در دوره نامزدی حقیقت را بگویم؟
پاسخ: با سلام. اتفاقی که برای شما افتاده خیلی دور ذهن نیست چون معمولا ازدواج های قبل از ٢٠ سالگی از پختگی لازم برخوردار نیستند و رد پای احساس و هیجان عاطفی از یک انتخاب شناختی و عاقلانه در آـ قوی تر است؛ شایان ذکر است طبق تحقیقات اخیر عصب شناسان مغز تا ٢٢ سالگی در حال رشد و احتمال تغییر دیدگاه ها و انتخاب وجود دارد؛ این در حالی است که به طور معمول نباید تحت اجبار ازدواج کرد، چون ضریب خطا خیلی بالاتر می رود.
از طرف دیگه، دوره نامزدی برای شناخت پیشنهاد میشود و نباید آن را یک بخش اصلی از مسیر شروع زندگی ارزیابی کرد. پس به نتیجه نرسیدن در دوره نامزدی به معنای شکست نیست، مگر اینگه دوره نامزدی منجر به یک آسیب روانی ناشی از رابطه شده باشد که به نوبه خود نیاز به بررسی دقیق تر دارد.
اما آنچه در مشاوره قبل از ازدواج حایز اهمیت است، اینکه به غیر از روابط قبلی، تمام مسایل، رویدادها، مشکلات و...، که در ادامه رابطه، بویژه بعد از ازدواج اشکار می شود لازم است گفته شود. پس در دوره نامزدی باید از گفتن هر گونه روابط نزدیک قبلی در طفره رفت. فلسفه این حذر کردن در اسیب پذیر کردن ذهن در موقعیت های بعد از ازدواج است. در واقع پاسخ سوال مطرح شده خیر است.
مشکل من دقیقا شبیه شماست وقتی خوندم انگار داستان عقد خودم مرور شد .منم تو 3 روز عقد کردم
با سلام پسری هستم 27 ساله، کمتر از دو ماه است ازدواج سنتی کرده ام. کارمند هستم. با اصرار خانواده با دختر خانمی ازدواج کرده ام، ایشان مذهبی، کارمند، 23 ساله، هستند. قبل از مراسم عقد فقط یکبار ایشان را با چادر در مراسم عقد ملاقات کردم. قبل از بنده به گفته خودشان با هیچ پسری ارتباطی نداشته اند. هر دو از یک منطقه کوچک و سنتی هستیم و به دلیل محیط کوچک و سنتی و بحث های این چنینی حد فاصل بین خواستگاری و عقد تنها 3 روز بود. البته پدرم و پدر ایشان رفیق و آشنا هستند. خلاصه اینکه به اصرار خانواده و اطمینان به آنها رضایت به این کار داده و به اصطلاح ریش و قیچی را به آنها سپردم، البته از همان ابتدا تردید و شک فراوانی داشتم که به خانواده گفته امری طبیعی و گذرا میبود. خلاصه اینکه قرار بود فاصله ای بین این جلسه آشنایی با عقد باشد (حداقل چند هقته) که به دلایلی که عرض شد این زمان به سه روز تقلیل یافت. از همان جلسه عقد پشیمانی و یاس و ناامیدی بنده شروع و با گذر زمان رو به فزونی گذاشته است. واقعیت این است که هیچ گونه احساسی نسبت به ایشان ندارم و دایم خود را سرزنش میکنم که چرا تن به این ازدواج سنتی دادم. ایشان هم چند هفته ای است که متوجه این پشیمانی و ناراحتی بنده شده اند.اصلا نمیتوانم ایشان را به عنوان همسر آینده ام قبول کنم. با گذر زمان ایشان هم متوجه این نکته شدن که بر خلاف ایشان و خانواده شان که مذهبی و خشک هستند ما اینجور نیستیم.البته خانواده محترم و مودب و ایشان هم دختر خانم محترم و مودب و با اخلاق و فهمیده ای اند. در طول این کمتر از دو ماه یک دقیقه آرامش نداشته ام و به خود میگویم هرچه زودتر این قضیه تمام شود آسیب های کمتری بویژه به ایشان وارد خواهد شد ولی خب کوچک بودن محیط و ابرو ایشان هم مساله ای است.در واقع با تمام سعی و تلاشی که میکنم هیچ حسی بهشون ندارم و انگار نه انگار که همسر بنده اند. با دیدن این رفتار ها خودشون هم یکی دو مرتبه این نکته را بیان کرده اند که؛ اگر میبینی انتخابت اشتباه بوده و پشیمانی از زندگی ات میروم بیرون،،، خودم که تا حدی پشیمان ام که چند باری به خودکشی هم فک کرده ام، آخر مانده ام سر دو راهی آبرو دختر یا احساس و زندگی خودم طلاق یا زندگی بدون حس و احساس و علاقه به ایشون چون حاظر نیستم ایشون را به عنوان همسرم قبول کنم و اصلا بهشون افتخار نمیکنم اصرار ها و دخالت های خانوداه ام را در به وجود آمدن این شرایط بسیار موثر میبینم و دیگر حاضر نیستم در هیچ زمینه و موضوعی باهاشون مشورت کنم چون همان روزها و در واقع سه روز نحث بین آشنایی تا عقد دایم روی ذهن بنده که قبول کنم و کاری نکنم که به اصطلاح کار خراب شود و وقتی هم از دودلی و استرس و اینکه با چ چیز هایی مشکل دارم (مثل نبود احساس علاقه در این رابطه) صحبت میکردم میگفتند طبیعی است و خوب میشه و... ولی الان که به اینجا رسیده پشتمو خالی کردن و بدون اینکه به حرفم اعتنایی بکنند خودشان سرخود خانه همسرم رفت و آمد میکنند و قرار مدار عروسی میگذارند!!!