قصه مشکلات عروس و مادر شوهر حرف تازه ای نیست که شاید در دوران نامزدی یا روزهای بعد از ازدواج پیش بیاید. بیشتر عروس ها گاهی از دست مادر شوهرشان دلگیر می شوند و مادرشوهر ها هم بعضی وقت ها از رفتار عروس ها گلایه دارند. بهتر است قبل از اینکه داستان زندگی شما پیچیده شود مشکلات کوچک را با مادرشوهرتان حل کنید و زندگی را به شیوه مسالمت آمیز پیش ببرید. در اینجا چند مورد از مشکلات عروس ها با مادرشوهر هایشان را مطرح می کنیم که دکتر آناهیتا خدابخشی کولایی- روانشناس و استاد دانشگاه- برای حل این مشکل توصیه های خوبی دارد. بهتر است شما هم آنها را بخوانید. شاید مشکل شما هم باشد.
زندگی با مادرشوهر در یک ساختمان
یک سال از ازدواج هما می گذرد. قبل از ازدواج همسرش به او گفت که در حال حاضر پول کافی برای خرید یا اجاره خانه ای مستقل در اختیار ندارد، به همین دلیل مدتی باید در خانه ای که طبقه بالای آپارتمان مادرشوهر است زندگی کنند. هما هم با دیدن ظاهر آرام و بی آزار مادر شوهر این موضوع را پذیرفت اما بعد از مراسم عروسی متوجه شد که تصمیمش درست نبوده. هما برای خودش دلایلی دارد:« مادرشوهرم هر شب می خواهد با هم شام بخوریم، یا ما را به خانه اش دعوت می کند یا خودش می آید. درمورد تمام مسائل مربوط به خانه از من سوال می کند. مدام در آشپزخانه و بخش های مختلف خانه سرکشی می کند. از چیدمان خانه ایراد می گیرد و به من اصرار می کند که فلان تغییرات را در خانه ایجاد کنم. اوایل کمی مخالفت می کردم اما چند بار به شدت ناراحت شد و همسرم از من خواست که کوتاه بیایم تا پیرزن ناراحت نشود اما این مشکل برایم واقعا آزار دهنده است. در خانه ام استقلال ندارم.»
راه حل: زندگی در چنین شرایطی باید به حالت دوری و دوستی باشد. در هر رابطه ای باید برای افراد حد و مرزی وجود داشته باشد. شاید شما و همسرتان بعضی وقت ها بخواهید تنها باشید. اگز از ابتدا این روابط را بپذیرید بعد از مدتی تغییرات آن کمی سخت می شود. بهتر است برای خانه قانون بگذارید. خودتان و همسرتان با همفکری هم بگویید که بطور مثال در روزهای آخر هفته می خواهید در کنار مادرشوهرتان غذا بخورید و بقیه مواقع چون در طول روز کنار هم نیستید، شب ها می خواهید تنها با هم شام بخورید و وقتتان را باهم بگذرانید. باید برای زندگی تان نظم و مرز مشخصی تعیین کنید. وقتی چنین نظم و مرزی نباشد ممکن است مشکلاتی ایجاد شود.
علاوه بر این در سلیقه ها هم باید این مرز رعایت شود. به مادرشوهرتان بگویید که در مورد چیدمان خانه سلیقه من و همسرم این است. ازتحمیل ها ممانعت کنید. بهتر کار این است که روابط شما در قالب چهار چوبی باشد. افراد در سن و سال بالا حوصله شان زود سر می رود و چون فعالیت دیگری ندارند می خواهند به خانه دیگران سر بزنند.
انتظارات کوچک و بزرگ مادرشوهر از پسرش
یک سال پیش پدر شوهر مینا فوت کرده و از همان زمان بعد از 4 سال ازدواج دردسرهایشان شروع شده است. مادرشوهر او به دلیل تنهایی مدتی با آنها زندگی می کرد. به تازگی به خانه اش رفته ولی وابستگی او به پسرش نسبت به گذشته خیلی بیشتر شده است. مینا می گوید:« مادر شوهرم کمی غمگین است اما بیمار نیست. از مرگ شوهرش گذشته، خودش می تواند برخی از کارهای روزانه را انجام دهد اما به شدت به من و همسرم وابسته شده، هر روز تلفن می کند وانتظاراتش را می گوید. همه کارهایش را شوهرم انجام می دهد، برایش خرید می کند، او را به منزل اقوام می رساند و بر می گرداند»
راه حل: بسیاری از مواقع وقتی افراد همسرشان را از دست می دهند به دنبال حامی، مونس و همدم هستند و تا مدت طولانی سوگوار می مانند. پس از ان احساس خلا شدیدی به سراغ شان می آید که سعی می کنند در کنار نزدیک ترین افراد زندگی این خلا را پر کنند.
بهترین کار برای بازگشت به زندگی عادی این مادرشوهر این است که خانواده به جای اینکه به این موضوع خلاص شدن از دست این خانم فکر کنند، برای این فرد فعالیت های اجتماعی تازه ای پیدا کنند. به طور مثال او را در کلاس ورزشی ثبت نام کنند، باهم به پارک بروند و بطور کلی در جمع ها بیشتر حضور داشته باشند تا شبکه دوستانش فعال تر شود. حتی می توانند برای او یک سفر زیارتی با دوستان ترتیب دهند و به او کمک کنند تا به زندگی عادی برگردد. بدین ترتیب شرکت در دورهای زنانه، ارتباط با اقوام و دوستان و کمک هایی از این دست او را از حالت چسبندگی به پسرش رها می کند.
دخالت مادرشوهر قبل از ازدواج
المیرا دختر 23 ساله ای است که به تازگی عقد کرده، در حال تهیه و تدارک کارهای عروسی هستند اما از دست مادرشوهرش به ستوه آمده، مادر شوهرش مدام در مورد مسائل مختلف نظر می دهد و دلش می خواهد در انجام تمام کارهای عروسی حضور داشته باشد. المیرا بعضی وقت ها نظرات او را می پذیرد اما گاهی هم پیش می آید که نظر مادر شوهر با او کاملا متفاوت است و او هم به شوهرش غر می زند و از او می خواهد که مادرش را از این همه دخالت منصرف کند. المیرا نگران است که مبادا این دخالت ها بعد از ازدواج هم ادامه داشته باشند. چطور باید با این رفتار ها کنار بیاید؟
راه حل: برای کاهش این قبیل مشکلات بهتر است که همراه با همسرتان به تنهایی به خرید و انجام تدارکات عروسی بروید. اگر خودتان همراه با مادر یا سایر اقوام هستید نباید انتظار داشته باشید که همسرتان تنها باشد. در این صورت مادر او هم همراهی اش می آید. هر دوی شما باید به خانواده هایتان توضیح دهید که می خواهید دو نفری باهم کارها را انجام دهید. اگر در ابتدا اجازه دهید دخالت در زندگی شما وجود داشته باشد کنترل آن بعد از ازدواج سخت می شود واین موارد بستگی به رفتارهای خودتان دارد.
چون تو خانوادش اون زنداداشای دیگش همکاری و کمک نمیکنن اینجور این بمن گفت ک مثل ادمانباشم حتی وقتی نظرشو درمورد خانوادمو خودم پرسیدم گفت بهتره ک جواب ندم من خیلی ناراحت شدم موندم چیکار کنم واقعا😔😔🙏
سلام اره میگه خیلی با مامانمو خانوادم صنیمی شو و بینشون کارا رو انجام بده بدون اینک ک کسی بهت بگه
سلام عزیزم. یعنی چی؟ یعنی میگه با مادرش خیلی صمیمی باشی؟
خواستگار من اصرار داره ک خیلی تو جمعشون خومو جا کنم صمیمی باسم مادرش خیلی روش حساسه و براش مهمه ایا این رفتارش برام نشکل ساز میشه یان ؟خب منم یه دختر مهربون صیورم میتونم کنارشون باشم ولی میترسم توزندگیمم دخالت کنه میشه کمکم کنین 🙏
خیلی ممنونم دوستای عزیز از راهنماییها و دلداریهاتون اتفاقا خودمم بر این عقیده م که تا حالاش اومدم بقیه شه م خدا بزرگه،😞😞😞نمیشه که بخاطر این شرایط هر روز خودم و شوهر و بچه هامو زهرمار کنم ولی من ازین خیلی دلم میگیره که چرا اون یکی بچه هاش اصلا عین خیالشون نیست فقط واسه اینکه خونه رو به ما دادن باید از وظیفه شون که خدمت به مادرشون هست بگذرن؟اونم خدمت که نه ما فقط انتظار داریم بعضی وقتا یه دور ببرنش بیرون یا واسه یه وعده ببرنش خونه خودشون آسمون به زمین نمیاد که،فک میکنن همین که واسه شام و ناهار میان خونه ما مثلا اومدن به مادرشون خدمت کردن😡😡
ایشالا درس میشه عزیزم. هر کی تو زندگی ش یه مشکلی داره دیگه. این مشکلا رو باید یه جوری سر کرد. تو که تا اینجاشو اومدی، بقیه شم میتونی. همین بنده خدا اگه طوریش بشه، باور کن دلت براش تنگ میشه
نگهداری از پیرها، سخت هست. اما مطمعن باش ثواب هم داره. خدا به آینده خودت و بچه هات خیر میرسونه. الان هم که دیگه این بنده خدا پیر شده. حرفهاش رو سخت نگیر. با مهربونی به شوهرت بگو، من بی احترامی نمی کنم بهش، اما ممکنه مثلا حرفهایی که بزنه رو نتونم انجام بدم. در مورد همین تمیزکاری و اینا که گفتی. یعنی یه جورایی به شوهرت بفهمون که انگار اصلا مادر خودمه. اینطوری به نظرم راحتتر میشی. شایدم الان همینطور باشه
سلام عزیزم. خدا بهت اجر بده. خیلی سخت هست این چیزهایی که نوشتی. باز خوبه میتونی با شوهرت بگی این ها رو(حتی کمش). به نظرم به یه مشاور مراجعه کن. بهتون راهکار میده. ولی بهترین کار همینی هس که تا حالا کردی. یعنی تو با شوهر و بچه هات زندگی ت رو بکن، خوشی و بگو بخندت سرجاش باشه. به خاطر خوشحالی شوهرت، سخت نگیر.
البته اینم بگم که از اون موقع تا حالا بخدا فقط توی این خونه تعمیرات انجام دادیم حالا بماند حق انحصار وراثت و انتقال سند و...باور کنین اندازه یه زمین و خونه عالی و خوب فقط واسه تعمیر این خونه لعنتی خرج کردیم،خدا ازشون نگذره با این تصمیمشون شوهرم بعد از چند سال خیلی پشیمون بود میگفت چون از من خیلی بزرگترن اونموقع مجبور بودم قبول کنم ولی الان دیگه پشیمونی هیچ فایده ای نداره، زندگیمون توی این یازده سال بخاطر رفتارا و حرفهای نیشدار و ..واقعا نابود شد،نمیدونم چیکار کنم مگه میشه منتظر بمونیم ببینیم خدا کی این زنو میبره پیش خودش تا ما یه نفس راحت بکشیم؟آیا درسته همیشه با این فکر زندگی کنم؟همیشه میگم خدا لابد اینطوری میخواد منو امتحان کنه ولی بخدا خیلی سخته از دخترای جوان و از کسایی که قراره بتازگی ازدواج کنن میخوام تورو خدا توروخدا هیچوقت زندگی با مادرشوهرو قبول نکنین تحت هیچ شرایطی مادرشوهر هرچقدر هم خوب باشه باز همیشه برای انجام هر کاری محدودی،بخدا حسرت به دلم مونده یکی دو روز رو با شوهرمو بچه هام تنها باشم ،تازه الان که خیلی مریضه و پوکی استخوان داره جدا از اون زبانش و دخالتهای بیجا و بی موردش باید بهش برسم:غذا جلوش بذارم و...همیشههم دختر و پسراش واون یکی عروساش خونه ما هست مثلا میان به مادرشون سر میزنن ولی باید مدام پذیرایی و..ناهار درست کردن و اینا خلاصه خیلی بدبختم من
سلام دوستان من نوعروس نیستم ولی دوست داشتم حرفامو یه جایی بنویسم که اگه راه حلی داره دوستانع زیز راهنماییم کنن و هم اینکه درد دلی کرده باشم.من یازده ساله ازدواج کردم دو تا بچه دارم در دوران نامزدی شوهرم گفت شاید برای مدتی لازم باشه با پدر و مادر پیرم زندگی کنیم چون فعلا کار و پول درست و حسابی ندارم منم بخاطر اینکه نامزدمو خیلی دوست داشتم قبول کردم به این خیال که این شرایط موقتیه ولی سه تا برادرشوهر و سه تا خواهر شوهرام همگی باهم تصمیم گرفتن که چون برادر کوچیکشون یعنی شوهر من خونه نداره و شغل ثابتی نداره با همدیگه توافق کردن از سهم خونه پدریشون بگذرن و به برادر کوچیکشون بدن ولی با این شرط که پدر و مادرشو تنها نذاره.من از این تصمیم خیلی خیلی خیلی ناراحت شدم شوهرمم همینطور ولی متاسفانه زورش به 6 نفر که همگیشون خواهر برادراش بودن نمیرسید من هرچقد مخالفت کردم فایده نداشت میگفت پدر و مادرم مریضو پیرن ما که نمیتونیم ازشون مراقبت کنیم حتما بعد یکی دوسال دیگه خوودشون فکری به حالشون میکنن.بعد از یک سال پدر شوهرم فوت کرد ما موندیم و یک پیرزن 75ساله مریض ولی سیاستمدار و پرحرف. فقط خدا میدونه در این یازده سال من چی کشیدم البته شوهرمم همینطور.خودتون فکرکنید هر روز خدا وقتی از خواب پامیشی یه پیرزن رو ببینی که روی مبل نشسته و منتظز ببینه که من یا شوهرم چیکارمیکنیم چطور راه میریم ساعت چند از خواب پا میشیم یا بعد سه سال که بچه م بدنیا اومد چطوری بهش میرسم و انواع و اقسام توصیه های زیادی این بکن و اینو نکنو..چرا اونجارو اونطور تمیز کردی؟ چرا چاقو رو نشسته گذاشتی روی سینک و چرا ته قابلمه رو با سیم نمیشوری و چرا هرروز به سرامیک ها دستمال نمیکشی و.......واااااااااااای خسته شدم بعد چندسال که هی جواب کارهاشو میدادم دیدم هی ادامه میده منم دیگه ازون ببعد به حرفاش توجه نمیکردم بخدا خسته شدم خیلی وقتا با اینکه دوست داشتم کارهای خونه رو بکنم چون میدونستم اون باز ایراد میگیره از لج اون نجام نمیدادم چون واقعا هیچوقت رضایت نداشت.سرتونو درد نیارم الان یازده سال از زندگی مشترکمون میگذره مادرشوهرم همنوز با ما زندگی میکنه.هیچکدوم از پسرها و دختراش حاضر نمیشن ببرنش پیش خودشون.بخداوندی خدا پسرش که دو تاخیابون از ما فصله داره حاضر نیست حتی یک ساعت مادرشو ببره پیش خودش. من چیکار کنم....هیچ جا هم نمیره. جمعه ها که میخوایم با شوهر و بچه ها عصری بریم بیرون میکه منم باهاتون میام.شوهرم م از رفتاراهی مادرش به ستوه اومده ولی میگه کاریش نمیشه کرد. میگه نمیتونم به بقیه بگم ببرنش خونه خودش.حالا جدا از این دخالتا همه ایم ماجراها رو برای دختراش تعریف میکنه یعنی خدا نکنه از من و شوهرم یه ایدا ببینه یا مثلا دو روز پشت سرهم خونه مادرم برم دیگه تمومه همه خبردارشدن.خلاصه ما توخونه مون گزارش لحظه به لحظه داریم مدام تلفنی با دختراش صحبت میکنه و از اوضاع زندگی ما میگه.آخه اینم شد زندگی؟ خدایا شکرت ولی دیگه بریدم.حواهشا دوستان شما یه راهی پیش پام بزارید.
با سلام و خسته نباشید
سلام عزیزم حرفاتو شنیدم خیلی ناراحت شدم. بنظرم تو باید یک بار برخورد قاطعانه با خانواده همسرت داشته باشی اما با رعایت احترام و ادب. اول از همه مقتی میخوای با شوهرت دونفری برین بیرون اول همسرتو قانع کن ک دوس داری باهم دوتایی شام برید بیرون مثلا بهش بگو عزیزم من امروز لحظه شماری میکردم ک از سره کار بیای باهم بریم دوتایی بیرون خیلی وقته ک باهم تنهایی بیرون نرفتیم من خیلی لذت میبرم وقتی مردم کنارم راه میره احساس غرور و افتخار میکنم وقتی دستاتو میگیرم بعد برو سراغ خانواده همسر اگ باهاشون مواجه شدی با لبخندو و احترام بگو امشب تصمیم داریم باهم دوتایی بریم بیرون قاطعانه بدون خجالت بگو اگ خواستن باهات بیان قاطعانه درخواستشونو رد کن بزار هر چی دوس دارن پشت سرت بگن تو اهمیتی نده شاید بخوان با حرفاشون ازارت بدن اما تو ی گوشت درباشه یکی دروازه تو گوش کن ب حرفاشون اما کار خودتو بکن یکی دوبار ک ایکارو بکنی اونها هم حدومرز خودشونو میدونن پس از هبچکس خجالت نکش. درعوض وقتی باشوهرت میری بیرون همه خلاقیتت زنونتو بکار بگیر ک کاری کنی بهش خیلی خوش بگذره و دوس داشته باشه بازم باتو تنهایی بیرون بره. اگ چیزی برا خودت میخری اوناازت شکایتی میکنن ک برا ما نگرفتی بگو اخه پیش خودم فکر کردم هرکس یه سلیقه ای داره گفتم شما شاید خوشتون نیاد ب شوخی ام بگو من دوس دارم خاص باشم اگ اینی ک من دارم توام داشته باشی پس من دیگ تک و خاص نیستم خیلی ییا بگو از بس ک من خوش سلیقه ام شما م هر چی میخرم خوشتون میاداز خودت تعریف و تمجید کن ک اونا دل زده بشن اصلنم ناراحت نشو حیلی بی تفاوت باش نسبت ب حرفاشون تو ک نمیتونی بخاطر دیگران روز خودتو خراب کنه عمری ک داره میگذره رو قدر بدونیم با حرفای پوچ دیگران کام خودمونو شوهرمونو تلخ نکنیم مشگل ما زنای ایرانی اینه ک سیاست نداریم و منطقی با مشگلاتمون برخورد نمیکنیم میخوایم با دعوا همه چیو پیش ببریم عزیزم مشگل تو اینه ک برا زندگیت حدومرز تعیین نکردی ی موقعی هایی باید برا زندگیت خط قرمز بکشی ک دیگران بیشتراز اون خط قرمز وارد حریم خصوصی زندگیت نشن و این هم فقط راه حلش اینه ک درخواست اونارو چن بار رد کنی البته با احترام با مهربانی و محبت و اهمیت ندادن ب بد بیراهاشون
بچه ها مادر شوهر منم مثل خیلیای شما تو زندگیم دخالت میکنه با سیاست با شوهرم حرف میزنه نظرشو راجب خیلی چیزا عوض میکنه خیلی تصمیماتی ک منو شوهرم دوتایی باهم گرفتیم و من بشخصه خیلی روش حساب کردمو کلا نابود میکنه تصمیم شوهرمو برمیگردونه ی جوری میخواد بفهمونه پسرم از تو سرتره پسرم خیلی از تو بهتره اما وقتی حرفی میزنه یا کاری میکنه ک ناراحت میشم میدونین چیکار میکنم با لبخندو احترام جوابشو میدم خیلی وقتام سکوت میکنم ولی کار خودمو میکنم پیش شدهراتون از مادرش بدگویی نکنین من بشخصه اینو تجربه کردم اوضاع خوب نشد ک هیچ بدتراز بدترم شد اگ ازش خوشتون نمیاد یا ظلمی درحقتون میکنه همون موقع خودتون با احترام جوابشو بدین یا اگ نتونستین واگذار کنین بخدا اما جلو همسرتون گله و شکایتی از مادرش نکنین چون ب مرور از چشم شوهرتون میافتین شاید یکی دوبار اول ب حرفاتون توجه کنه ولی اگ تکراری بشه براش میگه اه توام ک فقط بلدی از مادرم ایراد بگیری مشگل از توا از مادر من نیس تو بدی. سیاست داشته باشین ممردای ایرانی اکثرشون با زبون چرب و نرم رام میشن شوهراتونو با زبون بگیرین تو مشتتون مثلا اگ مادر شوهرتون هر شب دوس داره بیاد خونتون یا برید خونشون باهم غذا بخورین، یه شب ی شام خوشمزه اونی ک باب دل شوهرتون باشه بپزین ب خودتون برسین بهش بگین عزیزم امشب غذایی ک دوس داریو برات درست کردم دوس دارم امشب باهم تنها باشیم بعد یمدت. خیلی وقته ک تنهایی باهم شام نخوردیم وقتی کنارمی باهم تنهایی غذا میخوریم خیلی حس خوبی بهم دست میدهییا اگ مادرشوهرتون تو زندگیتون دخالت میکنه نرین سریع ب شوهرتون بگین دیدی؟ دیدی مادرت این حرفو زد داره دخالت میکنه مطمین باشین بااین لحن هیچوقت شوهرتون ب حرفتون گوش نمیده هر وقت با دخالت اعضایی از خانوادتون مواجه شدین میتونین ب شوهرتون بگین عزیزم حرف مادرتم درسته اما بنظر من اگ فلان کارو بکنیم بهتره نظر تو چیه؟ اگ نظر شوهرتون با نظر مادرتون یکی بود بجا اینکه ب توهین و تحقیرش بپردازین اون رو قانع کنین ک داره تشتباه میکنه معایب کارو بگین ک چرا مخالفین. بخدا هیچی مثل خوبی کردن قلب بزرگ داشتن براادم نمیمونه. خوبیه ک ادمارو ب درجه اعلا میرسونه مهربون باشیم محبت کنیم جواب بدیو باخوبی بدیم قلبامونو بزرگ کنیم بخشنده باشیم یه زن باسیاست باشیم حتی اگ زیبا مباشیم میتونیم شوهرامونو بگیریم زیر سلطه خودمون ممطمین باشین زمان همه چیو برا ادما اطراف روشن میکنه مااگ خوب باشیمو خوبی کنیم اون مادر شوهر یا خواهر شوهر ک ازمون متنفرن کم کم ب خوب بودن ما پی میبرن و تو دلشون از خودشون خجالت میکشن حتی اگر ب زبون نیاریم. من جای هیچکدوم از شما نیستم شاید بگین تو جای ما نیستی نمیدونی چ رنجی میکشیم من تجربه هایی ک تو تین چن سال داشتمو باهاتون درمیون گذاشتم درسته جای شما میستم اما درکتون میکنم شاید حرفام بدل یکی مثل خودم تاثیر خوبی بزاره
سلام پس من چی بگمکه نهاز شوهرم دلخوشی دارم نه از مادرشوهر همش فریب ودروغ،پسرش خیانت کارو معتادوعصبیه ،منو هم به اجبار مادرش گرفته چون زن دومش هستم وهمسراولش رو به خاطر مریضیش و خلاف میل خانواده بوده طلاق داده ومنو هم دوست نداره و همش میگه مامانم تورو انتخاب کرده پدرشوهر همندارم وبا مادرشوهرم توی ی ساختمون زندگی میکنم وهمش توی زندگیم اظهارنظر میکنه خیلی اعتماد بنفس کاذب دارندوخودخواهند حتی شوهرم همش باید حرف اونا باشه حق مخالفت نداری باید سکوت کنی دیگه بریدم میخام طلاق بگیرم ی سال ازدواج کردم شوهرم با خانواده م قطع رابطه کرده وهمش توهین وتحقیر میکنه شدم دستگاه سرویس دهی اما خونواده خودش نباید بی احترامی بشه مادرش دقیقا خرم سلطانه
دل منم خونه..بهم حسودی میکنه خیلی داغون میشم وقتی جلو ماشین پیش شوهرم میشینه و من پشت..از شوهرم دور شدم..خدایا کمکم کن
گنن
به خدا واگذارش کردم الهی یه خاک سیاه بشینه الهی ازش نگذره خدا الهیی تمام فتنه هاکه برام درس کرد وعقدیمو زهر کرد خدا دستگیر اعضا وجوارح بدنش کنه
بچه ها چقد یه مادرشوهر باید ظالم باشه توعقدی کاری به سرم اورد که چرا باهم میرین ومیاین اما برادخترش الان این رسمانیس بچه ها مگه نمگن خداهردسی روپس میده پس چرا این ظالم که همچین کردالان دخترخودش تورفاهه
بچه ها الهی هرچی مادرشوهره بده ازروزمین برداشته شه من وقتی عقدبودم همش میگفت نباید توعقدی زن وشوهرپیش هم بمونن چه فتنه هاکه برام درس نکرد اما حالا دخترش عقده یه شبم توخونه نیس همش باشوهرشه الههی به حق علی خیرنبینه همیشه همه چی برادخترش میخاد اشغال
روز مادر رفتم خونه مادرشوهرم بهش تبریک بگم پشتشو کرد به من اصلا هم جواب سوالمو نداد محل هم نزاشت....موقع عید هم رفتم با باباش روبوسی کنم پشتشو کرد به من! نمیدومم آدم چقدر میتونه بدی ببینه و به روی خودش نیاره...شوهرم که تا ۹ صبح نمیخوابه و دختر بازی میکنه..سر کار هم به هیچ عنواان نمیره...خانوادش هم خخخخیییلی اذیتم میکنن چی و طاقت بیارم؟ شبانه روزتو خونه اسیرم کرده هیچ جا حق ندارم برم...نمیدونم این زندگی تاوان کدوم اشتباهم بود که انقدر بزرگ بوده.....بله شاید آدم خوب پیدا شه ولی گیر من یکی نیفتاد
سلام ب همه ی خانومای گل از خوبیای مادر شوهرا هم بگید واقعا خیلیا فرشته ان
من میام اینجا درد و دل هامو مینویسم که اگه یک روز گذاشتم رفتم حرفامو برای شوهرم نوشته باشم...با اینکه تمام این حرفارو بهش گفتم و هیچ اهمیتی نداد...الان هم به اجبار دارم ادامه میدم چون همیشه داره تهدیدم میکنه که خانوادتو میکشم و این کار و میکنم و اون کارو میکنم...خیلی خستم از زندگی...شوهر من یک آدم دهن بین که تمام اختیار زندگیه منو دست ننه و خواهرشه..اگه همین الان ننش یا خواهرش بگه خونتو پس بده تو چادر زندگی کن این کار و میکنه...به تمام خانوادش اجازه دخالت داده..جوری که ننش سر من داد میکشه که هر کی میاد خونتون از من اجازه بگیر یا هر جا میری باید از من اجازه بگیری...خسته شدم از دستش...تا الان ۷ ساله دادم تحملش میکنم...اون دوست داره شب تا صبح با دخترا لاس بزنه و با صد تا دختر باشه..تا صبح با صد تا دختر پیام بازی کنه و من هم باید خوشم بیاد حق ندارم ناراحت باشم...چون خودش اینجوریه برا همون به من سخت میگیره نمیزاره از خونه بدم بیرون...نمیزاره دوستامو ببینم...اگه تا الان تحملش کردم فقط بخاطر خانوادمه چون میدونم بهشون سخت میگذره...بیزارم از زندگی ازینکه چهار نفر آدم که سرشون به تنشون نمی ارزه باید برا زندگیه من تصمیم بگیرن.دوست دارم یک روز بی خبر بزارم برم که دستش بهم نرسه ازین زندگی راحت شم...شوهر من خیرش به همه میرسه جز زن خودش و خانواده منخاک بر سر من که چهارتا آدم بی سر و پا باید برا زندگیم تصمیم بگیرن.هر چی بدتر باشی بهتری...مامانش ازین جادوگراست که پسر خودشو نمیخواد.خواهرش فقط برا کندن و خراب کردن زندگیه من دور شوهرم میچرخه...بعد من که تو سختی ها همیشه پیششم از همه بدترم براش
مادرشوهرم بامازندگی میکنه.چون شاغل بودم این شرطو پذیرفتم.اول خیلی مظلون به نظرمیرسید،اما حالاآب خوش ازگلوم پایین نمیره .شوهرم هم طرف اورامیگیره.با فرزند سه قلو که کوچیکن ویک پسرپنچ ساله نمیدانم چکار کنم .زندگی برایم دیگه لذتی نداره فشارعصبی زیادی رودارم تحمل میکنم.بعضی وقتها فکر میکم اگه ازمادرشوهرم ونیش وکنایه های او دور بودم.خوش بخت ترین زن دنیابودم.لطفا برام دعا کنید به آرامش برسم
مادر شوهر من یه دروغ گویی که دومی نداره پشت سرم پیش چند نفر گفته که عروس من هیچی جهاز نیاورد درحالی که من همه چی داشتم خیلی ازش بدم میاد دوباره به یکی دروغکی گفته بود که مبل هاشو ما خریدیم خیلی پست ازش متنفرم وقتی صورتشو میبینم حالت تهو میگیرم
من2ساله عثدم پدرشوهرم فوت کرد مادرشوهر هرجا دلش خواست میره هرچی خوشش میاد میخره اصلانم ب روی خودش نمیاره واسمون عروسی بگیره فقط از خودش تعریف میکنه فقطم دوس داره من کلفت خونش باشم سرکارم شب ک برمیگردم این سرشو یه دستمال میبنده شامم درست نمیکنه ک من این کارارو بکنم فقطم دختروشو دوس داره من اگه جونمو واسش بدم این فقط تعریف دخترشو میکنه و فک میکنه وظیفه منه
بچه ها امروز مادرشوهرم به من گفت پارچه های خلعتی که برامون آوردید دهاتی بودند
سلام؛ منم از موقعی که زایمان کردم مادر شوهرم هرشب میاد خونمون تا ساعت 1 شب میشینه بعد میره الان 3 ماهه دیگه خسته شدم آسایشو آرامش ندارم چیکارکنم تورو خدا یه راهی پیشنهاد بدین
سلام من ی ساله عقد کردیم مادرشوهرم همش دعوا درست میکنه که مارا ازهمـجدا کنه راستشمن دیگه خسته شدم خودما ب یگبیخیالی زدم چون میبینم شوهرم پشتم نبست همش طرف مادرشا میگیره ما زنا هرچی میکشیم از اینه که شوهرمامون پشتمون نیستن
سلام بچه ها لیلی جون در برابر رفتار خانواده شوهرت بی تفاوت باش اصلا بهشون اهمیت ندا اگر حرفی میزنن و رفتاری میکنن که ناراحت میشی ی لبخند بزن و کار خودتو بکن نقطه ضعف دستشان نده خودت رو بزن به بی خیالی وقتی اهمیت روی اونا اینطوری ازارت میدن به هیچ عنوان با خانواده شوهر صمیمی نشو صمیمیت پر توقعی میاره یادت باشه نقطه ضعف نشون نده
مادر شوهر من خودشو بهتر از هر کسی میدونه و همیشه از همه ایراد میگیره.بار ها شده از دست این رفتار کلافه شدم ولی فایده نداره.در مورد مدل لباس پوشیرن و زاه زفتن و. ..نظر میده.
همسر من هیچ احترامی برا خانواده من قائل نیست ولی برا خانواده خودش همه کار میکنه...تاره خانواده دختر به قول معروف گوشتشون زیر دست پسر مردمه خیلی مراعاتشو میکنن..ولی این همیشه برعکس عمل میکنه...دیگه تحمل زندگی برام زجر آور شده...از یک طرف مادرش که به تمام کارهای زندگیمون دخالت میکنه و با دعا جادو کاری کرده که هر چی میگه شوهرم میگه چشم...از یک طرف خودش که نه محبتی داره نه ...یا خوابه...یا هم از خواب بیدار میشه فقط سرش تو گوشیشه تا بخوابه...من اصلا آدم نیستم...بعد همچین آدمی همه جور انتظاری از من داره انگار بهترین زندگی و دارم و باید خیلی به خونه برسم...میرسم به خونه زندگی ولی نه زیاد..چون امیدی ندارم...اگر دختر نبودم و به فکر آبرو خانوادم نبودم تا الان یک ثانیه هم نمیموندم.....چقدر این زندگی بیخوده....خودش بدیهای خانوادشو میبینه ولی خودشو میزنه به اون راه...و من هم همیشه باید تحمل کنم...همیشه هم قهره...یک آدم عصبی ...خیلی عصبی...بعضی وقتا فکر میکنم تو خونه یک آدم غریبه زندگی میکنم که فقط براش غذا درست میکنم و وظیفه دارم همه چیز طبق میلش باشه ولی من هیچ حقی ندارم...خدا اینجور مادر شوهرا و خواهر شوهرارو به خاک سیاه بنشونه...من که فقط به خدا واگذاد کردم الهی خدا از پشت پاشون در بیاره
خوش بحالت که مادر شوهرت خوبه...حسابی قدرشو بدون....من خیلی به مادر شوهرم خوبی کردم ولی جز بدی چیزی ندیدم ازون مادر شوهرای قدیمه که حتما باید پدر عروس و در بیاره..مادر خودشم همین جوره....خوبی همیشه جواب نمیده برای آدم های بد....تا الان فکر میکردم خواهر شوهرم خوبه ولی حالا فهمیدم تمام زیر سر اونه تحریک میکنه جلو رو خوبه ولی پشت سر خیلی عوضیه...کاش بعضی آدم ها بدونن همون جور که برا خودشون زندگیه آروم و خوب میخوان برا دیگران هم بخوان...شوهر خواهرش خیلی خوبه بابای خودشم خوبه با مامانش ولی خدا نکنه شوهر من به من بخنده انقدر تیکه میندازه و حسودی میکنه تا اون به من بی محلی کنه بعد خیالش راحت میشه..من فقط به خدا سپردم چون بهشون هیچ بدی نکردم و بدی دیدم...خدا با بچه هاشون تقاصمو میگیره مطمئنم
من چهار ساله ازدواج کردم با مادر شوهرم مثل یک دوست میمونیم
یه سوال دارم به نظرتون بعد از عروسی صحیح هست که خانه مادرشوهر شب بمونیم ؟ یعنی بخوابیم ؟
من عاشق شوهرم هستم اون فوق العاده است ما زندگی فوق العاده ای داریم حتی تیکه های مادرش هم به شوهرم نمی گم چون دوست ندارم ناراحت شه مادر شوهرم من خوبه فقط یکم حسوده
راستش شوهر منم زیاد به حرف پدر و مادر و خواهرش گوش میده اصلا وابسته اونهاست. هر کارى که بهش میگن بکن میکنه و اگه بگن نکن نمیکنه اصلا بدون خواهرش چیزهاى مثل کفش و لباس نمگیره میگه حتما باید نظر خواهرم باشه منم که هیچى وقتى اون هست.
سلام دوستان خوبید؟ راستش من با خانواده شوهرم زندگى میکنم خیلى اذیت هستم.پدر شوهرم بهتره تا مادر شوهرم. از دست مادر شوهرم خسته شدم مدام از کارهام ایراد میگیره نمیدونم این را اینطورى کن اون اونطورى کم باور کنید وقتها دلم میخواد خودکشى کنم. یک خواهر شوهرى هم دارم نگو اصلا از مادر شوهر و خواهر شوهرم نمیتونم با شوهرم تنها برم بیرون باید اونها را هم ببریم اگر نیریم و خودمون حالا بیا و ببین چه هلهله اى به پا میکنند یا اگر یک چیزى واسه خودم بگیرم میگه پس از ما کجاست. تو را خدا راهنمایى ام کنید خسته شدم کاش شوهرم یک خونه جدا بگیره تا با هم جدا زندگى کنیم.اوایل خیلى باهام خوب بودند. کمکم کنید؟؟؟؟؟؟😔😔😔😔😔
من کلى زحمت کشیدم، زبان یاد گرفتم و کاراى ادامه تحصیلمو کردم٢سال روز و شب دوییدم، هفته پیش مادر شوهرم زنگزده میگه، کار پسرش(شوهرم )تو ایران خوبه، باهاش حرف بزن که از ایران نرید. یعنى همه زحمت هاى من و عمرم به درک! البته از حق نگذریم زنِ خوش قلبیه و هرچى به فکرش میاد میگه، بعدش هم کلى ازم خواست که به شوهرم نگم که اینارو بهم گفته. منم با خوشرویى باهاش برخورد کردم و پیش خودم گفتم خب مادره و نگران پسرش هست. ولى تلفن رو که قطع کردم کلى گریه کردم ولى به هیچ کس نه شوهرم نه خانوادم نگفتم. اما مشکل اصلى من برعکس شما ها پدرشوهرمه، خیلى بداخلاق و اخمو هستش و جواب سلام هم به زور میده. پسرش هم خیلى براش احترام قائله. من سعى میکنم زیاد باهاش برخورد نداشته باشم که تعداد کلمه هایى که به هم میگیم هم کم بشه
شوهر من اگه مامانش میزاشت بهترین شوهر دنیا بود...ولی خودشم خیلی گوش میده به حرف مامانش...خسته شدم دیگه ازش انقدر اذیتم میکنه و زخم زبون میزنه...پدر شوهرم بد نبود ولی مادر شوهرم کاری کرده که اونم بد شده...جوریه اگه من یک لباس تو خونه میگیرم به همه میگه و ناراحتی میکنه انتظار داره تمام پول شوهرم فقط مال اون باشه....در صورتیکه احتیاج نداره ولی چون به من نده ازش میگیره...به شوهرمم که میگم توجه نمیکنه وقتی پیش مامانشه اصلا به من محل نمیزاره نمیدونم چرا...البته مادر شوهرم ازین دعا جادوگراست دیگه صبرم تموم شده...اگه پول داشته باشه مامانش دور و برشه اگه نداشته باشه در هم روش باز نمیکنه...الان انقدر از نظر روحی خرابم که میخوام سر به نیست بزارم برم از دستش...۶سال بهش محبت کردم بد بود.جوریه که برا خونه خودمون خرید میکنیم قهر میکنه میگه چرا برا اون خرید میکنی بده به ما...شوهرم خیلی به حرفشون گوش میده در صورتیکه میدونه بد هستن...
مادرشوهر من 38 سالش بود من عروسش شدم من الان 19 سالمه و1 سال و 7 ماهه عروسی کردم و 2سال نامزد بودم. مادرشوهرم تو فامیل تکه چون سر زبون داره. منم دوست داره ولی اخلاقش بده خیلی مغروره و زبونش نیشداره توریکه جرات حرف زدن رو به آدم نمیده. دوست داشت همه از خودشو من و خونوادشرحرف بزنن واسه همین بهترین وسایلو برا من میگرفت منم هیچ توقعی نداشتم و چون بچه بودم قبول میکردم. خییلی مواقع خودش و دخترش میرفتن واسه من خرید میکردند. الان شوهرم خیییلی دوسم داره و خودش از دسته کارای مامانش کفری شده پدرشوهرمم خیییییلی خوبه و منو دوس داره ولی وقتی مادر شوهرم پرش میکنه اونم عوض میشه الان شوهرم سره مسائل مالی با پدرشوهرم حرفش شده مادرشوهرم با من حرف نمیزنه و هی تیکه میندازه. یکی نیس بگه تو چیکاره ای؟؟؟ خلاصه ما باهم خییلی خوب بودیم طوری که همه میگفتم مثله مادر ودخترید اما الان دو سه روزه خیلی باهم بد شدیم نمیدونم چیکار کنم شوهرمم دوسشون نداره خصوصا مامانشو چون خیلی اذیتش کرد برامون دعا کنید مشکلمون حل بشه.
نه آینده ماها نیستن.چون وقتی یک زن بدی ببینه از مادر شوهر خودش سعی میکنه اون کارها رو انجام نده.و بعضی مردها امثال شما بچه ننه هستن که اجازه میده که مادرشون بدی کنه به همسرشون و از نظرشون اشکال نداره این رفتارها.آدم باید انصاف داشته باشه.بله نا هم مادر میشیم و مادر شوهر ولی باید وقتی بدی میبینیم یاد بگیریم مثل مادر شوهر خودمون بدی نکنیم.یاد بگیریم که همون جور هم به زنمون ارزش بدیم نه اینکه چون اون آدمی که بدی میکنه مادرمونه بگیم اشکال نداره.مطمئن باشید اگه یک مادر شوهر خوب باشه صد برابر بیشتر خوبی میبینه از عروسش
همه این مادر شوهر ها بیست یا سی سال آینده خودشما عروس خانوما هستن. خدا همتون رو هدایت کنه.
سلام بخدا من نمی دونم از دست مادر شوهرم چیکار کنم .بی نهایت موزیه .خیلی منو میجزونه .تا جایی که دوست دارم خودم بکشم از دستشون امادلم برا پدر مادر خودم میسوزه . ب پسرش زنگ میزنه قربون صدقش میره .انگار من پسرشو ازش گرفتم حتی دوست نداره پیش من هم بخوابه .شوهرم هم خیلی بچه ننه اس خیلی بی نهایت یعنی رودررو خودش مادرش منو جزونده ولی شوهرم میگه نه تو لوسی اون منظوری نداشته .با وجود اینکه شوهرم چندین سال عاشقم بود .حالا مادرش داره زندگیمو خراب میکنه .منم به ابوالفضل العباس ک امروز شهادتشه واگذارش کردم . فقط دوست دارم عروس بعدیشون بیاد تا قدر منو بدونن که همیشه تو.خونشون ساکتم . دم نمیزنم .
سلام دوستان،منم دقیقا مشکل شمارو دادم توی ی ساختمان با مادر شوهرم زندگی میکنم ۱سال اول ازدواجم غذامون شریک بود توی این یک سال زجر زیادی کشیدم جلو پدرشوهر و شوهرم احتراممو میگرفت اونا ک میرفتن نیش و کنایه هاش شرو میشد اونام باور نمیکردن ینی جرات نداشتم با کسی حرف بزنم فوری ی دعوا رامینداخت میگفت تو رفتی ب من حرف زدی خلاصه ۳ماهه غذامونم جدا شده ولی بازم مشکلم حل نشده هیچکس جرات نداره ب من نزدیک بشه میگن مادر شوهرت کار دستت میده تنها شدم حتی میترسم ب دوستامم زنگ بزنم کاری ب شوهرم کرده ک نمیزاره با هیچکس ارتباط داشته باشم ی ماه دیگه میره عمل کمردرد میکنه دعا کنید ک سالم برنگرده از بس برام دردسر درست کرده حتی ب شوهرم گفتم ک اگه من مردم سرقبرم نیاد
من دوماه عروسی کردم ، امروز برای ناهار اومدیم خونه مادرشوهرم بهم گفت ، یه چیزی یه مدتی هست میخوام بهت بگم ،البته شوهرم رفته بود آرایشگاه که شروع کرد ، گفت خواهشا لطفا کمتر بخند ، یه کم جدی باش ، دستت درد هم نکنه، منم گفتم یعنی دوست دارید اخمو و عصبی باشم ،گفت دلم میخواد جدی باشی و خودتو بگیری ،حالا من اصلا دختر ول خندی نیستم به خدا ، فقط یه بار جلوی شوهرهای خواهرشوهرام خندیدم ، منظورش همون موقعه بود، خودش گفت ،من خیلی دختر آرامی هستم ، خلاصه اینقدر ناراحت شدم ، فقط چون مادرشوهرم بود چیزی بهش نگفتم، کلا علاقه ام بهش کم شد ،این مادرشوهرها حقشون یه عروس بد و هاری هست به خدا ، تا قدر بدونند ،حالا جالب اینجاست که بهم گفت به شوهرت نگو که من اینو بهت گفتم ، یه بار بهم زنگ زد گفت حواست به غذای شوهرت باشه، انگار شوهر من بچه هست ، یه بار کباب آماده آخه خورده بودیم برای همین اینو بهم گفت ،
سلام.بیاین برای مشکل هم دعا کنیم تا خدا بهمون رحم کنه.واقعا متاسفم که بعضی آدمها خدا رو شاهد اعمال کارهاشون نمیبینن.من خودم عاشق همسرم هستم خیلی زیاد دوستش دارم و زندیگمو دوست دارم...و بخاطر همین موضوع چندین ساله که بدیهای همیشگی مادر شوهرمو تحمل کردم و جواب تهمت ها و توهین ها ومسغره کردناشو ...با خوبی دادم ولی متاسفانه هرچی بیشتر احترام گذاشتم بیشتر تو زندگیم دخالت کرد و اذیتم کرد.و ازون آدمهایی که برای همه دعا جادو میگیره.آدم به ظاهر خدا پرسته...من تو عمرم انقدر زن سلیته و شر ندیده بودم...اون دلخوشیش به دعا جادوهاییه که میگیره ولی من دلم به امام رضا خوشه.واگذارش کردم به امام رضا که تقاص منو ازش بگیره...هیچ وقت هم به خانوادم چیزی نمیگم چون میخوام زندگیمو حفظ کنم.ولی مادر شوهر جادوگرم نمیزاره زندگی کنم.تو بچه هاش شوهر من تنها بچه ایه که مادر شوهرم دوستش نداره با اینکه از همشون بهتره.چون منو از اول نخواست نمیزاره زندگی کنم.در صورتیکه چون از خانوادم دورم خیلی سعی کردم بهشون احترام بزارم.ولی وقتی بهشون سر میزدم حالشونو بپرسم بهم میگفتن تو میای خونمون دزدی.وقتی تنها میرم خونشون جواب سلامم نمیدن بهم توهین میکنن ولی پیش شوهرم به نسبت خوبن.الهی آتیشی که تو زندگی من انداخت خدا بندازه تو زندگیه دخترش و دو تا پس دیگش و نوه هاش...فقط اینو بدونید خدا بزرگه تقاص بدی هایی که دیگران به ما میکنن و میگیره...میترسم انقدر بهم بریزم که تصمیم احمقانه بگیرم.تو ذهنمه که یک روز سر به نیست برم خیلی دور بشم که کسی دستش بهم نرسه خودمو راحت کنم
سلام بچه ها منم بخدا خستم با مادرشوهرم توی یه خونه زندگی میکنیم دائم به بچم گیر میده کنترلش میکنه تو کارای خودم شوهرم نظرای بیجا میده بخاطر اینکه اون تنها نمونه بیرون نمیتونیم باهم بریم اگرم یه روز جایی میریم همش زنگ میزنه کنترل میکنه یا میگه بیاید خسته شدم از همه بدتر که من مثل حمال فقط دولا راست میشم دریغ از یه کمک حتی شوهرمم با مادرش اگه من بگم مامانت ابنکارش اشتباه سریع پشت اون درمیاد دیگه نمیدونم چیکار کنم کمکم کنید
سلام دوستان من 8سال ازدواج کردم دیگه اززندگی بریدم از دست پدرشوهرومادرشوهرم خیلی فضول هستن منو دیوانه کردن خسته هستم😢😢😢
خیلی بدم میاد
سلام.من یکی مثل شماهستم ولی یادمون نره ماهم یروزی مادرشوهرخواهیم شد ودوست نخواهیم داشت پسرمونو ازمون جدابشه وحساس خواهیم شد
من دو سال ازدواج کردم. شکر خدا هیچ مشکلی با مادر شوهرم ندارم و تنها علتشم این بوده که سعی میکنم حسن ظن داشته باشم ما باید هرکار بد طرف مقابل رو تا هفتاد مرتبه خوب توجیه کنیم. زندگیمون اگه رنگ خدایی داشته باشه دیگه هیچ مشکلی با بنده خدا نخواهیم داشت.
مادرشوهرم از اولش دوستم نداشت همش زخم زبون و حسادت و دیگه چی بگم جلوی جمع می شینه میگه تو شور همه چی رو در آوردی تو معاشرت بلد نیستی یه جوری هستی خستم واقعا خسته شوهرم هم نه چیزی بهش میگه و نه اجازه میده من بگم
ریشه تمام این مشکلاتتون انتخاب یه شوهره کم شعور و بیشعوره همون اول که فهمیدین شوهرتون اراده ای از خودش نداره و عروسک خیمه شب بازیه عقد نکنین یا اگه کردین عقدنامه رو پاره کنین بریزین تو سرش جونتونو بردارین برین وگرنه مثل دوست من ام اس میگیرین.یا اینکه بگین اگه خونه مستقل نگیری برنمیگردم و طلاقه تموم شد رفت بهتر از اینه که ام اس بگیرین.
دوستان عزیزم درکتون میکنم مادرشوهر منم ... تکیه کنیدبه خدا وواگذارشون کنید به خدا یه جایی عوضشو میدن
مادر شوهر منم خیلی حرف بیخود زیاد میزنه و زبونش نیش داره...اولش جلوش کوتاه میومدم ولی الان بعد از گذشت 5 سال فهمیدم چطکر باهاش رفتار کنم.یکی بگه 3 تا میشنوه....هر کس باید حد خودش رومن بدونه.من که اصلا نمیتونم حرف زور قبول کنم.هر کسی هم پاشو از گلیم خودش دراز تر کنه حقشو میزارم کف دستش.به نظر من انسان فقط یکبار به دنیا میاد و باید خودش زندگیش رو تعیین کنه چطور باشه وگرنه بعد از گذشت سالهای جوونی وقتی پیر شد همش میخواد توی حسرت بمونه.پس اصلا اجازه ندید کسی زندگیتون رو در دست بگیره.اول از همه هم شوهرهاتون رو مثل موم بگیرید توی مشتتون.این خیلی مهمه
تو زندگی همه سختی داریم اما سکوت بهترین چیزه اول از همه به خدا توکل کنید بخدا قسم خودش ارومت میکنه من مادر شوهرم میگه دوست دارم بمیری اما من محل نمیزارم انقدر اذیتم کرده که الان ٢١سالمه قلبم ناجور تیر میکشه امااااااا خدای قشنگی دارم بالا سرم و ارزومه ادیتم کرد سر دختراش اون بالا بیاد
سیاست داشته باشید اگر میخواهید تنها با شوهرتون برید مسافرت خیلی محترمانه بهش بگید دوست دارم با عشقم دو نفره و عشقولانه بریم مسافرت.یا قبل از اینکه شوهرتون بخواد تصمیم بگیره که برید خونه مادرشوهر بهش بگید دلم برای یه گردش دونفره تنگ شده.
سلام مادرشوهر من آدم خوبیه اما وقتی دست از پا خطا میکنم یا بعضی وقتها باهاش صمیمی میشم یه جا ذهر خودش میریزه .لیاقت محبت کردن ندارن و نباید به حرفشون گوش داد.هرجا به حرف مادرشوهرم گوش دادم هم ضربه خوردم هم خودش منو مقصر جلوه داده.خیلی توقع داره من یکطرفه به جاری ام احترام بگذارم و محبت کنم برادرشوهرم هم روز به روز پرروتر وبیشعورتر هست تصمیم گرفتم محل سگیش هم نذارم.اوایل ازدواج هر وقت به شوهرم میگفتم شدیدا دعوامون میشد تصمیم گرفتم دیگه هیچی نگم .شاد باشید و مادرشوهر را دق مرگ کنید.
من سه سال عروسی کردم طبقه بالای خونه پدرشوهرم هستیم پدرشوهرم خییییییلی خوبه ولی امان از مادرشوهرم فقط کافیه من جایی برم کجا زودی میگم بیرون میگه خوب کجااا الان ک یه دختر یه ساله دارم تا از بیرون میام دگ از من نمی پرسه به دخترم نگاه میکنه میگه کجا رفته بودی مامانی نمیخوام دخترم طوری رفتار شه ک هرجا بریم بیاد واسه اینا تعریف کنه فقط میخواد بدونه من کجا میرم و چکار میکنم مسافرت هم میرم میگه خوش بحالت یه سفر زیارتی جرات نمیکنم برم میگه منم میام خونه فامیلاشون میریم باهامون میاد جالب اینجاس برادرشوهرو پدر شوهرم نمیاد فقط این راه میفته خسته شدم ازش توروخدا یکی راهنماییم کنید خیلی بدبرخورد داره باهام بارها گفته چون پسرم خواسته من اومدم خواستگاریت
من یه مادرشوهردارم همش به شوهرم دستورمیده باهاش خوب حرف نمیزنه شوهرمم همش جلوی من خجالت زده میشه دلم براش میسوزه ولی خسته شدم چیکارکنم؟
سلام از دست
یاسمن جان بله کاملا اشتباهه پسری که توی تصمیم گیریش ان قدر به مادرش بستگی داره یعنی افتضاحه
سلام من یک ساله ازدواج کردم،مادر شوهرم بسیار آدم بی شخصیتی محسوب میشه،به شوهرمم اینو میگم اما عصبانی میشه،همیشه به من زور میگن،همیشه میگه حق با مادرمه،مادرش خیلی خسیسه میاد از من وسایل خونشو میگیره،حتی هدیه ی عروسی و عیدی هم به ما ندادن در حالی که پدر مادرم عیدی واسم طلا میخرن،نمیتونم تحمل کنم تعصب کشی شدید شوهرمو،چی کار کنم?
سلام.من چی؟منه بدبخت..مادرشوهر خیلی دوسم داره خاهرشوهرامم همینطور آقارم عاشقمه اینو بارها ثابت کرده مادرشوهر برام طلا میگیره برام همه چی میگیره آقام طلای دنیا ریخته به پام حسابی دوسش دارم..ولی جآریمو چیکار کنم؟ من الان یک ساله نامزد اقام هروقت میاد پیشم تمام توجهش ب منه .ولی همین که رفت دیگه زنگ زدنش مشکله اگه داریم باشه که دیگه بدتر..من سه تاجاری دارم .این جاری دومم که سفیده چشمش عالیه روشنها ولی من واقعا خوشگلم سبزه ام یه کم ولی بخدا همه میگی تو جاریه از همشون خوشگلترم..آقایون مغروره زیاد ب کسی رونده نمانده حتی پیش من کم میخندن بیشتر منو میدونه..ولی حالا داریم یه حرف الکی بزن حسابی ذهنش بازمیه..من حسود نیستم ولی کمکم کنید ...خواهش میکنم چکارکنم داریم دست از شوهرم برداره جالب اینکه آقایون جاریه اولم هروقت دید بوس میکنه حتی اگه داریم نداره اون بزور میگیرد بوش میکنه..من حسودی میشه خب..
مادرشوهره من روزی١١بار میزنگه خونمون دیوونم کرده
تنها جایی که میتونم درد دل کنم اینجاست خیلی تنهام_دیگه خسته شدم خودش یک طرف؛مادر جادوگرو بدش هم یک طرف از من به همتون نصیحت مردها ارزش ندارن بخاطرشون از همه کس و همه چیزتون بگذرید_موقع گرفتاری من همیشه باید پشتش باشم پدر مادر نداره_ولی وقتی در آمدش خوبه من دیگه کاره ای نیستم و پدر مادر دار میشه خدا لعنت کنه مادرشو که نزاشت یک آب خوش از گلوم پایین بره_یک روز سر به نیست میزارم میرم یک جای دور خودمو راحت میکنم خیلی خستم_زندگی با یکی که تعادل رفتاری نداره و بچه ننه ست_دختر بازه...جهنم محض_از هر چی جنس مذکره متنفرم
باخوندن مشکلات شما فکر میکنم با همه فرق دارم. مشکل من پدر شوهرمه نه مادر شوهرم. شاید جالب باشه ولی بدیش اینجاس که حتی مادرشوهرمم نمیتونه جلوی کارای اونو بگیره. هیچ وقت ب حرف شوهرم گوش نمیده و اونو به حساب نمیاره شوهرم هم خیلی تزین موضوع ناراحته . حاضره پولاشو برای خونه ی قدیمی که 5 سال آینده باید خراب شه(توی طرحه ) خرج کنه اما یذره هم به پسرش کمک نمیکنه . اگه 100 هزار تومن از پول اون خرج کنه دو روز نشده پولشو میخواد. مادرشوهرمم بیچاره از دست بنایی هاش خسته شده وتقریبا یک ساله که بنایی شو تموم نکرده ، خونه و زندگیش زیر خاکه. مشکل اصلیم اینه که قراره برم طبقه پایین خونشون زندگی کنم اما میدونم کلی مشکل میاد سراغم. دخالت ها و اذیت های پدرشوهرم به کنار . یک خواهر شوهر 6 ساله دارم که مطمئنم هر روز خونه ما پلاسه که تلویزیون ببینه (از وقتی تلویزیونشون سوخته دیگه نخریدن. بیچاره مادر شوهرم با یک جارو برقی کهنه و ماشین لباس شویی قدیمی زندگیشو میگذرونه همیشه دستش درد میکنه) . یه برادر شوهر هم دارم که خیلی متعصب و مذهبیه(من خودمم مذهبی هستم ولی این شورشو درآورده) وقتی خونشون میرم اصن از اتاقش که طبقه پایینه بیرون نمیاد و غذاشو همونجا میخوره. اگه مراسمی باشه ک مجبور باشیم دور هم جمع بشیم جایی میشینه که توی دید من نباشه اما باز دستشو جلوی صورتش میگیره!!! حتی شوهرمم از دستش عاصی شده. من موندم فردا ک بخام اونجا زندگی کنم همیشه سر رفت و آمد مشکل دارم. حالا چطوری به همسرم بگم که نمیخوام خونه اونا زندگی کنم ؟؟ میدونم که پول زیادی برای اجاره و رهن خونه نداره و باباش هم بهش کمک نمیکنه.
راست میگی خیلی بده_من عید رفتم حرم امام رضا پدر و مادر شوهرمو به امام رضا واگذار کردم برگشتم تنها چیزی که دلمو آروم کرد_و میدونم تقاص کارهایی که کردنو پس میدن امام رضا همیشه حاجتمو داده شماها هم به خدا واگذار کنید ببینید چجوری تقاص بدیهاشونو میدن
شاید بهتره من ی چیزایی بگم که هیچ کدومتون باور نکنید مادر شوهر من حتی جلو بقیه دستمو میبوسه اما منو میزنه جلو شوهرم منو زد و فوش های رکیکی به خانوادم داد.من دارم پیر شدن مامانمو میبینم بخاطر اون کاراش اما همیشه و همه جا ازش حرف میزنم غیبتشو میکنم میدونم گناه داره اما تو دلم بمونه عقده ای میشم.سخته واقعا.هیچ وقت نمیبخشمش هیچ وقت
q
سحر جون میدونم چی میگی ولی سعی کن محبتتو بیشتر کنی بهش خیلی_منم خانواده همسرم تو گرفتاریش اصلا کمک نمیکنن ولی وقتی درآمدش خوبه ازش حسابی میکنن وقتی برا خونه خودمون چیزی میخره قهر میکنن که چرا پولشو به ما نداده_عزیزم اینا همش مال تربیت بدیه که مادرش داشته و هیچ وقت درست نمیشه از رو لجبازی هم که شده بدتر میشن_محبتت و بیشتر کن ببین جواب میده؟مردا همشون بچه ننه هستن متاسفانه بعضی هاشونم که دیگه شورشو در میارن
سلام خانومای عزیز من شوهرم خیلی خیلی با خانوادش خوبه دیگه از شور درآوردش شوهر خواهرش میشینه تو خونه این میره برا خواهرش تلویزیون خریدن و وسیله خریدن منم حرص میگیرم دست خودم نیست اعصابم خورد میشه سر این موضوعا با شوهرم دعوام میشه اونم میگه خواهرمه دلم میخوا واقعا حرصم میگیره از شما میخوام یه راهی خوب اگه میتونید بزارید جلو من , من چکار کنم ؟؟ کمکم کنید چی کنم یه ذره از این لوس بازیاش کم بشه, اخلاقش مثل بچه میمونه از یه رفتاریش که خوشم نمیا بهش,میگم تا زمانی که با هم خوب هستیم اون رفتار رو انجام نمیده ولی خدا نکنه یه روز باهم یه جروبحث کوچیک داشته باشیم دیگه برا اینکه حرص منو دربیاره جلو صورتم از کاری که بدم میا انجام میده منم واقعا حرصم درمیا , اینجور موقع ها من چی کنم به خدا اشکمو با کاراش در میاره, بگید من چی کنم با این شوهر لجباز و یکدنده, مثلا از یه لباسی که من خوشم نمیا اون روز که جروبحثمون میشه میپوشش مثل بچه میمونه از این رفتاراش خسته شدم فکر خودکشی زده به سرم کمکم کنید , یه راهی بزارید جلوم اگه میتونید تورو خدااااااااااااااااااا
عزیزم کاملا درکت میکنم خیلی سخته_من همسرمو خیلی دوست دارم ولی مادر شوهرم خیلی اذیتم میکنه و تو همه کارهام دخالت میکنه بارها گفته از پسر من جدا شو براش یک زن دیگه بگیرم_بهم تهمت میزنه_تیکه انداختن هاش دیوانم کرده_تقاص بدیهاشو با یک عروس دیگش داد ولی براش درس عبرت نشد_فقط و فقط به خدا واگذارش کن کاری که من کردم خدا بدترین انتقام و از آدم های ظالم میگیره مطمئن باش_اینجور آدم ها خدا نشناس هستن_من از خدا خواستم انقدر گرفتاری و مریضی بهش بده دست از زندگیه من برداره_دوبار بخاطرش قرص خوردم ومتاسفانه همسرم آدمی نیست که ازم دفاع کنه ان شاءال...خدا جواب اینجور آدم هارو بده
منم با شوهرم هموخیلی دوست داریم تا حالا به مادرشوهرم از گل نازک تر سه ساله نگفتمحتی بدترین حرف ها وزخم زبونوتهمت هارو شنیدم که هرکسی باشه یه کلمه میگولی باز هم یه لبخنده ارومتنها جوابمبودهوهیچینگفتم با احترام با صدای اروم صحبت میکردن ولی اینقدر دلمومیشکنه بازم اذیتممیکنه که خیلی غمگینو افسرده شده اخه مادرشوهرمو پدرشوهرم خیلی زبون دارنو خیلی زخم زدن روقلبم هیچوقت نمیبخشمشون هیچوقت
عتقاد به خدا کاملا درسته ولی آدمهایی هستن که مثل مادر شوهر من میرن دنبال دعا جادو و کسانی که با جن ها در ارتباط هستن_من خودم کسی بودم که هیچ اعتقادی به دعا جادو نداشتم خدا ان شاالله ایجور آدما رو با بدترین ذجر از دنیا ببره با خفت و خواری زندگی کنه_من بعد از ازدواج تو شهر خانواده شوهرم زندگی میکنم از خانوادم جدا هستم فکر میکردم پدر مادرش مثل خانواده خودم هستن ازشون اصلا خوبی ندیدم ولی خوبی کردم_مادر شوهرم از همون روز اول همه تلاششو کرد آتیش بندازه تو زندگیم اون دنبال یک عروس پولدار بود در صورتیکه خودشون زندگیه متوسطی دارن_موقع مجلس عقد بعد از_از عروسیمون نزاشت بریم آتولیه مامانش میگفت ازت خوشم نمیاد نمیزارم کاری برات بکنه_با دعا جادو شوهرمو مثل یک بره مطیع خودش کرده بود_عید نوروز عقد کردیم من به شوهرم عیدی دادم ولی مامانش نزاشت بهم عیدی بده_هیچ مراسمی کوچک ترین کاری برام نکرد بعد برا عروس دومش پولدار بود همه کار کرد در صورتی که بخاطر شوهرم خیلی بهش محبت کردم و همه کار کردم که شاید دست از اذیت کردن من برداره که بدتر میشد_شوهر منو دوست نداره کوچک ترین محبتی هم بهش داره و نمیزاره اون هم منو دوست داشته باشه_بهم تهمت میزد_توهین میکرد دلمو شکست که خدا کاری کرد عروس دومش آبروشونو برد و جدا شد_من آدم خیلی آرومی هستم و همیشه زخم زبون هاشو با خنده رد کردم ولی خدا تقاص منو ازش گرفت_وقتی با همسرم میریم خونشون اونم میاد یک خوراکی میده به همسرمو میگه بخور بعد وقتی میایم خونه همش با هم دعوا داریم_موقع جاهاز چیدن اومد دعا گذاشت تو گیفم که اون دعارو از خونه دور کردم_برام دعا گرفته همسرم 6سال با من هیچ رابطه زناشویی نداشت_یکبار رفتیم بیرون دعا نوشته بود انداخت به آب_دعاهاشو لا کتاباش دیدم برا بچه دار نشدن..._نمیدونم اینجور آدما چجوری میمیرن_برا مجلس عقد که رفته بودم آرایشگاه نزاشت شوهرم بیاد دنبالم که آرایشگرم به شوهرش گفت منو برسونه مهمونی_عروسی هم هیچ کادویی برام نگرفتن گفت همین که گذاشتم پسرم براش تالار بگیره از سرش زیادیه_با دعا شوهرمو نگهداشته ازش متنفرم _من فقط به خدا واگذارشون کردم چون شوهرمو واقعا دوست دارم ولی مادرش نمیزاره زندگی کنم ان شالله انقدر بدبختی به سرشون بیاره و مشگلات و درد ومریضی بهش بده دست از سر زندگیه من برداره_خیلی بهم زخم زبون میزنه ازهرکی خوشش نمیاد براش دعا میگیره_اینکه مادره دلیل به خوب بودنش نیست_با دعا جادو زندگیه برادراشو بهم ریخت_با اینجور آدما باید چجوری رفتار کرد؟با محبت که درست نشد
منم همینجورم .بامادرشوهرم هستم.بخدااااااااخسته شدم .پدرشوهرنانجیبی دارم .وقتی عصبی میشه جواب سلام هم نمیدهد.توی شهرغریب ازدواج کردم .وخیلی سختی کشیدم.خداازش نگذره
منم مادرشوهرم خیلی دخالت میکنه همش میگه عروس فلانی این کار و کرد بعد خودشو جلو شوهرم میزنه به مظلومی که شوهرم میگه دیگه تو دنیا مثل مادر من نیست. حالم از دوتاشون بهم میخوره پیش مامانم هم دوست ندارم بگم طفلکی مریضه غصه میخوره فقط کار من شب و روز شده گریه خیلی مشکلاتم زیاده, دعا کنید برام
سلام اگر مادر شوهرت مدام تو تربیت بچه مون دخالت میکنه،باید چمار کنی
من با شوهرم 2 سال هم کلاس بودیم و با عشق ازدواج کردیم.یک سال عقد بودیم تو این یکسال من فقط 5 بار رفتم خونه مادر شوهر.وقتی هم شوهرم میومد خونه ما زود پدر و مادرش زنگ میزدن پاشو بیا کارت داریم.همسرم 4 تا عمه داره و 2 تا خاله. یک برادر بزرگتر از خودش داره که ازدواج نکرده و عشق مادر شوهرم هست.هنوز یک ماه از عقد ما نمیگذشت که عمه های شوهرم شروع کردن به پر کردن مادرشوهر و پدر شوهرم و کاری کردن که از من متنفر بشن و بخوان ما رو جدا کنن.تمامی مراسمو نصفه انجام میدادن.میومدن خونه ما قیافه میگرفتن و چیزی نمیخوردن.ولی تا جایی که می شد از من به شوهرم بد میگفتن و تمام تلاششونو میگردن که منو از چشم شوهرم بندازن.خلاصه اینکه عمه خانمها خوب کارشونو بلد بودن و مادر شوهرمو انداختن به جون من و زندگیم و شوهرم.بعد ازدواج هم خاله خانمها شروع کردن .که پسره حیف شد.پسره ناراحت.از ازدواجش پشیمونه .زنش کار نمیکنه.غذا درست نمیکنه .لباس نمیشوره.خوشگل نیست.قد کوتاه.از کجا معلوم لیسانس داره.از کجا معلوم مهندس...ماها که مدرک عروسو ندیدیم..به شوهرم گفته بودن برو دزدکی از خونه پدر زنت از مدرک پدرش و خواهرش و مادرش کپی بگیر بیار ما ببینیم...... تو خونه مادر شوهرم اجازه ندارم از جام تکون بخورم هر جا برم خواهر شوهرمو میفرسته دنبالم..به شوهرم گفته زنت از خونه من دزدی میکنه..خانواده اش دزد هستن..خانوادش فقیرن و تو داری خرج اونا رو میدی....به شوهرم گفته باید به مادرت پول ماهانه بدی.برادر شوهرم که کلا به خون من تشنه هستش.میگه من باید به اون برسم.لباساشو بشورم و غذاشو گرم کنم .شبها جاشو بندازم و ...... .پدر شوهرم هم همیشه طرفدار اونها هستش....کلا زندگیم شده تفریح برای مادر شوهر و برادر شوهر و عمه ها و خاله ها..... من هر روز نفرینشون میکنم.. خیلی عذابم میدن.خیلی پشت سرم حرف در میارن .خیلی تهمت بهم میزنن.
من خانواده شوهرم نمیتونن کسیروازخودشون بالاتربدونن خواهرشوهرم به من خیلی تهمت زده حتی خونمودیدن تبریک نگفتن خیلی مغرورو دروغگوهستن واقعآباورم نمیشه همچین آدمایی روی زمین باشه ولی شوهرم اوندروخوب شناخته هرچی بگم کمه درموردشون.برام دعاکنید
منم متنفرم ازمادرشوهرم
👅مادر شوهرو 🐝نیشششششششششش بزنه
مث من بی تفاوت باسید ی هفتس عقد کردم همش نیش میزنه منم محل .... نمبدم بهش تازه پدر شوهرمم پر میکنه بجهنم کیه ک محل بده . از من میشنوید عمرتو نو اشکاتونو ب خاطر ی موجود موذی بنام مادرشوهر هدر ندید
خانم barab شما اگه رابطتت عالیه واسه چی اومدی تو این پست کنار امدن با زبان مادر شوهر!!!!! الان میخواستی بین این همه ادم بگی خیلی خوشبختی😕😕😕
مادر شوهر من که خدا ازش نگذره من که ازش نمیگذرم خیلی با سیاسته .وقتی کسی دورم نیست حرفاش رو بهم میزنه جلو پدر شوهرم و شوهرم بهم خوبی میکنه.،چند وقت قبل پدرشوهرم بهم میگفت من هیچ بدی از زنم واسه تو ندیدم
من 8 سال ازدواج کردم یه پسر دارم پدر شوهرم خیلی ادیتم میکنه بچه ام دست به جوجه هاشون می گیره جلو جاری های دیگه میگه تو شیر ناپاک خوردی من باید چی بگم خسته شدم ناراحتی اعصاب گرفتم کمکم کنید
خداروهزار مرتبه شکر پدر شوهر و مادر شوهر من دوتا فرشته ان. پدر شوهرم که همش به همسرم میگه هوا عروسم رو داشته باش مادر شوهرم هم که کلا تنها چیزی که از عروساش میخواد اینه که زود بچه دار شن همیشه تاکید میکنه اینو برا عروسم بگیر بیرون رفتی اونو براش بگیر منو که بدجور دوست داره. خواهر شوهرام رو که دیگه نگو عالین. بهتر از همه اینا همسرمه که یه انسان منحصر به فرد و فوق العاده است.
ایشاله که خدا خیرشون نده. هر مادر شوهر بد رو. خوب شما که جنبه ندارین ببینین پسرتون با یکی دیگه خوبه و زندگیش خوبه. پس اصلا دامادش نکنین و بالشتش کنین زیر سر. تا اینکه حرص یک دختر بیچاره رو درمیارین و دخالت میکنین. بابا پیر شدین برین به فکر کار خیر برای اون دنیا باشین. دست از سر ما و زندگیمون بردارین. منم مثل همه شما ها از این موجود مزاحم تو زندگیم که به فرش خونم هم گیر میده خسته شدم. خدایا کاش عروس نمیشدم خونه بابام اعصابم راحت تر بود. بابا بهت کاری ندارم و احترامتو دارم تو چرا این قدر فضولی زن پیر
خدا خودش کمک.کنه نمیخوام بی احترامی کنم.پس.باید.چطور رفتار کنیم به دلم مونده یه سفر دوتای بریم
خستندا خودش رحم کنه منم مث شما هستم.خسته شدم تا سرکوچه هم که مخوام برم حضرت عالی تن دست تو دماغ کنم میگه منم خسته شدم هس
منم یک ماه و نیم نامزد بودم،مامانش با اومدن یه عروس تو خانواده عموش همش منو با اون مقایسه میکرد و به من متلک میگفت،کلا بر خلاف اوایل باهام لج شد و بهم متلک میگفت ولی جلوی پسرش بهم احترام میذاشت،وقتی هم من میگفتم چرا بهم اینارو میگن نامزدم میگفت بهت که احترام میزارن،تو دنبال بحثی،و مامانش اینقد زیر زیرکی متلک گفت که نتونستم تحمل کنم،و بابام بهم زد.
سلام اگه میشه راهنماییم کنید. من قراره باپسری ازدواج کنم. ایشون همش تابع حرفای مادرشون هستن و قبل هرکاری با اون مشورت میکنه و حرف حرف مادرشونه. مثلا وقتی ازش خواستم خودم انگشترنامزدی رو انتخاب کنم مامانش اجازه نداد و اونم رو حرف مادرش حرفی نزد یا در مورد کارهای جشن همش حرفای مادرشو قبول داره .. ب نظرتون با این اقا ازدواج کردن اشتباهه؟
بخدا خسته شدم... 6 ماهه عقد کردم.. اوایل خیلی خوب بود مادر شوهرم همیشه بهم خوبی میکرد خرید میکرد .. چون اون یکی عروسشو دوست نداشت با من حیلی خوب بود تا اینکه 3 ماه گذشت و برای اولین بار منو شوهرم خواستیم بریم مسافرت نمیددنید چه غوغایی کرد هرچی خواست به من گفت به خانوادم فحش داد نمیدونم چکار کنم ... من که فقط سکوت کردم ... ولی از این سکوت خسته شدم ... همین دو هفته پیش با پسرش دعواش شدو ساعت 3 شب منو از خونش انداخت بیرون شوهرم خیلی ناراحته خودمم دارم دیوونه میشم واقعا خسته شدیم الانم گیر داده باید بیایید طبقه بالای ما بشینید .. من خیلی ناراحتم نمیدونم چکار کنم خیلی حرفهای زشتی بهم زده به خودم و خونوادم کمک کنید
من حدوده 5ماه نامزد بودم "صیغه ای"اما بعده 5ماه عقده داعم کردم تو دوران نامزدیم خیلی مادرشوهرم دخالت میکرد و وسواس شدیدی داره اصن ادم جرات نداره سرشو بخارونه چون خیلی رو تمیز بودنه زتدگیش حساسه از اونطرفم شوهرم هر شب میگه بیا خونه ی ما بخواب و اگه صبحش یکمی دیر بیدار شدم مادرشوهرم اخماش توهمه /هرجیم به همسرم میگم بزار دوران عقدم من خونمون بخوابم بی فایدس /با اینکه مادر شوهرم یه خانوم تحصیل کرده و فرهنگیه اما گاهی وقتا حرفا و نیش و کنایه میزنه اما خوب من یه دختریم که زیاد به این حرفا اهمیت نمیدم و با احترام باهاشون برخورد میکنم /ولی گاهی وقتا با حرفاش ادمو میچزونه/یه نوه داره از اون پسرش که اگه به این تخم دو زرده بگی بالا چشمت ابرو به مادر شوهرم بر میخوره و بهت اخم میکنه خمش باید با لطافت با این نوه برخورد کرد و خیلیم بابته رفتاراته مادرشوهرم لوس شده/شوهره من همه ی کلرایه خونشو میکنه،از خرید گرفته تا بردنش به اینحا اونجا ،اخره سرم غر زدنو ایرتد گرفتنش ماله همسره بدبخته منه/من با اینکه تو یه خانواده ی با تحصیلات و فرهنگی افتادم اما مشکلاته خاصه خودمو دارم
حالم از مادر شوهرم بهم میخوره متظاهر دروغگو بد گو خدا ازش نمیگذره مطمئنم....
خیلی جالبه همه از دست مادر شوهراشون ناراضین بعضی ها از سطح فرهنگ و سواد حرف زدن باید بگم هیچ ربطی نداره من الان با کسی اشنا شدم که مادرشون استاد دانشگاه هستن و مخالف این ازدواج ..حرفایی به گوشم میرسه که کلا بعیده از یه استاد دانشگاه ..به بهونه های مختلف مخالفت میکنه خیلی ها مخالفن و زیر گوش ایشون میخونن که راضی نشو ...بخاطر اینکه میخوان دختراشونو بندازن ..نمیدونم من که حرفی نمیزنم ولی در کل در آینده هم دخالت هایی میکنن ..هیچ چیزی در شانشون نمیدونن ..خدا خودش هر چی خیره برای همه مقدر کنه..آمین
سلام خانمای عزیز منم تمام این مشکلاتو داشتم،اما گذشت خداروشکر از من نصیحت فقط به شوهراتون محبت کنیدوارامش رو تو خونتون حفظ کنیداما خانواده شوهر اگه پرو هستند بهشون رو ندین اصلا لازم نیست که ما همرو ازدست خودمون راضی نگه داریم با هر کس مثل خودش رفتار کنید و اعتماد به نفس داشته باشین
یادتونه گفتم مادرشوهر م قهر کرده منم با اون قهر کرد م به ارامش رسیدم سیزده سال زخم زبون تهمت رو تحمل کردم اگه می دونستم به این راحتی از زندگیم میره بیرون همون اوایل ازدواج این کار و می کردم حالا هی زنگ می زنه به شوهرم نفرین می کنه پیغام فرستاده حضرت عباس جواب کارمو بده برام مهم نیست خدا جای حق نشسته ارامشو عشقه دعا کنید از دست ندمش
من حق حرف زدن در مورد خانواده شوهرم را ندارم چون بابدترین رفتار همسرم مواجه میشوم یا بخواهم برای یکی ازاعضای خانواده ام کاری انجام دهم درغیر این صورت بسیار مرا دوست دارد وخوش رفتار است ومن از عواقب این رفتار ها ترس وواهمه دارملطفا مرا راهنمایی کنید تا بدتراز این برای من
خراب کرد ازنظر شوهرم من مقصرم وباید با بد رفتاری او با خوانواده ام تابانشو بدم اما این تنها مشکل زندگی مشترکمان هست ما هیچ وقت بخاطر خودمان یا کس دیگری خیر از خانواده شوهرم دعوا نکردیم مهمون خونه ما باید کسی از جانب من نباشد من زندگمو دوست دارم ولی دیگه نتمیتونم طاقت بیارم خیلی برام سخت زندگی که ظاهرا مال من ولی من هیچ کاره ام اگه عروسی یا عزا یا بیمارستان ویاهر چیز دیگه باشه من باید شکسته بشم جلوی همه خرد بشم تافقط شوهرم دل مادرشو نشکسته باشه تازه اینوهم میگه مادرمه باید عزتواحترامشو نگه دارم مادرشوهر من باهیچ کس خوب نیست هیچ دوستی نداره شاید من هم اگه بچه نداشتم به زندگیم ادامه نمیدادم اما تصمیم گرفتم هرگز به صورتش نگاه نکم این تنها عکس العمل من بعداز این همه آزار واذیت
به نظرمن فقط تفاوت سطح تحصیلات نیست که باعث دعوا میشود شما رابطه مادرشوهرتان را با خود ودیگران مقایسه کنید این تجربه من است ازهر راهی که فکر کنید برای خوب شدن روابطم با مادرشوهرم استفاده کردم اما هیچ وقت خؤب نشد وبدترهم شد مادرشوهر من خیلی راحت دروغ می گوید دوبهم زنی میکند وتمام کسانی که من را میشناسند پیدا میکند ازمن پدرم مادرم بد میگوید تهمت میزند هفت سال تمام روزهای خوب وبدم را خرا
همتون برید خداروشکر کنید خانواده شوهر من تمام کادوهای عروسی رو غنیمت بردن خودم واسه خودم ساعت و تور عروسی خریدم هیجی واسه سرویس عروس نخریدن و مادر شوهرم گفت من دیدم که تو نامزدیت کفش سفید داشتی و حتی کفش هم پیچوندن . حالام شوهرم با ۱ ملیون حقوق داره ماهی 900 تومن قسط و 500 تومن اجاره میده در صورتی که قرارشون این جوری نبود. من فقط دعا می کنم هدا یه دوماد هار مثل خودشون نصیب کنه. اکه بلاهایی که سرم آوردن سر دخترشون نیاد خدا عادل نیست.
مادر شوهرم از قبل عقد نالید پول ندارم فلان آرایشگاه برو آخر با هزینه کم مجلس برگزار شد تا نامزدی داداشم شد خب خرج رسمی طرف بندر که با داماد باشه. پدرم کم نضاشته بود بعد سر کوفتش من خوردم چرا عروستون قشنگ شد تو نه از این حرفا حالا که عروسی میخایییم بکنیم میگه ندارم حتی یه هزار تومنم پول به پسرش نداده ما جووونا اول زندگی از کجا بیاریم. یا حرفاش عصاب ندارم تپش قلب گرفتم دستام میلرزه مثل سن بالا ها هر شبم گریه فکر خیاله آخه خودشون دختر دارن از خدا میخام یه مادر شوهر مثل خودش گیر دخترش بیاد تا بفهمه عروسم مثل دختر خودشونه
ضمناخانمایمحترمبجایاینکهغصهبخوریدوگریهکنیدبهترهبریددنبالراهحل منماوایلخیلیافسردهشدهبودمتااینکهفهمیدمبایدچجوریباهاشونبرخورد داشتهباشم.وقتیبهحرفوکارکسیزیادبهابدیدوبشهخدایشما.صددرصد شماازاونآدمشکستمیخورید.باافکارمثبتوپرانرژیبریدبجنگهرکسیکه میخوادشماروآزاربده.فقطبایهکمفکرکردنراهحلمشکلوپیدامیکنیبد مثلمنکهالانتعجبمیکنمچرااوایلازدواجماینجوریباهاشونرفتارنکردم تامتوجهبشندورهزمونهفضولیودخالتتمومشده. اصلانذاریدمادرشوهروخواهرشوهرشکستتونبدن.فقطدرستباهاشون رفتارکنیدوبهشونباجندید.کسیکهبهدیگراناحترامنذارهلیاقتاحترامونداره
منممادرشوهرمفضولبودهمشمیخواستبگهچکارکنمولیآدمشکردم اصلابهشسرنمیزنم.زنگنمیزنم.وقتیزنگمیزنهباهاشسردبرخوردمیکنم یعنیطورینشستهسرجاشکهمندارملذتمیبرم.من۱۳سالهازدواجکردم شوهرمخیلیخوبهواصلابهشونسرنمیزنه.اینقدتویزندگیمآرامشاومده کهباورنمیکنم فقطحالافهمیدمتماممشکلمناونبیسوادابودن
منم همه مشکلات شما با هم دارم
با سلام. بچه ها شنیدین میگن دعوا وقهر وآشتی و... اول زندگیه بعد تمام میشه؟؟؟ نه تمام نمیشه دیگه اعصابی برای آدم نمیمونه که پیگیر باشه. من اوایل اذیت می شدم. چون فقط حرف وازار های خانواده شوهرم مشکلم بود. ولی الان انقدر مشکل دارم وبرام درست کردن که دیگه وقت ندارم به ازاراشون برسم. شدم یک ادمک چوبی. نه احساسی ، نه اشکی ، نه دلی برای تنگ شدن ونه روحیه ای برای از دست دادن. خدانسازد برای آدمهای مردم آزار .موفق باشید.
امان ا ز دست این مادرشوهرش بد خدا انشالله هدایت شون بکنه من بیست وسه سالی است که ازدواج کردم ولی خوب خیلی ضربه خوردم از پورو بودن این مادر شوهر و.......
مادر شوهر نگو بلای جون بیچارم کرده همش در حال حرف زدنه نمی دونم خسته نمیشه با همه چیز کار داره حتی با حقوق بابام جرات نداره وقتی از شهرستان میاد یه نفر بیاد خونم از بد زبونهاش خسته شدم شوهرم ازدستش خسته شده حالا جدیدا با ما قهر کرده اینبار که اومد پا خونه ما نذاشت تا حرف می زنیم شروع می کنه به نفرین کردن از من سالم تر ه ولی همش تو مطب دکتراس خدا ازش نگذره زنگی رو زهرمارم کرده فکر نکنید همه اینا دروغ میگن یا بلد نیستن زندگی کنند مادر شوهر ا خیلی زرنگند چنان نقش آدم های مظلوم رو بازی می کنند که همه باورشون میشه
از همه دنیا خسته و بیزارم هرگز نمیبخشمش بدبختیه من اینه که ما گل به گل کردیم به خدا زن داداشم که خواهر شوهرم میشه تو رفاه کامله هیچ کی بهش کاری نداره خیلی دختر غدیه تا یه کوچولو با شوهرش دعوا میکنه میاد به مادر شوهرم میگه اونم جونه منو میگیره اما شرایط سخت منو نمیبین من دانشجو بودم ازدواج کردم گفتن به شرطی که بابات خرجتو بده میتونی بری دانشگاه شوهرم هم اصلا به جدایی فکر نمیکنه همش به فکر مامانشه ولی اصلا به فکر من نیست خیلی داغونم به حدی رسیدم که وقتی با ابجیمینا حرف میزنم اگه یه چیزی گفتن به حد مرگ خودمو میزنم از بس فشار رومه خیلی حالم بده تورو خدا برام دعا کنید زود مستقل بشم واگر نه خودمو میکشم
من دیگه از همه بدبخترم واسه مادر شوهرم عین کزت میمونم به شدت ازش متنفرم من تو یه اتاق 9 متری خونه اونا زندگی میکنم خیلی اذیتم میکنه تو همه کارم دخالت میکنه تازه بدتر از همه اینکه شوهرم مامانش خط قرمزشه و اصلا طرف من نیست کم کم به فکر خودکشی افتادم خیلی زجر میکشم
واااای منم خسته شدم، خدایاااا چکار کنم؟؟؟ طبقه بالای مادرشوهرم هستم و تا آخر هم همانجا باید. باشیم. نمیدونم احساس میکنم بهم حسودی میکنه، من بنظر همه خیلی هنرمندم ولی این مادرشوهرم وقتی مثلا یکی از هنرهام رو میبینه قیافش یه جوری میشه، یا ارشد که قبول شدم نکرد یه تبریک خالی بگه، اصلا نمیفهمم چرا اینجوریه، پدرشوهرم فوت شده از اون موقع هم تو هر حرفی میزد به کرسی مینشوند، ولی من مثل بچه هاش به حرفش گوش نمیدم، آخه خیلی فرهنگ مون فرق میکنه بااینکه از یه شهریم، دلم میخواد جیغ بزنم آخه چرا اینجوریه، خدااااای من
مادرشوهر منم خیلی تو خریدای عروسیم دخالت کرد. فکر کن روزها می رفت واسه خودش مغازه های لباس عروس و آرایشگاهها رو می گشت. بعدش ارزونترینش رو واسه من پیدا کرده بود. منم که ساده و خوش باور هرچی می گفت قبول می کردم. چون واقعا دختر پر توقعی نیستم ولی حالا که متوجه این کاراش شدم عصبی شدم. حتی نذاشت واسه پاتختیم برم یه لباس درست و حسابی بخرم. خدا ازش نگذره. حالا هم که عروسی کردیم همش دخترشو به رخ من می کشه که پسر فلان کارخونه دار خواستگارش بوده و غیره. یا دوست دختر پسر کوچیکشو مدام به رخ میکشه که آپارتمان داره، وضعش خوبه، دکترا داره... این حرفا به خدا برام ذره ای اهمیت نداره ولی طرز فکر مادرشوهرم داره دیوونم میکنه. هروقت این حرفا رو میشنوم ناراحت میشم و به شوهرم نمیگم ولی اون هم فکر دیگه ای میکنه. دارم افسردگی میگیرم از دست این زن.
مادر شوهر خودش و مذهبی میگیره ولی غیبت میکنه و مشکل دیگه خواهرشوهرامن که با اینکه سواد و وضع مالی انچنانی ندارن و من از اون ها بالاترم خودشونو از من سرتر باکلاستر باسلیقه تر میدونن واقعا بیزارم ازشون
خدا به همه صبر بده. من سه تا برادرشوهر دارم که بی خیال و راحتن از طرفی مادرشوهرم مشکلات دست و پا داره فقط میتونه کارای شخصیشو انجام بده ولی غذا درس کردن و بقیه کارا با شوهر منه.البته ما دو ساله عقدیم. مادرشوهرم وقتی مریض میشه شوهرم مثل پروانه بهش میرسه. ولی برادراش بی خیال اصلا ازش نمیپرسن چته!ولی مادرشوهرم با این حال عاشق اون دوتاس البته شوهر منم دوس داره چون کسی نیس بهش برسه! از طرفی گاهی مادرشوهرم بمن میگه دوس داری بعدا باهم زندگی کنیم!😢گاهی اوقات میترسم دنبال ما هرجا بشه بیاد گاهی اوقات پدرشوهرم میگه شماها خارج هم برید باهاتون میاد! خداروشکر شوهرم ادم تحصیلکرده و منطقیه و با زندگی کنار مادرش مخالفه. مادرشوهرم حالش خوبم باشه جلو شوهرم جوری رفتار میکنه انگار مریضه و همش میگه شوهرم شب نخوابید تا صبح مواظب من بود حتی بیرون هم میریم به شوهرم میگه زود بیا دیر نکنی بیرون هم میریم همش زنگ میزنه کجایی نمیایی یا الکی سوالای مسخره میپرسه بفهمه شوهرم کجاس! من و شوهرم تو این دوسال جز کارای مادرش هیچ دعوایی بینمون پیش نیومد. نمیدونم اصلا حس مستقل بودن نمیکنم جدیدا با رفتارای مادرشوهرم استرس گرفتم و مشکلات معده درد عصبی برام پیش اومد.
سعیده جان به نظر من تو با سیاست رفتار کن و قشنگ نظراتت رو بگو و هر چی هم که تو مسائل خصوصیتون وارد میشه با یک لبخند بگو خودمون فکر کردیم که چکار کنیم و چه طور این مسئله رو حل کنیم و موضوع رو عوض کن و اصلا تو خودت نریز و گریه نکن. من مادر شوهرم خیلی حرف و دخالت میکنه ولی خودم راحت جوابشو یدم نه با بی احترامی بلکه یک طوری با سیاست که یعنی علنا ساکت میشه و میفهمم که حرص میخوره. اصلا با شوهرت هم سر مادرش کل کل نکن. سعی کن خودت متوجه بشی که کی هستی و چقدر تواناییت بالاست. راحت میتونی تا حدی لجش رو دربیاری با خونسردی و خنده و گفتن حرفات. نگران نباش همشون همین طورن البته خوب هم هست تو مادر شوهر ولی بیشترشون فکر میکنن چون ÷سرشون هست باید دخالت کنن و حرف حرف اونا باشه.
سلام خواهش میکنم بهم کمک کنیدمن دو سال هست که ازدواج کردم مادر شوهرم هر شب به خونه ی ما میاد و با دخالت هاش چند شبه که تا صبح فقط گریه میکنم من و شوهرم رابطمون عالیه ولی حضور مادرش با دخالت ها و حرف پرانی هاش آرامش من رو ازم گرفته چه کار کنم که این حضور کمتر بشه و آرامش به خونه ی من برگرده
قبل از ازدواج هر کس میگفت مادر شوهر با عروس خوب نیست یا از مادرشوهراشون بد میگفتن باور نمیکردم میگفتم حتما خودشون هم مشکل دارن و با مادر شوهراشون خوب رفتار نمیکنن و احترام نمیذارن و محاله که یکی خودش خوب باشه ولی مادر شوهرش باهاش خوب نباشه تا اینکه خودم ازدواج کردم و با مادر همسرم مثل مادر خودم حتی بهتر هم برخورد میکنم. احترامش رو دارم. نمیذارم دست به سیاه سفید بزنه ولی از زبونش به تنگ اومدم نمیدونم چرا این طور میکنه و چی میخاد. همش در حال پر کردن شوهرمه. حتی دعوتش میکنم بهترین غذاها رو درست میکنم ولی موقع رفتن دریغ از یک خداحافظی و تشکر. نمیدونم بعضی وقت ها میگم کاش منم بد رفتار کنم شاید بهتر باشه و من حداقل داغون نشم ولی نمیتونم این طور بار نیومدم. خدایا یکم عطوفت تو دلش بذار منم مثل دختراش هستم. یعنی چرا این کارا رو میکنه و از جونم چی میخاد.
جالب این جاست که بهتون بگم شوهرم متخصص هست خودم هم دانشجوی تخصص . سعی میکنم زندگیم رو حفظ کنم. کاش یکم فقط یکم متوجه کارهاش و حرف زدنش باشه. من میزارم رو بی سوادیش
ایشاله خدا تمومشون رو هدایت نه. اگه هم براشون از دختراشون هم دلسوز تر باشی به خدا بازم نیش وزخم زبون و متوقع بودنشون رو دارن. منم یک بیچاره مثل شماهام که با یک مادر شوهر بی سواد با فرهنگ پایین و یک شوهر که حرفش رو گوش میکنه سر میکنم. به خانواده ام هم نمیگم هیچی که غصه نخورن. خدایا ایشاله یک شعور و فهم بهشون بده.
من یه مادرشوهردارم ک اصلا پسرشو دوست نداره سالی یه بار حالشو نمیپرسه ما از مادرشوهرم چندتا استان دوریم این یعنی خوشبختی.وقتی پسرشو دوست نداره من ک جای خود دارم.
لعنت بر اون مادرسوهری ک دوست نداره پسرش طعم داشتن یک زن خوب را داشته باشه به شدت خسته ام بریدم
اما خدارو شکر همسرم مرد فهمیده و باشعوری هست و با احترام به مادرش میفهمونه که کارش اشتباهه. اما کو گوشه شنوا؟ من بعد از 4 سال با شوهرم ازدواج کردم همکلاسی بودیم و واقعا عاشق هم هستیم اگر زبون کاکتوسیه مادر شوهرم بذاره خیلی خوشبختیم در کنار هم بعضی وقت ها فکر میکنم اگه مادر شوهرم نبود زندگیم مثل بهشت بود.
سلام 46 روزه عقدکردم طوری رفتار میکنم که دوست دارم با مادر خودم رفتار شه اما این واقعیته که مادر شوهر ها متفاوت هستن و فرقی نمیکنه که خوب باشی یا بد اونا طوری رفتار میکنن که دلشون بخواد واقعا از حالا خسته شدم مادر شوهرم همیشه در تلاشه که مبادا من مسرش رو ازش جدا کنم هی قهر میکنه هی گیر میده و همیشه ناراضیه جالب اینجاست که با اینکه از جاریم هم راضی نیست ولی هی پیش من و خانوادم از اون تعریف میکنه.
همش میگین مادر شوهر بد بود چنین بود چنان بود همه بدبختی این مردم سر اینکه توی هیچ چیزی نمیخان یه ذره گذشت داشته باشند
من دو سال عقد بودم مادرشوهر و خواهر شوهرم خیلی اذیتم کردند یک روز نمی شد که اشکم را در نیارند با هزار در به دری عروسی کردیم الان که عروسی کردیم پسرش براش عزیز شده ولی این دو سال حتی نمی گذاشت من خونشون برم من را خیلی تحقیر کرد ولی حالا هم نمی ذر. زندگی کنم امیدوارم خدا جواب تمام ادمایی که در حق یه دختر معصوم ظلم می کنند بده اگه مجردید قدر پدر و مادرتون را بدونید و اصلا ازدواج نکنید به خدا خونه بابا بهشته
سلام من 2 سال و نیم ازدواج کردم با مادرشوهرم و پدر شوهرم تو یه خونه ساختمون هستیم خدا از مادر شوهرم نگذره یه آدم بی منطق و با یه سطح فرهنگ پایین وکلا نرمال نیست من خودم لیسانسم و ابه خدا انقدر با اینا خاکی رفتار میکردم که نگو ولی بی احترامیهایی که تو این 2 سال دیدم ورفتارهای زشتو تحقیر کننده تا به حال توی عمرم ندیده بودم حتی پدر شوهرمم پر میکنه اونم برام قیافه میگیره از دستشون خسته شدم ولی چه کار کنم عاشق همسرم هستم و به خاطر زندگیم چیزی نمیگم الهی خدا اگه صدامو میشنوه راهی باز کنه ما از اینجا بریم از این همه تحقیر خسته شدم از این آدمای بیچشم و رو پر توقع دیگه جونم به لبم رسیده برام دعا کنید
من سال 80 عقد کردم و81 عروسی 2/5 سال با مادرشوهر زندگی کردم خیلی عذاب کشیدم .مادر شوهرم 6تا بچه وکلی نوه داره طوری که دختر و پسراس هم نوه دارند.توی همون حیاط یه خونه نیمه کاره درست کردیم .دخترم 4ماهش بود .بین خونمون هم دیوار نبود شاید روزی چند بار وارد خونمون میشد .بعد 2 سال یه روز در را قفل کردم قشقرقی شد.مادرشوهرم اکثرا عبوص وعصبانی با ما برخورد میکنه ول یه دروغایی در موردم به بچه هاش میگه کر هر سری هر کدومشون یه برخوردی دارند. بعد از 5سال خونه پاییین رادرست کردیم که کوچیکه بینشان یه دیوار بود ولی از پشت خونه راهداشت.اون هم خودش یه داستانی بود .
ذ
من سه سال با مادرشوهر و جاری توی یه خونه زندگی کردم اون خوبی که مادرشوهرم به من کرد جاریم نکرد و خدا ازش نگذره همه مادرشوهرها عین هم نیستند. مادرشوهرخوب و بد داریم.
شوهرم اوایل خوب بود وقتی که وضعیت مالیش خوب نبود الان که خوب شده طرف خانوادشه واسه اینکه دختر دارم دلم نمیاد جداشم دخترم اذیت میشه.تازه مادرش معتاد هم هستممن 7ساله ازدواج کردم.الان 23سالمه!.تو رو خدا ازدواج نکنید
من از مادرشوهرم متنفرمممیخوام جدا شم اما پدرم فوت کرده هیچ کسی نیس حمایتم کنه بچه هم دارم8ماهشه اما به خدا خستهام
من یه تازه عروسم.دخترایی که هنوز ازدواج نکردین توی ازدواجتون اگه تحصیلکرده هستین به تحصیلات مادرشوهر هم اهمیت بدین .تحصیلات سطح فرهنگو بالا میبره.مادرشوهرم سوادش در حد اول راهنمایی هست من فوق لیسانس .من از مادر شوهرم متنفرم چون آدم زورگو بددهن حاضر جوابیه.پدرشوهرم با اینکه میدونه مقصر مادرشوهرمه توی هر دعوایی همیشه طرفداری اونو میکنه.فقط خدارو شکر میکنم شوهرم طرفدار منه.من توی شهری زندگی میکنم که خونوادم ازم دورن و این خیلی اذیتم میکنه.تنها توی خونه مینشینم و از رقتارای مادرشوهرم حرص میخورم
من با خانواده شوهرم زندگی میکنم تو یه خونه سه خوابه که دو اتاقش مال منه. 9 ماه از ازدواجم میگذره و هفت ماه هم عقد بودم. خدارو شکر هیچ مشکلی باهاشون ندارم و خیلی گل هستن اما از من نصیحت که تحت هیچ شرایطی وقتی تواناییش رو دارید که مستقل باشید تو یه خونه با خانواده شوهر زندگی نکنید چون درسته مزایای زیادی داشته واسم اما محدودیت هم داره... تنها مشکل مهمه من همینه که خودش سرچشمه مشکلاته دیگه شده
مادر شوهر من خودشو میزنه به مظلوم بازی...شوهرمم که خر تشریف دارا....اه
دلم خیلی گرفته خانواده ی شوهرم خیلی خسیس هستند دو ماه دیگه عروسیم ولی هیچ کاری برام هنوز نکردن دست میزارن جاهایی ک من دوست ندارم به خدا اصلا آدم سخت گیری نیستم خیلی ب فکر جیبشونم قیمتای مناسب بهشون معرفی میکنم ک برام اونجاها رو بگیرن ولی واسه حرف منو شوهرم اصلا ارزش قایل نیستن وقتی میبینم مادرم انقدر داره برای منو شوهرم زحمت میکشه خیلی جاها شده به جای اینکه اونا دست شوهرمو بگیرن مادرم دستشو گرفته ولی اونا اصلا انگار ن انگار خیلی بی چشم رو هستن حتی یک تشکر خشک و خالی هم نمیکنن خیلی خسته شدم خوشبختانه شوهرم طرفه منه و حقو به من میده ولی از دست خانوادش خیلی ناراحتم... طوری اینا با من برخورد کردن ک احساس میکنم یک زن بیوم تا یک دختر دعا کنید برام عروسیم ب خیر و خوشی تموم بشه
راستی ازدست خواهرشوهرمم خستم هرموقع مهمون اومدنی من باید چایی بگیرم ومن بایدمیوه بگیرم,خانم خودشوزده ب اون راه مادرشوهرمم به من همهش دستورمیده نمیدونم چیکارکنم,خواهرشوهرم همیشه خسته خودشوتلقین میکنه وهمش میگه کمردرددارم,حتی به مهموناودوستای شوهرشم من باید چایی ومیوه تعارف کنم خواهش میکنم منوراهنمایی کنید به خدامن ازنامزدی تاالان که یه ماهه ازدواج کردم خانواده شوهرم ازمن کارمیکشن,من هم مثل هرکسی زبون ندارم که ازخودم دفاع کنم
به نظرمن مادرشوهردشمن جونی عروسه,منم از دست مادرشوهرم به ستوه اومدم,من یک تازه عروسم ولی اون از من مثل برده کارمیکشه وانتظارداره درجاهایی که مهمونی میریم هم ظرف بشورم وکارکنم
سلام خدارو شکر شوهر من طرفمه حتی با خانواده ش سر من بحث کرده باور کنید خیلی بی زبونم حتی بلد نیستم از حق خودم دفاع کنم ولی با این حال خواهر شوهر ترشیدم مادر شوهرم و شیر میکنه میندازه به جون مون حالا مگه عروساش جرات دارن رو حرف مادر شوهرم حرف بزنن همه رو با حرفاش تیکه پاره میکنن ایشالا بخت دختر 36 سالش باز شه گیر چند تا فتنه مثل خودشون بیافته والا از دکور و ظرف نشسته خواب صبح بگیر تا کجا ها که گیر نمیدن تازه یه دختر 2 ساله دارم شبا به هیچ عنوان نمیخوابه تا ساعت 8 صبح مجبورم صبح بخوابم بعد خانم به من دستور میفرماین آدم صبح ساعت 9 از خواب بیدار میشه کار خونه شو میکنه بعد بعدازظهر ساعت 2 تا 4 هم میخوابه اسیر شدیما از دستشون
سلام من ٦ سال که عروسی کردم مادرشوهر و پدر شوهرم از روز اول خیلی دوستم داشتن و بهم محبت میکردند متأسفانه ١ خواهر شوهر دارم که ٣٣ ساله هست و چندین بار طلاق رو تجربه کرده تنها مشکل زندگی من ایشون هست به شدت عقده در دلش داره و از اینکه میبینه شوهرم به من علاقه مند و به خاطر حرفها و اذیتهای ایشون به من بد بین نمیشه اتیش میگیره و بیشتر اذیتم میکنه اوایل تنها مخالفم تو خوانواده شوهر اون بود الان بقیه ( پدر و مادر و برادر ها رو ) هم با خودش همراه کرده و به این دلیل من مدتی رابطم رو با خانواده شوهر قطع کردم و الان بعد از ٨ ماه به اصرار شوهرم مجبور شدم دوباره ارتباط رو شروع کنم برام دعا کنید محتاج دعا
ینی مادر شوهر بد رو خدا اگزما نسیبش کنه
من 8 ساله ازدواج کردم مادر شوهرم ازمن خوشش نمیاد شوهرمم یه دونه پسره درضمن دهن بین هم هست 5تا خواهرهم داره یه بچه هم دارم به خاطر بچم دارم نفس میکشم خیلی سعی کردن زندگیمونو از هم بپاشن مثل خار میرن تو بدنم ولی الان خودم برای خودم ارزش میذارم حتی اگه شوهرم با تحریکاشون کلافه بیاد خونه من خوب تحویلش میگیرم خودمو میزنم به کوچه علی چپ من خدا رو دارم
من یک ساله عقد کردم و مادر شوهرم همیشه به پسرش سفارش میکنه که پولهاتو پس اندازکن و این باعث خساست شوهرم شده و از هرخریدی برای من طفره میره و چون خودم شاغل هستم زیاد سختگیری نکردم ولی دیگه از این بی تفاوتی ها دارم خسته میشم .ضمناً مادر شوهرم بیش از حد مداخله میکنه و همیشه حس ریاست نسبت به ما داره حتی اکثر مواقع همه جا همراه ماهست و به شدت پسرشا وابسته به خودش کرده و حتی صندلی جلو ماشین میشینه.خواهشا کمک کنید.
من ۱۸سالمه ۴ساله با نامزدم دوستم تازه ی هفتست عقد کردیم از حرفاتون ترسیدم برام دعا کنین
واقعا از شنیدن حرفاتون تعجب می کنم. هرچقدر مادر شوهر بد باشه تا وقتی شوهرتون نخواد هیچ کاری نمی تونه بکنه پس مقصر اصلی شوهراتونن. شوهر من و برادر شوهرام اجازه نمیدن مادرشون به خاتوماشون بگن بالای چشت ابرو.
نمیدونم دردمو به کی بگم به خدا به مادرمم نمیگم اذیتم میکنن به پسر بزرگش انقدر بها میده پسر بزرگش دوتا بچه هم داره حتی پول تو جیبیه پسر بزرگشو مادرشوهرم میده ولی شوهره من باید مرغو گوشت مادرشو بگیره
یه ماهه عقد کردم شوهرم دهن بینه چسبیده به مادرش حتی دیدنه منم نمیاد دارم دق میکنم نمیدونم چیکار کنم دلم گرفته مادر شوهرم هرچی دوس داره بهم میگه که التماس کردی گرفتمت خستم کرده از منم توقع داره برم دیدنش منم نمیرم پسرشو پر میکنه که زنت حتی زنگم نمیزنه به شوهرمم زنگ میزنم قط میکنه خاموش میکنه مادرش انقد بلده الکی کار میذاره جلو پسرش که شوهرم بهم زنگ نزنه شوهرشم مرده چسبیده به پسرش ایشالا دختراشم بدبخت شن ازش نمیرم
خدا به خیر بگذرونه. با اینکه تاحالا هیچ جور رابطه عروس-مادرشوهری رو از نزدیک ندیدم و خودم هم تو موقعیتش نبودم، ولی یکی از ترسام از ازدواج به خاطر چیزایی هست که راجع به مادر شوهر شنیدم. شخصا" طوری بزرگ شدم که به راحتی نمیتونم زیر بار حرف زور برم و حتی فکر اینکه یه بزرگتر بخواد صلاحیت من برای ازدواج رو از میزان حرف شنوی بسنجه و به ازدواج با کسی که من دوس دارم و از قضا پسرشه رضایت بده ... واقعا" ناراحت و پریشونم میکنه. تا جایی که شنیدم مادر شوهرا از اینکه یه دختر تازه وارد بیاد تو خونشون و گل پسر خونواده رو که مادر اوووووووون همه زحمت براش کشیده برداره ببره میترسن و هرکاری میکنن که تازه عروس به هر قیمتی بفهمه خانوم خونه شدن و مستقل شدن در کنار مرد رویاها اونقدام سهل الوصول نیست. ولی ایکاش مادر شوهرا ، مخصوصا" اونایی که غیر از شازده پسرشون دختر هم دارن یه لحظه پیش خودشون فک کنن که روزی روزگاری این دختر منم ازدواج میکنه و گیر یه مادر شوهری مثل من میفته.... اگه دخترشون رو دوس داشته باشن و زیادی به خیرخواهی خودشون مطمئن نباشن، والللللللللللههه اگه دیگه از گل به عروس نازک تر بگن... ولی بعید میدونم دل مادر شوهری به حال عروسش نرم بشه...مگر در موارد خاص که گیر هر عروسی هم نمیاد...
عروسای گل زندگیه من با داشتن یه مادر شوهر که فکر میکرد تو خونش همه کارست داره خراب میشه نامزدیم و داره همه چی تموم میشه .... نامزدمم هم تحت سلطه و حرف مارش بود.... هرچی میشد ببینم مامانم چی میگه ... ای بخوره تو سرت با اون مادره فولاد زره ت .... نمیدونم خوده مامانش منو انتخاب کرد حالا سر یه موضوع پیش پا افتاده زندگیمو خراب کرد و بابام هم همه چی رو میخواد تموم کنه الان که دارم اینارو مینویسم کلی چشام از اشک باد کرده.... مامانم گذاشته رفته بیرون نمیدونم کجا .... منم قاطی کردم از ریز تا درشت چیزایی که برام خریدنو ریختم تو نایلون گذاشتم تو اتاق تا موقعی که میخوان بیان حرف بزنن با خودشون ببرن.... شوهرمو دوست داشتم و دارم ولی بقول مادر پدرم مادرش نمیذاره زندگی کنید ... ناراحتی و اشکای الانت می ارزه به خون گریه کردن بعدت .... هیچوقت ازش نمیگذرم امیدوارم خدا تلافیشو سرش دربیاره که انقد منو تو این یکسال اذیت کرد...
من 2 هفته ای هست که عقد کردم هنوز به تجربه های شما دوستان عزیز نرسیدم.برام دعا کنید.
مادرشوهرا تا زمانی عروسشونو دوس دارن که باب میلشون باشه همون چیزی رو که اونا می گن انجام بده سبک زندگیشون انطوری که انا می خوان باشه وسلیقه اونارو داشته باشه اونوقت عروس خوبیه واگر هم نباشه اون عروس بدیه.شوهرا هم این وسط بی تقصیر نیستن چون بدون اینکه متوجه بشن همه چیزو خرابتر می کنن یا کسی بهشون یاد نداده که هر کسی باید نقشش و بدونه و همینطور مرزشو مادرشوهر باید بدونه وقتی پسرش ازدواج کرد یک زندگی مستقل داره ومرزشو بدونه همینطور زن وشوهر و زن هم جایگاه ومرز عروس رو بدونه.
من فکر می کنم مشکل از فرهنگ جامعه هست تا به حال چند بار شنیدید که عروسم تو زندگیم دخالت می کنه وحالا چند بارشنیدیدکه مادرشوهرم تو زندیگیم دخالت می کنه.قضاوت با شما کی مقصره.مادرشوهرا فکر می کنن زندگی پسرشون مال خودشون ویا فکر می کنن دارن محبت می کنن اما خبر ندارن دوستیشون دوستی خاله خرسه هست.یادشون می ره عروسشون هم انسان وحق داره طوری که دوس داره زندگی کنه
من الان 4 ماهه ازدواج کردم و با اینکه من یه شهر دیگه و مادر شوهرم یه شهر دیگه اس .ازدست نظرات و اظهار وجود کردن ها در امان نیستم ایشون حتی با یک تلفن خوب بلده که کارش رو از پیش ببره..... سعی کردم زیاد به حرفشون گوش بدم ولی با این حال هیچ فرقی در رفتارای اون نمیکنه امیدوارم که یکم در رفتاراش تجدید نظر کنه چرا که دنیا دار مکافاته.
خوووووووووووووووووووووووشششش بحال عروستون بخدا :(
من الان خودم مادرشوهرم واصلا نمیتونم باور کنم اینایی که نوشته شده شاید الان بگید داره از خودش تعریف میکنه ولی بخدا کارم همش قربون صدقه رفتن عروسمه (((از ته قلب دوستش دارم خانومیه)))) و همیشه خدا رو برای داشتن همچین عروس گلی شکر میکنم و نمیدونم خدا جواب کدوم کار خوبم رو داده که همچین عروس نازنینی رو قسمتم کرده خدا حفظش کنه
سلام. راه حل پیشنهادی شما حداقل به درد من یکی که نمیخوره. من هم تو دوران نه چندان شیرین عقد هستم و مادرشوهرم فوق العاده سنتی باهام برخورد میکنه. مادرشوهر من علاوه بر اینکه دوست داره در جریان ریز کارهای ما باشه و تو همه ی زمینه ها نظر میده، تازه همیشه هم دلخور و ناراحته و تو قهر به سر میبره چون فکر میکنه ما نقشه ها و فکرهایی داریم که ایشون خبر نداره و کلاً در توهم به سر میبره. ریاست منزل خودشون سالها به عهده ایشون بوده و حالا فکر میکنن که بایستی زندگی ما رو هم هدایت کنند. چون ایشون بزرگتر هستند و بهترین فکرها و تصمیمات رو همیشه ایشون دارند. من حتی امتحان کردم زمانیکه اجازه میدم کاملاً ایشون تصمیم بگیره باز هم در نهایت ناراحت و عصبیه. از طرفی ما بخاطر مشکلات مالی شوهرم برای مخارج عروسی کاملاً گیر ایشون هستیم و از طرفی عروسی آرزوی هر دختریه که فقط یکبار اتفاق می افته. چون اگر کمی ناراضی باشه اصلاً و ابداً حمایت مالی نمیکنه. ضمناً اخلاق دیگه ای که دارن اینه که توی مراسم اخم و تخم میکنن و مراسم رو زهرمار میکنن. توی نامزدی و عقد که اینطوری بود. همه به من پیشنهاد میکنند که دیر به دیر رفت و آمد کنم ولی شدنی نیست. من شاغل هستم و از 8 تا 6 بعدازظهر سر کارم و ایشون توقع داره من هر روز خونشون برم و همیشه از من ناراضیه. مشکلات منو درک نمیکنه.من فقط هفته ای یک بار میتونم و میرم. شما به من بگید چیکار کنم با این آدم نامتعادل؟ بخدا آدم بیمار که نیست بگه مادرشوهر من بده ولی واقعاً من پیر شدم از دست این مادشوهر
الهی جفتتون چقد سختی کشیدین .... منم تو طول هفته زنگ نمیزنم بهشون فقط هفته ای یبار میرم خونشون ... شدت مادر شوهر من کمتر از متدر شوهرای شماست ولی هر چی باشه مادره شوهره ....
منم تو دوران عقد یک مادرشوهری نصبیم شد که مدام منو تنها گیر میاورد با من دعوا میکرد که تو میخواهی پسرم از من بگیری من رنگ بچه خودم نبینم شوهر منم هر چی بهش میگفتم حتی حرف خصوصی میرفت به مادرش گزارش میداد به طوری که مادرش تو روی من به من میگفت پسرم غلط میکنه به تو زنگ میزنه مدام از من پیش شوهرم بدگویی میکرد زنت بده وشوهرم هم هیچی به من نمیگفت فقط همش با من قهر میکرد محلم نمیذاشت من دیلی کارش میپرسیدم مدام طرفه میرفت چون آدم دهن بینی بود اینقدر مادرش گفت گفت که بیم ما اختلاف عمیقی انداخت بعد 8 ماه عقد مجبور شدم ازش جدا بشم خانواده پدری و مادریش خیلی از من حمایت کردند مدام بهش تذکر دادند چون من براش زن دوم محسوب میشدم دیدم فایده نداره ازش جدا شدم ولی هرگز مادرشوهرم و شوهرم نمیبخشم مخصوصا حرفهای که مادرش به من میزد هرگز فراموش نمیکنم بعد چند ماه عقد میپرسیدم پسرتون چرا این رفتارها داره با خونسردی میگفت شاید تو زن ایده آلش نیستی تو رو نمیخواد حالا تک پسرش واسه خودش نگه داره ولی خودش 3 تاخواهر داره امیدوارم این مثلی که میگن حقیقت داشته باشه طبیعت همه چی به آدم برمیگردونه هر کاری کنند تو همین دنیا جوابش میگیرند.انشالله
منم توی دوران عقد به ستوه اومده بودم ... پدر شوهرم سالها بود فوت شده بود مادرشوهرم مارو مجبور کرد توی دوران عقد با کلی قرض خونه بخریم نزدیک عروسی انتظار داشت بریم طبقه پایینش زندگی کنیم .... توی دوران عقد برای جهاز من هی نظر میداد ... میگفت من برای دخترم فلان چیزو با فلان مارک خریدم ... بازار که میرفتم زنگ میزد از مادرم آمار چیزایی که گرفته بودیم رو میخاست ... خیلی رک و بی پروا به خانوادم گفته بود مبل دختر توی جهاز باید استیل باشه و هزار تا چیزه دیگه !!!! یعنی من 1 سال ونیم عذاب وگریه بود برام بعد ازدواج رفتیم همون خونه ای که خریده بودیم و هفته ای یه بار میرم خونه مادرشوهرم و در هفته زنگم نمیزنم شاید خیلی بی رحم باشم ولی هنوز ناراحتم و دلخور!
مادر شوهر شوخیه خیلی بدی بود با عروسا....