از همسرم توقع بیجا دارم
پرسش: من خیلی شوهرم رو دوست دارم. ولی به دلیل همین علاقه زیاد نسبت بهش حساس شدم. مدام گیر میدم. زودرنج شدم. غر می زنم. عصبی می شم .انتظار دارم خودش و خونوادش دربست در اختیارم باشن و مدام بهم احترام بزارن. با شوهرم کل کل می کنم لجش رو درمیارم. بهش سخت می گیرم. باهاش سردم و فقط تو فکر برنده شدنم. جدیدا خودشم اینجوری شده (مث موارد بالا)... مث دوتا دشمن و رقیب سرسخت شدیم.
خودم می دونم کارم اشتباهه ولی تو مکان و موقعیتش خرابکاری می کنم.هرچی باهام حرف میزنن همون لحظه است. دوباره بداخلاق می شم احساس می کنم از ریشه باید درست بشم. البته قبلنا و اوایل ازدواج اینجوری نبودم یکسالی می شه عقدیم وعروسی نکردیم اینم عذابم میده به خاطر کار شوهرم هنوز عروسی نکردیم.
ناگفته نمونه همون لحظه که با شوهرم مشاجره می کنم دوساعت بعدش از دلم درمیاد و دلم واسش تنگ می شه و دوس دارم بهش عشق بورزم و می ورزم ولی شوهرم مث کینه ای ها شده دیگه باهام دوستی نمی کنه و جواب عشقم رو نمیده. اینم عذابم میده.
من مهربونم ولی حساس شدم. شوهرم هم باهام بداخلاقی می کنه دیگه خسته شدم. چون شوهرم و زندگیم رو دوس دارم نمی تونم از این زندگی جدا شم. شوهرم سرد شده دیگه حوصلمو نداره اینم عذابم می ده کمکم کنید.
پاسخ
پاسخ: نه چوب جادویی هست که رو سر کسی زده بشه و اخلاقش از فردا عوض بشه و نه وردی هست که کسی به کسی یاد بده. شما هم مشکل خودتو می دونی و هم درمانشو. البته نظر من اینه حضوری و همراه همسرت به مشاور مراجعه کنی. چون فکر می کنم همسر شما هم باید اصلاحاتی تو رفتارش صورت بگیره. یک چیزی تو شرایط جدید زندگی شما هست که باعث شده شما ظرف یک سال گذشته دچار این مشکل بشی. اونو باید پیدا کرد. از طرف دیگه حدس من اینه که شما عزت نفس (یا همون اعتماد به نفس) پایینی هم داری. این هم مساله ایه که باید بررسی بشه و با کمک مشاور اصلاح بشه. به هرحال، برای حل مساله هم شما و هم همسرتون باید وقت و انرژی بگذارین. اینکه فقط بخواین کافی نیست. خواستنتون باید همراه تلاش و پشتکار باشه. اصلاح رفتارهای غلط جز با تمرین و تکرار رفتارهای درست، انجام نمیشه. موفق باشین.
الان نمیتونی بهش کمک کنی بهش بگو یه مدت آزادی در مورد من خودت و زندگیمون تصمیم درست بگیری با خودت فکر کن من تنهات میزارم نه باهات تماس میگیرم نه پیام میدم چون نمیخوام احساسی تصمیم بگیری و همین کارو بکن اگه برگشت و بعد یه مدت گفت میخوامت دستتو میگیره میبره سر زندگی اگرم برنگشت بدون که نتونسته کنار بیاد جلوی احساسات خودتم بگیر میدونم دلتنگ میشی گریه میکنی همش یادش میوفتی ولی عزیزم بخدا این بهترین کار واسه آینده اس.بزار زندگی منطق خودشو بره بهتر از اینه که بعد چند سال با یه بچه خودتو اسیر زندگی ببینی.
سلام ازتون میخوام کمکم کنید چطور به نامزدم(البته نامزد رسمی نیستیم) اطمینان خاطر بدم زمانی که باهم اشنا شدیم و تصمیم به ازدواج گرفتیم من باکره نبودم و این موضوع رو با ایشون درمیون گذاشتم و ایشون پذیرفتن ما باهم رابطه داریم البته نه زیاد و البته قصدمون هم ازدواج هست خانواده من از وجود ایشون با اطلاعند و بزودی قرار بیان خواستگاریم ما هیچ مشکل خاصی باهم نداریم به جز اینکه تو دوتا شهر خیلی دور ازهم هستیم و بندرت همدیگرو میبینیم و زمانی هم که همو میبنیم وقت زیادی نداریم و راحت نمیتونیم درمورد خیلی از مسائل رودرور صحبت کنیم الان نمیدونم چرا ایشون دچار وسواس یا حساسیت شده و تصور میکنه من دوسش ندارم و نمیتونه بامن زندگی کنه همیشه بهم میگه من میخوام تو فقط مال من باشی فقط و فقط مال خودم منم همیشه درجوابش میگم فقط اونو میخوام و اونو دنیای خودم کردم اما انگار باورش نمیشه نمی دونم چی اذیتش میکنه و چطور میتونم کمکش کنم که این حساسیتش برطرف شه باتوجه به اینکه بینهایت منو دوس داره و منم ایشون رو واقعا دوس دارم میخوام کمکم کنید بهش کمک کنم این فکرای بیخود ازش دور بشه و زودتر باهم ازدواج کنیم