مشاوره قبل از ازدواج
در جلسات زوج درمانی چه بگویید؟
جلسات زوج درمانی برای شناخت بیشتر بسیار موثر است. در جلسات مشاوره و زوج درمانی چطور باید صحبت کنید؟ دنبال چه چیزی باشید؟
جلسات زوج درمانی برای شناخت بیشتر بسیار موثر است. در جلسات مشاوره و زوج درمانی چطور باید صحبت کنید؟ دنبال چه چیزی باشید؟
پرسش: خانمی هستم 22 ساله و همسرم 25 ساله . اوایل همه چی خوب بود. ولی بعد از چند وقت دروغ هایی از شوهرم شنیدم که باعث شده دیگه به شوهرم اعتماد نداشته باشم. شاید دروغ هایش جزیی بود ولی باعث شده همیشه بهش شک داشته باشم. همیشه کار ما قهر شده. از زندگی با او خسته شدم. شوهرم هم اصلا کاری نمی کنه که اعتماد من رو به دست بیاره. ما هنوز نامزد هستیم . قرار بود تا قبل از ماه محرم به خونه خودمون بریم ولی از زندگی با او می ترسم. الان 5 روز است که قهر هستیم اصلا هیچ اقدامی نکرده. لطفا کمکم کنید.
پرسش: نیاز شدیدی به مشاوره دارم. دختری 23 ام. 4 سال پیش در دانشگاه یکی از همکلاسیام به من ابراز علاقه کرد که من ابتدا جوابم منفی بود ولی بعد از کلی تلاشش بعد از 1سال باهم دوست شدیم. پسر خوبیه و اهل نماز و ایمانه. ابتدا به خاطر اینکه با پسرای دور و برم فرق داشت هم از لحاظ ظاهر که مردانه است و هم فکری که دنبال سیگار و قلیون و تفریحات مخرب نبود و اصلا به دخترهای دیگه نگاهم نمیکرد جذبش شدم. رابطه مان کم کم گرم شد. از اولم قصدش آینده بود. روزای خیلی خوبی باهم داشتیم . من قبل آشنایی با اون دوست داشتن وعشق رو قبول نداشتم و واسم خنده دار بود ولی بعد اشنایی نظرم به کلی عوض شد. یک سال اول کم کم با هم اشنا شدیم. ادمی بود که اگه 500 تومان پول تو جیبش بود همونم خرج من می کرد. تمام تلاششو می کرد تا خوشحالم کنه. یه آدم فوق العاده مهربونیه. همه چیز رویایی پیش میرفت که تو سال دوم فهمیدم وضع مالی خوبی ندارن. پدرش تو چاپخونه کار میکنه ومادرش خونه دار و در شرق تهران در یک منزل اجاره ای زندگی میکنن. از خودشون هیچی ندارند. این واسم مشکوک بود که بعد این همه سال پدرش از خودش هیچ چیز نداره. اونقدر پیگیر شدم تا فهمیدم که مادرش یه ساله که فهمیده پدرش معتاده. کمکش کردند تا ترک کنه. دلیل شرایط مالیشونم همینه. مادر و پدرش سر این موضوع باهم اختلاف داشتن و یه مدت که مادرش به خاطر 2 تا بچش آشتی کرد. میگه که بابام ترک کرده ولی خدا میدونه. خودشم امسال درسش تموم شد ولی به خاطر من 2 سال که به طور جدی مشغول کار شده. شرایطش نسبت به روز اول خیلی بهتر شده .الان مدیر فروش یه شرکته و داره تمام تلاششو میکنه که پس انداز کنه. شرایطشو درست کنه بیاد جلو. خودش خیلی خوبه زمین تا اسمون با پدرش فرق داره. از پدرش بدش میاد به خاطر اعتیاد. منم 8 ماهه که به مادرم گفتم همچین ادمی تو زندگیمه کامل شرایط خودشو خانوادشو گفتم بجز اعتیاد باباش. مادرمم مشکوکه که چرا هیچی از خودشون ندارن. ولی مشکل اصلی من ومامانم سر پسر خالمه. یه پسر خاله دارم 30 سالشه که خالم 5-6 ساله که سالی یه بار منو خواستگاری میکنن منم به بهانه درس خوندن عقب انداختم. مامان و بابام با پسرخالم موافقن . اونم همچین شرایط خوبی نداره یه جا مشغول کاره. یه پراید داره و دیپلمه که اوایل بهونم اختلاف تحصیلاتمون بود که خالم با زور فرستادش دانشگاه. خود پسر خالم رو من نظر خاصی نداره حتی یه بارم باهم صحبت نکردیم. فقط در حد سلام جلو همه. خاله ام خیلی زورش میکنه و اصرار رو ازدواج فامیلی داره. ولی من نه از قیافش خوشم میاد نه هیکلش نه طرز زندگیش. ادمیه که هرچی شد شد. من از آدمای تحصیل کرده و فهمیده که راجع به همه چی اطلاعات دارن و معاشرتی هستن خوشم میاد. همین که تو دانشگاه باهاش دوست شدم همه این مشخصاتو داره.از همه مهمتر خیلی زیاد منو دوس داره. ولی مامانم میگه: «من دختر به ادمی که مادر پدرشو نشناسم نمیدم. چون خانوادش ندارن حمایتت نمیکنن بدبخت میشی. پسر آینده اش شبیه باباشه بهتر نمیشه. پسرخالت به این خوبی.» تازه خالم پارسال واسه اون یکی پسرشم خواستگاری کرد. نمیفهمم که چه اصراریه. اگه این پسرش نه پس اون یکی پسرش بشه. این کار درست نیست. دارم دیونه میشم از یه طرف تمام آینده مو کنار اون پسر میبینم. تمام انگیزم واسه زندگی بودن اون کنارمه. اونم همینطور . صبح تا شب استرس داره که شرایطشو درست کنه. ولی هزارتا مشکل سرراهمونه. نداری خانوادش. پسر اول بودن. سربازیش. پول شروع زندگی و... با اینکه انقد زرنگ و کاریه که مطمئنم اینده خوبی داره ولی زمان میبره و منم بچه اول خانواده ام.3 تا دختریم که خواهرم 3 سال با من فاصله داره. خانوادم ازین سنتی ها هستن که باید زود شوهرم بدن. دارم میمیرم از استرس. زندگیم شده فکر و خیال. دارم واسه ارشد میخونم که به بهانش ازدواجمو عقب بندازم. ولی فکرم به درسم نمیره. ما همو خیلی دوس داریم. کاملا تفاهم داریم تو همه چیز. عیباشم میدونم و میبینم. ولی ازین میسوزم که بعده این همه مدت یه نفرو پیدا کردم که همونه که همیشه ایده ال مرد ایندم بود ولی خانوادش و باباش بزرگترین عیبشن. ازاونور دیگه به مرد دیگه ای نمیتونم فک کنم و خالم ول نمیکنه. خانواده منم راضی هستن ولی من از پسر خالم بدم میاد. از یه طرف میترسم یه روز پشیمون شم. من طاقت بدبخت شدن ندارم.
پرسش: من دختری ۲۵ ساله هستم و مسئله ای هست که بشدت آزارم میده. در سن ۱۸ سالگی عاشق پسری شدم با وجود اینکه دختری مقید و مغروری هستم اما خودم پا پیش گذاشته و ابراز علاقه کردم. این فرد برای باهم بودن شرطی گذاشت که باید تن و وجودم را در اختیارش بگذارم. اوایل مخالفت شدیدی کردم اما از انجا که دوری از این فرد برایم سخت بود به ناچار پذیرفتم و این اورا جسور تر کرد. رابطه به سکس نینجامید اما عملا ازینکه او تن مرا لمس میکرد اذیت میشدم و حس میکردم عملا از من سواستفاده میکند و نمیتوانستم لذتی ببرم. بشدت احساس پژمردگی و البته گناه میکردم تا اینکه او مرا بدون هیچ علتی و گفتگویی رها کرد و بشدت تحقیر نمود. این ضربه مرا خیلی خیلی حساس کرد و دچار مشکلات فراوان شدم. مشکلات عصبی و روانی مشکلات گوارشی, کاهش وزن تا ۷کیلو و ..... بطوری که تا ۴ماه من علائم قاعدگی راهمنداشتم. ۶ سال زمان برد تا به کمک روانشناس این مسئله در وجودم هضم شود و بتوانم دوباره سرپا شوم. اما اکنون مسئله مهمتری که برایم بوجود امده اینه که نمیتوانم به هیچ مردی اعتماد کنم. نمیتوانم عشق و دوست داشتن کسی را باور کنم. بشدت از لمس شدن و بوسیده شدن واهمه دارم . هرمردی که پا در زندگیم میگذارد متوجه اینمسئله میشود با اینکه دوست دارم رابطه ای عاشقانه و یا حتی جنسی داشته باشم اما حتی به یک واکنش ساده همحساسیت نشان میدهم و احساس گناه میکنم. ساده تر بگویم دورتادورم دیواری کشیدم و به کسی اجازه نزدیک شدن نمیدهم. این تنهایی و بدبینی مرا ناراحت و اذیت میکند. من نمیدانم چکار باید کنم میترسمحتی بعد ازدواج هم نتوانم با این مشکل کنار بیایم. خواهش میکنم کمکم کنید.
پرسش: من پسر ۲۵ ساله ای هستم و عاشق دختر خانمی شدم که همسن خودمه؛ اما خانواده م میگن نباید با همسن خودم ازدواج کنم! واقعا تفاوت سنی مرد و زن برا ازدواج باید چند سال باشه؟
قبل از مراجعه به مشاور برای تصمیم گیری درباره ازدواج بهتر است ذهنتان را آماده کنید و بدانید چه چیزهایی را باید مطرح کنید تا مسائل شما و همسرتان راحت برطرف شود
پرسش : 3 سال پیش توی محله کارم با آقایی آشنا شدم و ایشون از همون اول به من پیشنهاد ازدواج داد و من گفتم که باید بیشتر بشناسمشون. وقتی با خانوادم مطرح کردم اونهام قبول کردن. خلاصه با رعایت کامل تمام مسائل حدود دو سال و نیم با هم فقط در دوران آشنایی بودیم. از همون ابتدا بهش گفتم که از زندگیم چی میخوام و اونم اکثر مواقع با من هم عقیده بود و میگفت که اونم میخواد تو زندگیش پیشرفت کنه. پسری بود که زمانه آشناییمون تازه وکیل شده بود و تو دوره کارآموزی به سرمیبرد و دوره کاراموزیه وکالت 18 ماهه. ایشون از مال دنیا هیچی نداشت و من گفتم که صبر میکنم تا کم کم همه چیز به دست بیاری حتی ماشینم نداشت .وقتی میدیدم هیچ قدمی برنمیداره و باهاش صحبت میکردم سریع دعوا راه مینداخت طوری که از گفته خودم پشیمون میشدم .خلاصه روزها گذشت تا اینکه یک روز گفت میخوام بیام خواستگاری و من با اینکه اصلا راضی نبودم چون شرایطش حتی یک درصدم از قبل بهتر نشده بود بهش گفتم که راضی نیستم ولی گفت من تا زمانی که بیام خواستگاری همه چیزو درست میکنم. روزهای نزدیک خواستگاریمون وانمود میکرد که داره ماشین میخره و منم باور کردم ولی روز قبل خواستگاری گفت معامله بهم خورده. اون موقع متوجه شدم تمامش فیلم بوده. خلاصه دوباره قول داد که تا نامزدیمون حتما ماشین میخرم که باز این کارم نکرد. البته اینم بگم که از زمانی که من باهاش آشنا شدم گفت پدرم توی کرج یه خونه برام پیش خرید کرده. خلاصه اومدن خواستگاری و پروسه خواستگاری تا نامزدیمون 4 ماه طول کشید و وقتی نامزد کردیم و شرط کردیم که تا ۴ ماه بعد، وقتی تمام شروطو انجام داد از جمله تموم شدن کاراموزیش و آماده شدن خونه اش و خریدن ماشین، عقد کنیم. چند وقت پیش بهش گفتم که من میخوام اون خونهای که میگی رو ببینم. باهم رفتیم ولی دیدم یه خونه نیمه ساخته است که اصلاً کسی اونجا کار نمیکنه و معلوم شد حدودا یکساله به همون شکله. بعد که دید خیلی بد شده پدرش گفت یه زمین داریم که صدمیلیون ارزش داره اونو میفروشم و میدم به شما به جای اون خونه ولی اون کارم نکردن. آقای دکتر الان چهارماهه از نامزدیمون میگذره ولی نامزدم حتی ماشینم نخریده که دلم خوش باشه یه کاری انجام داده. راستش ماشین داشتن یا نداشتن برای من خیلی اهمیت نداره فقط میخوام ببینم گفتههام چقدر براش ارزش داره در صورتی که میدونم شرایطشو داره و اونطوری نیست که نتونه. اینم بگم که با گذشت سه سال هنوزم کاراموزه و حتی نتونسته کاراموزیشو که 18 ماه بود تموم کنه. جدیداً هم اخلاقای بدی پیداکرده همش میخواد بهش توجه کنم. اگه تو خونشون 5 دقیقه با کس دیگهای حرف بزنم اخماش میره توهم. خدانکنه من گاهی از چیزی ناراحت باشم یا حوصله نداشته باشم اونم به جای تسکین من سریع اخلاقش سرد میشه. توی کارش خیلی ناموفقه. حتی یه پرونده هم نداره یعنی خودش تلاشی نمیکنه که پرونده جذب کنه. حتی خط تلفنی که باهاش کار میکنه یا خاموشه یا جواب نمیده. برام تعجب آوره چراانقدر بی مسئولیته. با هرزبونیم باهاش حرف میزنم میگه درست میگی و حتما فلان کارو میکنم ولی بازم عمل نمیکنه. حتی وقتی با هم میخوایم بریم بیرون همیشه 1 ساعت تاخیر داره و برای تاخیرش توجیه غیر معقول میاره. آقای دکتر عاجزانه ازتون درخواست کمک دارم واقعا خسته شدم از بس که انقدر دروغ شنیدم و منو سرکار گذاشته و همش وعده بدون عمل داده. لطفا راهنماییم کنید میخوام یه تصمیمه قاطعانه بگیرم حتی اگر تصمیم به اتمام رابطم باشه. عذر میخوام اگه طولانی شد.
گاهی اوقات دلیل اصلی ازدواج آن چیزی نیست که باید؛ بلکه تصمیم های واهی برای فرار از شرایط موجود باعث این اقدام می شود؛ آنوقت است که نباید ازدواج کنید!
اگر می خواهید با همسر آینده تان زندگی مشترک خوب و خوشی داشته باشید با ویژگی های شخصیتی او آشنا شوید و دنیای عجیب و غریب زنان را بهتر بشناسید
اگر خواستگاری دارید که با شما اختلاف سنی زیادی دارد، حسابی فکرهایتان را بکنید، ازدواج با مرد سن بالا خوبی ها و بدی های خودش را دارد؛ نکات مثبت و منفی این ازدواج را بدانید
تا چه حد از سلامت جسم و روان نامزدتان مطمئن هستید؟ آیا اطمینان دارید که هیچ مشکل روحی و روانی ندارد و در مورد سلامت جسمش با شما صادق بوده؟
اگر با خواستگارتان در دنیای مجازی آشنا شده اید و می خواهید اینترنتی ازدواج کنید، باید بیشتر از یک ازدواج معمولی چشم و گوشتان را باز کنید؛ خطرات ازدواج اینترنتی بسیار بیشتر است!
پرسش: من 4 ماهه عقد کردم ،سر خواستگاری سر مهریه خانواده شوهرم پاشدن رفتن؛ من گفتم 14 تا قبل خواستگاری ولی پدرم گفت 514؛شوهرمم که به خانوادش زودتر گفته بود 14تا سر همین بهم خورد،درگیری لفظیم پیش اومد،هرچقدر شوهرمم تلاش کرد خانوادش رو راضی کنه که دوباره بیاین نشد، مامانش فقط به شوهرم توهین میکرد. در نهایت تونست پدرش رو راضی کنه و دوباره با اون بیاد خواستگاری؛مادرش نه تو عقد محضری شرکت کرد نه تو جشن عقد، شوهرم الان از اینکه رابطش با مادرش اینجوریه و از اینکه اون میاد خونه و من نمیرم خونشون ناراضیه و از من انتظار داره که با مامانش آشتی کنم،یه جورایی منتشو بکشم، من نمیتونم با خودم کنار بیام که غرورم رو بشکنم از طرفیم اگه خانوادم بفهمن که من یه همچین کاری کردم خیلی ناراحت میشن،موندم چیکار کنم.
پرسش: در سال دوم دبیرستان معلم مردی داشتیم که الان در کانادا مشغول درس خواندن هستند و این چند سال خیلی با ایشون صمیمی شدم ایشون در کانادا با یکی از فامیلاشون زندگی می کنند که من از طریق این معلممون و دوستان مشترک زیادی که تو دوران دانشگاه پیدا کردیم باهاشون آشنا شدم (آشنایی اولیه از طریق اینترنت بود اما چون دوستان مشترکمون از جمله اون معلم من خیلی زیاد بودن سرعت و کیفیت آشنایی بالا رفت) بعد از 6 ماه ایشون پیشنهاد ازدواج دادن. من خیلی راجع بهشون تحقیق کردم همه دوستاشون و استادای دانشگاهشون بدون استثنا تاییدشون کردن و کسی هم پیدا نکردم که باهاشون دشمنی داشته باشه تا نظر اونم بدونم! خانواده ایشون به خواست خودشون با خانواده بنده صحبت کردن و قرار شد وقتی میان ایران با هم آشنا شیم (که اومدن و آشنا شدیم به قصد ازدواج) برای خواستگاری هم اومدن و قراره سال دیگه ازدواج کنیم و بعد با هم بریم از ایران. فقط در این دوران ارتباط از طریق تلفن و اینترنت خیلی سخته! می خوام راهنمایی کنید که من و ایشون باید چی کار کنیم که آشناییمون از این راه دور درست و کامل باشه و رابطه پایدار بمونه و این که بتونیم برای هم صبر کنیم؟ چون واقعا هم دیگه رو دوست داریم و نمی خوایم این دوری مشکلی به وجود بیاره.
پرسش: حدود 6 ماه است با آقایی آشنا شدم, چند ماه بعد از دوستی به من پیشنهاد ازدواج داد. دیدم اخلاق و رفتارش به من نزدیک است، قبول کردم. قرار شد کمی فرصت دهیم به هم برای آشنایی بیشتر. حالا که قرار است مسئله رسمی بشود، ما یه سری اختلاف نظر داریم، من عقیده به مهریه ندارم و 14 تا سکه میخواهم ولی در نظر دارم که حق طلاق، مسکن، کار و تحصیل را بگیرم ولی او خیلی مقاومت میکند. مخصوصا نسبت به حق طلاق و مسکن. حرفش هم این است که تو این حق ها رو داشته باشی از من جدا میشوی و تو از الان به فکر جدایی هستی. من هم گفتم پس مهریه را بیشتر تعیین میکنم اما او هم میگوید نهایت مهریه 110 تا سکه بیشتر نمیتوانم تقبل کنم. وقتی می بینم طرف مقابلم از چیزی نمیخواهد بگذرد و همه چیز را میخواهد به نفع خودش تمام کند، من هم تاکید کردم روی مهریه . حالا به نظر شما باید چه کار کنم؟
اگر خانواده ها راضی به ازدواج شما و نامزدتان نیستند باید کمی صبور باشید و مسئله را ریشه یابی کنید؛ بعد با کمک چند نکته شاید بتوانید رضایت خانواده ها را جلب کنید
اگر همکار شما عاشق تان شده و از شما درخواست ازدواج کرده، قبل از «بله» گفتن به چند نکته دقت کنید و ببینید ازدواج با همکار کار درستی است یا نه!
اگر دلتان میخواهد ازدواج موفقی داشته باشید و همیشه در کنار همسرتان راضی بمانید، نباید دور و بر این تله ها بچرخید ... تله هایی که ازدواج تان را نابود می کند
پرسش: من پسری ١٩ ساله هستم که در شیراز زندگی میکنم و با دختری ١٩ ساله که در شهرکرد زندگی میکند آشنا شدم. ما یک بار در تهران و یک بار هم در شهرکرد ملاقات حضوری داشتیم. الان ٧ ماه است که ارتباط داریم و شناختمون از هم کامله کامله. من از اخلاق و ظاهرش بی نهایت راضیم. من الان دانشجوی حسابداری هستم. او برای کنکور می خواند. از آنجایی که امروزه مدرک ملاکه حاضر شدیم ٤ یا ٥ سال به همین منوال ارتباط داشته باشیم تا من مدرکم را بگیرم و بعد اقدام به خواستگاری کنم. مادر و پدر من هم با این موضوع موافق هستند ولی من همه اش نگرانم و ترس از این دارم که یک وقت از این ارتباط خانواده متوجه شوند و ارتباط قطع شود. من در دفتر بیمه کار میکنم هم کانون تبلیغاتی خودم را به ثبت رساندم لطفا من را راهنمایی کنید. آیا لازمه خانواده ها الان با این شرایط من با هم صحبت کنن؟ یا باید شرایطم از خواستگارهای قبلیش بهتر باشه ؟ یا صبر پیشه کنم؟
پرسش: من 9ماه هست که عقد کردم. هم من و هم شوهرم پدرانمان فوت کردن وچون شوهرم پسر بزرگ خانواده است، خانواده اش به او وابسته هستند و توقعاتشان از او زیاد است. به عنوان مثال زمانی که پیش من می آید مدام به او میگویند از وقتی ازدواج کردی ما رو فراموش کردی. همسر من هیچ وقت اعتراضی به آنها نمی کند اما مادرشوهرم وقتی شوهرم منزل ماست به هربهانه ای زنگ می زند. من حس می کنم هیچ نقشی تو زندگی خودم ندارم و شوهرم تحت نفوذ مادرشوهرم است و به خاطر اینکه آنها ناراحت نباشند کمتر من را میبیند و جلوی آنها به من محبت نمی کند تا ناراحت نشوند. من خیلی از این بابت ناراحتم.
من دختری 24 ساله هستم که چند ماه پیش به آقای 28 ساله ای معرفی شدم و خیلی سنتی بعد از 3 هفته نامزدی، عقد کردیم. من همون هفته اول بعد عقد متوجه شدم این آقا و خانواده اش اونی نبودند که من میخواستم. کم کم ناسازگاری های هردومون شروع شد و در عرض این 4 ماه عقد بیش از 4 دعوای بد داشتیم که بزرگترها وساطت کردند ایشون خیلی مغرورند و اصلا نمیخوان زن و عواطف زنونه رو درک کنند تنها چیزی که من فهمیدم و برای این آقا مهم بوده کار و پولش بوده گرچه هیچ خرجی هم در این مدت برای من نکردند و دائم گفتند دستم خالیه. مشکل دیگه اینکه این آقا در دوران نامزدی خوردند زمین و حس جنسیشون مشکل پیدا کرد که با دارو مشکلشون حل شد و نسبت به اوایل عقد سردیشون بهتر شده اما نه آنچنان که من از مردای تازه عقد کرده دیدم. این برای من جالبه که این آقا حتی برا نیاز جنسیشون هم حاضر نیست منو ببینه. من اگه بهشون بگم بیان منو ببینند یا ببرند خونشون میان اما اگه نگم نمیان. بحث و دعوا زیاد داریم. شبی نیست که به این فکر نکنم که چه انتخابهای بهتری میتونستم داشته باشم و انتخاب نکردم. هیچ وقت دوست نداشتم حسرت گذشته رو بخورم اما 4 ماهه کارم همینه بیش از اندازه لاغر و رنگ پریده شدم موهام در حال سفید شدنه. 1 ماه هم هست رفتم پیش متخصص اعصاب و قرص ضد افسردگی می خورم اما فرق خاصی نکردم. خانواده ام مخالف 100 درصد این هستند که من جدا بشم گرچه من همون هفته اول گفتم ما نمیسازیم باهم. الان ترسم اینه عروسی کنم و نتونم باهاش کنار بیام و اون موقعه جدایی خیلی بدتره. منکر اینم نمیشم که وقتی باهاشم کمتر غصه میخورم و یادم نمیاد که چقدر میتونستم بهتر انتخاب کنم اما موندم چیکار کنم کار هر شبم گریه است و با گریه خوابیدن. انتظارم از ازدواج چیز دیگه ای بود. شما راهنماییم کنید ادامه بدم یا نه؟
ازدواج هندوانه دربسته است برای همین با مشاوره قبل از ازدواج باید بتوان مهارت های زندگی مشترک را آموخت و شادتر و موفق تر زندگی کرد.
پرسش: دختری 28 ساله و ساکن تهران هستم. مدرک فوق لیسانس کامپیوتر دارم. حدود 2سال و نیم پیش با مرد 45 ساله آشنا شدم که ساکن اهواز است. او دیپلمه و کارمند یک اداره است.حدود 5 سال پیش از همسرش جدا شده است و یک دختر 15 ساله دارد که با مادر و خواهرش زندگی می کند و توافق کرده ایم که فرزندش بعد از ازدواج با ما زندگی نکند. علت جدایی او از همسر اولش این بود که در آن زمان از نظر مالی و کار مشکل داشتند و او و همسرش با مادر و خواهر و برادرش در یک خانه زندگی می کردند و همسر سابقش بهانه گیری می کرد. خانواده و اطرافیانش می گویند که سعید تمام تلاشش را برای حفظ زندگیش کرد ولی همسرش دیگر نمی خواست زندگی را ادامه بدهد. همسر سابقش حدود 5 سال است که حتی دخترش را هم ندیده است. رابطه من با دختر او خوب است و او مدام به پدرش می گوید چرا زودتر ازدواج نمی کنید تا خوشبخت شوید. من در این مدت در خانواده اش رفت و آمد داشته ام و روحیات و شخصیت و منش و رفتارش را به طور کامل می شناسم. او شخص موقر و پخته ای است و ما با هم خیلی تفاهم داریم. اگرچه 45 سال دارد اما به نظر 39-38 ساله می رسد. در ضمن ما از نظر مالی، اعتقادی، مذهبی و فرهنگی تقریبا در یک سطح هستیم. من تو خانواده ای بزرگ شدم که پدر و مادرم همیشه با هم جر و بحث دارند و همدیگر را درک نمی کنند ومن اولین تعریفم از خوشبختی آرامش تو زندگی و تفاهم با شریک زندگیم است و از طرفی چون پدرم از مادرم12سال بزرگتر است مامان مدام می گوید:"اختلافاتشان بخاطر این تفاوت سنی است" و این حرف مادرم برای من معضل شده است، اگرچه من می بینم که اختلاف آنها به خاطر تفاوت سنی نیست. من فرد مستقلی هستم و تمام موفقیت هایی که تا الان دارم را به تنهایی به دست آورده ام و می خواهم از این به بعد زندگی ام آنطور که دوست دارم باشد. نمی خواهم مثل پدر و مادرم باشم البته پدرم مرد زحمتکش و خوبی است اما هیچ وقت محبتی که می خواستم از او نگرفتم. اما احساس می کنم مردی که با او آشنا شده ام می تواند به من و در آینده فرزندانمان محبت کند. من دوست دارم پیشرفت کنم و حتی اگر بشود درامتحانات آیلتس شرکت کرده و برای مهاجرت اقدام کنم. دوست دارم مادر بشوم و زندگی ام از این بلاتکلیفی در بیاید.من می دانم که این مرد، کسی است که می توانم به عنوان تکیه گاه و مرد زندگی ام قبولش کنم و دوست دارم پدر بچه هایم باشد. اگرچه در ابتدا خانواده اش خیلی راضی نبودند اما او آنها را راضی کرده است چون بزرگترین فرزند خانواده است و کسی روی حرفش حرف نمی زند. با این حال حدود 2ماه است که دچار تردید و دودلی شده ام و نگرانم که مبادا در آینده به خاطر این تصمیم پشیمان شوم. به همین دلیل از او خواستم از یکدیگر جدا شویم و او هم به نظرم احترام گذاشت و به رغم علاقه زیادی که به یکدیگر داریم در حال حاضر از هم جدا شده ایم تا بتوانم بهتر تصمیم بگیرم. یک بار پیش مشاور رفتم که طبق معمول مشاورم نظرش مثبت نبود ولی با توجه به صحبت های من پیشنهاد داد که تست کتل را باهم انجام بدهیم تا متوجه شویم از نظر شخصیتی چقدر به هم نزدیک هستیم ولی به دلیل دوری راه میسر نشد. من طی این 2 هفته جدایی کتاب "آیا توآن گمشده ام هستی ؟" اثر باربارا دی انجلیس را خواندم و خیلی چیز ها یاد گرفتم و می دانم شرایط ازدواج ما 2 نفر مناسب نیست ولی خیلی با هم تفاهم داریم.درصورت ازدواج قرار است که به اهواز بروم. آقای دکتر سوال من اینه که لزوما یک شخص با شرایط من نمی تواند خوشبخت بشود؟ من این شانس را داشتم که قبل از ازدواج بتوانم وارد ریز زندگی او بشوم و آیا این امتیاز بالایی در شناخت طرف مقابل و خوشبختی ام نیست؟ اگر ما به مشاور مراجعه کنیم و تست شخصیت بدهیم و نتیجه نشان بدهد که خیلی به هم نزدیک هستیم آیا می توانیم خوشبخت شویم؟
بدون شک مشاوره قبل از ازدواج بسیاری از زوجین نسبت به یکدیگر و زندگی مشترک آگاه میکند. اما چند نکته مهم هست که باید درباره مشاوره پیش از ازدواج بدانید.
پرسش: دختری 24 ساله هستم که 8 ماهه نامزد کردم و تا حدود یک ماه دیگه عقد می کنم. مشکل بسیار بزرگی که دارم اینه که حس می کنم بعد از نامزدی بسیار حساس و زودرنج شدم و حتی خیلی زود عصبانی میشم از طرفی هم تحمل یک سری حرف های بی منطق مادر یا پدر همسرم برام سخته چون من توی خانواده ای بزرگ شده ام که پدر و مادرم همیشه با منطق به حرف ها گوش می دادند و حتی اگه باب میلشان هم نبود با آرامش و منطق همدیگرو راضی می کردیم. اما متاسفانه مادر و پدر همسرم وقتی حرفی یا کاری باب میلشان نیست کار خودشونو می کنن البته نه با دعوا بلکه با مدام تکرار کردن حرف های غیر منطقی و اجازه ندادن به اینکه دیگران هم نظر بدهند . این موضوع باعث آزار من میشه. حتی خود همسرم هم قبول داره و میگه به علت سن زیادشونه اما من نمی تونم تحمل کنم مثلا برای دعوت کردن مهمون فردی از اقوام همسرم بود که همسرم دوست نداشت حضور داشته باشه اما چون خانواده اش دوست دارند اون شخص در مهمانی باشه او را دعوت می کنه و میگه مامانمو که میشناسی اصلن گوش نمیده. این رفتار منو اذیت میکنه. چند وقتی هم هست حس می کنم خانواده اش سعی می کنند در زندگی ما دخالت دارند و کوچکترین حرفی از اونها باعث میشه که با نامزدم بحث کنم. واقعا نمیدونم آیا من بی جهت حساس شدم؟
پرسش: دختری 24 ساله هستم که 8 ماهه نامزد کردم و تا حدود یک ماه دیگه عقد می کنم. مشکل بسیار بزرگی که دارم اینه که حس می کنم بعد از نامزدی بسیار حساس و زودرنج شدم و حتی خیلی زود عصبانی میشم از طرفی هم تحمل یک سری حرف های بی منطق مادر یا پدر همسرم برام سخته چون من توی خانواده ای بزرگ شده ام که پدر و مادرم همیشه با منطق به حرف ها گوش می دادند و حتی اگه باب میلشان هم نبود با آرامش و منطق همدیگرو راضی می کردیم. اما متاسفانه مادر و پدر همسرم وقتی حرفی یا کاری باب میلشان نیست کار خودشونو می کنن البته نه با دعوا بلکه با مدام تکرار کردن حرف های غیر منطقی و اجازه ندادن به اینکه دیگران هم نظر بدهند . این موضوع باعث آزار من میشه. حتی خود همسرم هم قبول داره و میگه به علت سن زیادشونه اما من نمی تونم تحمل کنم مثلا برای دعوت کردن مهمون فردی از اقوام همسرم بود که همسرم دوست نداشت حضور داشته باشه اما چون خانواده اش دوست دارند اون شخص در مهمانی باشه او را دعوت می کنه ومیگه مامانمو که میشناسی اصلن گوش نمیده. این رفتار منو اذیت میکنه. چند وقتی هم هست حس می کنم خانواده اش سعی می کنند در زندگی ما دخالت دارند و کوچکترین حرفی از اونها باعث میشه که با نامزدم بحث کنم. واقعا نمیدونم آیا من بی جهت حساس شدم؟
پرسش: من دختری 25 ساله هستم، در حال حاضر با پسری 25 ساله نامزد هستم و در یک ماه آینده قرار است که سر خونه زندگیمون بریم و به طور کامل ایشان همسر بنده باشند. من دختری در ظاهر معمولی و ساده هستم و نامزدم هم همینطور. اصلا یک دلیل انتخاب همدیگر سادگی مان بود. من یکسال قبل از نامزدی با ایشان دوست بودم. زمانی که من با ایشان دوست بودم محیط کاری ایشان کاملا مردانه بود. یکی از علت های مهمی که باعث شد از ایشان خوشم بیاید سر به زیر بودن ایشان و اینکه خیلی با دخترها گرم نمی گرفت و خیلی رسمی و جدی برخورد می کرد. در حال حاضر ما هردو کارمند شرکتی هستیم. ایشان با روابط من با همکارانم مشکلی ندارند ولی من با همکاران خانم ایشان مشکل دارم. در واحد ایشان بیشتر آدم هایی که با ایشان سر و کار دارند خانم هستند و خانم هایی که حتی با حضور همسرانشان خیلی روابط آزاد و راحتی دارند که این موضوع مرا می رنجاند و سبب سردی من میشود. بارها هم سر این موضوع بحث کرده ایم و ایشان میگویند که با کسی رابطه خاصی ندارد و در حد یک صحبت همکارانه است و نه بیشتر، ولی من قانع نمیشم، احساس میکنم که اون خانم ها چیزی دارند که من ندارم و این باعث میشود که نامزدم با آنها صمیمی باشد. بارها به مراسم دورهمی دعوت شده ایم که به خاطر من به اون مراسم نمی رویم چون من از اون خانم ها خوشم نمی آید. خیلی واضح تر بگویم که من همیشه نگران این هستم که کسی همسر من را بخواد از من بگیرد و همسرم شریک زندگی دیگری بخواهد داشته باشد. هر چقدر که پیش می رویم می بینم که از قبل رفتار همسرم با خانم ها تغییر کرده و راحت تر با آنها صحبت میکند و شوخی و شیطنت دارد . یک بار که به یک مراسم رسمی دعوت بودیم همسرم با یکی از همکاران خانومش مدام در حال حرف زدن بودن که من که کنارش بودم و خیلی عصبانی و کلافه شده بودم که چرا اینها توجهی به حضور من نمی کنند که انقدر با هم راحت صحبت میکنند. وقتی می بینم که همسرم با خانوم همکارش درحال صحبت غیر کاری است و راحت هستند تا چند روز انرژی مثبت خود را از دست میدهم و دلم نمیخواهد همسرم را ببینم. استدلال همسر من این است که اگه ریگی به کفش داشته باشه پنهان کاری میکند و جلوی من راحت برخورد نمیکند و یا از محیط کار و همکارانش صحبتی نمیکند. قبلا در مورد همکارانش هر روز صحبت میکرد ولی از وقتی که به حساسیت من پی برده دیگر هیچ چیزی از محیط کارش برای من تعریف نمیکند. کلا این موضوع مرا بسیار آزار میدهد نمی دانم این حساسیت را چگونه کم کنم؟ مطمئنم که در زندگی مشترک هم به مشکل بر خواهم خورد.
باغ تالار
آتلیه
آرایشگاه عروس
تالار عروسی تهران
تشریفات عروسی
سالن عقد تهران