از دست مادر شوهرم کلافه شده ام!
پرسش: مشکل شما که مشکل خیلی از نوعروسهای دیگر هم هست، به همان اندازه که مشکل شایعی است، درمانش هم نیاز به صبر و حوصله دارد. هیچ فرمول جادوییای هم برای حل این مساله وجود ندارد. پیشنهام این است که این چهار راهبرد را در پیش بگیرید و با صبوری و پشتکار و روحیه مثبت، کم کم به نتیجه دلخواه نزدیک شوید.
راهبرد اول: دوری و دوستی
هیچ دلیلی ندارد شما با کسی که از رابطه با او آزار میبینید رفت و آمد زیاد داشته باشید؛ حتی اگر مادر شوهرتان باشد. لازم است حتی از نظر فیزیکی منزل شما نزدیک منزل خانواده همسرتان نباشد. لازم است به همسرتان بگویید که مثلا هر هفته یک بار آن هم یک ساعت مادر را ملاقات می کنید و اگر او بیشتر میخواهد خودش تنها میتواند برود. لازم است دلیل این مساله را هم با شفافیت و البته در کمال احترام (تاکید می کنم در کمال احترام) به همسرتان و مادرش بگویید. شما از انجام کارهایی گله کرده اید که خودتان می توانید انجام شان ندهید. اگر مادرشوهر شما فامیل شما را دعوت می کند، شما می توانید با صراحت و احترام بگویید مادرجان، اینها بستگان من هستند و من نمی خواهم دعوت شان کنید. اما احتمالا این جور حرف زدن برایتان عجیب است چون هیچ وقت این طور نبوده اید. رفتار جرات ورزانه را باید بیاموزید.
راهبرد دوم: همبستگی با همسر
اختلاف شما و مادر شوهرتان نباید باعث فاصله بین شما و شوهرتان شود. تا جایی که به شما مربوط می شود، از هر رفتاری که این فاصله را ایجاد میکند پرهیز کنید. مثلا اگر از مادر همسرتان پیش همسرتان بدگویی کنید، این اتفاق افتاده و نتیجه اش گارد دفاعی همسر شماست. مساله شما و مادرشوهرتان باید بین شما دو نفر حل شود. از همسرتان نباید انتظاری داشته باشید؛ اما در عین حال، احساسات و افکارتان را با او به اشتراک بگذارید. این احساس را به او بدهید که خودتان دارید سعی می کنید مساله را حل کنید اما می خواهید او کاملادر جریان باشد.
راهبرد سوم: جلب حمایت
مادر شوهر شما به هرحال پیش شوهرتان و فامیل و حتی پیش غریبهها به خاطر سن و سالشان مقبولیت دارند. شما باید بتوانید این مقبولیت و محبوبیت را در جمع خانواده به دست بیاورید تا بتوانید فشارها را برای خودتان کم کنید. روابط تان را با سایر اعضای خانواده محکم کنید. با همه دوست باشید. می توانید به حدی از مقبولیت برسید که اگر اختلافی بین شما و مادر شوهرتان ایجاد شد، تعداد دوستان و حامیان شما، حتی بیشتر از ایشان باشد. این توصیه، به معنای یارکشی و مثلث سازی نیست و ناظر بر یک فرد مشخص هم نیست. شما باید با همه در صلح و دوستی باشید.
راهبرد چهارم: صراحت همراه احترام
شما باید بتوانید به صورت مستقیم و بی واسطه با مادر شوهرتان گفتگوی سازنده داشته باشید. لازمه اش، رفتار جرات ورزانه است. اینکه در کمال احترام و با مهربانی اما با صراحت بگویید که از کدام رفتارهایش آزار میبینید. قرار نیست او را عوض کنید اما با این گفتگو می توانید دستکم به او این پیام را منتقل کنید که اگر از او فاصله گرفتید، دلیل ش رفتارهای خود اوست. درواقع به او می گویید حق انتخاب دارد و می تواند نزدیک شما باقی بماند، اگر رفتارش را عوض کند.
بچه ها منم اولش خیلی داستان داشم ،یه جاهایی مقصر خودم بودم ،یه سری جاها هم اونا و یک سری جاها همسرم ,بنظرم باید سیاست و راهکار بلد بود ،من یه پیج تو اینستا دیدم خیلی خوبه @aznobato, واسه یه روانشناسه ،کلی کمک کرد امیدوارم به شما هم کمک کنه
سلام مادر شوهر من هم متاسفانه دخالت میکنه حتی در کوچکترین موارد مثلا چرا سه پیمانه برنج دم میکنی دوتا دم کن من دلیلمو میگم اما در نهایت برای احترام با یک چشم و لبخند تمامش میکنم اما بعد میره سراغ همسرم و بهش موضوع و میگه و با بیان اینکه من خیر خواهم و اینکار اسرافه و پولهات هدر میشه اونو با خودش همراه میکنه البته همسرم هم غیر مستقیم و تحت تاثیر اونها از جانب من میخواد که من بعد مثلا همون دو پیمانه برنج دم کنم یا به بهانه کمک در تمام کابینت هامو باز میکنه بی اجازه میره تو اتاق خوابم امدام قیمت وسایلی که میخرمو میپرسه و اگر بنظرش گرون باشه باز میره با شوهرم حرف میزنه حتی یبار بهم گفت ظرفهاتو با دست بشور نه ماشین ظرفشویی الکی ماشینو روشن نکن منم گفتم مولا این برق و اب کمتری میبره تمیز تر میشوره و ضدعفونی میکنه بعد ننیدونم چی به همسرم گفته بود که یه مدت شوهرم میگفت هفته ای یکیار ماشینو روشن کن شاید بنظر اینها خیلی پیش پا افتاده باشه اما با تکرار و اینکه باید خشمتو بخوری اعصاب ادمو داغون میکنه
سلام منم یکی از کسانی هستم که از دست پدرو مادر همسرم خیلی خسته شدم طوریکه وقتی میبینمشون قلبم متاستیر می کشه دو سال از ازدواجتون میگذره شوهر خیلی زیاد مادرش و دوست داره جوری که اگر از پدرش دلخور بشم شاید طرف منو بگیر اونم با این حرف که سنش زیاده و تو باید کوتاه بیای درحالیکه در مورد مادرش اصلا اینطور نیست مادرشوهرم۵تا عروس داره که من کوچیکه هستم برای عروسی ما هیچ خرجی نکردن حتی خودشونن هیچ هدیه ندادن و تنها کاری که میکردن نظر دادن در مورد تک تک خرجامون بود گفته باشم که من واقعا قناعت گر هستم
سلام من شوهرم خیلی به پدر و مادرش وابسته است قبلا خونمون ازشون دور بود هرروز باید می رفتیم حالا آمدند کنار خونه ما خونه خریدند مادر شوهرم سه تا پسر دیگه هم داره ولی همه کاراش رو به شوهر من میگه شوهرم از صبح می ره سر کار تا شب وقتی هم میاد بیشتر وقتش رو با اونا می گذرنده
واقن کلافه شدم از دست مادر شوهرم دیگه نمیدونم چیکار کنم تو هر کارم دخالت میکنه سرک میکشه خونه ما بالای خونه اوناس همه چی داریم ولی شوهرم راضی نمیشه مستقلو جدا گانه زندگی کنیم هروز باید صبح زود پاشم برم عین کلفت کاراشو بکنم ب هیچیم دست نمیزنه نه غذا ن خونه مجبورم تمام کارارم بکنم شوهرمم لاله لال یبار نمیگه نکن یا بزا خودش بکنه میگن وظیفته خونه خودمم که میام برام قیافه میگیره یا دعوا راه میندازه ماشالا گفتن پدر شوهر عروسو دوست نداره ما که ندیدیم انگار ازم ارث پدری طلب داره همیشه دعواس سر چایی نیاوردن برتمه انگار که خودش زن نداره من خونه نباشم ب شوهرم ی لیوان اب نمیده یجوریم پرش میکنه تا ی ماه باهام بحثو قهر و دعوا داریم تو همه چی دخالت میکنه لباس پوشین خونه مادریم بگیر تا شب تو اتاقم چه غلطی میکنم میشینه ام یجور از خودش تعریف میکنع پیش جاریاش انگاری ی کوره عسله ماشالا سر هفته ام ۱۰ نفری مهمون میریزه کم کمش ب ی قاشقم دست نمیزنه بگه که مهمونای منن ولی مامان بابای من بیان زودی قیافه میگیره دختر خودش هر روز خونه ماس اونوخ من بدبخت هفته ایی یبار میرم خونه مامانم از شوهرم راضیم اگه مامانش بزاره خیلی خوبه ولی انقدی میشینه پاش پرش میکنه اونم شبیه خودش کرده دیگه خسته شدم واقعا نمیتونم بکشم دلم میخاد یروز پاشم ببینم هیچی تو زندگیم نبوده اگه تا الانم تحمل کردم هیچی نگفتم فقط بخاطر ابروی پدر مادرم بوده چون تا همین جام با زحمت رسوندن منو کمکم کنین
من ۱۸ سالمه ۲ ساله که ازدواج کردم
با سلام
منم وقتی عقد کردم نه طلا برام خریدن نه عروسی گرفتن تازه بهم کادو هم ندادن شوهرم تک پسره اصلا براش پول خرج نکردن قرار بود پدرش براش همه کار کنه ولی فوت شد مادرش هم همه چیز رو ب اسم خودش کرد ما هم بدون جشن رفتیم سر خونه زندگی مون ...اول ازدواجمون حتی دعوتمون نکرد یا ببینه کم وکسری داریم با اینکه همسایه هستیم ولی واسه تفریح وبگرد و دخالت امادگی لازم رو داره....منم از همون اول ب سبک خودش جلوش وایسادم زیاد دخالت نمیکنه ولی سعی خودش رو میکنه خیلی بد جنس وخسیسه هرچی ما بخریم اونم میره میخره...دلم میخاد نقره داغش کنم...من خودم ذاتن خیلی مهربونم ولی کاراش رونمیتونم از یاد ببرم...حامله بودم نگفت از خانوادش دوره یکم کمکش کنم در حالی که به تمام معنا نوکری د،ختراشو میکنه ...اگه این کارا رو نمیکرد مطمئنا منم هواشو داشتم ...خودش میره جایی به ما نمیگه ولی توقع داره ما همه جاببیریمش...ولی منم بهش رو نمیدم زیاد ...جوری که تا حدودی فهمیده حدش چقدره پاشو بیشتر از گلیمش دراز نکنه ...ولی شوهرم وقتی پول کم میاره با مادرش میگه کمکم کن میگه ندارم با اینکه حسابش پره...چشم پیشرفت مارو نداره ازش بددددددممم میاد متنفففففرمممم...
سلام خدمت شما عزیزان ، منم مثه شما با خانواده شوهرم مشکل دارم البته من بدتر ازشما ، چون خودم تو شهرم الان مجبورم کردن ک به روستا برم وپیش اونا زندگی کنم الان ک نامزدم وقتی میرم خونشون ازم انتظار دارن هر کاری انجام بدم و مثه برده کار کنم تازه مادر شوهرم واسم خرید میکنه و نامزد عاشق خانوادشه و منو بخاطر اونا ب روستا برده و هر وقت ک میخام بهش بگم جلوی رفتارای مامانتو بگیر ، باهام قهر میکنه و بهم میگه پشیمونه خیلی بی احساسه هر کاری براش میکنم بی فایدس دیگه خسته شدم وقتی میرم خونشون آرزو میکنم تو جهنم برم ولی اون زنه حسود و کثیف رو نبینم وقتی میبینمش میخام بمیرم بقران بخاطری ابروی خانوادم تحمل میکنم ، حالا فردا هم قراره برم خونشون ولی گیر کردم هرچی به نامزدم میگم میگه تقصیر خودته ، حتی هر لباسی ک میپوشم مسخره میکنن و عروس اینو اونو تعریف میکنن ، من بدتر ازهمه بدبختم تو رو خدا واسم دعا کنین ، خودشون واسم چیزی نمیخرن ولی توقع دارن بهترین جهیزیه بگیرم و واسشون خلعت بدم چنبار شده ک تا مرز جدایی رفتم بخاطر مادر شوهر کثافتم ، خیلی خسته ام کاش ازدواج نمیکردم ک اونم از بدبختی و بی پولی مجبور شدم ، پدرم مریضه حتی نتونسیم جهیزیه تهیه کنیم از طرفی سر کوفت خانواده شوهرم و از طرفی بدبختی خودم
خواهش میکنم اگه دکتری کارشناسی مشاوری هست من شدیدا نیاز به کمک دارم..
خونشونم میرم یکسره از خودشون تعریف میکنن موندم چه جور روشون میشه
من۳ساله نامزد کردم بعد۳سال عروسی گرفتیم..اصلااا از سمت خانواده همسرم حمایت نشدیم عروسیو گرفتن ولی هرچی پول جمع شد خودشون برداشتن حتی شاواشم به ما ندادن.خونه ام من خریده بودم ک رهن بود حتی کمک نکردن که پول رهن خونرو بدیم یعنی من عروسی کردم بدونه اینکه بریم سرخونمون اونام عین خیالشون نیست اخر مجبور شدم طلاهامو بفروشم ک اونم واسه دوران دختریم بود شوهرمم اصلا حمایتم نمیکنه و پشتم نیستم.چون هرچی داشتم واسه خریده خونه داده بودم اونقدری نمیتونم جهیزیه بگیرم باز مامانمینا با اینکه درامد بابای من از بابای اون خیلی کمتره خیلی کمکون کرد ولی به خودشون زحمت نمیدن ۱تومن حتی کمکمون کنن شوهرمم فک میکنه خانوادش خیلی خوبن انگار جادوشده یا خودشو میزنه به نفهمی،البته الان شوهرم دانشجوه بخاطر همین نیاز به کمک مالی داره ک اصلا نمیشه..تازه به من میگه اولویت اول زندگیم خانوادمن.مطمینم ک وقتیم وضع مالیش خوب بشه پولشوبزلو بخشش میکنه به خانوادش اخه خانوادشم از اون خانواده هان ک مطمئنم دلشون میاد از پسرشون بزنن.خیییلی ناراحتم
سلام.واقعا اینجا ادم میاد یکم امیدوار میشه میفهمه مشکلات فقط توی زندگی خودش نیس
با سلام خانمی 21 ساله هستم از اهواز ما الان 4سالی میشه با مادر شوهرم توی ی خونه زندگی میکنم توی ی خانواده پرجمعیت سه تا دختر داره و پنج تا پسر من خانم پسر کوچیکشم و با مادرش پدرش مونده و هر هفته همه میریزن توی این خونه منم باید بردگیشون رو بکنم ی پسر هم دارم اصلا آرامش ندارم توی این خونه اصلا راحت نیستم ن میتونم لباس مناسب و راحتی بپوشم ن وقت خوابم درسته همش باید ناهار و شام درس کنی اونم مادرشوهر بهت میگه اینو درس کن اونو درس کن خلاصه حتی شوهرم زیاد باهام جور نیس سر سفره غذا وقتی میبینه پیش شوهر من دق میکنه دوس نداره پیشش بنشینم خیلی دارم زجر میشوم چهارساله و باخونوادم بحث دعوا کرده خونوادم نمیان مستم الانم دیگه تا خرخره رسیده شوهرم میگه بزار بالا بسازم من تو فکرم میگم حتی اگ بالا بسازم منو ول نمی کنه و راحت نمیشم حالا شما آقای دکتر توروخدا جواب منو بدید کمکم کنید بخدا بااینکه من تمام کارها شو انجام میدم ی دختر مجرد داره تو خونه فقط بخور بخواب اندازه غول شده من ازبس لاغرم 44کیلو شدم ازبس ناراحتی میکشم از ای ور مهمون از ای نور مادرشوهر همیشه هم نق میزنه سرم تو سردی تو کار نمیکنی تو تا فلان ساعت خوابی تو تو تو تو کلافه شدم شوهرم از صبح می ره سرکار شب میاد تا بهش چیزی بگم میگه اوه شروع کردی حرف نزن من هستم پس من درد دلم و ب کی بگم خدایا کمکم کن توروخدا نظر بدید خونه بالا بسازم ولم میکنه
سلام دوستان من ۱۰ ماهه ازدواج کردم واز خونواده شوهرم اذیتم بخدا هرکاری کنم بچشمشون نمیاد من ۱۸ سالمه وهیچی بلد نیستم قبل ازدواج اینو هم بهشون گفتم ک بلد نیستم کار کنم باید کسی یاد بده که شوهرم گفت اشکال نداره به مامانم میگم که یادت بده و وقتی ازدواج کردم اول ماه ازدواجمون مادرشوهرم شروع کرد که چرا کاری نمیکنی واز این حرفا منم مجبور شدم خمیر درست کنم ونون بپزم بااینکه چند باری دستام سوخت اما گفتم اشکال نداره بعد از مدتی مادرشوهرم رفت خونه اقاش وتا۲۰ روز نیومد بقران قسم همه کار من کردم غذا پختم ونون پختم وهمه چی بااینکه بلد نبودم ولی همه سعیمو کردم گفتم اشکال نداره بخاطر همسرم پدر شوهرم خیلی لز کاراش بدم میاداول صبح بیدار میشه میاد در اتاقمونو میزنه که بیدار شیم براش صبحونه اماده کنم یا نون بپزم بااینکه زنش پیششه یا مثلا میخاد چای درست کنه چایی رو میشوره میرزه رو استکانا حتا اگه تازه شسته بودن باید بشورم وقتی که شوهرم میگه اینا چرا اینطورین ومن بهش میگم که پدرت این کارو کرد پدر شوهرم میگه دروغ میگه خودش نمیشوره بخدا هرغذای که درست کنم یعنی یروزی نشه وبگه دستت درد نکنه بااینکه شوهرم ازم تشکر میکنه ولی پدرشوهرم یا میگه شوره یا کم نمکه یا نپختس غذارو برام زهر میکنه واگه زنش اینکارو کنه کلی تشکر میکنه حتا اگه بدمزه باشه همین امروز مرغ درست کرد نپخته بود حتا نه من ونه همسرم خوردیم البته منم گیاه خوارم کلی ازش تشکر کرد ومرغ نپخته رو خورد خب چرا یعنی چرا اینطور میکنن بام مادرشوهرم هم جلو همسرم کلی خودشیرینی میکنه بم میگه مادر اینجا بشین وبرات چیزی بیارم بخوری گرسنه ولی اگه شوهرم بره بیرون یا سرکار کلی غر میزنه واخم میکنه بخدا همین عید فطر همه فرشو شستم تنهایی تنها دیشب دوباره قالی هارو درورد وگذاشت حیاط وخیسشون کرد واومد داخل منظورش برو بشور وتا۳ شب داشتم میشستم خسته شدم بخدا نمیدونم چکار کنم واگه به همسرم بگم بم میگه بهونه درنیار وبهونه نگیر وقهر میکنه ونمیتونم بهش بگم برا خونه جدا بگیره اخه تک فرزنده و نمیشه منم دلم نمیاد که وقتی بش بگم ازدستم دلخور شه کمکم کنید توروخدا خسته شدم بعضی وقتا ایقد بم فشار میاد به سرم میزنه برم به شوهرم بگم طلاقم بده😢
سلام خسته نباشید من 10 ماهه عقد کردم رابطه م با شوهرم خیلی خوبه و عاشقانه دوسش دارم... ولی وقتی میرم خونه مادر شوهرم . مادر شوهرم همش با شوهرم دعوا میکنه خودشو میزنه به اون راه نسنجیده رفتار میکنه انقد غر میزنه غر میزنه من خیلی موذب میشم ناراحت میشم یه حرفایی به شوهرم میزنه احساس میکنم منظورش به منه غیر مستقیم داره به من میگه واقعا خسته شدم منم هیچی نمیگم یه وقتایی هم از من ایراد میگیره خیلی ناراحت میشم ولی به خاطر زندگیم و به خاطر این که اوضاع بد تز از این نشه هیچی نمیگم در صورتی که منم بلدم جواب بدم ... تورو خدااااا لطفا راهنماییم کنید از دست این دیو دو سر چی کار کنم
اشکال نداره آبجی. خیلی نباید اهمیت بدی. زندگی ت رو بکن اینو بدون آخرش شما هستی و شوهرت. بزار اون رابطه دوستی با مادرش رو داشته باشه. تو هم با شوهرت دوست باش. دیگه چیزهای دیگه رو برای خودت مهم نکن
اگه میشه کمکم کنید چجوری به شوهرم ثابت کنم اون فقط قصد دو بهم زنی داره ؟
منم الان ۲سال کنار مادر شوهرمم مدادم دخالت مدام دو بهم زنی بین منو شوهرم تو خونم نفس میکشم سریع میره خبر میده دلم زدم به دریا بهش گفتم چرا اینجوری می کنی شروع کرد به با پسرش دخترش منو کتک زدن دیگه نمیدونم باید چیکار کنم بدبختی اینه شوهرمم باورم ندارم دیگه بریدم طلاقم از دوری دخترم نمی توانم بگیرم واقعا بریدم
سلام گلم منم الان نزدیک ٤ ماهه ازدواج کردم زیادم از دست مادر شوهرم راضی نیستم ولی دیگه چیکار کنم باید با شیرینی شوهرامون تلخی مامانشونو قورت بدیم
عزیزم سلام. من خودم نزدیک 10 ساله ازدواج کردم. تجربه خودمو بهت میگم. ببین، یکی دوسال اول همیشه از اینطور چیزا داره. اما به شرطی که درست برخورد بشه. اولا نمیدونم شوهرت چند سالشه، اما خوب، خودت خیلی جوونی ماشالا. یعنی تجربه لازمه. اونطوری هم که فهمیدم، تقریبا فامیل هم هستین. این خوبه. یعنی میتونه کمک کنه. بعدش میتونید با شوهرت برید مشاوره خانواده. خیلی خوب هستش
صلام من 19سالمه و 2 ماهه که نامزد کردم تو این 2 ماه دخالت های مادر شوهرم واقعا اذیتم میکنه همش میگه: تو چرا چادری نیستی من عروس چادری میخواستم در واقع اصلا موقع خواستگاری حرفی از چادر نزده بودن و نامزدمم مشکلی با مانتویی بودنم نداره یا مثلا [مادرشوهرم بین منو نامزدم اختلاف انداخته بود اومده بود خونمون علکی میگفت: این میاد خونه من کار نمیکنه من عین کلفت براش خمو راست میشم در واقع اصلا اینطوری نیست مادر شوهرم میشه عمه ی مادرم من واقعا دوسش دارم ولی نمیدونم چرا بعد عقدمون اخلاقش به کل عوض شده به بیرون رفتنام با نامزدم حسودی میکنه به خرج کردنامون اصلا به همه چی به نماز نخوندنم به تیپم و خلاصه... در حالی کع دخترای خودش تو تریپ من هستن . هر وقت یه چیزی میشه میاد خونمون میگه: این دختر چرا اینطوریه حرف گوش نمیده [انگار منو برده گیر اورده]😑 یا مثلا میگه دخترتونو غالب ما کردین این حرفارم قشنگ تو روی منو خانوادم میگه هرکی باشه خوب دلش میشکنه 😞👐🏻💔بعد برمیگرده بهم میگه: من تورو خییییلی دوست دارمااااااااا 😏😏 یکی نی بهش بگه اگه دوسم داشت برنمیگشت این حرفارو بهم بزنه کلا حرمت ها برداشته شده البته من بی احترامی نمیکنم اونه که همش بی احترامی میکنه واقعا از دستش خسته شدم به نامزدم این حرفای مادرشو نمیگفتم تا اینکه کاسه صبرم لبریز شد گفتم بهش بیچاره اونم میدونه حق بامنه مادرش دخالت بیجا میکنه و میخواد بین مارو بهم بزنه ولی چیکار کنه مادرشه 😑😤 الان دو هفتس خونشون نرفتم مادر شوهرم نه زنگی میزنه نه چیزی یه بارم زنگ زدم بهش حالشو بپرسم جواب نداد یه بارم به نامزدم زنگ زدم مادر شوهرم برداشت گفت شوهرت حمومه خواستم حال احوال کنم گفت کاری نداری خدافظ قشنگ تنفر خودشو نشون میده هی من کوتاه میام این لامصب بس نمیکنه این اخلاق و کارای مسخرشو ، جدیدا نامزدم میگه بریم خونمون دلم نمیخواد برم هر دفعه یه طوری میپیچونم خوب حق دارم شما باشین جایی میرین که ازتون متنفر باشن ؟؟؟ وقتی مادر شوهرم ازم سراغی نمیگیره حتما خوشش نمیاد که برم خونشون درست نمیگم؟؟؟؟ میترسم بعد نامزدی دخالتاش بیشتر بشه اذیتمون کنه . مادر شوهرم تک دخترم هم هست بسیارمممم لوسه از طرفی هم خودمم تک دخترم منم حساسم با این کارای مادرشوهرم واقعا دارم اذیت میشم من قبلا بنا به دلایلی دچار افسردگی شدید بودم دوماه بود کع خوب شده بودم ولی یه مدته همون حالت های افسردگی بهم دست میده میترسم بازم دچارش بشم مادرمم بارداره و استراحت مطلق هست دلم نمیاد همه این مشکلاتو بهش بگم میترسم اذیت بشه پدر شوهرم خیلی مرد خوبیه میدونست که با زنش به مشکل برخوردم اومد باهام صحبت کرد همه اینارو بهش با کمال ادب گفتم بیچاره مثل اینکه اونم از دست زنش نمیدونه چیکار کنه چون واقعا مادرشوهرم لوسه این مدت که حالت افسردگیم برگشته نسبت به نامزدم سرد شدم واقعا حوصلشو ندارم کارم شده نقاشی کشیدن همش ساکتم همه میدونن افسردگیم برگشته همشم بخاطر مادرشوهرمه شما بگین چیکار کنم نمیخوام تا اخر اینطوری باشه و مادر شوهرم اذیتم کنه در ضمن نامزدمو داره کلا سمت خودش میکشه طوری که حتی بهم پیام نمیده چ برسه بیاد ببینتم چی بشه یهویی زنگ بزنه دو دیقه بحرفه من واقعا دوسش دارم خیلیم دوسش دارم اونم میدونم دوسم داره ولی دخالتای بیجای مادرش کاری کرده نامزدم ازم سرد باشه و به فکر طلاق باشم 😢😭 لطفا کمکم کنید چیکار کنم😞👐🏻
سلام دوستای گلم... تقریبا اکثر درددل و نظرات شما عزیزان رو خوندم، منم باهاتون همدردم ولی احساس میکنم وضعیت من خیلی بدتر از شماهاست... شوهر من از۸ سال پیش قرصای اعصاب و روان میخوره بارها خودکشی کرده و الان حدود دوساله ک خونه نشین شده بخاطر مصرف اون داروها... خیلی دکتر و بیمارستان بردیمش ولی بیفایده ست... خیلی از نظر روحی روانی بهم ریخته ست مایه دختر ۴ ساله داریم و مستقل هستیم البته با تلاشای شبانه روزی من تونستیم مستقل باشیم الان مشکل من علاوه بر شوهرم دخالتهای بی حد و مرز خونواده ش علل خصوص مادرشه... جوری ک روزی ۱۰ بار زنگ میزنه ب من و آمار پسرشو میگیره، در ظاهر خیلی مهربون و بفکر منه ولی هزاران بار حرفایی ک پیش دیگران راجع ب من زده ب گوشم رسیده واقعا دیگه خسته م کرده در کنار پرستاری از شوهرم باید زخم زبونای اونو هم بشنوم منم یه زن جوان هستم و شاید بگم ک ۵ درصد از نیازای منو شوهرم تامین نمیکنه ولی باز بخاطر دخترم میخوام زندگی کنم شما بگید چکار کنم
ازونجا که بیشتر نظراتی که نوشته شده توسط خواهرای گرامی بوده میخوام یه خواهش ازتون داشته باشم و اون اینه که درسته که هر کسی ممکنه با خانواده جدیدی که داره واردش میشه اختلاف سلیقه ها و مشکلات کوچک و یا شاید بعضا بزرگی رو داشته باشه اما برای بهتر ادامه یافتن زندگی خودتون سعی کنید همسرتون را در دوراهی انتخاب بین خودتون و خانوادش قرار ندین (اگه لازمه خودتون از خانوادش فاصله بگیرید) ازون نخواهید که خانوادشو بخاطر شما کنار بذاره چون ممکنه دقیقا نتیجه عکس چون کنار گذاشتن افرادی که یک عمر باهاشون زندگی کرده و قبل از حضور شما بودن و احتمالا تا اخر هم با اون خواهند بود کار ساده ای نیست
من و همسرم 4 سال پیش با هم اشنا شدیم و حدودا یکسال بعد ازدواج کردیم از همون جلسه خواستگاری متوجه شدم که مادرش چقدر زن زیرکی هست و چقد زخم زبون.
من شش سال با همسرم دوست بودم و الان 4 ساله ازدواج کردیم و ور از خانوادم تو شهر همسرم زندگی میکنم. خداراشکر مادرشوهرم فوق العاده خانم مهربون و با محبت هستش. انقدر که گاهی میگم من شاید به همون اندازه عروس خوبی براشون نباشم. همیشه سعی داره بامحبت هاش جای خالی مامانم رو برام پر کنه. البته خب از قدیم گفنن گل بی خار خداست و همه یه سری معایب داریم ولی مهم اینه با وجود کاستی ها بتونیم کنار هم زندگی کنیم. مادر من هم با دوتا زن داداش هام زندگی میکنن و فوق العاده به هم وابسته هستند و خداراشکر مامانم مثل دخترهای خودش دوسشون داره و متقابلا زن اداش ها هم خیلی اخترام مامانم رو دارن. اینا رو گفتم که ردونید همه ی مادرشوهر ها هم بد نیستن و هستند مادرشوهر هایی که کم از مادر ندارن
اقای دکتر دقیقا منم ١٢سال پیش با اقایی ازدواج کردم که همین مشکل رو از ابتدا با مادر ایشون داشتم ،و تو این سالها بسیار اذیت شدم و در نهایت بعد از این همه سال با تموم علاقه ای که به همسرم داشتم ازش جدا شدم ،چون دیگه توان رفتارهای ازار دهنده مادرشون و نداشتم ،به نظر من این خانوم با از همون ابتدا باید مشکلشون و ریشه ای حل کنن یا قید ازدواج با این اقا رو بزنن ،مادر پسر به اندازه خودش مهمه ،من اون سالها فکر می کردم به مرور همه چیز درست می شه البته بهتر شد ولی حل نشد ،اصولا مادرایی که خودشون رابطه خوبی با همسرشون ندارن نمی تونن شاهد عشق پسرشون به یه دختر دیگه باشن
بحث شما درسته.اما خودتون رو بجای خانم ها هم بذارید.متاسفانه این بحثای کلیشه ای مادر شوهر و خواهر شوهر و عروس تمومی ندارن.من نمیگم بی احترامی ولی اکثر مادرشوهرها واقعا رفتار نامناسبی دارن.یه سری مسائل وجود داره که خانوم ها بیشتر متوجه میشن تا آقایون.مادر آقاپسرا براشون زحمت کشیدن ولی صاحب اونها و زندگیشون نیستن و متقابلا پسر یا دختر وظیفه نداره خودشو وقف خانواده سابقش بکنه چون خانواده جدید تشکیل داده.من دخترم و زمانی که ازدواج کردم و بچه دار شدم همیشه یادم هست که وابسته به فرزندم نباشم ... این مسئله ای هست که متاسفانه توی ذهن ما جای داده شده که احترام به پدر و مادر یعنی اینکه اجازه دارن هرکاری دوست داشتن درارتباط با ما و زندگیمون انجام بدن.خیر دوست عزیز ، احترام یعنی من به پدر و مادرم احترام میذارم اما متقابلا اون ها هم به حریم شخصی زندگی من احترام باید بذارن....و این هم بعنوان یه صحبت دوستانه از من بپذیرید اگر متاهل هستید یا زمانی قرار متاهل بشید یادتون باشه همسرتون و خانومتون برای شما خواهد ماند و هر صحبتی که با خانمتون بکنید شاید ظاهرا فراموش بشه ولی باطنا تهه ذهنشون باقی میمونه...احترام خانواده بجا ولی از نظر من اولویت با زندگی خودتون هست. و پدر و مادرهای گل ایرانی باید یاد بگیرند که پیر شدن وابسته شدن نیست بلکه یه زمان بازنشستگی از دغدغه هاست و شروع یه استراحت خوب
شما هم یه روزی مادر میشی، بعد اگر پسر دار شدی، ممکنه پدر شوهر بشی و این قصه ها که میگی همشون در مورد خود شما هم پیش میاد. به نظرم کسایی که زیادی حساس هستن، در رابطه با پدر و مادر خودشون هم مشکل دارن
سخت نگیرین اینقدر
مادر شوهر من هر وقت گرسنه است میاد خونه مون، اصلا حوصله ی پخت و پز نداره، تازه خونه ی ما حموم هم می ره انگار خونه ندارن، اعصابم رو خرد کردن
خدا شاهده من یی احتزامی نکردم هیچ وقت بهش به اندازه مامان خودم دوسش داشتم اما اون ....
اً من ده سال با شوهرم دوست بودم بعد ده سال تازه دوماه پیش باهم عقد کردیم ولی زیر یک سقف نرفتیم ..شوهرم خیلی دوستم داره ..و همیشه هوامو داره و آتشنشانه دیروز روز شیفتش بود و پریشب از من خواست که ماشینش دستم باشه و هر جا میخام برم و وقتی هم میخام بهش سر بزنم با ماشین بیام و مزاحم خانوادم نشم که اونا هر جا میخان با ماشین خودشون برن منم گرفتم. دیروز تو خیابان که بزن برقص بود من یک فیلم گرفتم از شادی مردم گذاشتم تو اینستگرامم بعد چند ساعت مثل اینکه مادر شوهرم دیده بود و به شوهرم پیام داده بود و حالا نمیدونم اشتباهی یا از روی عمد برای منم فرستاد که چرا ماشبنت دست زنته و اون هی خراب کنه وتو خرجش کن چرا پول وامشو نداد ماشین بخرین.....آخه من و شوهری با وام ازدواج و جانبازی پر شوهرم ماسین گرفتیم اونم از طریق پارتی من جور شد واممون رو دوروزه دادن..حالا اینا به کنار من وقتی پیام رو دیدم شک شدم آخه مادر شوهرم خیلی ادعا داشت دوسم داره اما حس میکردم تظاهره منم بهش پیام زدم من فلانی هستم و پیامو اشتباه زدین و من نه ساله رانندم و پشت هرماشینی نشستم و ماشینو هیچ وقت خراب نکردم و شوهرمم خرجی نکرده وگفتم من و شوهرم توافق کردیم من جهاز بگیرم اون ماشین و گفتم ما زن و شوهریم و لین زن و شوهر این چیزا وجود نداره خانم اونوقت بدون اینکه عذر خواهی کنهپیام زد منظورت دختر منه که تازه راننده شده گفتم نه منظورم اینه من راننده نوپا نیستم و بعد گفتم من مادر فلانی ام صد سال هم لشه مادرشم بین من و پسرم یک حرفی بوده تو به خودت نگیر.....باور کنید دلم خیلی شکست کارم به بیمارستان کشیده آخه داره بی انصاف راجع من میحرفه بعد میگه به خودت نگیر میگه پسرمو عوض کردی دیگه اون پسر سابق نیست یعنی تمام اختیار گوش به فرمان خانم البته قبلا توجمع نشستم بی مقدمه یکهو سمتم حمله کرد همینارو گفت که خاله شوهرم آرومش کرد باز من خودمو زدم به نشنیدن البته از این مدل پیام هاشم تو گوشی شوهرم قبلا دیده بود خیلی ناراحتم کرد یکیس درمورد جسن عقد بود که هرچی از دهنش در اومده بود گفته بود شوهرم میگم ج بده میگه جواب بی احترامیاشون و رفتاراشونو گذاشتم رفتیم سر خونمون بدم تو تحمل کن...بردار شوهر بزرگم که انگار گاوه هر وقت میبینمش ازش میترسم انقدر بد نگاهم میکنه و سلامش میدم ج نمیده میره پشت سرم میگه بیشعوره سلام نداد..خواهرشوهرمم همش تو قیافس با اینکه از لحاظ تحصیلات همه چی از من پایین تره من فوق لیسانسم اون دیپلم خیلی ازشون بی احترامی دیدم اما سکوت کردم به خاطر شوهرم که عاشقشم خیلی دلم شکسته دوروزه چسام کاسه خون شده انقدر گریه کردم چیکارکنم بچه ها تورو قرآن راهنمایبم کنید
اگر یه روزی عروس دار شدم هرگز اذیت نمیکنم با این سن کمم خیلی سختی ها تو زندگیم کشیدم همشم به خاطر اینه که شوهرمو خیلی دوست دارم امیدوارم عشقم یه روزی یه جایی بهش ثابت بشه من اسیر واژه محبتم خالی از هر کینه و حسادتم عاشق دست های با محبتم اخه زندگی اینجوری داده عادتم
از مادرهم دورم خیلی احساس تنهایی میکنم نه خواهر بزرگتری دارم نه برادر بزرگتری که باهاش درد دل کنم دیگه نمیدونم چیکار کنم خوشبحال اون کسی که مادر شوهر نداره یا خوشبحال زنداییم که بهترین مادر شوهر دنیارو داره مادربزرگم بعداز ۲۰سال هنوز عروسش که زنداییمه رو زینت خانم صدا میکنه از خانم کمتر صداش نمیکنه هر وقتم میره خونه مادربزرگم مادربزرگم سریع براشون غذا درست میکنه که عروسش پا نشه بره یه وقتی گشنه بمونه
هی پس من چی بگم که شوهرم دیشب با هام دعوا کرد کتکم زد بعد چون طبقه بالا مادرشوهرم هستم مادرشوهرم هم فهمید اومد بالا دید شوهرم در اتاق رو شکونده دید دست و پام داره میلرزه میدونه سنم کمه ۱۶ سال بیشتر ندارم با کمال پرویی با اون اخماش بهم گفت پاشو اینجا رو تمیز کن خدایا هستی؟ میبینی؟؟؟
ترو خدا کمکم کنین راهناییم کنین دارم دیونه میشم
باور میکنید دیگه بریدم همش جلو من از مادرش یا خانوادش دفاع میکنه وای یبار بهش گفتم ماماند ب زن عموم حرف زده خودشو کشت خونه بابام بودم گفت دیگه نمیام دمبالد ولی اونا هرچی بمن بگن این هیچ نمیگه در صورتی ک پدر مادرش خودشون پول ندارن هیچ ب این ندادن ن خرج عروسیش ن کادو هیچ ولی برای این عزیزن
منم از مادر شوهرم خسته شدم شوهرمم با اوناس راستش زندگیم شده همش غصه هر جایی میرم ب شوهرم زنگ میزنه میگه کجایی کی خونته کی میری پس شام چی داری دیگه ازش خسته شدم ما تهرانیم وقتی میبردم پس بهش بر میخوره ببردم خونه پدرم
واقعا بریدم ازشون.فردای عروسیم مادرشوهرم اومد با کاراش اشک منو در اورد و رفت.من ک نمیبخشمشون.اهیچ وقت کاراشون از یادم نمیره.تا دو ماه بعداز عروسی ی زنگ ب ما نزدن ببینن ما تازه عروس و داماد زنده ایم یا مرده.ن سر عقد کادو دادن ن تو عروسی.الان هم هفته ای یک بار میریم خونشون.ولی من خیلی دل رحم هستم هرجه میریم مخصوصا جای زیارتی ب شوهرم میگم مادرتو هم بگو بیاد رفتیم کربلا بردیمش قم و شاه عبدالعظیم هم هفته گذشته بردیمش..در حالی ک اون حتی نمیتونه ببینه من ی دونه النگو خریدم..ماشین خریدیم دلش نیومد بگه مبارکه
سلام.منم از دست خانواده شوهرم خسته شدم...حالم ازشون بهم میخوره.شوهرم خیلی هوامو داره و پشتمه.ماتو زندگیمون مشکل نداریم مشکل من خبا شوهرم و بیشتر بحث های ما سر خانواده شوهرمه...پنج سال پیش ک ما سه ماه بود عقد کرده بودیم پدرشوهرم از بابام پول گرفته و تا الان ک ما سه سال هم هست عروسی کردیم و از اون طرف ما دو سال عقد بودیم،هنوز پول بابامو نداده.پول عروسیمونو برداشتن بهمون گفته بودن ک پول پیش و چندتا وسایل ک دادیم هدیه ماست ولی بعدش پول عروسیمون رو برداشتن و همه رو حساب کردن.اینقدر دلمو شکستن با دروغا و حرفاشون ک خدا میدونه
سلام منوشوهرم واقعا همدیگه رومیخاستیم بهم رسیدیم اما دوران عقد چندبار خانواده شوهرم خصوصا خاهرشوهرام خیلی دخالت میکردن شوهرمم جوابشون نداد الان که هشت ماهه عروسی کردم مادرشوهرمم اصافه شده منم تازه دوماهه حاملم انقد مادرشوهرم دخالت کردکه باعث شد برم خونه بابام الان بیس روزه خونه بابام یه سراغی ازم نگرفتن منم الکی به شوهرم گفتم بچموسقط کردم گاه گوداری شوهرم اس میده من جوابشونمیدم میگه ازتوپیدامیکنم ازخانوادم ن تئروخدا بگید من الان چیکارکنم راهنمایی کنین
شوهرم میگه حق هیچ انتقادی نداری نباید حتی چیزی به من بگی خیلی راحت میخواد بگه کاری به کارشون نداشته باشم از بس احمقه متوجه نیس هر روز زندگیمون داره سردتر از روز قبل میشه فقط هر موقع گشنش میشه یادش میفته خونه و زندگی داره مادر شوهرمم از همه چیز زندگی ما خبر داره اینکه چی خوردیم کجا رفتیم هنه رو شوهرم بهش گزارش میده بماند که اونم خیلی سوال پیچش میکنه بدم میاد موقعی که من در جریان جهاز برون خواهر شوهرم نیستم اما اونا از همه زندگیم خبر دارن
خیلی وقتا رفتار مادر شوهرم عمدیه با اینکه یه پسر دیگه داره اما هر جا میخواد بره به شوهر من زنگ میزنه حس میکنم میخواد تو خونه کمتر باسه ما هر دو شاغلیم پس زمان واسه کنار هم بودن کم داریم اونم حق من و بچم رو میگیره تا حالا نشده یه روز شب بشه و به شوهر من زنگ نزده باشه و از خونه بیرون نکشونده باشدش با اینکه خواهرشوهرام هر دو ازدواج کردن و ماشین دارن و هر روز اونجان برادر شوهرمم طبقه بالا
ده ساله دارم تحمل میکنم اما داره بد تر میشه اگه چند ماهم نرم خونشون کسی خبر ازم نمیگیره اصلا زنگ نمی زنن اهل دعوت کردن نیس شوهرمم میگه همینه که هست هر موقع میریم غداهای مونده رو گرم میکنه میذاره جلو ما به خاطر دخترم موندم اما سوختن و ساختن سخته چون شوهرم اصلا طرفدار من نیس
سلام من از همه شما وضعیتم بد تره شوهرم بشدت روز به روز به مادرش وابسته میشه اونقدر که باهم میرن بیرون و خونه اقوامشون و منو نمیبرن با اینکه اصلا متوجه نمیشم
چقدر زندگی همه شبیه همه تا الان فکر میکردم فقط من از دست مادر شوهر دارم میکشم نگو همه مثل همیم.
واقعا من به طور کامل این قضیرو درک میکنم الان ٨ ساله که ازدواج کردم از روز عقدم با مادر شوهرم دچار مشکل شدم و داعما با اذیت و ازاراش منو خیلی ناراحت میکرد با وجود اینکه الان باردارم و دوتا بچه هم دارم باز هم دست از حرفا و کاراش بر نمیداره حتی با این حال که من تازه ٢٥ سالم شده و یکی یه دونه هم بودم و پدرو مادرم به فاصله ٣ ماه از هم فوت کردن تو همون موقع ها هم منو داعم ناراحت میکرد و شوهرمو از این که حامی منه و احترام منو داره و در کل هوای منو داره چون همه چیز هم بهش ثابت شده که من با مادرش مشکلیو درست نمیکنم و اونه که منو اذیت میکنه مورد توهین و نفرین قرار میده نمیدونم چکار کنم دلم برای شوهر و بچه هام و حتی خودمم میسوزه واقعا انگار دارم دیوونه میشم حتی من جوابشونو هیچ وقت ندادم و خدا شاهده همیشه همسرمو به اینکه با مادرش و کلا خونوادش بره و بیاد اما اصلا به چشم مادرش نمیاد حتی وقتی یک بار بهشون گفتم واگذارتون به خدا منو از خونشون بیرون کردن تازه باردارم بودم اما اصلا نمیفهمن خیلی هم ادعای خدا پرستی و حجاب و دین میکنم اما خودشون بویی از انسانیت نبردن من باید چکار کنم واقعا باز هم برم خونشون و ایا باز هم بچه هامو بزارم ببینن
سلام نمیدونم از کجا شروع کنم یه سال ازدواج کردیم همسرم به خانوادش مخصوصا مادرش خیلی وابسته اس.زندگیم زهرمار شده من الان باید بهترین روزای عمرمو داشته باشم ولی نمیتونم از دخالتای بیجای مادر شوهرم خسته شدم و بدتر اینکه شوهرم طرفدار مادرشه و میگه حق با اونه.شب و روزم شده گریه من شوهرمو خیلی دوست دارم و نمیخوام زندگیم خراب شه خیلی سعی میکنم بیخیال شم ولی مدام در حال متلک انداختنه .همش به من میگه پسر من قبل از ازدواج خیلی مرتب بود تو بلد نیستی شوهر داری کنی.میگه پسرم افسردگی گرفته و تقصیره تو من تمام سعیمو میکنم چیزی برای همسرم کم نزارم.توی سینم یه تومور داشتم که دکتر گفت باید عمل شی شبش رفتیم خونه مادر شوهرم که صبح با هم بریم بیمارستان بماند که شبش چقدر واسم قیافه گرفت.خودم با گوش خودم شنیدم که به پدر شوهرم میگفت صدبار گفتم این دخترو واسه پسرمون نگیر این دختر معلومه مریضه فرداش تو بیمارستان وقتی من تو اتاق عمل بودم ابروی منو جلو فامیلم برد و گفته که دختر شما مشکل داره و خودشو انداخته به پسر من.خیلی دلم شکست این اتفاق ممکنه واسه همه بیوفته دست من نبوده خداروشکر میکنم که خوش خیم بود .هرجا میخوایم بریم باید اونم باشه و بدتر اینه که شوهرمم دوس داره با خانوادش باشه .یعنی ما هیج جا نمیتونیم تنها باشیم.در هفته ٤ روز خونه مادر شوهرم هستیم تازه با سخت گیریای من که اگه نبود کل هفته باید میرفتیم اونجا.من پدر و مادر ندارم بارها شده که به من گفته بی کسو کار و من جوابی ندادم.سر جهاز خریدنم چون مادر ندارم بهش گفتم میخوام با شما برم خرید و دوس دارم شما نظر بدید.هربار رفتیم خرید سرخود میرفت تو مغازه و با خواهرش ینی خاله همسرم مشورت میکرد و میگفت همینو بخر .نمیگم سلیقش بد بود ولی اصلا از من نمیپرسید که تو اینو دوس داری یا نه منم واسه اینکه ناراحتی پیش نیاد میگفتم باشه.فکر نمیکردم با خانمی. کردنم اون روز به روز وقیح تر بشه.اونقدر اذیت شدم که الان فقط دارم به جدایی فکر میکنم و همسرمم مخالفه و میگه من تورو دوس دارم ولی اخه شما به من بگید که این دوس داشته که من هر روز زجر بکشم؟
سلام. مادر شوهر من همش از من میخاد براشون غذا درس کنم. با این ک زندگی ما جداس ولی تو ی خونه میشینیم طبقه بالا از دس این کاراش خسه شدم
مادر شوهر منم همینطوری هستش.مثلا چون سر عقدم برام سرویس خریده بودن میگفت دیگه برای عروسی طلا نخرین.یک سری از خریدهای عروسیرو خودش با سلیقه خودش خریده بود و اصلا هم به من نشون نداد فقط شب عروسیم آورد گفت اینم وسایلای تو. ثلا کفش کهنه خودشو گذاشته بود تو خریدام و مانتو خودشو گذاشته بود.تازه بعد یک ماه از عروسیمون میگذشت که زنگ زد به شوهرم پاشو بیا اینجا ،اونم رفت.موقعی که برگشت خونه خیلی ناراحت بود ازش پرسیدم چی شده گفت مادرم یه فاکتر و لیست 250 میلیونی گذاشت جلوم و گفت باید امضاش کنی که ما تو عروسیت 250 میلیون برات خرج کردیم .هر وقت هم پول اومد دستت باید بهمون برگردونی.تازه نصف بیشتر کادوهای عروسیمو که توش سکه و پول بود و برداشته بود برای خودش.دلیلش هم این بود که باید یک سری از خرجهای عروسی رو از کادوها درآورد.از من هم اصلا خوشش نمیاد و فکر میکنه من اومدم پسرشو بتیقم و برای خودم پول جمع کنم و برم.به شوهرم همیشه میگه تنها بیا خونه ما و زنتو نیار.منم خیلی ناراحت میشم.برای اینکه یه ذره منو دوست داشته باشه و خوبیها و محبتمو ببینه هر کاری براش میکنم ولی اصلا نمیبینه .از نظر خانوادگی من از اینها خیلی بالاترم .از نظر فرهنگ و تحصیلات و .... ولی مدام میگه پسرم بدبخت شد با این عروسی کرد.تازه خونشون هم اگر بعد 4 ماه برم حق ندارم از جام تکون بخورم و مثلا اتاق دیگه ای برم یا دست به یخچالشون بزنم یا آب بهورم باید بهش بگم که من آب می خوام.اگر برم تو یکی از اتاقاشون زودی خواهرشوهرمو میفرسته دنبالم تا ببینه چیکار میکنم....علت این همه اذیتهاش اینه که من و همسرم هم کلاس بودیم و با عشق و دوست داشتن زندگیمونو شروع کردیم ولی خیلی خسته مون کرده....البته اینم بگم شوهرم با پدرش کار میکنه و یه جورایی خرج ما دست پدرش .اینم یه دلیلی هستش که ما رو اذیت میکنن...هر دوتامون خیلی دلمون می خواد که یه پولی داشتیم و شوهرم از جای دیگه درامد داشت و میرفتیم یه جای دیگه و قید اینا رو میزدیم تا راحت بشیم...
سلام.مشکل من با مادر شوهرم اینه که خیلی دخالت می کنه.از روز اول سعی داشت منو تغغیر بده ولی هیچ کس قابل تغییر نیست و من واقعا تو این 4سالی که ازدواج کردم خیلی عذاب کشیدم.با اینکه بارها شوهرم باهاش صحبت کرده اما کاره خودشو میکنه.نمونش اخرین باری که دعوتشون کردم خونمون،من2نوع غذا پخته بودم.با خودش غذا آورده بود و اصرار کرد که بزارمش سر سفره.
سلام من که مشکلم خیلی بیشتر با دو تا بچه هنوز با خانواده شوهرم مشکل دارم خونه هامون کنار هم و هر روز و هر شب میبینمشون واقعا دیگه خسته شدم یعنی یاد ندارم من دو روز اونا رو ندیده باشم موندم چه کار کنم
ببین عزیزم سیاست داشته باش اولاین قدم اینکه به هییییییییچ عنوان جلوی شوهرت ازشون بدگویی نکنی و براشون جبهه نگیری... با پنبه سر ببر ابجی جون دقیقا من همینکارو میکنم نمیگم خانواده شوهرم بد هستن ولی همه ی آدما حتی من و شما یسری اخلاقای بد داریم دیگه ... مثلا سر سرویس طلا خریدن ما هم به مشکل خوردیم مادر شوهرم و خواهر شوهرم رفته بودن خودشون خودسرانه سرویس انتخاب کرده بودن میخواستن بخرن ... من و شوهرم با هم بودیم زنگ زدن گفتن میخوایم بخریم درصورتی که همون روزمن و شوهرم رفته بودیم مدلا رو دیده بودیم شوهرم بهشون گفت عکس سرویس رو تو تلگرام بفرستین تا بگم عکسو نشون من داد من اصللللللللللللا خوشم نیومد از مدلش خیلی پیر زنی بود ولی مستقیم به شوهرم نگفتم نههههههههههه هیچی نگفتم ولی از قیافم خودش فهمید که خوشم نیومده همونجا زنگ زد به مامانش که گفت نه نگیرید اونام ناراحت شده بودن رفته بود خونه پریده بودن بهش که چراااا و...... اخر شب که منو رسوند خونه خیل مهربون و مظلوم گفتم عزیزم هر چی میگیرن دستشون درد نکنه اگه فکر میکنی ممکنه ناراحت بشن همون خوبه بگو بگیرن اونم گفت لازم نکرده خودمون میریم همونی که خودمون دوست داریم رو میگیریم...همیشه با جنگ و دعوا نمیشه کارارو پیش برد.
سلام سارا جان اتفاقا خوشحال باش از این قضیه نه بخاطر اینکه شوهرتو حرص میدن بلکه بخاطر اینکه شوهرت با این دخالتاشون ازشون خسته میشه و ایشالله دیگه خیلی با اونا رفت و آمد نکنه راحت بشی تو خودتو دور کن از معرکه شوهرت که بچه خوشونه وقتی اونا با بچه خودشون اینجور برخورد میکنن تو چکار کنی؟ اینا از حسادت دیگه نمیدونن چکار کنن بچه خودشونو عذاب میدن. بیخیال دنیا خوشحال باش
ما تا ٢ ماه دیگه عروسیمونه کلا خانواده شوهرم تو همه کار دخالت میکنن، انگار عروسی اوناس تا ما، من حتی سرویس طلام رو خودم نخریدم ، رفتن به سلیقه خودشون خریدن و هر یه قدمی هم که بر میدارن خیلی سر شوهرم منت میزارن منو که اذیت میکنن به جهنم اما اینقدر شوهرم رو حرص میدن که حد نداره دلم واسه شوهرم میسوزه خسته شدم از بس عذابمون میدن
ببین سیاست داشته باش تو هم در کمال احترام یه جور دیگه اونو بسوزون اصلا هم وقتی ازش ناراحت میشی به رو خودت نیارظاهرا هم خصوصا جلو شوهرت باهاش خوش برخورد باش اما دور ازچشم شوهرت عذابش بده در حدمرگ. بوس چون اون دیگه محاله عوض شه با اون ذات کثیفش.
سلام .من 23سالمه 2سال ونیم نامزدم مادر شوهرم کلا تو هر چی با من نمیسازه.سر همه چیز هم میخواد حرف خودش باشه مثلامن عروسم رفته خودش کالا خرید کرده اخه کی این کارومیکنه .الان که تصمیم عروسی شده به من میگه تو چه کاره ای نظربدی.دلم میخوادخفش کنم ازش متنفرم کاری کرده الان 11روزه حتی شوهرم سمتم نیومد.دیگه خسته شدم...خدا شاهد چقدر بلا سرم اورد .میخوام خفش کنم .از شیطان بدتره شیطون رو درس میده.در ضمن منو شوهرم با هم دوست بودیم.شوهرم با من مشکل نداره فقط عرضه نداره از من دفاع کنه .رو حرف مادرش حرف بزنه چکار کنم توروخدا پدر مادرم دارن سکته میکنن هر سری این کارو میکنه میگه طلاق
گفتنش راحته که خونتونو دور کنین.ولی در عمل خیلی سخته.ما الان 3سالته تو طبقه بالای مادرشوهرم اینا خونه خریدیم.هرکاری ام میکنم که عوضش کنیم شوهرم قبول نمیکنه.میگه باید یه چند سالی صبر کنی وام بگیریم.یه خونه بزرگتر بگیریم.منم میگم با پول همین خونه یکی دیگه بگیریم دیگه.قبول نمیکنه.واقعا خسته شدم....