خانم ها ، عروس ها ، نوعروس ها .... بیاین توی این تاپیک و از خاطرات عاشق شدنتون برامون بگید ، واقعاً چی شد که عاشق شدین ؟؟؟
به عشق اتون رسیدید !!!
نکنه یه عشق مرده توی دلتون دارید !!!
خاطره عاشق شدنتون رو خیلی مفصل و بصورت داستان برامون توی این تاپیک بنویسید، هر نکته خاص و مهمی که در عاشق شدنتون تاثیر گذار بوده ، نکنه شما با یه نگاه عاشق شدید ؟؟؟ به عشق در یک نگاه اعتقاد دارید ؟؟؟
میتونید از اسم های مستعار توی بیان خاطره اتون استفاده کنید.
خلاصه که ما منتظریم خاطره عاشق شدن حداقل 150 نفر رو توی این پست بخونیم ، بعد اینکه 150 نفـــر مجزا، خاطره عاشق شدن اشون رو برامون اینجا نوشتن، یه سورپرایز عالی داریم.
فقط باید به دوستانتون بگید که بیان اینجا و خاطره عاشقی اشون رو بنویسن، چون تا زمانی که 150 نفر تکمیل نشه، سورپرایز عملی نیست...
سعی کنید تا میتونید با آب و لعاب بیشتری بنویسید ، چون طرز نگارش اتون هم تاثیر گذاره توی اون سورپرایز آخر ...
پیشنهاد میکنم داستان عاشقی اتون رو توی یه ادیتور مثل word تایپ کنید و بعد اینجا کپی بفرمائید تا خدایی نکرده در حین تایپ کردن و بخاطر رفرش شدن اتوماتیک صفحات، نوشته هاتون از دست نره.
لطفاً توی پستی که شروع می کنید داستان اتون رو بنویسید ، اعلام کنید : " خــــاطره عاشق شدن " تا با پست هایی که دوستان میان نظراتشون رو در خصوص خاطره شما مینویسن، تداخل پیدا نکنه و بعداً ما بتونیم بین خاطرات گذاشته شده، برنامه ای که میخوایم و یه سورپرایز عالی هست رو اجرا کنیم.
مرسی مهدیه جان، من تصمیم گرفتم داستان عاشقانه دوستان رو وقتی منزل هستم بخونم که با تمرکز کامل، داستان رو دنبال کنم.
حتماً داستان عشقت رو میخونم ، قطعاً باید خاص و دلچسب باشه ...
داستان ملیحه عزیز رو هم دوباره میخوام بخونم، کلی سوال برام پیش اومده ، که باید بپرسم.
حیف که رمان های شما توی کتاب نیست، چون من عادت دارم وقتی رمان میخونم، چاهای خاص اش رو هایلایت میکنم که بعداً هم دوباره اون قسمت ها رو مرور کنم و حس خوب رو دوباره بگیرم.
راضیه عزیزم ممنونم که علت مخالفت خانواده ات رو برام نوشتی و البته بازم عذرخواهی میکنم که تا این حد کنجکاوی کردم، واقعاً وقتی داستانت رو خوندم، بهم ریختم. از خدا میخوام همه لحظه هات سرشار از آرامش باشه در همه روزهای زندگی.
یه موضوع دیگه : این تاپیک رو تبلیغ کنید بین دوستانتون و نوعروس های سایت تا زودتر همه افرادی که میخوان شرکت کنن، داستانشون رو بنویسن، هر چی زودتر تعداد نفرات بالا بره، به قسمت هیجانی ماجرا نزدیک تر میشیم.
ما هم در تمامی تبلیغاتمون حتماً اطلاع رسانی مجزا برای این قضیه خواهیم کرد.
راستی صفا جون ممنونم بابت این تاپیک.
من هیچ وقت نحوه اشنایی و عاشق شدنمون رو جایی مکتوب نکرده بودم.
این اولین باره که این اتفاق افتاد.
شاید باروتون نشه خودم بیش از ده مرتبه خوندم داستانمون رو.
ملیحه جان ممنون. اره ما همدانشکده ای بودیم. ولی برخلاف این که تو فیلمها پسره با دختره برخورد میکنه و جزوه های دختر میریزه و ..... ما تلفنی اشنا شدیم باهم.
نیلوفر جون من وقتی یه داستان میخونم همش خودمو میزارم جای شخصیت اصلی داستان و واسه خودم تحلیلش میکنم که عکس العمل های خودم چی میبود در اون شرایط، داستان راضیه جون رو که خوندم مطمعنم اگه من جاش بودم بی برو برگرد فرار میکردم
مهدیه جونی خوندم قصه عاشقیتو
کلی هم حرصم گرف از کار همکلاسیت که کل انداختن با چند نفر سر زدن مخت چون این کار رو هم کلاسیای من هم انجام دادن و البته همشونم آخرش شرمنده شدن و ازم معذرت خواستن
البته خب اینکار همکلاسیت تو و عشق حقیقیت رو به هم رسوند و اینش خیلی هم خوبه
امیدوارم همیشه خوشبخت باشین با هم و عشقتون روز به روز بیشتر هم بشه عزیزم
الهه عجب دختر شیطونی بودیا تو بچگیات.
چقدر افکار بچگیات ناز بوده.
الهه تو هم برای رسیدن به عشقت سختی کشیدی بالاخره حالا کم و زیادش رو خودت میدونی پس تو هم جا نزن تو زندگیت عزیزم. بخاطرش بجنگ تا به چیزی ک میخوای برسی.
شاد باشین کنار همو خوشبخت عزیزم
مرسی مینا گلی جونم از اینکه وقت گذاشتیو خوندی عزیزم
من کلا همیشه توی رویا سیر میکردم از بچگی
مرسی از توصی ها و دعای قشنگت
چشم عزیزم
سعی میکنم باز هم بجنگم و طاقت بیارم
اره مینا اینو توی خاطرات به جامونده هم گفته بودم هنوزم میگه عشقم. وخصوصا وقتی میریم رستوران میگه مهدیه هل نشو عزیزم.
کلیم حاضر جوابه در مقابل من.
انشالا که عشق شمام مستدا مباشه مینا گلی بنویس داستانتو اگه همسری اجازه داد.
اما ن از قرارهای یواشکی...............
راضیه عزیزم.:
راضیه جان با خوندن قصه زندگیت غصه به دلم نشست عزیزم.
اشک تو چشام اومد. واقعا سخته عزیزم.
تجربه نکردم اما فکر اینکه کنار همسرم نبودم دیوونم میکرد.
ولی تو خیلی عاقلانه فکر کردی منم شاید اگر جای تو بودم فرار می کردم و فکر آبروی خودمو خانوادمو نمیکردم. اما تو عاقلانه فکر کردی.
منم با حرف مهدیه موافقم راضیه به آینده امیدوار باش عزیزم.
امیدوارم زندگیت رو به راه بشه و کلا خوشحال باشی.
ای مهدیه شیطون وروجک
دل آقا روزبهو پس اینطوری بردی ک به ما نمی گفتی
خیلی داستانت خوب بود . خوشمان آمد. از دست اون کبابه خیلی خندیدم.
خوشم میاد همسریتم مثل خودت حاضر جوابه.
از پس تو یکی خوب برمیاد خخخخخخخخخخخ
امیدوارم عشقتون پابرجا باشه و زندگیتون شاد باشه در کنار دو تا دو قلو ک بشن 4 تا بچه و خونتونو بذارن روی سرشون.
آآآآآآآآمین عزیزم بنظرت اگه صبوری نکنی جز اینکه خودتو داغون کنی اتفاق دیگه ای میوفته پس مجبوریم صبر کنیم بعدشم ازت میخوام که فقط به خدا ایمان داشته باشی و اصلأ دلت نلرزه امیدوارم خدا کمکمون کنه یادت نره که بالاتر از دست خدا دستی نیست امیدوارم خودش مشکلاتو حل کنه و دست هممونو بگیره
داستانای همتونو خوندم عزیزان.
اول ملیحه: داستانت خوب بود ولی واقعا غیر قابل باور بود داستان عاشقیت. مثل فیلما.
خوشحالم که الان کنار همسری هستی. ملیحه جان به این سختی هایی ک کشیدی نگاه کن. به اون روزات فکر کن ک به خاطر از یه شهر به شهر دیگه رفتی پس دیگه حتی تو دل خودتم نگو که خسته شدی از زندگی.
همیشه دعا کن و از خدا به خاطر داشتن عشقی ک تو دلاتون گذاشته تشکر کن.
سحر جونی من هرچی نگاه میکنم فقط تفاوت پیدا میکنم بین داستان خودمو مهدیه جونی
مثلا اینکه شوهرم منو از اول میشناخت
ما همشهری بودیم
هم دانشگاهی نبودیم و ...
شباهترو تو کجا پیدا کردی که من نمیبینمش سحر گلی؟
سلام به همگی.میبینم که جمعتون جمعه
قصه همتونو خوندم.شماها خوب قبل ازدواج عشقی بودین ها
من قبل از ازدواجم موقعیت های مهدیه و الا جون برام پیش اومده بود ولی هرکاری میکردم نمیتونستم به این جور رابطه ها علیرغم میل باطنیم بله بگم.انگار دست خودم نبود .هرچی فکر میکنم نمیدونم چرا
الی جون هم خوشحال شدم هم ناراحت امیدوارم که خیلی زود مشکلاتتون حل بشه عزیزم نذار چیزی عشقتو خراب کنه چون تحمل سختیها برات خیلی عذاب آور میشه منم بخاطر مشکلات یه وقتهایی تحمل دیدنه عشقمو ندارم این روزا مشکلات مالی همه جا هست برای حل کردنش فقط تلاش میخواد و صبر ایوب
مینا گلی مرسی عزیزم که خوندیش...آره دوستام میگفتن فیلم هندی واسه خودت...داستانتو توی مجله خانواده باید چاپ کنن....
چی بگم...میدونم عشق مهمترین دارایی آدم اما این مشکلات مالی خسته ام میکنه گاهی
وایییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی الهه اصلا باورم نمیشه
به این جمله ایمان آوردم که میگن به هرچی فکر کنی به همون میرسی........
تا آخر داستانت یه لبخند ملیحی روی لبام بود دختر....خیلی خوب و بامزه نوشته بودی......
خداروشکر به عشقی که میخواستی رسیدی و امیدوارم که به همه خواسته ها و آرزوهات برسی عزیزم
راضیه جون آخی عزیزم خیلی ناراحت شدم,عشق نافرجام خیلی داغ به دل آدم میزاره ,انقد که هر نفست میشه آه ,واقعا خیلی وقتا پدر مادرا هم انگار صلاحیت تصمیم گیری رو ندارن .
ملیحه جون خیلی خوشحالم که به عشقت رسیدی
خدارو شکر که بازم دوتا عاشقو معشوقو بهم رسونده.بچه ها به نظرم هیچ چیزی لذت بخش تر از این نیست که آدم بدونه دیگه با خیال راحت و بدون هیچ دوری کنار عشقش بگذرونه
لحظاتت پر از عاشقی باشه عزیزم
راضیه جونی نمیدونی چقدر ناراحت شدم از خوندن داستانت عزیزم چقققققققققدر تو خانومی که با وجود تمام مسائل به همسرت وفاداری ایشالله همیشه خوشبخت و شاد باشی
razie azizam age bgam taghdire age bgam khsste khodast ya hekmati dashte ham kelisheiii hast ham haghighat ama golam ye chizi tahe delam va baram ye chizaee roshane, man omid vsram b ayandeh, hamin.
مهدیه جان عشق و عاشقیت شبیه فیلم هاست...توی دانشگاه و از بچه های دانشگاه...خوشحال شدم که تونستی ببخشیشو کنارش باشی...ایشالا که خوشبخت بشین و تا آخر عمر کنار هم بمونید.
من و عاشقانه هایم:
1-
18 مهر 89 ساعت 3:30 ، 4 بود که تو تاکسی بودم داشتم از دانشگاه برمی گشتم موبایلم زنگ خورد.
- بله:
- سلام
- بفرمائید؟
- مهدیه خانوم؟
- خودم هستم . شما؟
- میخواستم خواهش کنم اگه امکان داره با هم اشنا بشیم.
- عرض کردم شما؟
- چقدر عصبانی . من نیما هستم.
- متاسفانه به جا نمیارم. لطفا مزاحم نشید. خدانگهدار.
اجازه ندادم ادامه بده و سریع قطع کردم . اصلا حوصله نداشتم. چون دیر کرده بودم و شب هم عروسی خواهر صمیمی ترین دوستم دعوت داشتم خیلی عجله دشتم که زودتر برسم و کارهامو انجام بدم برم عروسی.
طرفای ساعت 5.30 بود که رسیدم خونه یه دوش گرفتم و سریع اماده شدم و راهی عروسی. تا رسیدم شد ساعت 8.30. خیلی عصبی بودم چون اخرهای مراسم بود و دوستم کل ناراحت که چرا دیر اومدید. در این حین بود که دوباره موبایلم زنگ خورد . همون صدای دلنشین و متن. تو اون شلوغی و ازدحام و صدای موزیک درست متوجه نمیشدم چی میگفت.
یادمه فقط گفتم من که عرض کردم لطفا مزاحم نشید خدانگهدار و بازهم گوشیو قطع کردم.تو مراسم همش ذهنم درگیر بود که کی میتونه باشه اخه. وقتیم برگشتم تا صبح همش درگیر بودم و خوابم نبرد. حتی چند بار خواستم نیمه شب زنگ بزنم ببینم طرف کیه. خلاصه به هزار ضرب و زور تا ساعت 9 صبح فردا دووم اوردم. دیگه طاقت نداشتم و گوشیو برداشتم و زنگ زدم. جواب نداد.
دوباره زنگ زدم جواب نداد. شاید ده مرتبه زنگ زدم تا جواب داد. بعد یه صدای خواب الود گفت :
- بله؟
- سلام.
- بفرمائید؟
- مهدیه ام.
- اهان امرتون؟
- مثله اینکه هنوز خوابید و نشناختین. باشه هر وقت شناختید تماس بگیرید.
بازهم گوشیو قطع کردم این بار با عصبانیت بیشتر و بدون خداحافظی.
طرفای ظهر بود که تماس گرفت.
منم که خوره افتاده بئد به جونم و شیطنتم گل کرده بود سریع جواب دادم.
- جانم؟
- سلام.
- سلام بفرمائید.
- خوش گذشت مهمونی؟
- شما از کجا میدونید که من مهمونی بودم؟
- خوب اون صدای موزیک گوش فلکم کر میکرد.
- بله . خوب حالا امرتون؟
- من که دیروزم گفتم میخوام باهاتون بیشتر اشنا بشم.
- ولی من نمیتونم تا ندونم شما کی هستید و شماره منو از کجا اوردین این اجازه رو به شما بدم.
2-
- من نیما دانشجوی سال سوم مهندسی برق کنترلم هم دانشکده ای خودتون .اینم بگم تو یکی از کلاسا شما رو دیدم.
- ولی من هم چین کسی رو نمیشناسم و فکر هم نمیکنم باهاش کلاس داشته باشم.
- چرا داشتید یادتون نمیاد.
- ولی من مطمئنم که نداشتم. خوب حالا چه طوری تونستید شماره مو پیدا کنید؟
- از یکی از دوستان گرفتم. خوب حالا اجازه هست که با هم اشنا بشبم.
- نه . خدانگهدار.
فکرش دیوانه ام میکرد. همش میگفتم ایکاش قطع نمیکردمو ادامه میدادم. اصلا نمیتونستم تمرکز کنم.بلاخره اون روز تموم شد و اونم تماسی نگرفت. فردا هم گذشت و تماسی نگرفت.
ولی من هنوز درگیر بودم. دلم میخواست زنگ بزنه. دوست داشتم باهاش صحبت کنم. اهنگ صداش شیوه صحبت کردنش به دلم می نشست.
روز چهارم بود که من خودم تماس گرفتم.
- به. سلام خانوم. خوبید؟
- ممنون شما خوبید؟
- به لطف شما. چه عجب از این ورا؟ یادی از ما کردید.
- حقیقتش حس کنجکاویه. دوست دارم بدونم کی هستید .
- اییییییی. پس بلاخره موافقت کردید که بیشتر باهم اشنا بشیم.
- موافقت که نه اما بازم میگم اینکه نمیشناسمتون اذیتم میکنه.
- منکه یه بیوگرافی از خودم دادم.
- اونکه کامل نبود.
- میخوای عکسم هم برا بفرستم.
- نه.
- خوب پس چیکار کنیم؟
- هیچی. بیخیال.
- اینکه نمیشه. میدونی من چقدر تلاش کردم تا پیدات کنمو شمارتو بدست بیارم بتونم تماس بگیرم.
- خوب اینکه دلیل نمیشه. درثانی وقتتون رو بیهوده تلف کردید.من کارد ارم باید به کارم برسم.
- باشه پس سرت خلوت شد خودت زنگ بزن.
- ببینم چی میشه.
برخلاف میل باطنیم قطع کردم. دو ساعت نشد که دووم نیوردمو دوباره زنگ زدم.
دیگه راحت صحبت میکردم. یه بیوگرافی از خودم دادم. اونم گفت. از خودس خانوادش از همه چیز. کلی هم دلبری کرد.خیلی.
هرچی بیشتر صحبت میکرد بیشتر رام میشدم.
یه هفته ای به این منوال گذشت تا شنبه که من رفتم داشگاه. قرار شده بود برای چند دقیقه همو تو محوطه داشگاه ببینیم.
با دوستاش بیرون دانشگاه ایستاده بود و داشت شیطنت میکرد. منم دقیقا روبروش تو محوطه دانشگاه بودم.از مشخصاتی که داده بود شناختمش. زنگزد گفت کجایی؟ گفتم روبروت. اومد داخل. برای اولین بار بود که میدیدمش. دلم لرزید. سرشو انداخت پایین و سلام کرد اما من پرو پرو نگاش میکردم.
- خوبی؟
- ممنون.
- کلاس داری ؟
3-
- بله.
- بعد کلاسی وقت داری؟
- نه میخوام سریع برگردم تهران.
- نمیخوای عینک افتابیتو برداری چشماتو ببینم؟
- نه. افتاب اذیتم میکنه. سعی کن از پس همین عینک چشمامو ببینی.
- باشه هر جور راحتی.
- خوب من برم کلاسم دیر میشه.
- باشه. مراقب خودت باش. زنگ میزنم .
- نزدی هم مهم نیست. خدانگهدار.
تو کلاس اصلا حواسم به درس نبود. تو رویا بودم. نمیدونم چرا دلم بی تاب بود. قبل از این هم پیشنهاد داشتم ولی مهم نبود و تو این فاز نبودم. من و اکیپمون از دخترهای شیطون دانشگاه بودیم. خوب میپوشیدیم خوب رفتار میکردیم خوب شیطنت داشتیم. دنبال پسر نبودیم ولی شیطون بودیم. تا حالا ندیده بودمش. با تعریفی هم که ازش شنیده بود دل خیلی از دخترارو برده بود الحق هم حقیقت بود. قد بلند و زیبا. خوش لباس و فشن.(منم که تو اون سن عاشق فشن بودن و تیپ زدن بودم الان عاقل شدم )
روزها به همین منوال میگذشت تا هفته بعد. برای نهار دعوتم کرد یکی از رستوران های لوکس گرمسار( دانشجوی گرمسار بودیم). دلم نمیخواست اون لحظه ها بگذره واقعا دلم رفته بود. رفتیم و کلی صحبت کردیم. کلی دل برد و دل بردم. برگشتیم دانشگاه از هم خداحافظی کردیم.
یادمه برای بار دوم که با هم رفتیم رستوارن من غذا برگ سفارش دادم و نیما چلوگوشت.غذا رو که اوردن من داشتم ناش میکردم گفت بزن سرد میشه. شروع کردیم به خوردن غذا. دومین لقمه بود که میخواستم کباب بردارم اینقدر سفت بود نتونستم با چنگال و قاشق تیکه کنم. داشتم با کباب کلنجار میرفتم که کباب پرت شد تو بشقاب نیما. دیگه نتونستم سرمو بالا بیارمو و غذا بخورم. گفت اشکال نداره. خوب بعضیا اینجوری به ادم غذا تعارف میکنن.سرمو اوردم بالا و اخم کردم. گفت خوب پیش میاد مقصر گارسن بود که چاقو نیورد.
خلاصه با کلی خجالت و شرمندگی راهی کلاس شدم. وقتیم برمیگشتم تماسی نگرفتم که من دارم میرم. زنگ زد گفت کجایی گفتم من رفتم. ببین بیخیال. دیگه تمومش کنیم. گفت چرا. گفتم من حوصلشو ندارم.
گفت فکراتو بکن ولی هرجور راحتی.
گفتم من اینجوری راحتمو و موفق باشی. قطع کردم.
تصمیم گرفتم که دیگه جوابشو ندم خودم هم زنگ نزنم .اما فقط یه روز دووم اوردم اوونم یه بار بیشتر تماس نگرفت و دید که من بی میلم بیخیال شد.
فرداش خودم زنگ زدمو و دوباره شروع شد. همون رابطه گرم. نیما از ارزوهاش میگفت و از شیطنتاش و اهدافش. منم که دلم و دینم رفته بود پا با پاش میرفتم.
شبا تا 3 و 4 نیمه شب صحبت میکردیم با تلفن. روزا هم که دانشگاه بودیم.
4 ماه از رابطمون میگذشت که یه روز گفتم :
- ببین نیما من حس این رابطه هارو ندارم. روز به روز دارم وابسته تر میشم و از اخرش میترسم. بیا اخرشو همین الان مشخص کنیم. یا من و تو همین الان تمومش میکنیم یا نه به قصد ازدواج پیش میریم تا فرصتش پیش بیاد.
- خوب الان که من 1.5 درسم مونده نمیتونم حرفی بزنم یا قولی بدم. در ثانی خانواده ام هم هستن همچنین خانواده تو. درسم هم که تموم بشه تازه سربازی هم هست. میدونی شرایطو.
- به هر حال فکراتو بکن. من پایه این رابطه ها نیستم چون اخرش این منم که اسیب مبینیم.
- گفت سخت نگیر و همه چیز رو بسپار به زمان.
4-
با ناراحتی خداحافظی کردیم. نمیتونستم دل بکنم ازش. نیما واقعا دل برده بود و موفق بود تواین زمینه.
کژدار مریض رابطه ما پیش میرفت.
یادمه شبا همیشه قبل از خواب میگفت دوست دارم. منم جواب میدادم من بیشتر دیوونه.
یک ماه بعد از این صحبت نیما گفت میخوام باهات جدی صحبت کنم.
گفتم مگه تا الان شوخی داشتیم باهم.
گفت نه ولی واقعیت همه این چیزهایی که میدونی نیست.
یکه خوردم. چشمام چهار تا شد و استرس گرفتم. دل تو دلم نبود . خدایا چی میخواد بگه. یعنی چی؟ نکنه همش بازی بوده؟
احساسم، جسمم، زندگیم چی میشه.
خلاصه رفتیم همون رستوران همیشگی ولی اینبار میلی به غذا نداشتم. به اجبار خوذش غذا سفارش داد و گفت بخوریم تا جون داشته باشیم صحبت کنیم.
گفتم مبشنوم.
- واقعیتش مهدیه از یه سری چیزا خبر نداری!
- از چی مثلا؟ چیه که به من مربوط میشه و ازش بی خبرم؟
- ببین عشقم.
- به من نگو عشقم وقتی 5 ماه میگذره و تو پنهان کاری کردی.
- اگه بخوای بد قلقی کنی و گوش نکنی میرم پشت سرمم نگاه نمیکنم.
- بهتر ،تو که اینقدر ضعیف بودی که بعد از 5 ماه باید بیای بشینی تازه حقایق رو بگی.
- من راجب خودم چیزی به دروغ نگفتم فقط اینکه من تو شناسنامه اسمم روزبه هستش.ولی دوستان همه نیما صدام میکنن.
- تازه بعد از 5 ماه اینو به من میگی؟ من چثدر ساده بودم که یه بارم نخواستم کارت دانشجوییتو ببینم. همینجوری بهت اطمینان کردم. دیگه چه دروغی گفتی؟
- این که دروغ نبود وقتی همه نیما صدام میکنن منم خودمو نیما معرفی مردم.
- باشه حق باتوست. خوب من دیرم میشه میرم دیگه.
- من حرفام تموم نشده. هر وقت تموم شد میتونی بری.
- پس زود بگو .
- واقعیت اینه که من برای اولین بار همونجا تو محوطه دانشگاه دیدمت قبل از اون هیچ شناختی نداشتم ازت و همون لحظه دلم رو بردی.
- یعنی چی؟ یعنی دروغ گفتی که منو میشناختی و دنبالم بودی؟
- بله متاسفانه من اصلا ندیده بودمت. یه روز که با دوستام بودم یکی از دوستام گفت یه دختره هست با این مشخصات. خیلی تلاش کردم مخشو بزنم اما پا نمیده. دانشجوی الکترونیک هست و سال اخره. بیاید کل بندازیم ببینیم کی میتونه مخشو بزنه. منم گفتم از مادر زاده نشده دختری ک جلو من مقاومت کنه.(گفتم که بسیار شیطون بود نه اینکه خدای نکرده بخواد ... در یاره اما وقتی اراده میکرد مخ بزنه به قول خودشون براش کاری نداشت). این شد که شمارتو گرفتم. اولش فقط میخواستم که کل دوستمو بخوابونم اما وقتی دیدمت و بیشتر باهات اشنا شدم واقعا دلم خواستت. الان اگه اینجام فقط به این خاطره که دوست دارم و میخوام که برای همیشه باهم باشیم.
- ساکتشو. تو 5 ماه با زندگی من احساسم شعورم جسمم روحم بازی کردی. الان وقت این حرفاست. کدوم کثافتی سر من با تو شرط بسته. همتون مثله همین. حالم ازتون بهم میخوره. خوب شرط رو ت وبردی. نوش جونت. حالا راحتم بذار.
- منطقی باش. مهم اینه که من 4 ماه واقعا دلبستم بهت. واقعا قبولت دارم.
گفتم مهم نیست و تمومش کنیم.
5-
گفت فکراتو بکن و خبرم کن.
اون شخص معرفی کرد و شناختمش. یکی از همکلاسیای عوضیم بود . من هیچوقت شماره ام دست همکلاسیای پسر نبود نه اینکه لمپن باشم اما حوصله شر نداشتم.
سر ازمایشگاه الکترونیک بودم که اون اقا اومد گفت اگه ممکنه شمارتونو داشته باشم برای گزارشکارها. اونم بخ اجبار استاد بود. منم برخلاف میلم پذیرفتمو و بعد هم پیشنهاد دوستی داد و من قبول نکردم. چندین مرتبه مزاحم شده بود و درخواست کرد اما من نه ازش خوشم میومد نه میتونستم قبولش کنم.
چند روزی درکیر بودم با عقلم با دلم. بلاخره دلو زدم به دریا .
اینبار روزبه صداش کردم
گفتم میبخشمت ولی دوست ندارم چیزی ازم پنهان بمونه .
دوباره رابطمون گرم شد و لحظه لحظه با هم نفس میکشیدیم. بماند که اون اقا در مورد من چی گفته بود و پوستم کنده شد تا تونستم خودم رو اثبات کنم.
من دیگه ترم اخر بودم اما عشقم هنوز یه ترم داشت. این شد که من تصمیم گرفتم ارشد شرکت کنم همون دانشگاه خودمون. قبول شدم. عشقم ترم اخرهم پاس کرد. یا باید عقد میکردیم یا هر کبی میرفت سراغ زندگی خودش.
درسش که تموم شد 7 مهر 91 اومدن خواستگاری. خیلی تلاش کرد که خانوده اش رو راضی کنه بیان خواستگاری.
من خیلی اذیت شدم تا خانوادم قبول کنن بیان خواستگاری. هر چند خانواده روزبه کاملا منو میشناختن و یه بار هم منو دیده بودن. پدرش بیماری سرطان گرفته بود و تهران میومد برای مداوا.تو یکی از همین رفت و امدها من رفتم دیدنشون.
خانواده منم که مادرم از ابتدا خبر داشت ولی خیلی غر میزد و نگران بود. اواخر هم به برادرام و پدرم گفت. بگذریم که پروسه طولانی داشت راضی شدن برای خواستگاری.
اومدن خواستگاری و گذشت. 28 مهر ماه ما رفتیم شمال دعوتمون کردن. شبش خوابمون نمیبرد منو عشقم دلم میخواست میرفتم کنار دریا تا صبح براش حرف میزدم اما نمیشد . گذشت و ما برگشتیم تهران. خانواده من هم چنان مخالف ازدواج ما بودن. میگفت کار نداره تازه سربازه کلی اشک ریختم و التماس کردم. کلی حرف شنیدم. از اونورم خانواده همسرم که درگیر بیماری پدرشوهرم بودن خیلی شتاب نداشتن برای وصلت ما.
از طرفی من نگران سربازی عشقم بودم و با هار زحمت و کلی التماس پدرم رو کردن موفقق شدم دوران اموزشیش رو بندازیم تهران.
بلاخره با همه سختیهایی که داشت و همه تلاش هایی که کردیم من و عشقم 10 بهمن 91 عقد کردیم. 10 روز قبل از اتمام دوران اموزشیش.
دوران عقد خیلی سختی هم داشتیم از لحاظ روحی. و الان خوشبخت خوشبختیم.
اخر همین هفته اولین سالگرد ازدواجمون هست.
مهدیه جون و الهه جون داستان عشقتون خیلی جالبو خوندنی بود منم که عاشق رمانهای عشقولانه خیلی خوشم اومد ایشالله عشقتون سالهای سال پابرجا باشه
الهه جون ایشالله به زودی کار همسریتم درست میشه با خیال راحت کنار عشقت زندگیتو می کنی عزیزم باورکن شب لیله الرغائب برای تو و ملیحه جون خیلی دعا کردم آخه همسر منم تو یه دوره ای از زندگی بیکار بود و به سختی هایی که می کشین آشنام
ملیح عزیزم مشکلات مالی واسه همه هست ادم وقتی مشکل مالی نداره که سنی ازش گذشته باشه ولی دیگه اون موقع جوانی ای وجود نداره پس الان به خوبی بگذرون تامیتونی
مهدیه جان داستانت رو خوندم، خیلی جالب بود. واقعا اون تیکه ی کباب برگ خیلی خیلی بامزه بود، با صدای بلند خندیدم مخصوصا به تیکه ای که بهروزت بهت انداخته خخخخخخخخخ من جای تو بودم نمی تونستم اخم کنم و می زدم زیر خنده :))) خیلی خوشحالم که یک شیطنت منجر به این عشق زیبا شده و امیدوارم همه ی جفتا، حتی شده سر کل کل همدیگه رو پیدا کنن و خوشبخت و شاد باشن مثل شما دوتا
الهه جان داستان تو رو هم خوندم، عزیزم خیلی قدر مادرت رو بدون که اینقدر درکت کرده و وقتی گفتی با یکی دوست شدی اینقدر خوب برخورد کرده. همینطور قدر پدرت رو بدون که سر راه ازدواجتون موانع عجیب غریب نذاشته و قبول کرده تو به پسری که مرد زندگی هست برسی
الهه قدر شوهرت رو خیلی خیلی بدون. به خدا تو این زمونه طرف دیپلم نداره بهش ویزیتوری پیشنهاد می کنن می گه در شأن من نیست، نمی ره کار کنه. دور از جون همسری بچه های اینجا، مردی که غیرت کار داشته باشه خیلی کم شده. درسته همسری ات به قول خودت کارگری می کنه اما همین که غیرت کار داره و از هیچ کار شرافتمندانه ای برای زندگی اش دریغ نداره خیلی عالیه. تنها چیزی که باید مواظبش باشی عشقت هست عزیزم. نذار همسرت فکر کنه کمرنگ شده، روز به روز بیشتر بهش عشق بده تا بدونه که تو خودش رو دوست داری در هر شرایطی. من که می دونم تو حاضری هر شرایطی رو به خاطر با اون بودن تحمل کنی، پس عزیزم در رفتارت هم نشون بده. همیشه براش شاد باش تا اونم با انرژی کار کنه. از صمیم قلب دعا می کنم که کاری که مناسب باشه و بتونید زندگی رو باهاش بچرخونید پیدا کنه. از نذر برای بچه های بی سرپرست غافل نشو.
رها
چقدر دوستت دارم
تو چقدر خوب حرف میزنی
من چقدر با حرفات آروم میشم
سه دور خوندم چیزایی رو که بهم گفتی
ممنونم ازت
مثل یه خواهر بزرگتری
چشم
همه سعیمو میکنم خواهر گلم
فریبا جون خب قشنگیه داستان عاشقانه و داستان زندگی هر آدمی متفاوت از دیگریه ، یکی توی نگاه اول عاشق میشه ، یکی در انتهای داستان و بعد شروع رابطه عاشقانه .... اصلاً داستان ها رو نمیشه با هم قیاس کرد، هر کدوم جذابیت های منحصربفرد خودش رو داره، من که بی صبرانه منتظر خوندن داستان تو هستم.... ای شیطون فکر کنم با این کارت بازار گرمی هم کردیاااااا .... زود باش دست به قلم شوووو فریبا ....
Ela جان، از خوندن داستانت کلی احساس خوب پیدا کردم، یه تصویر ذهنی از کودکی و الان یه واقعیت محض در زندگی ....
برای من که واقعن داستان عاشقیت جذابیت های خاص خودش رو داشت و میدونم و ایمان دارم که این بحران ها و سختی ها رو پشت سر میزاری .
قبول دارم که بی پولی خیلی روی روابط تاثیر گذار هست و سرمنشا مشکلات زیادی میشه توی روابط امروزی ، اونم با این هزینه های بالای زندگی ، ولی باید به این فکر کنی که با توکل به خدا و اینکه به آرزوت و عشقت رسیدی، چجوری این بحران ها رو مدیریت کنی که کمترین ضربه رو بخوری.
دوستان عزیز و همیشه همراه نوعروس، امــــروز دوباره داستان همه عزیزانی که نوشته بودن رو مرور کردم، چقدر دلم خواست و هوس کردم خودمم براتون داستان عاشقی اموو بنویسم ...
شاید این تاپیک باعث بشه بهترین حادثه زندگیمونو یه جایی برای همیشه ثبت کنیم، یه جایی به جز قلبمون ....
میخوام همین جا یه قولی بهتون بدم و اونم اینه که 150 امین نفــــری که توی این تاپیک، داستانش رو براتون مینویسه، خودم هستم.
میدونم از خوندن داستان زندگی من هم کلی لذت می برید، البته با همه چالش ها و اتفاقات منحصربفرد خودش، عشقی که ایمان دارم خـــــدای مهربونم که ردپای مهربونیش رو هر لحظه در تمام زندگیم میبینم، از قبل برای من نقشه کشیده بود، پازلی که یهو منو انداخت وسط اش .... شاید دو تا تیکه این پازل فقط خالی بود، من و عشقم ...
قطعاً زمانی که شــروع به نوشتن کنم، از عشق اول و آخــــر زندگیمم میخوام بیاد و قسمت های مربوط به خودش رو خودش براتون بنویسه ...
پس زود باشید داستان هاتون رو بنویسید تا نوبت به من برسه.
ممنونم ازت صفا جون..بهم لطف داری عزیزم..
اون دختر یکی از فامیل های نزدیک محمد بود که فوق العاده محمدو دوست داشت و البته می دونم که هنوزم داره و از بودن ما دو تا باهم داره میمیره...اون با فوضولی توی گوشی محمد شماره منو گیر میاره و مزاحم من میشه...به اسم اینکه محمد نامزدشه...محمد هم وقتی از ماجرا باخبر میشه واسه اینکه منو از خودش دور کنه حرف های اونو تصدیق میکنی و از طرفی هم با اون بدجور دعوا میکنه که چرا منو اذیت کرده( اینو بعدا فهیمدم)...که آخر هم همه حرف های اون دختر دروغ در اومد...
در مورد خانوداش هم باید بگم خانواده محمد از اول میگفتن که باید دختر از اونجا برات بیگریم وبا این موضوع که بخوان از راه دور و از یه فرهنگ دیگه دختر بگیرن کاملا مخالف بودن...موقعی که محمد باهام آشنا شد 22 سالش بود و اون موقع توانایی اینو نداشت که بخواد جلو خانوادش وایسه و از طرفی هم منو اونقدری نمی شناخت...اما بعد از 3 سال دیگه تصمیمشو گرفت و گفت حتی اگر خانوادم هم نذارن من از تو جدا نمیشم...و اینم بگم که محمد فقط خواستگاری من اومد با اینکه مامانش قبل ازاینکه موضوع منو بدونه، چند تا دختر خوب واسش انتخاب کرده بود که محمد قبول نمی کرد...به قول خودش من مال تو بودم........
ملیحه جون پس چقدر فامیلشون به تو حسادت میکنه. عزیزم پس باهم بودن الآنتونو جشن بگیر و نذار اونایی که بهت حسادت داشتن ودارن به خواستشون برسن و ناراحتی تو رو ببینن.
مهدیه جان داستان روان و زیبای عاشقی ات رو خوندم ، خیلی جالب بود، شاید چون شبیه این ماجرای شما رو توی نزدیک ترین افراد زندگیم دیده بودم. اینکه یک رابطه عاشقی با یک کل کل پسرونه شروع بشه ، البته برای داستان ما ، با یک کل کل دخترونه شروع شده بود .
ولی واقعاً اون زمانی که جلوی روزبه نشستی تا حقایقی رو برات روشن کنه، واقعن لحظات سختی بوده، خیلی خوب نگارش کرده بودی، میشد همزاد پنداری کرد باهات.
ولی الان خوشحالم که به روزبه یا نیمای خودت رسیدی و زندگی عاشقانه ای داری .
فریبا جان، ما دوست داریم داستانت رو بخونیم، اگر برامون بنویسی که قطعن لذت خواهیم برد. درثانی عاشق شدن و عاشقی هرگز خجالت کشیدن نداره ، زیباترین حس دنیاست عزیزم.
رهای گلم. ممنون . ولی رها خدا نکنه ادم تو این موقعیت ها گیر کنه خیلی با خودم کلنجار رفتم اصلا روم نمیشد بهش زنگ بزنم گفتم الان میگه دختره ندید بدیده رستوران نرفته. حالا من دوران دانشجویی اصلا غذای سلف رو نمیخوردم همش رستوران بودم و فست فودی. خلاصه که از اون مهلکه جون سالم به در بردم.
یکی از دوستام البته سر همین اتفاقات نامزدیش به هم خورد البته از جانب دوستم. بنده خدا با عشقش که چند سال با هم بودن و تا پای نامزدی پیش رفته بودن رفته بود پارک گوشیش از دستش میفته دولا میشه گوشیشو برداره دوستم یه اتفاق بد میفته دیگه همون شد که جواب عشقشو بده. هر چی پسره التماس کرد هرچی رفت دمه خونشون اصلا روش نشد جوابشو بده. بنده خدا خیلی اذیت شد. و کات کرد.
ولی واقعا ما 2 سال و اندی قبل از عقدمون با هم زندگی کردیم نفس کشیدیم رابطمون ماورای رابطه ی ساده عاشقی بود. حدو مرزی نداشت باری دوست داشتن. بازهم میگم زندگی کردیم. یادش بخیرررررر
************************************
هر چیز ممنوعه ای لذت بخش تر است.
**************************************
من از زندگی الانم هم خیلی راضیم حرف من این بود که زندگی ما از 2.5 قبل از عقدمون شروع شد
صفا جون مرسی. همون جور که گفتی لحظات سختی بود داغون شدم نابود شدم خیلی فکر کردم اما تو جدال عقل و دل ، دل برنده بود. و الانم خیلی خوشحالم که به حرف دلم گوش کردم.
اما بدتر از اون این بود که باید خودمو اثبات میکردم که خدا رو شکر سربلند اومدم بیرون.
دیگه صفا جون کم و کاستی هاشو ببخشش به بزرگی خودت. من تخیلاتم قوی نیست و عین واقعیت رو نوشتم. تمام صحبتام تو گوشم دوباره بعد مدتها زمزمه شد. نمیدونی چه هیجانی داشت برام.
منتظرم ماجرای عاشق شدنت هستم.
ما هم دوست داریم داستان عاشق شدن شما و همه نوعروس های عزیزمون رو بخونیم. خوشحالیم که در جمع نوعروس هستید.
حتماً به تاپیک های دیگه ما هم سر بزنید و در قـــــرارهای شبانه نوعروس هم شرکت کنید، ما هر شب بین ساعت 9 تا 11 شب در خصوص یک موضوع خاص گفتمان داریم و در نهایت هم بین افرادی که در بحث شرکت دارن، قرعه کشی میکنیم و جایزه میدیم.
نوعروس ها پس کجائید ؟ راضیه ؟ مینا گلی؟ رهــــا ؟ بنویسید دیگه ، ای تنبلک ها زود باشید تا تبلیغات این تاپیک رو شروع کنم ، زودتر 150 نفـــتر رو بکشونم اینجا تا خاطراتشون رو بنویسن.
داستان عشق من به زودی در نو عروس!!!!
البته واسه من خیلی عجیب و ریبه و شاید خیلی ها قبولش نداشته باشن.......سعی میکنم امشب بنویسم..
محمدم اجازه نوشتن داد البته با یکمی سانسور
محدودیت زمانی وجود ندارد تا وقتی که نفر 150 ام خاطره عاشقانه اش رو بنویسه . پیشنهاد میکنم برای اینکه زودتر پرده از سورپرایز این تاپیک بردارم دوستانتون رو به این تاپیک دعوت کنید، البته دوستانی رو که باهاشون راحتید .
اشکالی نداره، اگر شما چند تا خاطره عاشق شدن دارید ، ما دوست داریم بشنویم. اگر هم میشه همه رو بصورت دنباله دار نوشت و اون موردی که از همه خاص تر و جذاب تر هست رو بیشتر بسط داد، اینکار رو هم میتونی انجام بدی.
انتخاب با خودتون هست، فقط نگارشتون ساده و جذاب باشه ، جوری که وقتی خواننده ها میخونن ، بتونن همه حس های شما رو بگیرن. اینجوری تاثیر گذارتر میشید برای مخاطب و توی اون قضیه سورپرایز کارتون راحت تره.
پیشنهاد میکنم پیش نویس اش رو توی ادیتور مثل word بنویسید و بعد اینجا کپی کنید.
ملیحه جون خب سانسور کن و بنویس ، لزومی هم نداره ریز همه ماجراهاتون رو بنویسید، حداقل چیزهایی که محمد جان دوست دارن خصوصی باقی بمونه. ولی خاطره عاشق شدن آدم ها میتونه برای همه جذاب باشه، چون هر کسی ماجراهای خاص خودش رو داره که از نظر خودش ممکنه معجزه رخ داده باشه توی زندگیش.
چه موضوع جالبی صفا جون
ملیحه جان اگه محمدت دوست نداره به هیچ وجه ننویس این جزو حقوق اون هست که حریمش حفظ بشه :) ولی یک کوچولوش رو بنویس که ما هم از کنجکاوی (همون فضولی خودمون) هلاک نشیم :)))
راستی صفا جون اگه یکی چندبار عاشق شده باشه چی؟ همه اش رو توی یک داستان بنویسه یا جدا جدا؟! (خب چیکار کنم پیش میاد دیگه خخخخخخخخخ )
خیلی دوست دارم بیام و داستانمو بنویسم اما خیلی چیزها هست که می دونم محمد دوست نداره من در فضای مجازی بنویسم یا حتی خیلی از نزدیکانمون بدونم چون موضوعاتی هستن که بین خودمون دوتاس و اگر بخوان اونارو ننویسم اصل قضایا رو نمی تونم بگم.... و می دونم اگر بفهمه خیلی از دستم ناراحت میشه...یه زمانی بود داشتم واسه خودم می نوشتم...یه رمان که زندگی خودم از دوره آشنایی با محمد هم جز اصلی داستان بود اما هیچ وقت تمومش نکردم
راضیه جان داستان عشقت خیلی پرسوز وگداز بود خیلی ناراحت شدم و گریه کردم. برای ملیحه ناراحت نشدم چون میدونستم آخرش به عشقش میرسه. ولی خب چه میشه کرد قسمته روزگاره دیگه. ایشالا آقا قاسم هم خوشبخت بشه و زن مورد علاقشو پیداکنه که تو هم آرامش خاطر پیدا کنی گلم .
ملیحه قشنگم خوشحالم که بعد این همه ناراحتی و گریه و سختی به عشقت رسیدی امیدوارم و آرزو دارم که دیگه ناراحت نشی و عاشقونه بچه های ناز بیارید و زندگیتون زیباتر شه
راضیه اشکمو دراوردی دختر
اه لعنت به بعضی چیزا...به مخالفت های الکی.........کاش به هم رسیده بودین...مطمئنا خوشبخت میشدین..
ای خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
داستان عشقتون قشنگ بودملیحه جونم ایشالا عشقتون همیشه پابرجاباشه اونجایی که گفتی رفتم دنبالش پیداش کردم یاد اهنگ تقدیرشادمهرافتادم.اقامحمدشمایه عاشق واقعی بوده چون خیلی ازپسرای این دوره زمونه فقط دنبال عیش زودگذرهستن ولی اون بهت ثابت کرده که میخواد مال خودش باشی برای همیشه
فرزانه عزیزم ممنونم که وقت گذاشتی خوندی...قربونت برم...سختی های زیادی بود که خیلی هاش اینجا گفته نشد...لحظه هایی که به اندازه صد سال می گذشت...بازم ممنونم ازت
رویا جون ممنونم که وقت گذاشتی و خوندی عزیزم...ایشالا همه عاشقا به م برسن و کنار هم باشن. عزیزم بنویس تنبلی نکن
.باور کن من سر کار اومدم خسته بودم الانم دارم بیهوش میشم اما نوشتمش...تو هم بنویس... همه دوستان بنویسن...من عاشق خوندن این جور داستانا هستم
ملیحه جون چه داستان جالبی ایشالله عشقتون تا آخر عمرتون پایدار باشه عزیزم خیلی زودم مشکلتون حل بشه عزیزم
چقدر قشنگ تعریف کردی عزیزم من اصلا قصه گوی خوبی نیستم
(3)
رسیدیم به زمستون همون سال...یه همایشی بود و من و چند تا از دوستام واسه این همایش رفته بودیم...شب اولی که اونحا بودم یه نفر بهم پیام داد که دست از سر نامزد من بردار!!!! من خیلی متعجب شده بودم و نمی تونستم بفهمم قضیه چیه! پرسیدم ازش کی هستی و منظورت چیه؟ جواب های سر بالا می داد و اخرش کار رسید به کسی که من دوسش داشتم و ازم فراری بود. دومین شوک عصبی بود که توی اون مدت بهم وارد میشد..فردای اون روز، اول وقت با گوشی یکی از دوستام زنگ زدم به خودشو ازش توضیح خواستم..یه جوری سر و ته قضیه رو جمع و جور کرد اما راستشو بهم نگفت...البته من همیشه حرفشو باور می کردم و میکنم چون به نظرم نمی تونه دروغ بگه...اون روز هم واسه اینکه کار بیخ پیدا نکنه بهم اینطوری گفت که یکی از اعضای خانوادش بوده که می خواسته اذیت کنه و منم کلی شاکی شدم که این چه کاریه...یکم بعدش همون شماره دوباره بهم اس داد که فکر نمی کردم اینقدر زود چوقولی کنی!!! دیگه داشتم دیوونه می شدم. توی شهر غریب حالم بد شد... نمی تونستم خودمو کنترل کنم و کلا سفر کوفتم شد...با تلفن کارتی زنگ زدم به همون شماره و گفتم این کارا چیه؟؟؟؟؟؟ حرف هایی بهم زد که نمی تونستم هضم کنم..گفت من دختر....فلانی هستم و ما با هم نامزد هستیم..خانواده هامون هر دو طرف راضی هستن و منتظرن من درسم تموم بشه...اینقدر عصبی و دل شکسته شده بودم که نمی تونستم باور کنم...به خودم همش می گفتم محمد بهم دروغ نمیگه...این قضیه کش پیدا کرد...من برگشتم شهر محل تحصیلم...اونجا محمد خودش بهم زنگ زد...گفت: حرف های اون دختر درسته...انگار یه تفنگ جلوم بود و بهم تیر خلاص زدن...نمی تونم وصف کنم که چطور گریه میکردم..گریه نبود زار می زدم.........همه چی واسم تموم شده بود...زندگی عشق و همه چی......یادمه اون شب تا فردا عصرش فقط گریه کردم...
این وسط اون دختر خودشو بهم نزدیک کرد...منم فقط واسه اینکه بتونم از محمد خبر داشته باشم باهاش حرف میزدم با اینکه با تمام وجود ازش متنفر بودم..با تمام خودخواهی میگفت تو نباید محمد دوست داشته باشی و اون حق منه...منم از همه جا بی خبر واسه اینکه این دختر برگرده پیش محمد به دروغ گفتم که دیگه دوستش ندارم..آخه واسه من این شرطو گذاشت وگرنه پیش محمد برنمی گشت و من فکر می کردم محمد به خاطر نبود اون خیلی ناراحته...........نگو که همه چی.....................................
حرف های اون دختر بدجور حالمو بد میکرد. آدمی بود که کلا می خواست حرص منو دربیاره...خوب هم می تونست این کارو کنه چون نقطه ضعف من محمد بود.....یه روزی دیدم اینطور نمیشه و کلا دیگه جوابشو ندادم و دیگه هم نمی تونستم از محمد خبر داشته باشم چون محمد هم خطشو عوض کرده بوده و دیگر هیچ.................
خیلی آزرده خاطر بودم...روزها و شب هام با گریه سر می شد...یه وبلاگ درست کرده بودم و فقط از محمد توش می نوشتم..از اینکه خیلی دوسش دارم و چقدر دلم براش تنگ شده...توی وبلاگ اتفاقات هر روزو واسش می نوشتم اما نمی دونستم می خونه یا نه.........روز ها می گذشت و حال من همین بود تا اینکه بالاخره یه بار دیگه دلمو زدم به دریا........
(2)
حرف دلمو بهش زدم..اونم یه وابستگی بهم داشت.بهم گفت احساست قشنگه و من حرفی نمی تونم بهش بزنم. وای خیلی خوشحال شدم که فکر بدی نکرد..رابطمون بیشتر شده بود. دائما به هم پیام میدادیم. حتی یه روز کامل بیوگرافی همو گرفتیم. هر روز خودمو وابسته تر بهش می دیدم.آخه من قبل از اون هیچ ارتباط اینطوری نداشتم. کلا خوشم نمی اومد و از طرفی هم از پدرم می ترسیدم. اما وجودش واسه من خیلی با ارزش شده بود. دلم می خواست باهاش تلفنی صحبت کنم..بهش گفتم و اونم تمایل نشون داد. اما مشکل اونجا بود که تا اون موقع چون از موبایل خوشش نمی اومد هیچ وقت موبایل برنمی داشت. اما خب بهش گفتم نمی تونم اینطوری.دوست دارم صداتو بشنوم. یه جورایی از پیام دادن و انتظار کشیدن خسته شده بودم. قول داد که در اسرع وقت زنگ بزنه و گوشی هم بخره.. یه تاریخی مشخص کرد که زنگ بزنه اما اون روز زنگ نزد..چقدر منتظر موندم اما نزد....چقدر دلم گرفته بود. احساس پوچی می کردم..تا حالا خودمو اینقدر به کسی وابسته ندیده بود....
فردا اون روز موعود رسید. از صبح گوشیم پیشم بود و به اندازه 5 دقیقه رفته بودم طبقه پایین خوابگاه که شامو بگیرم، درست همون موقع زنگ زد! دوستم همچین از پله ها می دوید و می اومد پایین که نزدیک بود بیافته....سریع آورد گوشیو رسوند به من که قطع نشه.......وای وقتی پیش شماره شهرشونو دیدم انگار دنیارو بهم داده بودن...ساعت 7 عصر.....
با یه ترسی جواب دادم....چقدر صداش قشنگ بود...چقدر آروم بود....صداش می لرزید...منم نفس نفس می زدم...حرف از اینجا شروع شد که چرا نفس نفس می زنی و................
به اندازه یک ساعت با هم حرف زدیم...اون روز شد روز عشق من...هنوزم هست و هر سال به عنوان سالگرد آشناییمون برام با ارزشه...خیلی هم بهش نزدیکیم الان...یکم دیگس!!!!
بعد یه مدت کوتاه گوشی هم خرید...از اینکه به خاطر من گوشی تهیه کرده بود خوشحال بودم...اولین تجربه جفتمون بود و واسمون خیلی هیجان انگیز شده بود.من خیلی خیلی وابسته شده بودم...جوری که اگه خبری ازش نبود گریه میکردم..اون طفلی هم چون اصلا از موبایل خوشش نمی اومد نمی تونست زیاد دستش بگیره و همون اندازه هم به خاطر من بود....
روز ها و ماه ها گذشت...من هر روز وابسته تر می شدم..می تونستم حس کنم که اونم مثل من وابسته شده اما زیاد به زبون نمی آورد....
یه روز ازش خبری نبود..رفتم همون سایت..دیدم یه پیام بلند بالا گذاشته که ما نمی تونیم با هم باشیم و من دیدم تو خیلی داری وابسته میشی و به خودت ضربه می زنی و من اینو نمیخوام...
انگار دنیاد رو سرم خراب شد...پای سیستم فقط گریه میکردم...زبونم بند اومده بود...نمی دونستم یهو چی شد.........هر چی به گوشی اس می دادم و زنگ میزدم جوابمو نمی داد...چندین بار حالم بد شده و کارم کشید به بیمارستان...فقط می خواستم دلیلشو بدونم لااقل...حسرت خیلی چیزا فکر می کردم به دلم می مونه..یکیش هم دیدنش بود...
این داستان همینطوری ادامه پیدار کرد...هر کاری می کردم که بتونم برشگردونم پیش خودم نمی تونستم...راضی نمی شد...گاهی خودش یه سراغی ازم میگرفت گاهی هم وقتی من زنگ می زدم جواب میداد...هر دفعه هم ازش می پرسیدم که چرا نمی خوای با هم باشیم جوابی بهم نمیداد......بدترین روزهای عمرمو گذروندم..خیلی بد...یادمه دوستام بیشتر وقتا که بیرون می رفتن من نمی رفتم..تک و تنها می موندم توی خوابگاه...کارم شده بود غصه و گریه........
ملیحه جون وای چه داستان جالبی بود
خیلی خوشم اومد از لحن تعریف کردنت
وای اشک تو چشمام جمع شد خوندم یاد اشک ریختن هایی خودم افتادم
ولی اینکه الان باهم هستید خیلی خوشحالم خیلییییییییییییییییییییی
بوس بوس انشالا همیشه سالم و سلامت باشید در کنار هم وسالهای سال خوشبخت باشید و لبتون خندون
داستان عشق من و محمدم....(1)
ترم سه دانشگاه بودم..کلا اهل زیاد درس خوندن نبودم و همه امتحانامو می ذاشتم واسه شب امتحان، اون شب هم یا معمولا نمیخوندم یا می خوابیدم.همه دوستام ازم شاکی بودن که تو نه می خونی نه تقلب می کنی چطور نمره هات همیشه از همه بالاتره؟ منم می گفتم هوش من زیاده اما شماها نه. شب امتحان تاریخ بود.یه درس کاملا مزخرف.اصلا حوصله خوندنشو نداشتم.ساعت طرفای 2 شب بود، خوابم نمی اومد، رفتم سایت خوابگاهمون، دیدم سیستم ها هنوز روشنه و چند نفر نشستن. منم رفتم پای یه سیستم.همه چی از اینجا شروع شد. عضو یه سایت دوستی بودم اون موقع ها، گفتم بذار ببینم صفحه ام چه خبر. رفتم دیدم زیاد خبری نیست و از لیست دوستام فقط یه نفر آنلاین که اصلا نمی شناختمش.حتی یادم نمی اومد که کی همدیگرو ادد کرده بودیم.حوصله ام سر رفته بود و دکمه گفتگو رو زدم. شروع کردم به صحبت، یکم که گذشت عکسش توجهمو به خودش جلب کرد.حس کردم چهره اش آشناست و همچنین خیلی از قیافش خوشم اومد.هر چی فکر کردم که کجا دیدمش یادم نیومد.اما بعد از اینکه با هم حرف زدیم به خودم گفتم عجب آدم بی خودی بودا، چقدر مغرور و از خود راضی! از اونجایی که کلا با آدمای مغرور آبم توی یه جوب نمی ره کنجکاو شدم رفتم توی پروفایلش، جاهای مختلف که مطلب میذاشتو می خوندم، عکساشو کامل می دیدم، یه جورایی کنترلش میکردم! کم کم نمی دونم چطور شد که از حرفاش خوشم اومد. واسه هم پیام میذاشتیم و اگه یه روز می رفتم و می دیدم پیام نذاشته کلی غصه دار می شدم. یه مدت که گذشت یه حسی داشتم.خودمم گیج بودم.آخه تازه بود، ته دلت یه جوری می شد وقتی بهش فکر می کردی.می ترسیدم بهش در این مورد حرفی بزنم.آخه به خودم میگفتم که چی؟ بهش بگم چقدر ضایع میشم و فکر میکنه من چه منظوری دارم.خیلی با خودم کلانجار رفتم..البته فکر کنم از لا به لای حرفام یه چیزایی فهمیده بود. یه شب دلمو زدم به دریا و حرفمو زدم، آخه من کلا این مدلی هستم..نمیذارم حرفی یا کاری توی دلم بمونه چون معتقدم اگه اون کارو انجام ندم یا اون حرفو نزنم بعدا پشیمون میشم و از همه کارایی که تا حالا انجام دادم خوشحالم.
راضیه جونی داستان زیبات رو خوندم دلم کنده شد خیلی گریه کردم الانم دارم گریه میکنم فقط پیش خودم میگم آخه خدایا چرااااا؟؟؟؟؟
راضیه چقدر سخته
فقط از خدا میخوام که حداقل بتونی این مساله رو فراموش کنی که عذاب نکشی
خیلی دوستت دارم بوس بوس
ممنونم نیلوفر جونم که وقت گذاشتی و خوندی...من از الو حس اطمینان خاصی به محمد داشتم و همین چیزا بود که نمیذاشت ازش دل بکنم...واقعا درموردش درست گفتی عزیزم...
بازم ممنونم
ملیحه ی عزیز داستانت رو خوندم، واقعا قشنگ نوشته بودی و واقعا برای تو یک معجزه اتفاق افتاده. عزیزم این معجزه یک نشونه است که تو بدونی چقدر عشق تو و محمدت ارزشمنده و باید به هر سختی ای که شده حفظش کنی و نذاری مشکلات روزگار خدای نکرده تحت تاثیر قرارش بده. همینطور محمدت هم باید قدر این عشق رو تا ابد بدونه. شادترین باشی عزیزم
راضیه ی نازنینم تا حد بسیار کمی درکت می کنم چون منم هم یک تجربه ی ناکامی از عشق رو داشتم. اما خب به اندازه ی تو سختی نکشیدم. عزیزم همین که اینقدر زن خوبی هستی و به همسرت وفاداری نشون می ده چقدر قلبت پاکه و تو لیاقت بهترین ها رو داری. اگه سرنوشت حق تو رو بهت نداده، تو می تونی با شاد زندگی کردن و دوست داشتتن خودت این حق رو به دست بیاری. عزیزم سعی کن غم نخوری و از اینکه اینقدر زن بزرگی هستی شاد باش
من داستان مایحه جون رو خوندم واااااااااااااای چ کارایی تو نکردی با چ جراتی پاشودی رفتی شهرشون.
واقعا جالب بود خیلی سختی کشیدی ااااا
ولی خداروشکر بهم رسیدین.راستی نگفتی اون دختره کی بود چ نسبتی با همسرت داشت؟
انشالله در کنار همسرت همیشه شاد و سلامت باشید.
وای راضیه جون چ سرنوشتی برات رقم خورد.خیلی ناراحت شدم عزیزم.واقعا چقد ناحقی در تو شد.ادم هرگز نمیتونه پدرومادرشو ببخشه وقتی اینجور در حق ادم ظلم میکنن.ولی چقد اون ادم خوب وبده ک تا الان رو حرفش مونده.دلم کباب شد راضیه جون
واقعا ادم دلش میخواد از خدا بپرسه این چ حکمتیه هر چند فضولی تو کار خداس
هنوز تو فکر روزگارم چ کارا ک با ادم نمیکنه
بچه ها دیرز موقع نوشتن چندین بار گریه کردم..یاد سختی هایی سرمون اومد می افتادم اشک می ریخت...حتی یه لحظه هم نمی تونم تصور کنم بدون محمد باشم...و اینکه خودم هم باورم نمی شد که از یه آشنایی ساده در فضای مجازی همچین عشقی به وجود بیاد...شاید دلیل اینکه من زود با بچه های یه مجموعه مجازی انس می گیریم همین باشه که خاطره خوشی از این فضا توی ذهنم مونده......
منتظر داستان های همتون هستم
زود باشید دیگه
راضیه حتی فکر کردن به اینکه نمی تونستم کنار محمد باشم دیوونم میکنه و واقعا این صبر تو قابل تقدیره. اینکه این همه عشقو توی قلت دفن کردی و نتونستی دم بزنی خیلی جسارت و توانایی می خواد...فقط می تونم بگم عزیز دلم خدا حکمتی داشته...مطمئنا تو خودت بهتر از من این حرفو قبول داری...از خدا می خوام مشکلات زندگی الانتو حل کنه و لااقل بتونی طعم یه زندگی خوبو بچشی
شادی یکتا جون
مرسی که داستان رو خوندی عزیزم
فراموش که نمیشه عزیزم
اگر فراموش میشد توی این 12 سال فراموش میکردم
هر چه بیشتر میگذره درد و عذابش بیشتر میشه
فقط از خدا میخوام بهم صبر بده
صفا جون ازم خواست که دلیل مخالفت خانواده ام رو بنویسم
قاسم پسر پسر عموی من بود
اختلافات خانوادگی که توی هر فامیلی هست راه رو برای مخالفت پدر باز کرد
البته اختلافات به گونه ای نبود که مانع از وصلت ما بشه
ولی خب بهانه خوبی برای مخالفت بود
از طرفی هم قاسم وضعیت مالی خیلی خوبی داشت
اهل تفریح و گردش و خرید و مسافرت خارج از کشور و بریز و بپاش و مهمانی بود
پدر میگفت قاسم نمیتونه مرد زندگی باشه
متاسفانه مادر هم در این زمینه پشت پدر رو محکم گرفت
کاش اگر مادر یک ذره هوای منو بیشتر داشت الان این پست رو از خونه قاسم واستون میفرستادم
قاسم همچنان یه مرد موفق تو زندگی و کار هست
الان بعد از 12 سال دوری از هم مادر متوجه شده که چه اشتباهی در مورد این پسر کردن
دلایل مخالفت خانوادم خیلی ساده و بی اهمیت بود
کاش کمی منطقی تر فکر میکردن
خیلی سخته بدونی قاسم 17 آبان روز تولدت رو فراموش نکرده
هر سال هدیه میخره و کنار میزاره
چون اینا رو میدونم دارم عذابم میکشم
اینکه بگم دوسش ندارم دروغ گفتم
این که بگم بهش فکر نمیکنم دروغ گفتم
این که بگم دلم واسش تنگ نشده دروغ گفتم
ولی خب راهی جز تحمل ندارم
ادامه ی داستان
خلاصه بعد از شیش ماه بررسی شرایط جواب مثبتمو اعلام کردم خوشحالیه اون هنوزم تو ذهنمه.هنوزم وقتی نگام میکنه همون ذوق تو چشماشه.من فک میکردم همه ی رابطه ها اوایلش قشنگه و بعد عادی میشه ولی الان بعد از گذشت 6 سال نه تنها عادی نشده که قشنگتر و پررنگ تر شده.اون موقع دانشجوی کارشناسی بود بلافاصله منو تشویق کرد به خوندن واسه کنکور کارشناسی و هنوزم باورم نمیشه تو 10 روز چنتا کتاب خوندم و همون سال قبول شدم و کل چهار ترم کارشناسی خودش منو میرسوند دانشگاه و من شاگرد اول کلاسمون شدم انگیزه ای که بهم میداد باورنکردنی بود.دوس ندارم اتفاقای بدی که بعدش واسمون افتاد رو بگم ولی متاسفانه یه آدم حسود کل برنامه ی مارو بهم ریخت قرار بود بعد درسم قضیه ی ازدواجمون رو مطرح کنیم ولی قبلش اون آدم رفت و کلی پیش خونواده ی امید برام صفحه گذاشت و منو پیش اونا کلا نابود کرد.خونواده ش خیلی بد متوجه ی این دوستی شدن و ازونجایی که خونواده ی مذهبی هستن و پدرشون از آدمای سرشناس اصلا این مساله دوستی براشون قابل هضم نبود چه برسه اون حرفایی که پشت سرم زده شده...روزای سختیو گذروندیم به هر طریقی خواستن جدامون کنن حتی به جایی رسیدم که خودم تصمیم گرفتم ترکش کنم مشاوره رفتیم خیلی حرف زدیم و من حس کردم به صلاح هردومونه که جداشیم 3 روز لب به هیچی نزدم نه که نخوام نمی تونستم اونقدر عشق اون تو وجودم ریشه کرده بود که هرجا رو نگاه میکردم یادگاریای اونو میدیدم.روز سوم طاقت نیاوردم رفتم پیش دکتر مشاورم اونم زنگ زد بهم و اومد اونجا بعدش قبل اینکه نوبتمون بشه پاشدیم و رفتیم بیرون و هردومون کلی تو ماشین گریه کردیم نه من میتونستم طاقت بیارم نه اون.بالاخره تصمیممونو گرفتیم که باهم بمونیم و مبارزه کنیم و ثابت کنیم که عشقمون واقعیه.به جای قهر و مخالفت و بهونه گیری راه درستو بریم.دوباره این پیوند محکمتر از قبل ادامه پیدا کرد.درس هردومون تموم شده بود و امید که میدونست توی خونواده ش درس اهمیت زیادی داره(تو خونوادشون باباش و خواهراش همشون دکترن) گفت بیا باهم درس بخونیم و ارشد قبول شیم.گفت این یه قدم مثبته هم از دید خونواده هم برای خودمون و خوندیم.البته اگه اصرارای اون نبود من تنبل اصلا نمیخوندم و هردو با رتبه ی عالی دانشگاه سراسری قبول شدیم.هنو م باورم نمیشه با رتبه ی 27 قبول شدم.کاملا حق با اون بود باباش که از مخالفای سرسخت ما بود کم کم یخش آب شد امید هم تو تمام این مدت ذره ای از احترامش به خونواده ش کم نشد و همیشه به منم انگیزه میداد.الان ترم 4 ارشد هستم و تو این دو سال تا به امروز 3 بار تصمیم گرفته شد که بیان خواستگاری ولی هربار یه چیزی مانع شد و همچنان هم مادرش به خاطر اختلاف سنمون ناراضیه.تا حالا چند دست لباس برای مراسم خریدم و هربار به دلایلی کنسل شد واقعا دیگه صبرمون تموم شده.فک کنین هربار کلی فکرای قشنگ و بعدش همه چی خراب شه.خداروشکر امید تو همه ی شرایط حمایتم کرده و اونقدر بهش دلگرمم که هیچوقت حتی یه بارم حس نکردم که ازم کوچیکتره.البته هیچکس باور نمیکنه من بزرگترم آخه هم اون بزرگتر از سنش نشون میده و هم من خیلی کوچیکتر(اعتماد به نفسو دارین) آخرین بار پدرش بهم زنگ زد و کلی حرفای امیدوارکننده بهم زد و گفت اگه همه آدمای اطرافتون هم باهاتون مخالفن شما پشت هم وایسین و خودتونو به همه ثابت کنین.گفت اگه با احساس همو انتخاب کردین با عقل زندگی کنین.خلاصه که هنوزم تاریخ دقیقی معلوم نشده و من دیگه صبر ندارممممم.خداروشکر از نظر کاری و مالی هم مشکلی نداریم فعلا فقط رضایت مادرشون موندههههه.دعا کنین برامون منم واسه همه ی جوونا دعا میکنم که عشق واقعی رو تجربه کنن عشقی که باعث پیشرفتشونه نه تخریب.ببخشید طولانی شد باور کنین خلاصه کردن 6 سال تو چند صفحه خیلی سخت بود..
هیچوقت نفهمیدم دقیقا از کی عاشقش شدم.اون ذره ذره منو تو عشق خودش غرق کرد.امید از فامیلای شوهرخواهرم بود قبلا دیده بودمش یه پسر مودب و باشخصیت و محترم دوست داشتنی.من اینجوری شناخته بودمش.آشنایی من با امید ینی اولین دیدارمون سال 86 بود ینی اولین روزی که دیدمش.اون موقع پشت کنکوری بود یه پسر جوون دوس داشتنی و مودب و خوش خنده.دوسال گذشت و من دیگه ندیدمش تا تابستون سال 88.من اون موقع کاردانی داشتم شوهرخواهرم ازم خواست تا توی کارای حسابداری شرکتش بهش کمک کنم منم با اینکه حوصله ی کار کردن نداشتم ولی به اصرار اونا که آدم مورد اطمینان نمیتونن پیدا کنن قبول کردم.چند وقتی نگذشت که دیدم امید هم برای اینکه به شوهرخواهرم تو کاراش کمک کنه میاد اونجا.البته بعدا فهمیدم که بخاطر من میومده.من از دیدنش خوشحال شدم چون پسر خیلی بانمکی بود و همیشه منو میخندوند.حتی یه لحظه هم فک نکردم که یه روز بشه عشق زندگیم.در عوض اون خیلی به من توجه میکرد و همیشه حواسش به من بود کم کم من متوجه ی رفتارش شدم و راستش شیطنتم هم گل کرد.گفتم ببینم درست فهمیدم یا نه.حالا دیگه هربار که سرمو بلند میکردم میدیدم نگاهش به منه منم با لبخند جواب نگاهشومیدادم.یه روز به بهونه ی کار شمارمو از شوهرخواهرم گرفت.یه بارم زنگ زد و راجع به کار یه چیزایی ازم پرسید و قطع کرد.بعدش اس دادنش شروع شد البته اس ام اسای متنی زیبا.یجورایی می خواست با اس دادن نزدیک تر بشه.منم فقط میخوندم و جوابی نمی دادم.تو اون فاصله ما با اون و همکارا و خواهرم و شوهرش چندباری بیرون واسه شام رفتیم.تمام مدت حواسش به من بود اونقدر که همه متوجه شده بودن.منم با خودم میگفتم پس چرا نمیگه.تا اینکه یه روز زنگ زد و گفت میخوام راجع به مسئله ی مهمی باهاتون حرف بزنم اگه میشه شام بریم بیرون تا راحت حرف بزنیم منم که فک کردم دیگه میخواد حرف بزنه پاشدم رفتم هنوز یادم نمیره اون روز بارونیو.جالبه بدونین که اون روز خبری از هیچ پیشنهادی نبود ینی نتونست بگه و الکی بحث کاری پیش کشید و تموم.منم همش میگفتم همینو میخواستین بگین و میخندیدم اونم خنده ش گرفته بود می گفت بله دیگه.ولی نگفت که نگفت.واسه اینکه خلاصه ش کنم کلی روز گذشت و کم کم ما با اس ام اس با هم بیشتر در ارتباط بودیم ولی در حد دوست و اون هنوز بهم میگفت شما.بعد کم کم تبدیل به تماس گرفتن شد و صمیمی تر شدیم دیگه با هم دوتایی قرار میذاشتیم و حرفای دوستانه میزدیم من اصلا توقع نداشتم که رابطه مون جدی بشه فکرشم نمی کردم چون یه مشکلی این وسط بود که تو ذهنم باعث شده بود بهش به عنوان دوستی هدفدار نگاه نکنم آخه اون ازم دوسال کوچیکتر بود! گذشت و گذشت تا اینکه یه شب خیلی حرفامون طولانی شد شاید طولانی ترین صحبتامون تا به امروز بود تا نزدیکای صبح.همون شب بود که راجع به حسش به من و علاقه ش گفت و اینکه خیلی وقته که به من به صورت جدی فک میکنه و اگه عنوان نکرده بخاطر این بوده که می ترسیده همین دوستی ساده رو هم از دست بده.من اون شب بهش جوابی ندادم و ازش فرصت خواستم تا فک کنم و واقعا شوکه شده بودم.امید همه ی فاکتورایی که من میخواستمو داشت ولی چرا هیچوقت اینطوری بهش فک نکرده بودم تنها دلیلش سنمون بود.من خیلی از دوستیمون راضی بودم و هیچ چیزی وجود نداشت که منو مردد کنه.
سلام صباجون داستان زندگیت روخوندم.عزیزم من خودم یکسال ویک هفته ازشوهرم بزرگترم شوهرم تواین قضیه خیلی خوبه وماباهم مشکلی نداریم ولی مردم ول کن نیستن هرچندازحسادتشونه تازه ازدواج ماسنتی بود
صبا جون ممنون که قصه قشنگتو برامون نوشتی خیلی جالب بود ایشالله به زودی عروس خوشگل آقا امید میشی عزیزم منم از همسرم بزرگترم خدا رو شکر مشکلی هم در این مورد ندارم چون هم مادرشوهرم از پدرشوهرم بزرگتره هم مادرم از پدرم انگار دیگه داره مد میشه منم اوایل بخاطر سنمون مخالف بودم اما الان تو فامیلمون چند تا زوج داریم که زنا بزرگترن مهم عشق بین دو نفره نه سن و سال. ایشالله خوشبخت بشین عزیزم
افرین بهت عروس خانم که باسعی وسخت درس خوندن ثابت کردی اونا بایدلیاقت توروداشته باشن.اقا امیدهم معلومه واقعا دوست داره چون خودش اصرارداشته برای اشنایی باشما.ایشالاکه به هم میرسین وچشم اون حسودخبرچین هم چهارتامیشه
امشب از ساعت 11.30 تا حالا نشستم و تک تک داستانا و نظرات بقیه رو خوندم.چقدر جالب و دوست داشتنی.امشب هم بغض کردم هم خندیدم و هم قلبم به طپش افتاد.ملیحه جان راضیه جان مهدیه جان و الهه جان ممنون از این که نوشتین لذت بردم.ملیحه رو بخاطر جسارتش تحسین میکنم.راضیه رو بخاطر صبرش و آرزو میکنم تا عشقش هم ازدواج موفقی داشته باشه تا کم کم این حس عذاب وجدان که طرف بخاطر من مونده رفع بشه و آرامش بیاد تو زندگیش.مهدیه جان انشالله خوشبخت باشین و اینکه به موقع خوب با دست پس میزدی و با پا پیش میکشیدی.الهه ی عزیزم انشالله مشکلات شما هم بزودی حل بشه و همه ی رویاهات به حقیقت تبدیل بشن و بازم مث بچگیات قند تو دلت آب بشه.
ملیحه جون من هنوز تو کف اون راننده م که کلا گیر داد که آدرسو پیدا کنه.خیلیییی آدم باحالی بوده.سرش درد میکرده واسه ماجراجویی.دستش درد نکنه واقعا دوتا عاشقو بهم رسوند.
فریباجون قصه عاشقی شما هم قشنگ و خوندنی بود ممنون که برامون نوشتی من چون قصه عاشقی طولانی نداشتم این داستانها برام جالبه ایشالله به زودی مشکلت حل میشه و در کنار عشقت خوشبخت زندگی می کنی عزیزم
ممنونم صفا جون که داستانمو خوندی و ممنونم از دلگرمیتون. آره واقعا همینطوره و سن ملاک قطعی نیس واقعا. منم امیدوارم که بتونن مارو درک کنن و زودتر منو از این انتظار دربیارن.ممنونم از آرزوی خوبتون
سلام صبا جون داستانتو خوندم واقعأ خیلی خوب بود و خیلی عاقلانه با هم پیش میرین و مطمئن باش که هیچ وقت به بن بست نمیخورین .
انشاا... خبر ازدواجتونو بزودی بهمون میگی و اون حسودم حالش جا میاد عزیزم اگه قابل باشم حسابی براتون دعا میکنم
منم خیلی دوس دارم داستان آشناییمو با همسرم آرش بنویسم، ولی یکم طولانیه، ما ۳ سالآشنایی قبل از ازدواج داشتیم، دو سال و شش ماه هم عقد موندیم، الان نه ماهه که خونه خودمونیم، حتما یه روز وقت میذارم و واستون تعریف میکنم
عاشق شدن... قشنگ ترین اتفاق زندگیم این بود که عاشق شدم ^_^
ولی خیلی طولانیه...
و خیلی قشنگ... همه عاشقانه ها قشنگن به نظرم مخصوصا که هپی اند هم هست اکثرش :)
داستان زیبات رو خوندم ، واقعاً شرایط سنی در خصوص برخی افراد اصلاً اهمیتی نداره، چرا که رفتارها و پختگی اشون، بیشتر از سن و شالشون هست و خیلی خوب میتونن زندگی رو اداره کنن و بنابراین این قانون نانوشته که بهتره مرد از زن بزرگتر باشه و همه بر این باورن، به نظرم کلی استثنای خوب داره که من به شخصه خیلی هاشو دیدم با تفاوت های بیش از 7 سال حتی.
از خدا میخوام مخالفت مادر امید جان، زودتر از بین بره و شما زودتر ازدواج کنید. این صبوری و فهمیدگی هر دوتون بی نظیره و قابل ستایش.
من کمتر کسی رو دیدم که بتونه دوام بیاره ولی واقعیت اینه که کاش خانواده ها میفهمیدن بچه هاشون پیش اشون امانت هستن و اونهان که باید شریک زندگیشون رو انتخاب کنن.
در خصوص افراد حسود هم که واقعن نمیدونم چی بگم، خدا شفاشون بده که با حسادت ، آتیش به خیلی زندگی ها میزنن.
صبا جان خوشبختیت آرزوی من و همه نوعروس های سایت هست، امیدوارم خیلی خیلی زود خبر ازدواجت رو بهمون بدی و ما رو در شادی بی حد و اندازه ات، شریک کنی.
صبا جان از اینکه این همه سختی رو تحمل کردی بهت احسنت می گم و امیدوارم که خیلی زود بیای و روز عقدتو بهمون خبر بدی...خدا حواسش به عاشقا هست...ایشالا به هم میرسید و خوشبخت میشید
بانوی آذری عزیز ، به نظرم عاشق شدن همونطور که خودت گفتی قشنگ ترین اتفاق زندگی هر آدمی میتونه باشه ، پس ثبت اون هم به مراتب لذت بخش خواهد بود، با همه طولانی بودن داستانت، ما بی صبرانه منتظر شنیدن اش هستیم.
کاش دوستان زودتر داستان های عاشقانه اشون رو برامون مینوشتن.
ووووووووووووووووووای آبجی رهای من
وااااااااااای چی بگم
واااااااااااااااای عالی عالی عالی
واااااااااااااااااااای رهههااااااااااااااااااا جونی چی بگم جز اینکه عالی بود
با تمام خستگی مه از سر کار اومدم و کارم از همیشه بیشتر بود ولی نشستم پاش و خوندمش
رهاااااااااااااا انگار داشتم رمان میخوندم چه قام زیبایی داری آبجی چرا کتاب نمینویسی خیلی عالی نوشته بودی
آفرین دختر چه تحملی من اگه جای تو بودم دوام نمیاوردم
وااااااااااااااااااااااااااااای رهایی خیلی عالی بود
وااااااااااااااای رها چی بگم چه داستان زیبایی هرچی میگم راحت نمیشم خیلی خوب بود خیلی
ملیحه جوووووووووووووووووووونم بوس بوس که هستی جیگمل
من خیلی دوست دارم ولی بخدا اصلا وقت نمیکنم تو واسم دعا کن یکم سرم خلوت بشه به جفت چشمام فقط به شوق خوندن شما عروس خوشملا و نظراتتون دلم میخواد بنویسم
ولی از حالا بگم اصلا نوشتنم به پای شما نمیرسه ها
نیلوفر جان مرسی خانومی که وقت گذاشتی، راست می گی من از خصوصی ترین لحظاتم گفتم اما احساس می کنم اینیجا فضایی هست برای اینکه تجربیاتم رو بگم. حتی اگه احتمال این وجود داشته باشه که یک نفر که الان تو شرایطی که من تجربه کردم باشه، بیاد و بخونه و به دردش بخوره، به گفتنش می ارزه، ضمن اینکه اینهمه دوست جون خوب دارم که می خونن و اینقدر احساسات قشنگ بروز می دن :) آره عزیزم واقعا رابطه ی ما از روی هوس نبود. درسته که ما با هم زندگی می کردیم و طبعا شکل این جور رابطه با دوستی معمولی فرق داره اما بنیان با هم بودن ما اشتراکات اعتقادی و نگاه مشترکی بود که به زندگی داشتیم. همین باعث شد بعد از برطرف شدن بحران، باز هم احساس کنیم مال همدیگه هستیم
مرسی ملیحه سوگلی جونی خودم، لطف کردی خوندی، خب به نظر من تقریبا هر اشتباهی رو یکبار می شه بخشید. ضمن اینکه توی اتفاقی که بین من و همسری افتاد من خودم هم بی تقصیر نبودم دیگه، یک اشتباه دوطرفه بود. البته قبل ازدواج بهش گفتم که خط قرمز من اعتیاد و خیانت هست و اگه سراغ این دو مقوله بری می رم و پشت سرم رو هم نگاه نمی کنم. خیلی جدی هم گفتم خخخخخخخخخخ
خدا رفتگان تو رو هم بیامرزه عزیزم. امیدوارم همیشه شاد باشی در کنار همسری نازنینت
مهدیه عزیزم خیلی لطف کردی، اشتباه یا تجربه، خیلی فرق نداره اسمش رو چی بذاریم، شاید من می گم اشتباه که یک جور تذکر هم به خودم داده باشم. در کل مهم اینه که ما از گذشته مون درس بگیریم. مرسی عزیزم که اینقدر به من لطف داری و مهربونی
همیشه شاد و عاشق و راضی و سلامت باشی
شادی جونم مرسی که وقت گذاشتی و داستان منو خوندی عزیزم و خیلی خیلی خوشحالم که خوشت اومد حتی اگه بخاطر اسم امین خوشت اومده باشه **** ؛
مرسی خانم گل از دعای خوبت عزیزم
الی جونی داستانتو خوندم وااااااااااااااااای چقدر به دلم نشست خیلی با حال بود چه رویای کودکانه باحالی داشتی عزیزم انشالا که مشکلاتتون به زودی زود حل میشه غصه نخور دوستم فقط به نظرم دوست داشتنت رو تقویت من و عشق و علا قه خوشملت رو بیشتر نشون همسری بده الی جونی
صبای عزیزم داستان زیبای شاما رو هم خوندم خوشبحالت که با عشقت به این همه موفقیت رسیدی واقعا تحسینت میکنم عزیزم مطمین باش وقتی به این موفقیتهای که تا حالا رسیدی که هرکسی نمیتونه داشته باشدشون به عشقت هم میرسی عزیزم انشالا به زودی زود خبر خواستگاری عقد و عروسیتو همینجا میگی واسمون
فریبا جون داستانت خیلی جالب بود خیلی خوشم اومد از طرز نوشتن داستانت اسم همسری منم امین هستش واسه همین بیشتر خوشم اومد خخخخخخخخخخ انشالا که مشکلتون حل میشه عزیزم و زودتر میرید سر خونه زندگیتون دوست عزیزم
رهاجون خدا مادرتو بیامرزه روحش شاد باشه عزیزم فقط می تونم بگم دختر سرسختی هستی چقدر قابل ستایشه این همه پشتکارو تلاشت برای بدست آوردن زندگی در کنار عشقت..... عشقت همیشه ماندگار باشه عزیزم
داستان دومت هم خیلی قشنگ بود چیزی که متوجه شدم این بودکه دخترسخت کوشی هستی چون بعدشکست اول دوباره بلندشدی کنکورشرکت کردی ورتبه خوبی اوردی وزندگی کردی.مورد دوم هم کمکت کردکه گذشته تلخت روتاحدودی فراموش کنی ولی ازاینکه اینم توزردازاب دراومد باوجوداونهمه محبتت بهش خیلی ناراحت شدم.ولی چرا باوجود ازدواج خواهرت مادرت بازهم مخالف بود؟
رها
واقعا رها
با این همه اتفات مختلف که برات افتاد و باز تو تونستی سرپا وایسی باید بهت تبریک بگم...درمورد همسرت هم اگر من جای تو بودم نمی تونستم به خواسته اش بعد اون اتفاق جواب مثبت بدم و تو واقعا دل بزرگی داری که تونستی این کارو کنی....امیدوارم که همیشه همیشه خوشبخت باشین و بهترین ها نصیبتون بشه...
خدا مادر و برادرتم بیامرزه...ایشالا جاشون توی بهشته....
فریبای عزیزم ممنون که وقت گذاشتی و پرحرفی های من رو خوندی، عزیزم خدا رفتگان تو رو هم بیامرزه. راستی می گی ما گاهی باید از دست بدیم تا قدر بدونیم. من هم بعد از اون جدایی بیشتر قدر همسری رو می دونم و یاد گرفتم چطور هم عاشق باشم و هم شجاعت برخورد داشته باشم :)
ممنونم عزیزم امیدوارم تو هم همیشه شاد و سلامت در کنار عشقت باشی
صبای عزیز ممنونم خانومی بابت وقتی که گذاشتی. کاملا باهات موافقم، هر آدمی تو زندگی اشتباهاتی داره حالا یکی کم یکی مثل من زیاد! ولی در هر صورت از هرجایی که بفهمیم اشتباهمون چی بوده و اراده کنیم که دیگه تکرارش نکنیم می تونیم خوشبختی رو حس کنیم :)
امیدوارم همیشه شاد و سرزنده باشی و زود زود زود با عشقت زیر یک سقف از زندگی لذت ببرید
نیلوفرجان لطف داری عزیزم، ممنون که اینمهمه پرحرفی رو تحمل کردی :) راستش باید بگم من مثل تو به قضیه ی قصه ی دوم نگاه نمی کنم. به نظر من اون توزرد از آب درنیومد فقط برعکس من که حاضرم بودم برای عشقم پا روی همه چیز بذارم اون چنین تمایلی نداشت. چون من کاملا احساسی بودم و اون منطقی. که فکر می کنم دلیل اصلی اش هم تجربه هاش و بالاتر بودن سنش بود. من اون موقع بیست و چهارساله پنج ساله بودم و الان که سی و سه ساله هستم با خودم فکر می کنم می بینم در شرایط مشابه همون کار رو می کنم که اون کرد. یعنی به خاطر عشق، آینده رو به خطر نمی اندازم. الان عقل و منطق برای من هم به شدت مهم هست.
عزیزم من فکر می کنم مادرم اولش مساله ی خواهرم رو بهانه می کرد چون فکر می کرد از سر من می ره، اما دلیل اصلی مخالفتش شرایط اون آقا بود، اینکه سیزده سال از من بزرگتر بود و تجربه ی طلاق داشت و دوتا بچه داشت و از همه مهم تر اینکه خارج از کشور زندگی می کرد.
فرزانه خانومی خدا نکنه دل مهربونت غم دار بشه عزیزم. مرسی که داستانم رو خوندی. خانومی بازی زندگی همینه که البته نقش ما هم تو این بازی کم نیست. هرکسی بازخورد اشتباهات و یا کارهای خوبش رو می بینه. خیلی خیلی خوشحالم که تونستم از اونهمه روزهای تلخ به یک زندگی شیرین برسم :) مرسی گلم انشالا که تو هم همیشه شاد و سلامت و عاشق تر از عاشق باشی :)
های عزیزم من داستانت رو خوندم نه یه بار 3 بار.
شخصیتت رو دوست داشتم و دارم. قدرت ریسک پذیری، جسازتت و ....
هزارا ن مورد دیگه...
خوشحالم که با همه تجربیاتی که پشت سر گذاشتی الان در ارامشی.
من هیچگاه نمیگم اشتباه اسمشو میذارم تجربه همین که قدرت داشتی و تجربه کردی و درس گرفتی خودش کلی به نظرم ارزشمنده.
من بازهم میگم هم شخصیتتو دوست دارم و جسارتت رو.
خوشحالم که لحظه لحظه زندگیتون عشقه.
عشقتون مستدام.
رهاجون داستان سومت روهم خوندم.خداروشکرکه پایان خوبی داشت.اون دختره عجب ادمی بوده.الهی بره وبرنگرده هیچوقت.ممنون ازابنکه ازخصوصی ترین تجربیاتت حرف زدی مطمعنا به درد خیلی ها خورد.موردبعدی بنظرم رابطه ی شما ورای هوس بوده چون اگه اینطور بود این رابطه به ازدواج ختم نمیشد.وصال اسمانی ورسمیتون مبارک ایشالاسالهای سال کنارعشقت باشی وانتقام روزای سخت زندگی روپس بگیری.بمیرم برات چقدسختی کشیدی ولی چیزی که من دیدم یه دختر قوی ومقاوم ومهربون بود.
رها واقعا چه دردی کشیدی بخصوص وقتی یه نفردیگه روبه چشم خودت کنارعشقت دیدی چقدرخورد شدی عزیزم ولی چقدرقوی دوباره که نه سه باره بلندشدی.الان یه ادم توخالی وپوچ نیستی کلی تجربه داری که حداقل باعث میشه بچه هات رو دراینده بخوبی درک کنی
مرسی شادی جون.آره دیگه حتما حکمتی داره البته خوبی این مخالفتا واسه من ادامه تحصیل توی بهترین دانشگاه بوده و الان از جایی که هستم راضیم. آره خداروشکر الان همه راضین جز مادرشوهر :))
راستی شادی مرسی که وقت گذاشتی و داستانم رو خوندی عزیزم، زود باش دست به کار شو بنویس البته اگه خیلی اذیت می شی من راضی به رنجت نیستم گلم، با فضولی ام یکجوری کنار میام ;)
ملیحه ی عزیزم ممنونم که داستانم رو خوندی، دلم برات تنگ شده خانومی کم پیدا شدی :( من از اون پسر گذشتم و امیدوارم اون به اشتباه خودش پی ببره و همین براش بزرگترین عذابه. امیدوارم درست زندگی کردن رو یاد گرفته باشه چون هرکس که درست زندگی نکنه فقط خودش رو خراب نمی کنه بلکه جامعه رو هم خراب می کنه و این ضررش به همه می رسه.
سلام صباجان، سلام ملیحه جان
صبا جان قصه ی دوم رو خوندی؟ یک قصه ی دیگه مونده اون رو انشالا فردا می ذارم، ویرایشش مونده
ملیحه ی مهربونم ببخشید نمی خواستم ناراحتت کنم عزیزم، چه می شه کرد زندگی همینه دیگه
رها جون خیلی داستانات قشنگ بود و غم انگیز عزیزم خدا مادرت و برادرتو بیامرزه واقعأ غم سنگینی رو به دش کشیدی خیلی خوشحالم که آخرش انقدر خوب بود عزیزم شاید اگه اون موقع بهم میرسیدین شهابت قدرتو نمیدونست خیلی خوشم میاد که یه دختر انقدر محکم باشه منم مشکلات نمیتونه از پا درم بیاره فقط گاهی خستم میکنه واقعأ از ته دلم براتون آرزوی خوشبختی میکنم آفرین که انقدر قشنگ داستانتو نوشتی واقعأ لایق بهترینهایی
وای عزیزدلم تمام مدت که میخوندم تنم مور مور میشد. خوشحالم که بعد این همه ماجرا الان راضی و خوشبختی عزیزم.مشاوره خیلی موثره مخصوصا وقتی که آدم دیگه نمی تونه درست فکر کنه.خدا مادرتو رحمت کنه عزیزم انشالله که همیشه با همسرت در آرامش باشین.شاید اشتباهات زیادی کردی ولی همه ی اینها باعث شدن که تو الان اینجا باشی و مطمئن باش دیگه هیچ مشکلی نمی تونه تورو از پا دربیاره چون راه مقابله با مشکلاتو یاد گرفتی و آبدیده شدی. همیشه بعد از سختی ها دوره ی آسایشی هم هست.شروع دوبارتو تبریک میگم عزیزم.
سلام رهاجون قلمت رومی پسندم خیلی زیبانوشتی طوریکه دقیقا همه حالاتت روحس کردم البته من فعلا داستان اول ودوم روخوندم.داستان اول رووقتی خوندم خیلی ناراحت شدم تجربه ی تلخی بود عشقت پاک بودوازته دل ولی بایدصبرکردتاگوهرشناس قابلی پیداشود
شادی جان اسم من توی شناسنامه چیز دیگه است ولی اسمی که صدام می زنن رها هست، ساغر اسمی هست که می خواستم برای خودم انتخاب کنم اما نظرم عوض شد و رها رو انتخاب کردم. الان یازده ساله که رها هستم :)
خدا نکشتت شادی تو چقدر شیطونی دختر. خب گوش وامیستادم ببینم چی می گن بالاخره راجع به منم حرف می زدن دیگه. من اون قسممتاش که راجع به من نبود و خصوصی شون بود رو فیلتر می کردم خخخخخخخخخ
سعی ام همین بود شادی جان که بیشتر شبیه به یک رمان باشه تا حالت کلی پیدا کنه و این تغییر اسامی دیگران به خاطر حفظ حریمشون بود اما اسم خودم رو هم عمدا تغییر دادم که کاملا داستان از اونی که الان هستم جدا بشه :)
مهدیه جانم مرسی که با خستگی ات بازم نشستی داستانم رو خوندی، عزیز دلم توخودت بهترینی و من دوستت دارم. چششششششششششششششششم حتما ادامه اش رو به زودی می ذارم
این از قصه ی اول، امیدوارم خسته نشده باشید. به زودی قصه ی دوم و سوم رو هم خواهید خوند. البته اگه اصلا حوصله و تمایلی داشته باشید با این وضع قصه ی اول خخخخخخخخخخخ
یه روز قشنگ و افتابی مامان سعید و خواهرشو خود سعید اومدن خونمون خواستگاری
من از سعید خوشم اومد سعید هم ازمن
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.یکماه بعد هم عقد کریدی
فریبا جان خوشحال شدم که عشقشو باور کردی و خوشحالتر شدم که تو هم عاشقش شدی...ایشالا که هر چه زودتر مشکلاتت حل بشه عزیزم و بری سر زندیگت...به زودی منتظر اعلام تاریخ عروسیت هستیم دختر خوب
خب من بخش اول رو خوندم من فک کردم ی دونه کامنته نگو 3تاسسسسسسسس
وای رها چقد عذاب اور بود عجب ادم بود اون بی پدر.هر چی حش تو دهنم بود بهش دادم.چطور ازش گذشتی رها
خیلی قشنگ تعریف کردی طوری که فک نمیکردم خودتی فک میکردم واقعا دارم رمان میخونم.
رها جونم من که دیوونتم. محشری دختر نمونه بارز شخصیتی که من دوست دارم. م.منت=ظر ادامه اش هستم لطفاااااا
اینقدر دوست داشتم بخونم داستانتو تا رسیدم خونه اومد پلی سیستم ب ههمی ندلیل شام باید سوسیس سیب زمینی بدرستم. ادامه لطفا
شادی جونم ممنون. نه این گوشتو نگو که من هنوزم داستان دارم باهاش. جالبه همسرم وقتی میخواد اذیتم کنه تعریف میکنه.
قربونت. فقط شادی منم میخوام داستانتو بخونم لطفا.
صبای عزیز داستان قشنگت رو خوندم، عزیزم آفرین به این ممارست و پایداری در عشق
من چیزی شبیه به تجربه ی تو رود اشتم و خوب می فهمم 6 سال یعنی چی. عزیزم همینطور پشت هم باشید تا به نهایت شادی و خوشبختی برسید. تا وقتی همدیگه رو دارید هیچی نمی تونه آزارتون بده. صبور باش که میوه ی صبر خیلی شیرینه
شاد و خوشبخت باشی عزیزم
سلام فریبا جان داستانت رو خوندم عزیزم، زندگی همیشه همینطوره، پر از بازی های جور واجور. غصه نخور که اولش نامزدت رو یک کوچولو اذیت کردی عوضش رسیدن به تو براش شیرین تر شده :) الان غصه نخور، شما دوتا همدیگه رو دارید و پشت همدیگه هستید. هرچی بشه شما با همید و حتما حتما سر و سامون می گیرید. از صمیم قلب آرزو می کنم که هرچه زودتر عروسی تون سر بگیره. ما رو هم دعوت کنی ها ;)
مینا جون واسه همین شک داشتم بذارم داستانم رو. هی اومدم ازش کم کنم هی نشد. تازه خیلی هاش رو نگفتم به هزار و یک دلیل. اینا تازه از فیلتر هم رد شده و بازم اینقدر شده. ولی خب چاره چیه یک دوست پرحرف مثل من دارید که باید تحملش کنید :))))))
فریبا گلی داستان عضقتو خوندم.
همسریت خیلی دوست داره.
امیدوارم هر روز عقتون بیشتر و بیشتر بشه و مشکلاتتو کوچیک و کوچیک تر. و زودترم برین زیر یه سقف و جیک جیک کنین با هم.
مرسی رها جون شما گون ام بپوشی خوشگلی
اتفاقأ میخوام بخونم ولی چون دوست دارم داستانه همه رو با دقت بخونم میخوام بعد از سره کار که رفتم خونه با دقت بخونمش
بووووووووووووووس
رهااااااااااااااااااااا جون تو چقد عالی نوشتی عزیزم.
ببشخشید عذر میخوام ساغر جون باید صدا کنم دیگه خخخخ
حالا چرا ساغر؟
الان نمیدونم اسم واقعیت ساغره یا رها
ولی همین رها خیلی جالب بودا.کلا برای خودت ازاد بودی
چ خاله هایی داشتی خانوم همشون نظر میداد اونوقت بچه های خودشون چی الان دیپلم دارن؟
عالی نوشتی خیلی جالب بود فقط بدو همشو تعریف کن.
بیچاره بابات که بهت قول داده بود بعدش بایستی عمل میکرد.
تو چقد شیطون بودی پشت در گوش وامیستی؟:)
وای چقد کامنت گذاشتم خسته شدم خخخخ
دلم میخواد منم داستانمو بنویسم ولی داستان من خیلی اذیتم میکنه.حالا از همسر نپرسیدم اگه اجازه داد مینویسم.
انشالله که هر کی هر مشکلی داره مشکلش حل بشه :))
الهی آمین
ادم این داستانا رو میخونه فقط ب حکمت خدا پی میبره.واقعا چقد خدا بزرگه ک اینطور سرنوشت ادمارو رقم میزنهو
خدایی شکرت
وااااااااااااااااااااااااااااااای رها جونم عجب دورانی داشتی تو دختر...چقدر قشنگ نوشته بودی...نمی دونم چی بگم چون دوست ندارم زیاد اون موقع ها برات یادآوری بشه اما خب سنت کم بوده و این اشتباهو برخی از ما دختر می کنیم. تو هم که پشتیبانی نداشتی و خیلی خوشحال شدم که تونستی خودت به تنهایی تصمیم بگیری و از اون وضع خودتو خلاص کنی و درمورد رضا هم مطمئنم که این آدما هیچ وقت دنیا روی خوش بهشون نشون نمیده و بالاخره یه جایی سرشون به سنگ میخوره...........
منتظر دومیش هستم...زود باش
صبا جون داستان شما هم قشنگ بوده.ولی خب این مخالفتها اکثر جاها هست.دیگه پدره راضی شده مادره چرا اونجوری میکنه.ادم مادر رو خفه کنه.
ولی مطمئن باش که همون مخالفته ی نوع حکمتیه که من و شما نمیتونیم توش نظر بدیم.
خدا همیشه بهترین رو برای ما میخواد ما ب زور نمیتونیم ازش چیزی بخواییم.ولی تو هم مطمئن باش تو بهترین زمان ممکن جواب بله رو از مادرشوهرت میشنوه.
رتیه 27
افرین ب تو چقد خوب.معلومه که بچه درس خونی.
انشالله همینطور تو زندگیت موفق باشی.چ پدرشوهر باحالی داری:))
فریبا جون داستان شماهم جالب بودااا بیچاره رو چقدر دق دادی :)
انشالله گره از کار شما هم باز میشه عزیزم.ب وقتش خدا همه چی رو اکتیو میکنه ماهم مشکلات تو کارمون بود اما خود ب خود باز شد.
الا جون تو از کوچیکی چ فکرایی میکردیا.چقد جالب هر چی فک کردی همون شد افرین ب تو :)
چ مادر خوبی داشتی که باهات راه اومد فک کنم با مادرت تفاوت سنی زیادی هم نداشته باشی.
پدرتم چقد خوب راه اومدااا افرین بهشون
خب خوشبختی دختر مگه چیز کمیه.کاش همه مثل پدرومادرت بودن.
واقعا میبینم همه تو زندگیشون مشکل دارن خودم مشکلم یادم میره.
اخه چقد بیکاری
اینهمه درس خوندمی و پول ریختیم تو جیب دانشگاهاا اخر هیچ
انشالله که ی کار خوب برای همسرت پیدا میشه.توکل بر خدا کن الا جووون
داستانتم خیلی عالی نوشتی
مرسی فریبا جون.ممنون از دعای خوبت عزیزم.منم داستان قشنگت رو خوندم و خوشحالم که الان کنار همید.دعا میکنم مشکلاتی که دارین زودتر رفع بشه و کنار هم با آرامش زندگی کنین
اقای صالحی داستانتون روخوندم.متاسفانه عشقهایی که تو دانشگاه بوجودمیاد ازروی شناخت کافی نیست هرطرفی هم سعی میکنه خودش روکامل نشون بده.اون خانم خودشون ابرازعلاقه کردن خودشون هم دانشگاه تموم شده باشناختی که ازشماوخانوادتون داشته دنبال بهانه بوده که یه جوری تموم کنه مطمعن باشین قبول میکردین یه بهونه دیگه میتراشیداون خانم عاشق نبوده اگه نه تحت هیچ شرایطی شماروازدست نمیداد
آقای اصلاحی داستانتون رو خوندم
خوندن تجربه عاشقی از زبان یه مرد خیلی برام جالب بود
امیدوارم زندگیتون همیشه خوب و آروم باشه و خدا روح پدر و مادرتون رو شاد کنه
خوشحالم که به جمع نوعروس های ما پیوستید و خوشحال تر اینکه تجربیات اتون رو با ما به اشتراک گذاشتید. کاش داستان عاشقی اتون رو با جزییات بیشتری برامون به نگارش در میاوردید ولی به هر حال ممنون عزیزم.
راستی دوست داریم شب ها در قرارهای شبانه ما هم شرکت داشته باشید، از بنر بالای اتاق گفتگو که در خصوص قرارهای شبانه هست، میتونید تاپیکی که دوستان ساعت 9 تا 11 شب دوره هم جمع میشن رو پیدا کنید و باهاشون به گپ و گفت در خصوص موضوع اون شب بپردازید.
هر شب هم یک برنده داریم از بین حاضرین در بحث که یک بن خرید 35 هزار تومانی خرید لوازم آرایشی هدیه میدیم.
مهمون های عزیزی که از وایبر و ایران عروس هم تشریف اوردن، خوشحال میشیم داستان های نوعروس های ما رو بخونن و خاطرات عاشقانه خودشون رو برامون بنویسن، شاید شما برنده سفر به جزیره زیبای کیش بشید.
بسیار بسیار خوشحالم که ما رو محرم خودتون دونستید و از خاطره عاشق شدنتون و زندگیتون برامون نوشتید.
اول از همه ، روح پدر و مادر بزرگوارتون شاد و قرین رحمت الهی ...
موضوع دوم داستانتون رو خوندم، در خصوص عشق اتون و علاقه اتون باید بگم به نظر من شما درست ترین انتخاب رو انجام دادید، از نظر من دختر یا پسری که اینقدر راحت میخواد تا همسرش از خانواده اش دست بکشه ، اصلا قابل اعتماد برای یک عمر زندگی نیست.
چطور میشه خود آدم نتونه از خانواده اش دور باشه ولی به خودش اجازه بده از همسرش بخواد مادر تنهاش رو تنهاتر بزاره.
اعتقاد من توی زندگی اینه که هر چیزی رو برای خودم میخوام، برای دیگران و بخصوص عزیزانم هم بخوام و به حضرتعالی تبریک میگم که در جنگ بین عشق و عقل، پیروز و سربند بیرون اومدید، اینجور افراد خیلی راحت میتونن از همسرانشون هم دست بکشن و خیلی پایبند تعهدات خودشون نیستن.
در خصوص زندگی حال حاضرتون خوشحالم که در آرامش هستید ولی به هر حال زندگی با عشق طعم و مزه خاصی داره، کاش بتونید با ترفندهایی خانومتون رو با خودتون هم مسیر کنید و روزهای عاشقانه تری برای خودتون بسازید.
به نظرم وقتی همدیگه رو دوست دارید و در کنار هم آرامش دارید، شما میتونید با رفتارهایی عاشقانه ، نظر همسرتون رو در خصوص تفکرش که عشق توی فیلم هاست تغییر بدید ، مثلا یه نوشته عاشقانه ای که صبح قبل بیرون رفتن از خونه به در یخچال بزنید و یا هزاران کار کوچیک دیگه ...
ما آدمها یک بار بدنیا میایم و چه خوبه در اون یک بار جوری زندگی کنیم که هیچ وقت حسرت اش رو نخوریم.
به هر حال از اینکه در جمع ما حضور دارید و میتونیم از تجربیات ارزشمندتون استفاده کنیم و شما هم در بحث ها و گفت و گوهای نوعروس های ما، دیدگاهتون بیان کنید، بینهایت خوشحالم و از خدای بزرگ برای امروزتان شادی، برای فردایتان خوشبختی و برای یک عمر زندگیتان سعادت و سلامت آرزومندم.
جناب اصلاحی عزیز داستانتون رو خوندم و بسیار بسیار لذت بردم. واقعا خوشحالم که کاری کردید که الان سربلندید و هیچ ناراحتی ای بابت مادر مرحومتون ندارید. خدا پدر و مادرتون رو قرین رحمت کنه و زندگی تون رو سرشار از شادی و رضایت و صدالبته عشق. البته شما نفرمودید که الان چندسال از ازدواجتون می گذره اما خب بعضی آدم ها در بیان جملات عاشقانه یا انجام رفتارهای عاشقانه کمی دیرجوش هستند. این به نوع خانواده ای هم که توش بزرگ شدن مربوط می شه. به نظر من هم شما و هم همسرتون عاشق همدیگه هستید فقط راه ابرازش هنوز مشخص نشده براتون. ببخشید که جسارت می کنم و اینطوری نظر می دم اما به نظر من کم کم و به مرور زمان این مساله تغییر می کنه، فقط کافیه به قول صفاجان شما دست به کار بشید. فکر نمیکنم همسر شما که تا این حد به زندگی تون آرامش داده و دوستتون داره در برابر رفتارهای شما ساکت بشینه.
امیدوارم سالهای سال در کنار همسرتون زندگی سعادتمند و زیبایی داشته باشید
شاهزاده ی عزیز خوش اومدی
من این رو قبول دارم که نباید زیاد دم دست آدم ها بود البته نه فقط در مورد مردها، کلا ما آدم ها چیزی رو که همیشه داریم خیالمون راحت می شه و دیگه براش وقت و انرژی نمی ذاریم. اما کاش داستانت رو کمی با توضیح بیشتر می نوشتی. به هرصورت اینکه الان زندگی خوبی داری و عشق توی زندگی تون جریان داره نهایت خوشبختی هست. مرسی که ما رو شریک خاطراتت کردی. شاد و سربلند باشی
توی سایت ثبت نام کنید و به جمع نوعروس های سایت ما بپیوندید، هر شب در قرارهای شبانه ما حضور داشته باشید و برنده یک بن 35 هزار تومانی خرید لوازم آرایشی بهداشتی از فروشگاه آنلاین خانومی بشید.
اینم لینک قرار شبانه امشب :
http://www.noarous.com/fa/thread/67459/page/36
شب ساعت 9 تا 11 منتظرتون هستیم. بحث امشب خیلی جذاب و مهمه .
رها جان بهتره که عروس و دامادهای جدید و عشق های امروزی باشه ، اما اگر داستان خاص و عاشقانه ای توی بزگترها دارید که فکر میکنید برای دیگران جذابیت داره، حتمن بنویسید، ما از خوندن داستان های عاشقانه لذت میبریم.
سلام جناب اصلاحی..فکر کنم اسم شما به عنوان اولین آقایی که اینجا خاطره عاشقیشون رو نوشت ثبت بشه..خیلی ممنون که ماها رو قابل دونستین و برامون نوشتین
از اینکه دختری که عاشقش بودین نخواست تا این قدر براتون وفاداری کنه متاسف شدم و برای این موضوع ناراحت شدم که نشد به عشقتون برسید اما به نظر من عشقی که برای آدم نخواد کاری انجام بده نمیشه اسمشو گذاشت عشق و درواقع این علاقه یک طرفه از جانب شما شارژ می شده...خداروشکر کهه کنار مادرتون موندین و حسرتی به دلتون نموند و مطمئنا خدا همیشه این موضوع رو براتون مدنظر داره..خدمت به پدر و مادر از بزرگترین اعمالی هست که انسان می ونه انجام بده و نهایتا امیدوار م که کنار همسرتون خوشبخت باشید
سلام من تازه وارد هستم ! حدود یکساله که عقد کرده ام .من به عشق در نگاه اول اعتقاد ندارم اما همسرم به همین شیوه عاشقم شد!
اولین باری که من رو دید به قول خودش فهمید که خیلی دوستم داره اما من با گدشت زمان عاشقش شدم.
بخاطر اینکه خیلی خیلی مغرور بود تا سه ماه اول آشناییمون هم کم بهم زنگ میزد هم اینکه دوست داشتنشو مستقیم ابراز نمیکرد
من هم بدتر از اون!هیچوقت مستقیم ابراز نکردم حتی شده بود که بحث مفصلی باهم داشتیم و من چندین روز گریه میکردم اما تا زمانیکه اون برنمیگشت منم برنمیگشتم و فکر میکنم به همین علت تصمیم گرفت با من ازدواج کنه چون هیچوقت خودم رو سبک نکردم.واقعیت بنظرم همینه که هرکس زیادی دم دست باشه مردها بهش بی توجهی میکنن
من اومدم به این سایت تا به یکی از دوستان رای بدم که اتفاقی این تیتر رو دیدم و کنجکاو شدم بخونم ببینم چی نوشتن اعضای سایت. واقعا برام جالب بود. داستان زندگی آدم ها چقدر عجیب و پیچیده است. مثلا واقعا تعجب کردم از داستان خانم ملیحه که کلمه معجزه هم برای توصیفش کمه. داستان خانم های دیگه هم واقعا قشنگ بود. عاشق شدن خیلی جذاب و شیرین هست. و البته گاهی با سختی و درد همراه هست. مثل داستان خانم رها. واقعا به این خانم تبریک می گم که تا این حد در زمینه نوشتن مهارت دارند. جدای از هنر نویسندگی شون به داشتن چنین شخصیتی هم تبریک می گم به این خانم. من اگر در موقعیت همسر شما قرار بگیرم و با خانمی مثل شما برخورد کنم تا آخر عمر ازش حمایت می کنم و خیلی مراقب هستم که قلبش رو یک وقت نشکنم. شما واقعا دختر مقاوم و با اراده بودید و هستید. گذشتی که در حق همسرتون کردید مثال زدنی هست خانم. به شما هم تبریک می گم که به قول خودتون خوشبختی رو به چنگ آوردید و امیدوارم به قدری در این خوشبختی غرق بشید که دیگه گذشته رو لحظه ای هم به یاد نیارید. سربلند باشید
به سایت نوعروس خوش اومدید و از اینکه در این تاپیک می بینمتون ، خوشحالم.
دوست داریم شما هم خاطره عاشقی اتون رو برای ما به نگارش دربیارید ، ما خوشحال میشیم که در بین نوعروس های سایت امون از حضور آقا دامادهای گل هم استفاده کنیم تا در مورد خیلی تاپیک ها و بحث ها، بتونیم نظرات متفاوتی رو داشته باشیم و در زندگی ازشون بهره ببریم.
شادی ش عزیزم ممنون که وقت گذاشتی و داستان رو خوندی
خانومی ما بهمن 92 عقد کردیم و شهریور 93 عروسی گرفتیم و انشالا هم سال دیگه این موقع در کنار نی نی براتون پست می ذارم ;) (دعا کنید خدا بهم یک نی نی سالم و سربه راه بده، مثل خودم خخخخخخخخخخ )
ممنونم عزیزم امیدوارم تو هم در کنار عشقت همیشه شاد و سلامت باشی
جناب اصلاحی عزیز بسیار از وقتی که گذاشتید سپاسگذارم، شما به بنده خیلی لطف دارید. متشکرم و خوشحالم که از خوندن داستان من احساس خوبی داشتید. امیدوارم همینطور که فرمودید باشم و بتونم تا آخر عمر صبر و مقاومتم رو حفظ کنم. بالاخره زندگی هر روزش یک مبارزه است. در مورد همسرم هم باید عرض کنم شاید کار من گذشت باشه اما مسلما اون هم ارزش های بسیار بزرگی داره که من حاضر شدم به قول شما گذشت کنم. خدا رو شکر می کنم که از وقتی ازدواج کردیم تا امروز واقعا برای من کم نگذاشته و امیدوارم تا آخر عمر هردوی ما همینطور با انرژی به غنی کردن زندگی مون ادامه بدیم.
و شما دوست عزیز هم همیشه شاد و سرافراز باشید. به قول صفاجان، شما هم داستان عشقتون رو برای ما بنویسید، خیلی دوست داریم بدونیم یک مرد وقتی عاشق می شه چه احساساتی درونش شکل میگیره.
سربلند باشید
سحر عزیزم، یک دنیا ممنونم که اینقدر با دقت و حوصله قصه های من رو خوندی، حرفت رو قبول دارم، واقعا عشق اول من بچه گانه بود و توی عشق دوم هم احساس می کنم خودخواهی کردم و مادرم رو بابتش آزار دادم اما خب بچگی و جوونی همینه دیگه :(
عزیزم من که نویسنده ی حرفه ای نیستم اما تو خوب خواننده ی حرفه ای هستی ها :) عشق تو هم مستدام و روزهات سرشار از شادی و لذت و سلامتی باشه عزیز دلم
رهاجون نویسنده ی حرفه ای به تو میگنا . دارم میرم سراغ داستان سومت وعشق جاودان و پایدارت. ان شاالله عشقتون مستدام باشه و یه نی نی گوگولی سالم و خوشگلم برای ما خاله ها بیاری :)
رها جان آفرین به تو بخاطر این همه صبر و مقاومت آفرین که تونستی بازم روپای خودت وایسی و غول شکست و نا امیدی رو کنار بزنی. خیلی خوب با شرایط سخت زندگی کنار اومدی. ایشالا عشقتون پایدار و جاودان بمونه.
فریبا جون داستان عاشقانه ی شما هم بسیار جالب و خوندنی بود . نویسندگیتم حرف نداشت عزیزم. ایشالا زودی مشکلتون حل بشه و خدا شما دوتا گنجشک عاشقو به هم برسونه.
رهاجون قصه ی دومتو خیلی ناراحت نشدم چون خودت خواستی ولی کاش از اول عاقلانه تر نسبت به این موضوع فکر و رفتار میکردی کاش به نظر مادرت اهمیت میدادی. دلم برای مامانت سوخت خیلی ناراحتش شدم. خدا بیامرزتش.
فریبا ی عزیزم مرسی که داستان عاشقیت رو برامون نوشتی، داشتن یه مرد اون هم مثل امین که تا این حد عاشقت باشه ، واقعن چیز کمی نیست، مواظب احساس و روح امین باش و مثل الان که همیشه پشتیبانش هستی، به همن روال ادامه بده، بزار هر دو در کنار هم به آرامش عشق دست پیدا کنید.
رهــــا جان سه تا داستانت رو خوندم، قبل از هر صحبتی بهت تبریک میگم بخاطر قدرت نگارشی که داری ، خیلی خوب میتونی خواننده رو با خودت همراه کنی و توی لحظه لحظه خاطراتت ببری، بخصوص که من واقعن اون انباری ته حیاط رو میتونستم تجسم کنم برای خودم.
به هر حال بهت پیشنهاد میدم توی زمینه نویسندگی هم حتمن فعالیت حرفه ای داشته باشی ، چون قطعن موفق خواهی شد.
در خصوص داستان اولت، نمیتونم رضا رو سرزنش کنم، چون به نظرم رضا اتفاقا خیلی رو راست با هر دختری برخورد کرده و شخصیت واقعی اش رو خودش بیان کرده که نمیتونه تنها با یک نفر باشه و همزمان ممکنه با چندین دختر ارتباط داشته باشه ، از اینرو وقتی کسی با این جسارت خودش رو راحت معرفی میکنه، نمیشه بهش خرده گرفت ، ولی واقعیت اینه که نوع نگاه تو در اون سن و سال به زندگی و عشق و جنس مخالف ، متفاوت از رضا بوده .
بنظر من توی هر 3 داستان، درس بزرگ رو رضا بهت داد . نمیخوام رفتار رضا رو تحسین کنم، اون هم اشتباهاتی داشته که مثلا بدگویی میکرده از افرادی که باهاش ارتباط داشتن، ولی حداقل میتونم بگم خودش بوده و به دروغ نگفته که فقط با تو رابطه داره.
داستان دومت هم سرشار از یه احساس پاک و صادقانه بوده که با چاشنی عقل و منطق از طرف احمد همراه بوده، به هر حال اون هم تجربه شیرین و دلچسبی بوده که دیدت رو به زندگی بازتر کرد.
در خصوص داستان سومت و رابطه با شهاب ، اون قسمتی که همزمان هم تو توی زندگی شهاب بودی و هم اون دختر و با هم رفت و امد به خونه شهاب داشتید، زیاد برام هضم شدنی نبود، چرا شهاب باید اجازه بده دو تا دختر هم رو ببینن و با هم روبرو بشن !!!
ولی در نهایت از اینکه داستان زندگیت، سرانجام خوشی داشت، خیلی خیلی خوشحالم و بهت تبریک میگم که سمبل یک زن قوی و با اراده ایرانی هستی. در ضمن باید دعوات کنم که چـــرا برای تحمل سختی هات به سیگار پناه برده بودی، من اصلا اعتقاد ندارم که سیگار کشیدن باعث آرامش آدم میشه، چون بر این باورم که آدمها به خودشون تلقین میکنن که سیگار خوبشون میکنه. الان هم خوشحالم که ترک کردی .
صفای عزیزم واقعا ممنونم که با اینهمه مشغله وقت گذاشتی و داستانهای منو اینقدر با دقت خوندی. مرسی خانومی
راستش من خودم هم خیلی به نوشتن علاقه دارم اما از وقتی وارد دانشگاه شدم خیلی معطوف به رشته ام شدم و وقت زیادی واسه نوشتن نداشتم اما چشم حتما بعد از دفاع یک وقتی براش می ذارم :)
کاملا با نظرت در مورد رضا موافقم و معتقدم مشکل اصلی اون رابطه نگاه اشتباه من بود به رضا. به هرحال اون به قول تو از اول حرفش رو زد، اشتباهاتی که داشت به مراتب کمتر از اشتباه خود من در مورد این رابطه بود. و واقعا بعد از اون تجربه بود که من جدی رفتم دنبال اینکه بدونم اصلا حق من به عنوان یک زن توی یک رابطه چیه و خیلی چیزا یاد گرفتم.
در مورد اون قسمتی هم که توی داستان سومش هضمش برات سخته من بهت حق می دم چون خودم هم که الان به قضیه نگاه می کنم می بینم چقدر شرایط غیرمنطقی و غیرمتعادل بوده. مشاورمون هم همین رو می گفت و می گفت من توی این هفده سال تجربه ی کاری چنین چیزی ندیدم. خب اون موقع شهاب بین احساسش به اون دختر و دینی که احساس می کرد از طرف من به گردنش هست گیر کرده بوده. راستش من خودم بودم این موقعیت رو برای دوتا مرد پیش نمی آوردم اما خب آدم ها در شرایط بحرانی کارهایی می کنن که بعدا خودشون هم باورشون نمی شه. و شاید اصلا اگه اون شرایط پیش نمی اومد و من با اون دختر برخورد نمی کردم اینقدر طاقتم طاق نمی شد که به حرف مشاور گوش کنم! شاد عدو سبب خیر شده به خواست خدا :)
در مورد سیگار هم باید بگم متاسفانه توی محیط تولید فیلم افراد سیگاری خیلی خیلی زیادند. تحت تاثیر محیط و به اصطلاح به دلیل جوزدگی منم گاهی سیگار می کشیدم اما بعد از اتمام رابطه ام با رضا دیگه برام یک عادت همیشگی شده بود. راستش اعتیاد به سیگار خیلی خیلی جنبه ی روانی داره. یعنی برعکس مواد مخدر که واقعا به صورت فیزیولوژیک بدن رو نیازمند می کنه اما نیکوتین سیگار اونقدر نیست که مغز به لحاظ شیمیایی بهش اعتیاد پیدا کنه. اولی که مصرف می شه تا حد بسیار کمی ایجاد لذت و آرامش می کنه اما بعد دیگه صرفا یک وابستگی روانی هست، همون تلقین که شما می گی. و متاسفانه به همین دلیل ترکش هم واقعا کار سختی هست. من خودم توی اون 12 سال به قدری این وابستگی روانی رو داشتم که حتی به کنار گذاشتنش فکر نمی کردم اما خوشبختانه به اون لحظه ی نفرت از خود رسیدم و برای همیشه گذاشتمش کنار :)
از تبریک و آرزوی خوبت ممنونم و من هم امیدوارم این زندگی که من و شهاب با پستی و بلندی زیاد به اینجا رسوندیمش همیشه عاشقانه ادامه داشته باشه و امیدوارم صفای عزیزم و همه ی دوستان نوعروسی گلم همیشه شاد و سلامت باشند
عروس خانم های گل تا الان چند نفــــر داستان عاشقی اشون رو نوشتن :
ملیحه
راضیه
مهدیه
الهه
صبــــا
فریبا
رهــــا
پس بقیه کجائید ؟ زود باشید شروع کنید به نوشتن، کلی حس خوب پیدا می کنید از ثبت خاطره عاشقی اتون ... اینم بدونید همه خاطرات بد و تلخ ، وقتی گذر زمان روش میاد، شیرین میشه ....
سلام صفا جون ممنونم که برام وقت گذاشتی عزیزم و داستانمو خوندی .
چشم صفا جون حتمأ ... انشاا... که همه کنار عشقشون همیشه تو اوج آرامش باشن
راستی صفا جون عکست فوق العاد ست عزیزم بوووسس
الا جون فدای قلبت بشم عزیزم، از بس تو مهربونی، لطف کردی خوندی
سختی لازمه ی زندگیه عزیزم، هرکسی به یک شکلی سختی تو زندگی اش داره. خدا رو شکر می کنم که الان حالم خوبه. خیلی خیلی خوب :) انشالا که تو هم همیشه شاد و خوب و سرزنده باشی و کنار همسر عزیزت بهترین ها رو تجربه کنی
شادی یکتای عزیزم تو خیلی خیلی به من محبت داری، این احساس پاک و قشنگت برای من یک دنیا ارزش داره. من دوتا مثل تو داشته باشم اینقدر ازم تعریف کنن سال دیگه این موقع جایزه ی نوبل ادبی رو گرفتم ;)
فدای دل مهربونت بشم. انشالا همیشه شاد باشی و زود زود بری سر خونه زندگی ات کنار عشق از زندگی لذت ببری
بوس بر تو این مهربان آبجی کوچیکه ی من
رها جون داستانت رو خوندم.واقعا ک تو چقد درد کشیدی عزیزم.ولی خب الان پخته شدیااا
ولی تو شهر غریب هم خیلی سخته تنها باشی و هیچکس پیشت نباشه و اینجوری درد بکشی.
میگم یعنی بعد اینهمه سختی شما بهمن 93 بهم رسیدید؟اونوقت کی عروسی کردید؟
رها حس میکنم تو الان برای خودت ی پا مردی.چقد تو سختی کشیدی و با همشونم کنار اومدی.واقعا چ سرنوشتی داشتی عزیزم.انشالله که همیشه شاد و سلامت و خوشبخت باشید :)
سلام آقای اصلاحی
اول از همه تشکر بابت نوشتن داستانتون. خیلی ممنون که اینجا داستانتون رو مکتوب کرد.
به نظر من ارامشی که الان توی زندگی دارید خیلی ارزش بیشتری داره نسبت به اون عشق نافرجام.
من معتقدم این عشق اگه دو سویه بود بلاخره اون دختر خانوم هم قدمی برای وصال برمی داشت. با وجود اینکه شما راضی شده بودید برید شهر اونا اما اون خانوم نپذیرفت که مادرتون همراهتون باشه.
شک نکنید که خدمت به پدر و مادر از برترین عبادت هاست و موجب عاقبت بخیری و. سعادت فرزند میشه.
خداروشکر هم که الان زندگی خوبی دارید و زن وفاداری که به قول شما با نگاه معمولی که به زندگی داره ارامش و اسایش رو براتون فراهم میکنه.
موفق باشید.
سلام آقای صلاحی ممنون که داستانتون رو برای ما نوشتین خدا پدر و مادرتون رو رحمت کنه من داستان رو خوندم و خیلی لذت برم که شما بخاطر کسی که ادعا میکرد دوستون داره از مادرتون نگذشتین و قدر زحمتش رو دونستین،خیلی خوشحال شدم که الان زندگی خوب و همراه با آرامش دارین .
به به به عجب سورپرایزی بود ها :) یعنی صفا جون از هر تکنیکی استفاده می کنه که نوعروس ها رو بفرسته کیش ;) من عاشقتم صفااااااااااااااااااااا
راستی یک سوال، حتما باید نوعروس باشن؟ یعنی نمی شه بگیم پدر و مادرهامون یا حتی پدربزرگ مادربزرگ هامون خاطراتشون رو بگن و ما همونی که تعریف کردند رو اینجا بنویسیم؟ بالاخره اونا هم نوعروس و نوداماد بودن یک زمانی دیگه :)
دختر خانم ها، نوعروس ها ، عروس ها ، خانم های گل زودتر خاطرات عاشق شدنتون رو برای ما بنویسید و شانس خودتون رو برای برنده شدن یک سفر رویایی به جزیره زیبای کیش محک بزنید.
اینم از سورپرایز این تاپیک که از روز اول بهتون قولش رو داده بودم ، نوعروس های گل زود باشید دوستاتون رو دعوت کنید تا بیان داستان عاشقی اشون رو برامون بنویسن.
از یه طرف خانواده مادری و پدریش سخت میگرفتن و نمیزاشتن بیان جلو و هر سری تیکه بارونشون میکردن واقعا سخت بود و اینکه منم از طرف خانوادم تو فشار بودم دیوونه شده بودم دیگه مامانشینا به نتیجه رسیدن که کسی ندونه و رفتیم محضر بدون هیچ مراسمی عقد کردیم فقط لباس پوشیدم و رفتم عکس انداختم هروقت مامانشینا میخواستن حرف بزنن داییش میگفت مگه امین دختره حاملس که انقد عجله دارید خیلی سختی کشیدم قبل از عید مامانبزرگم فوت کرد گفتم ببین امین هی بخوایم بشینیم سال این در بیاد سال اون در بیاد باید بشینی سال منم در بیاد اقد رو مخش رفتم تا مامانشینا اومدن اجازه گرفتن رفتیم سالن و گرفتیم حالا همه خانوادش میدونن مهتاب هست اما نمیدونن مهتاب زنشه قراره بگن هفته دیگه بیان بله برون تازه بعد 1سال مهتاب و معرفی کنن.
خیلی سختی کشیدم اما گفتم امینم پشتت هستم جیبش خالی بود گفتم درست میشه نگران نباش یه جفتمون جوونیم کار میکنیم پول در میاریم از صفر.
شروع کردیم بدون هیچ پشتی گفتم مهم نیست سختی میکشیم خودمون زندگیمونو میسازیم با عشق زندگیو میسازیم
به خاطر همین استرس عروسی دارم و شبا کابوس میبینم همش میترسم برای منم دعا کنید آخر داستان نمیدونم چی میشه
ببخشید اگه بد بودو خیلی حرف زدم ولی خیلیاشو نگفتم هنوز و خلاصش کردم
مهتاب جونم اینقدر استرس نداشته باش خانوم گل
آرایشگاه هم پیدا میکنی :D
حالا تا چه حد حرف های اون فال گیره درست از آب دراومد؟
و اینکه مطمئن باش وقتی خودت میخوای که خوبخت بشی حتما میشی عزیزم...مشکلات هم تموم میشه..نگران نباش..اگه با استرس شبا بخوابی پوستت خراب میشه ها...مواظب خودت باش...
عکس پروفایلتم خیلییییییییییییییییییی نازه
به نام خالق عشق و زیبایی
سلام ممنونم که داستان منو میخونید من نه بلدم بنویسم و نه دوس داشتم بنویسم همینجوری نوشتم که تعداد بالا بره و صفا جون به قولش عمل کنه.
از خیلی سال پیش که خودمو شناختم نمیدوم چرا دوس داشتم زود ازدواج کنم از همون بچگی احساس تنهایی میکردم و خیلی ساده و زود باور بودم همیشه تو رویاهام یکی بود به اسم امیر نمیدونم چرا انقد به این اسم علاقه داشتم دوران مدرسه و دانشگام با شیطنتای خیلی زیادم که پر بود از دوستای مختلف گذشت دوس داشتم زود ازدواج کنم تا فاصله سنیم با بچم کم بشه(( آخه من خیلی بچه دوس دارم)) تو دانشگاه که بودم انقد میدیدم همه ازدواج میکردن ناراحت میشدم آخر یه روز طاقت نیاوردم زنگ زدم به یه فاگیره بهش گفتم دوس دارم بدونم زندگیم چی میشه گفت که چه جالب یکی از زندگیش پرسید همه زنگ میزنن که چی کار کنیم به فلانی برسیم و ازین حرفا. بهم گفت اول میری سرکار و بعد تو سن 22 سالگیت ازدواج میکنی البته 2 سال بعد اون زمان شد اما 5 تا اسم بهم گفت که اینا خاستگاراتن اولیش علیرضا بود و بعدیش امین و...
هیچ وقت علاقه ای به کار کردن نداشتم اما بعد دانشگاه برای خودم کار درست کردم میرفتم کلاس قالی بافی از بچه خواهرم نگه داری میکردم و پول میگرفتم کلاس قالی بافی میرفتم و یه موسسه خیریه به عنوان یه نیروی داوطلب میرفتم زمستون 91 تو همون موسسه بهم پیشنهاد کار دادن و منم قبول کردم و از عید 92 مشغول به کار شدم محیطی کاملا زنانه و من اولین تجربه کاریم بود .
یه روز همکارم بهم گفت مهتاب ،سعید (نامزد همکارم) داره میاد با دوستش دنبال یه دختر خوب میگرده منم تورو معرفی کردم منم گفتم من نمیام قصد دوستی با کسی و ندارم حوصله هیچ پسری و ندارم گفت بیا حالا ببینش منم از لجم با قیافه ای کاملا بد (بدون آرایش و لباس سرکار) رفتم سر قرار و دیدیم همو اما برای پیچوندنش گفتم من فقط قصدم ازدواجه حوصله دوستی ندارم اما اونم گفت منم قصدم ازدواجه دیگه شرط و شروطای دیگمو گذاشتم دیدم ول کن نیست قبول کردم دیدم پسر خوب و سالمیه بعد یه مدت دیدم دوسش دارم اونم همینطور خیلی سخت بود دوری ازش تا اینکه تابستون خاستگار اومد برام منم قبول نکردم بیان اما چون مامانمینا نمیدونستن و واقعا شک داشتن این قضیرو قبول کرده بودن که بیاد چه جنگی امین راه انداخت سر اومدن اونا بماند و چه جنگی اون خاستگار نفهم راه انداخت بماند.
عموی امین 6 ماه قبلش فوت کرده بود و یه رسم خیلی بدی که داشتن تا سال باید صبرمیکردیم خواهر امین چون قبلا سالنشو رزرو کرده بود بالاجبار عروسیشو گرفت و فامیلاشون نیومدن و وقتی اومدن خاستگاری گفتن که سال عمو تموم شه تا سال عمو یه صیغه بخونیم بعد به همه میگیم بیان بله برون 6 ماه گذشت عید شد شب عید امین با کارش به مشکل برخورد تا اومدن به خودشون بجنبن دختر دایی امین جوون مرگ شد
مهتاب جونم داستانت رو خوندم
عزیزم خیلی خوشحالم که به خواسته ات رسیدی و زود زادواج کردی و الان با همسرت عاشقانه کنار هم هستید، عزیزم می فهمم چی می گی منم این استرس رو داشتم یکی از فامیلای همسری و یکی از فامیلای ما هردو بدحال بودن و اگه اتفاقی می افتاد عقد ما عقب می افتاد و پون پدر همسی به سختی راضی شده بود به ازدواج ما، من همه اش می ترسیدم یکی فوت کنه هو کلا ازدواجمون کنسل بشه. اما خدا رو شکر که کسی فوت نکرد. عزیزم نگران نباش انشالا که چیزی نمی شه، یک چیزی نذر بچه های بی سرپرست بکن امیدوارم بدون دغدغه و دردسر عروسی ات به خوبی برگزار بشه، به قول ملیحه جون استرس نداشته باش، پوستت خراب می شه ها
عکس پروفایلتم خیلی خوشگله، به پای هم پیر بشین بووووووووووووووس
مهتاب جون عزیزم خیلی خوب نوشتی ... کاملا درکت میکنم منم تو دوران عقدم... و مشکلات مادی هم داریم به حول و قوه الهی...خیلی دوران سختیه من خودمم خیلی استرسی هستم و روزهارو میشمرم که بگذره و بریم سر خونمون... خانواده همسر من هم خیلی اعتقاد دارن به اینکه حتما باید سال سربیاد و این مشکل رو هم داشتم...البته به یکسال نکشید اما خیلی سخت و عذاب آور بود... عزیزم من همه چیو سپردم به خدا خودش همه چیو جفت و جور میکنه...
من و علی تو دانشگاه باهم آشنا شدیم.
علی سر کوچه منو پیاده کرد و رفت، داخل کوچه که شدم یک نفر گفت " پس اون دختر شاه پریون که پسر ساده منو اسیر کرده تو هستی؟"
برگشتمو نگاهش کردم
با تعریف هایی که علی از پدرش کرده بود "مخصوصا لحن تحقیر آمیزش" فهمیدم که پدر علیه
سعی کردم قولی که به علی داده بودم یادم بیاد که میگفت هر اتفاقی که بیفته با تو ازدواج میکنم. اما یه خواهش دارم مطمئنم پدرم میاد سراغت و بهت توهین میکنه. نمیگم سکوت کن اما بهش توهین نکن هرچی باشه پدرمه!
پدر علی گفت چی شد فقط بلدی برای پسرم زبون بریزی؟ چرا حرف نمیزنی؟
میترسی خانوادت و همسایه ها بفهمن آبروریزی شه؟
رو به روش ایستادم بهش گفتم شما حتما آقای ... هستید که 30 – 40 تا پاساژ داره؟
میتونین در تک تک همسایه ها رو بزنید و همین که اسم علی رو بیارین همه میگن داماد آقای ... رو میشناسن
خانوادمم ازتون میپرسن چرا بی خبر اومدین خواستگاری؟
علی با خانوادم حرف زده، باز هم کمکی میتونم بکنم بهتون؟
پدر علی انقد عصبی بود که گفت تعجب نمیکنم انقد زرنگ باشی من امثال تورو خوب میشناسم مخ بچه پولدارارو میزنید و با طلب یه مهریه سنگین بعد ازدواج شروع به لگد پرانی میکنید وطلاق و مهریه...
خواست یه مبلغی چک بهم بده که دست از سر پسرش بردارم
وقتی قبول نکردم گفت من پسرمو بهتر از تو میشناسم. اون فقط میخواد چندوقت با تو خوش باشه بعدم میره سراغ یکی دیگه
خندیدم گفت چیزی یادت افتاد که میخندی گفتم چطور میشه یه پدر پسرشو نشناسه
بعد راه افتادم سمت خونمون. انقد آروم رفتم تا پدر علی هم بره و قبل رسیدن به خونه اشکهامو پاک کنم
کمی فکر کردم و تصمیم خودمو گرفتم
علی همیشه میگفت پدرم میتونه منو از ارث محروم کنه ولی نمیتونه تورو از من بگیره
چهار ماه بعد به قولش عمل کرد. تو مراسم خواستگاری مادر و دو خواهرش حضور داشتند همه چیز به خوبی پیش رفت
چند روز مونده بود به عروسی که علی میگفت از سکوت پدرم نگرانم
منم میگفتم همه چی به خوبی پیش میره
عاقد شروع به خوندن خطبه عقد کرد که پدر علی وارد شد و همه سکوت کردن. اومد کنار من نشست و گفت همیشه به این فکر میکردم که تو چی داری که پسرم حاضره از اموالم بگذره واقعا نمیدونستم اما تو این چهار ماه وقتی با علی رو به رو میشدم منتظر بودم بهم بگه چرا با تو رفتار بدی داشتم.
وقتی تا امروز که پای سفره عقد نشستی بازم چیزی بهش نگفتی سوال چهار ماه قبلو گرفتم
اگه میگفتی بین پدر و پسر فاصله می افتاد اما تو این کارو نکردی تا بفهمم چی داشتی که علی عاشقت شده. غرورشو شکست و گفت خیلی خوشحالم که تو عروسم شدی...
پدر علی رو به عاقد کرد و گقت قدم ما بد بود که عروس خانوم هنوز از گل چیدن برنگشته؟
همه زدن زیر خنده و عاقد ادامه داد...
سلام n ba جون
واااای داستانت خیلی جالب بود درست مثل تو فیلما
عزیزم امیدوارم که همیشه خوشبخت باشید و عشقتون پایدار باشه خیلی خیلی قدر شوهرتو بدون الان کمتر کسی پیدا میشه که شرایطش مناسب باشه و فکر زندگی باشه
اون لحظه که گفتی پدر شوهرت اومد قلبم ریخت ولی وقتی بعدشو خوندم خیلییییی خوشحال شدم خانم گل انشاا... که همیشه شاد شاد شاد باشید
دوست عزیز n ba خیلی خوشحالم که ما رو قابل دونستی و داستانت رو برامون نوشتی
و خیلی خیلی خوشحال ترم که تونستی مرد زندگی ات رو پیدا کنی. عزیزم معلوم می شه پدرشوهرت آدم خوبی هست فقط نگران اینده ی بچه اش بوده و چقدر عالی که شما عاقلانه رفتار کردی و احترامش رو نگه داشتی، اینطوری همیشه به یادش می مونه که تو دختر واقعا مودبی هستی
امیدوارم همیشه شاد و سلامت و عاشق در کنار هم باشید
عزیزم اگه افتخار بدی و داستان من رو در صفحه ی 13 و 15 و 16 و 17 بخونی و نظرت رو بدی، خوشحال می شم
عزیزم n baمرسی چه خوب نوشتی به دلم نشست ولی خیلی کوتاه بود وقضیه فقط بین شماوپدرشوهرت گذشت کاش ازلحظات اشنایی وادامه ی اون وحضورپررنگ همسرتم استفاده میکردی داستانت نکته اخلاقی خوبی داشت.ایشالاباعلی اقا خوشبخت شی عزیزم
ببخشید بچه ها که اینهمه وقفه می افته بین پستام. با گوشی دارم تایپ می کنم همش جلو عقب میره.
اون شب من همش گریه بود . چشام بدجوری پف کرده بود. همون شب به مامان تلفنی گفتن و فردا شب مامان اینا اومدن. تصمیم گرفتم خودم باهاش حرف بزنم که همینکارو کردم اما اون حاشیه رفت و منو قانع نکرد. ازهم خداحافظی کردیم و بلافاصله بهم اس داد و برام آرزوی خوشبختیکرر که منم جوابشو دادم.
بچه ها فعلا تا فرصت بعد خدا حافظ. طولانیه نمیتونم پشت سر هم با گوشی بنویسم . فقط یکی بمن بگه چجوری میتونمو اسم پروفایل عوضکنم
میترای عزیزم می دونم و می فهمت که چقدر سخته برات...محرم شدن و سپردن همه وجودت به مردی که عاشقش بودی و هستی...حتی به خاطرش دست به خود کشی زدی..عزیزم به نظرم من بدون وقفه برو پیش مشاور...همه مسائل رو براش بگو ازش کمک بخواه..با یه جلسه هم درست نمیشه...چندین بار باید بری تا خودتو پیدا کنی عزیزم..خودت به خودت می تونی کمک کنی...تو الان متاسفانه ضعفتو نشون دادی در مقابلش و اونم داره سو استفاده میکنه..ما الان هرچی بهت بگیم که این آدم ارزششو نداره توو نمی تونی قبول کنی عزیزم..همه ما همینیم...حتی خود من! اما عزیزم تو خودت با خودت فکر کن شرایطی که گذشته رو بررسی که ببین واقعا ارزش داره؟ اگر داشت ادامه بده..دل و عاشقی خیلی مهمه اما نه به اندازه سلامتی جسم و روح آدم...درمودر محرمیت و شرایطی که داری از یه عالمی کمک بگیر...فکر میکنم اگر یکی از طرفین شروطی گذاشته باشن و بگن که اون شرایط نمیشه محرمیت به خودی خود باطل میشه..بازم دقیقشو سوال کن عزیزم...و درآخر از خدا همیشه کمک بخواه...باهاش حرف یزن و بگو دستتو بگیره...ایشالا همه جی درست میشه
والا میترا جون از نظر من عقدتون درست نیس چون شاهدی نداشتید و رسمی نیست. توام بهش زیاد فکرنکن.نیازی هم نیس گذشته ات رو کامل برای همسرآیندت تعریف کنی...من اینو از یه مشاور شنیدم.مردها نمیتونن بعضی چیزهارو قبول کنن اما خب کاریش نمیشه کرد...فقط خودتو اسیر این قرارداد نکن بحث یه عمر زندگیه.قراردادی که نه شاهدی داره نه رسمیتی....
سلام میترای عزیزم داستانت روخوندم به این نتیجه رسیدم که اگه روزی خدابهم لطف کردوصاحب دخترشدم بهش یادبدم که قلب پاک وبی الایشش رو دودستی تقدیم هرمردی که گفت دوست دارم نکنه.خیلی برات ناراحت شدم عزیزم.واقعامازنها،ضعیفیم بخاطراحساساتمون.بنظرم این اقا دوروهست چون ادعای مذهب داره ولی باطنش یه چیزدیگه ست.تصمیم گیری قاطع هم نداره
بنظرمن یه وکیل خوب بگیر وطلاق صوری بگیرهرکی هم اومدخواستگاریت بگوعقدکردم ولی بخاطر رفتارش پشیمون شدم طلاق گرفتم.بنظرم این اقابخاطرعذاب وجدانهایی که هرازگاهی میگیره میادسمتت
دوستان عزیز یک نکته رو بگم، توی نظرات دوستان دیدم که گفتند عقد اگه با شاهد یا رسمی نباشه باطله.
باید عرض کنم به لحاظ شرعی لازم نیست که عقد موقت یا دائم جایی ثبت بشه یا شاهد داشته باشه. شاهد برای ثبت قانونی لازمه اما به لحاظ شرعی صرف خوندن خطبه ی عقد چه موقت و چه دائم برای ایجاد محرمیت کافیه. اما اذن پدر در هر صورت لازمه و اینکه خطبه حتما به زبان عربی خونده بشه.
البته در مورد میتراجان کمی ظرایف فقهی وجود داره مثلا اینکه بعد از رضایت پدرشون باید مجددا خطبه ی عقد به زبان عربی خونده شده باشه وگرنه عقد قبل از اذن پدر بعد از اعلام رضایت دیگه سندیت نداره و باطل محسوب می شه، البته ایشون با توجه به مرجع تقلیدشون باید در این مورد پیگیری کنند.
ترانه عزیزم داستانت رو خوندم ، ابتداش برای خیلی جالب بود، دو نفر با دو اسم یکسان و بعد هم داستان عاشق شدنت ...
ولی احساس میکنم این آقا هنوز مردد هست برای ازدواج و یا اینکه موانع دیگه ای جلوی پاش هست که از بیان کردنش واهمه داره و همین موانع هم باعث میشه پا پیش نزاره.
ولی من مشابه مورد شما در رابطه یکی از دوستانم با هم دانشگاهیش دیدم که دقیقاً مثل شما بود و پسره هر روز رفتن به خواستگاری رو به تعویق مینداخت و بعد از چند سال، شاید 5 سال رفت خواستگاری دوستم که دوستم رد کرد، چون دیگه اون زمان هیچ علاقه ای بهش نداشت.
و الان هم هر روز خدا رو شکر میکنه که همسرش نشده ، چون میگه مردی که توی بدترین روزهایی که من بهش نیاز داشتم و فقط میگفتم بیا خونمون تا خانواده ام تو رو ببینن و بعداً ازدواج میکنیم ، حاضر نشد بیاد ، این مرد چجوری میخواد از پس مشکلات زندگی بربیاد و هر بار میخواد جا بزنه و منوو تنها بزاره.
ترانه جان ، امیدوارم برای شما در نهایت به وصال و خوشبختی برسه ولی واقع بین باش عزیزم و به این فکر کن تو باید خوشبختی رو از آن خودت کنی ، با کسی که یک روز هست و یک روز نیست و به بهانه های مختلف رابطه اش رو کمرنگ و پررنگ میکنه ، نمیشه براحتی اعتماد کرد.
همه ما میدونیم وقتی کسی رو دوست داریم هر لحظه براش بین تمام مشغله هامون جا خالی میکنیم ، چطور میشه یک نفر به آدم بگه یکماه بهم زنگ نزن تا کاراموووو بکنم....
نمیخوام منفی فکر کنم ولی چون مشابه مشکلت رو در بین دوستانم به وفور دیدم، نگرانت هستم و دوستانه و خواهرانه بهت میگم واقع بین باش ، واقع بین.
میترای عزیزم ممنون از اینکه داستانت رو برای ما نوشتی ، خیلی ناراحت شدم از اتفاقاتی که برات افتاده و اصلاً دوست نداشتم که دست به خودکشی زدی عزیزم ، اینووو بدون که هیچ آدمی ارزش نداره تو بخوای بخاطرش یک لحظه هم ناراحت بشی ، چون اگر ارزش داشت هرگز باعث ناراحتیت نمی شد چه برسه یه اینکه کاری کنه که تو مجبور به خودکشی بشی.
اینم بدون که ما فقط برای خودمون زندگی نمی کنیم برای پدر و مادرمون هم هستیم و اون طفلکی ها چه گناهی دارن که بخواد داغ فرزند ببینن اونم سرهیچی.
خوشحالم که الان صحیح و سلامت هستی و پیشنهاد میدم این آقا رو به کل فراموش کن چون از هیچ لحاظ با تو سنخیتی نداره ، حتی تو اگر با خودش هم بسازی ، خانواده اش با تو نمیسازن . خودش هم که هنوز گویا جوونی و شیطنت هاشو نکرده و سرش هزار جا گرمه ، نمیخوام ناراحتت کنم ، ما بعنوان افرادی که از دور این ماجرا رو شنیدیم ، کاملا خواهرانه میگیم که بچسب به زندگی و آینده ات رو با کسی دیگه رقم بزن .
سلام شاهزاده جون داستانتو خوندم انشاا... که خوشبخت بشی عروس خانم خدارو شکر که به کی که دوسش داشتی رسیدی عزیزم داستانت اصلأ خسته کننده نبود کلی هم لذت بردم الی جون راست میگه تازه کلی هم خلاصش کرده بودی
رها جان من تازه عضو سایت شدم و تازه دارم خاطرات بچه هارو میخونم....بعد اینکه خاطاتمو نوشتم متن شما رو خوندم و واقعا سختی های که من کشیدم دربرابر سختی ها و مشقات شما هیچه.... امیدوارم خداوند جواب پشتکارت و امیدت به زندگی رو بده... باهمسرت خوش باشی گلم
آقای اصلاحی منم با نظر بچه ها موافقم و این که شما بهترین کارو انجام دادین و عاقلانه ترین انتخاب همین بود.اون دختر اگه ذره ای به شما علاقه داشت حاضر بود کمی انعطاف به خرج بده و با اومدن شما و مادرتون به شهرشون موافقت کنه.به هر حال امیدوارم با همسرتون زندگی خوب و عاشقانه ای داشته باشین و هروز عشقتون نسبت به هم بیشتر بشه.
شاهزاده جونم خوندم داستانتو عزیزم
اصلا هم طولانی و خسته کننده نبود
خیلی هم خلاصه کردیش
منم کلی از خوندنش لذت بردم و اگه جزییات بیشتری مینوشتی کلی هم بیشتر لذت میبردم از خوندنش دوست جونم
امیدوارم همیشه خوشبخت باشی در کنار همسرت
شاهزاده خانوم اول از همه بهتون خوش آمد میگم. داستانتونو خوندم انشالله که کنار هم خوشبخت باشین و بهتره که غرورتون رو توی زندگی یکمی کنار بذارین و هر چی که توی دلتونو مخصوصا علاقتونو بهم ابراز کنین.این روش شما هم روی ایشون موثر بوده ولی ممکنه روی دیگران اثر منفی بذاره خلاصه اینکه کم محلی همیشه هم تاثیرگذار نیس و احتمالا شما نسبت به ایشون این شناختو پیدا کرده بودین و خوب هم جواب گرفتین.از ته دل آرزو میکنم زندگی خوبی رو کنار همسرتون داشته باشین.زندگی پر از شادی و خنده و سلامتی
صبا جان من واقعا کم محلی نکردم فقط در مواقع نیاز تنهاش گداشتم که فکر کنه و اگر مقصر بودم ازش عذرخواهی کردم غرورم رو هم خیلی سعی کردم کم کنم تا تونست بهم بیشترعلاقه مند بشه
من واقعا خوشحالم که اولین عشقم شد همسرم و واقعا خدارو شاکرم چون میدونم خیلی سخته خاطرات دوستی و عشق کسی رو در سر داشتن که خیلی وقته نیست .... آقای اصلاحی هم خداروشکر با این کارشون باعث شدن دعای مادرشون همیشه پشت سرشون باشه ایشالا که روزهاتون هر روز بیشتر از دیروز رنگ عشق به خودش بگیره...
سلام به همه دوستان.همه داستان های عشق و دلدادگی دختران پاک این سرزمین رو خوندم و خوشحال شدم که دختر ایرانی همواره پاسدار عشق و محبته.اما یه نکته رو میخام بگم و قصدم نه توهین و نه قضاوت در مورد کسی هست.ازدواج مقدس ترین پیوند عالم هست.رابطه ای که با خوندن یک جمله که کلمه کلمه اش معجزه خداست، ارزش و قداست پیدا میکنه.در حال حاضر ما روابط دوستی های زیادی بین دختر و پسر داریم.که خوب دوستی از نظر هر کدوم ما یه معنی رو میده و یه حد و حدودی داره.با دوستی های معمولی کاری ندارم چون ارتباطات اجتماعی زیاد هست و با دوستی های نرمال و معمول عمده دخترها و پسرها ازدواج میکنن اما بحثم در مورد روابطی هست که ورای یک دوست معمولی و به عنوان هم خانگی و هم خوابگی مطرح میشه که سنخیتی با روح لطیف زن، عرف و شرع نداره.من در مورد کسی صحبت نمیکنم بلکه فقط حرفم اینه که این گونه روابط رو اینقدر عادی جلوه ندیم و در پس پرده به اصطلاح روشن فکری قایم نشیم.گدشته و اینده هر کسی مربوط به خودش و خدای خودش هست اما اینجا دختران زیادی میان که شاید در موقعیت های مشابهی باشن.بنابراین این روابط رو اینقدر راحت و عادی جلوه ندیم که دختران ساده و بی تجربه ما وارد این میدان بشن.
با ارزوی خوشبختی برای همه دوستان....
تا جاییکه دیگه باهام تماس نگرفت و من فقط یکبار بهش توضیح دادم و وقتی دیدم ماجرارو داره بد برداشت میکنه دیگه پیامی ندادم چون دوس ندارم با توضیح زیاد کسی رو قانع کنم و با اینکه از نبودش چندین روز گریه میکردم اما سمت گوشیم نرفتم...
چندروز بعد باهام تماس گرفت و گوشیم کنارم نبود و وقتی دیدم چندبارزنگ زده فهمیدم که فکراشو کرده و دیده ناراحتیش بی مورده...من هم دیگه به گدشته برنگشتم....چند وقت بعد ما یه اجرای کنسرت داشتیم که به خواهرش و خاله اش گفت که برای دیدن کنسرت من بیان.... اولین دیدار من با اعضای خانوادش بود....اونا هم ازمن خوششون اومده بود و همسرم به مادرش گفته بود که با خانواده من تماس بگیرن برای آشنایی.من هم به مادرم گفتم این جریانو که پدرمو آماده کنه....دوستی ما کلا یکسال شد...پدرم هم مخالف بود چون هم میگفت سن من کمه هم اینکه میخواست همسرم از خودش خونه داشته باشه...خلاصه سومین باری که برای خواستگاری اومدن با وساطت شوهر خالم که همگی خیلی قبولش داریم و اینکه پدرم تحقیقاتش مثبت بود صیغه کردیم به مدت 4 ماه.بعد هم خرداد سال پیش عقد کردیم و جشن گرفتیم.امسال هم 1مهر عروسیمه
دوستان ببخشید سرتونودرد آوردم.میدونستم طولانی میشه بخاطر همین بار اول خیلی خلاصه گفتم.امیدوارم مفید بوده باشه : )
ما بصورت معمولی باهم ارتباط داشتیم و هرچندروز یکبار میومد دنبالم ازکلاس هام.و صحبتهامون مثل دو دوست معمولی بود ایشون از تمرینهاش صحبت میکرد من هم از درس هام و گروه موسیقی ای که توش عضو بودم.
هردو هم خانواده های نسبتا مدهبی ای داریم و خونواده هامون درجریان نبودن.تا اینکه ایشون گفت من به مادرم عکست رو نشون دادم و من تعجب کردم که چطوری اینکارو کرده با توجه به شرایط خانوادش. و مدام هم بهم میگفت قصد ازدواج ندارم!!!! شاید هر روزی که همدیگه رو میدیدیم بصورت غیرمستقیم بیان میکرد و تعجبم برای همین بود که چطور قصد ازدواج نداره اما به مادری که به دوستی و این حرفا اعتقادی نداشت عکس منو نشون داده. متقابلا من هم قصد ازدواج نداشتم اما از اینکه دوست مهربونی دارم که ازتجربه هاش برام میگه و کنارش احساس امنیت میکردم خوشحال بودم.ایشونم هیچ وقت از اعتمادم سواستفاده نکرد و همیشه صادق بودو هروقت توی ماشین بودیم و جاهای خلوت هیچوقت کاری نکرد که بهش بی اعتماد بشم چون واقعا برام مهمه یک مرد دوستیش رو بر پایه ی زن بودن طرف مقابلش نذاره....ادامه....
تا اینکه حساسیت هاش شروع شد و من متوجه افزایش علاقه اش شدم نسبت به خودم! مثلا نگرانی هاش و اینکه من کجا هستم و دیدارهای بیشترمون . بصورت کلامی هم دوست داشتنشو ابراز میکرد و میگفت تو خیلی بالاتر از یک دوست هستی برام.من هم خیلی دوسش داشتم ولی هم ابرازش سخت بود هم اینکه میترسیدم اگر ابراز کنم از دستش بدم.
همونطور که گفتم دوس نداشت ازدواج کنه اما یه روز بصورت اس ام اسی بحث ازدواج رو پیش کشید واینکه اگر بخواد ازدواج کنه منو انتخاب میکنه...اما تو همین دوران مادرم خیلی کنجکاو شده بود که من با کی در ارتباطم و واسه اینکه نگرانم نباشه گفتم با کسی در ارتباطم که قصدش ازدواجه و میخوایم بیشتر آشنابشیم و واقعا هم همین بود اما به همسرم نگفتم(همسر فعلی-دوست سابق)که یک روز متوجه شد که مادرم میدونه و به شدت ناراحت شد که چرا به من نگفتی و فیلم بازی میکردی که مامانم چیزی نمیدونه....خب باتوجه به روحیاتش که حساس بود و در شرف مسابقه کشوری بود نمیخواستم بدونه تا موقعی که مسابقه بده....اما بهم مشکوک شد و فکر میکرد هرچی که گفتم دروغه....ادامه....
سلام دوستان شرمندم دیر اومدم.الان براتون بیشتر شرح میدم
من دختر تودار و نسبتا مغروری هستم اما تعریف ازخود نباشه مهربونم و اصلا اهل بدجنسی نیستم.
آشنایی ما به اونجایی برمیگرده که من با یه پسری آشنا شدم درحد دوستیه کاملا معمولی ایشون ورزشکار بودن و تقریبا مطرح. اما بخاطرسن پایینش واقعا نمیتونستم باهاش کناربیام اونهم فقط به فکر خوش گذرونی بود وخب حق داشت اما من واقعا دنبال خوش گذرونی نبودم گرچه دخترهای همسن من فقط به دنبال گشتن و خرید و کلاس گذاشتن بودن..... تا اینکه چندروز بعد آشنایی بهش گفتم که شاید هرکس دیگه ای بود ترجیح میداد باهات بمونه اما من دلم نمیخاد چون از نظرفکری یکی نیستیم ایشونم قبول کردن که این آشنایی و دوستی تموم بشه اما بهم گفت که باید منو به یکی ازدوستانش( که مثل خودش ورزشکاربود وسنش هم بالاتر بودو میگفت ازبهترین دوستانمه) معرفی کنه.بعد ازچند روز دوست ایشون بامن تماس گرفت و باهم صحبت کردیم.اولین چیزی که نظرمو جلب کرد ادب و متانتی بود که داشت در صحبتهاش البته نه بصورت غلو شده.تا این که اولین دیدارمون دنبالم اومد و همدیگرو دیدیم.بنظرم خجالتی و کم حرف اومد اما مهربون و ساده.بعد ازینکه به خونه اومدم یه متن زیبا برام فرستاد و تاحدودی احساسش رو بیان کرده بود .ادامه........
شهرزاد جان اول اینکه سلام و خوش اومدی به جمع ما...و اینکه امیدوارم خوشبخت بشی...یه شرایط ایده آل داشتی به عنوان دختر به نظر من...فقط اینکه من خیلی کنجکاو شدم که بدونم همسر شما کی هستش؟!
هلن جان به نظرم هرکسی که تصمیم میگسره درمورد روابطش به اون بلوغ فکری رسیده که میخواد تصمیم بگیره و فکر نمیکنم با خوندن صحبت های اینجا کسی بخواد تصمیم غلطی بگیره چون هر کسی پاسخگوی تصمیمات خودش هست حالا چه درست و جه غلط....اگر هم دوستان و حتی من خیلی راحت از جزئی ترین مسائل زندگیمون اینجا نوشتیم دلیل بر این نمیشه که عرف و دین رو زیر پا گذاشتیم و داریم به قول شما خیلی چیزها روراحت نشون میدیم! نه عزیزم..اینجا هر جور اعتقاد و هرجور رفتاری هست...هرکسی خودش باید برای خودش تصمیم بگیره و اینم بدون کسی که تصمیم خودشو گرفته باشه دیگه به تجربیات من و شما نگاه نمی کنه و کار خودشو می کنه...و فکر هم میکنم اینجا اکثر بچه هایی که میان ازدواج کردن و یا در شرف ازدواج هستن و تقریبا همه یکسانیم
ملیحه ی ناز و دوست داشتنیم، داستان عاشقیت خیلی برام جالب بود. تو برای عشق از خودگذشتگی کردی، پاک و خالصانه و بدون هیچ ملاحظه ای عشقت رو بدست آوردی. و خدا هم مثل معجزه شما و همسری گلتو به هم رسوند، چون قطعا شما سهم هم بودید دوستم :)
راستش اگر من دوستت بودم حتما دعوات میکردم، میگفتم ملی این کارار رو نکن، تو ارزشت خیلی بالاست دختر، و نگران میشدم که خدایی نکرده آسیب ببینی، بخاطر قسمتی که آقا محمدت خودشو کنار کشیده بوده، اما خب تتو از همسریت شناخت داشتیو عشق قشنگت اونقدر بزرگ بوده که بخاطرش ریسک کردی و شجاعت بخرج دادی و خدا رو هزار مرتبه شکر ارزششو داشت و الان خوشبختی. خوشبختیا و عاشقیاتون همیشگی ملیح نازم و تمام مشکلاتتون کوچولو و دود بشن برن هوا تا دوستمو همسری گلش همیشه بخندن :)
صفا جون ایشون از من خوشش اومده بود ولی یه سری توقعات داشت که دلم نمیخواست انجام بدم و باش خیلی حرف زدم من مورد مناسبی نیستم و شاید سنی نداشته باشم اما توقعاتم بالاس .... بعد که گفتم دیگه این آشنایی تموم بشه نمیدونم چه فکری کرد شاید دید من باتوجه به حرفام :شاید دوست خوبی بشم برای صمیمی ترین دوستش .گرچه من مخالفت کردم که نمیخام منو به کسی معرفی کنی...اما اون کار خودشو کرد!!!! یه جورایی واقعا قسمت بود...خب البته همسر من به دوستش اعتماد داشت که آشنایی ما فقط چندروز بود و یکبار هم باهم بیرون رفته بودیم و دیدار دوم من همه چیز رو بهش گفتم که ما همفکر هم نیستیم...
یه مقدار شیطنت پسرهای نوجوان رو داشت و خیلی سطحی به موضوعات نگاه میکرد از نطر سنی و تحصیلی هم از همسرم خیلی پایینتر بود و دوستیشون بخاطر محیط ورزشی ای بود که باهم چندسال اردوهای مختلف و مسابقات مختلف رفته بودن و همسرم چون مهربون و دلسوزه توی زمینه ورزش خیلی کمکش کرده بود و تو خیلی از موضوعات دیگم باهاش صمیمی شده بود......
ترانه جون داستانتو خوندم عزیزم.به نظر من بهش یه مدت کوتاه فرصت بده بذار تو تنهایی تصمیم بگیره. بذار جای خالیتو حس کنه و بخاطرت تلاش کنه.انشالله که بزودی یه کار خوب پیدا میکنه و باهات تماس میگیره.فقط اینکه اولین بار خودش درخواست ازدواج رو مطرح کرد یا تو مسیرو به سمت خواستگاری کشوندی؟چون خیلی مهمه که تو شرایطی که پسر شرایط ازدواجو نداره تحت فشار قرارشون ندی خیلیا از تعهد و مسئولیت میترسن سعی کن باعث ترسش از آینده نباشی.بهش فرصت فکر کردن تو تنهایی بده.موفق باشی ترانه جان
هلن عزیزم
ممنون که وقت گذاشتی و داستان ها رو خوندی. عزیزم شما به چند نکته اشاره کردی:
اول گفتی این جور روابط رو عادی جلوه ندید، من فکر نمی کنم کسی اینجا قصد عادی جلوه دادن این مدل از زندگی رو داشته باشه. اینجا هرکسی نظرش رو میگه اونی که براش عادیه ازش به عنوان یک سبک عادی حرف می زنه و اونی هم به سبک دیگه ای باور داره از سبک زندگی خودش می گه. اگه دقت کرده باشی اینجا بچه ها در مورد داستان های هم نظر هم می دن که بعضا نظر مخالف هم می دن. پس اگه کسی کامل و با دقت همه ی مطالب رو بخونه می تونه به کمک عقل و فکر یک نتیجه گیری کلی بکنه که البته باز تحت تاثیر دیدگاه خود خواننده هست.
همچنین شما گفتی این سبک زندگی یعنی هخونگی و هم خوابگی بدون ازدواج با سه نکته در تضاد هست؛ روح لطیف زن، عرف و شرع.
عزیز دلم در مورد مساله ی اول باید بگم به هیچ وجه نمی شه یک جنسیت رو به طور کلی تحت یک تیتر قرار داد. اینکه بگیم فلان مساله با روحیات زن یا روحیات مرد منافات داره خیلی حرف دقیقی نیست و علم روانشناسی امروز دیگه این دسته بندی های کلی رو به صورت مطلق قبول نداره. در دنیای امروز بحث جنسیت به مراتب متفاوت تر از گذشته هست. ضمن اینکه اینجا خیلی ها از جزئی ترین احساساتشون حرف زدن و خواننده می تونه کاملا با شرایطی که تحمل کردن آشنا بشه. یعنی می تونه کاملا درک کنه که کسی که مثلا قبل ازدواج یا کلا توی رابطه دوستی ای که به ازدواج ختم نشده با کسی رابطه ی جنسی یا همخونگی داشته چه احساساتی داشته و اونوقت می تونه تصمیم بگیره که خودش هم توان تحمل اون شرایط رو داره یا نه.
در مورد عرف هم گفتی عزیزم، باز هم داستان ها خودشون گویای این هستند که خلاف عرف عمل کردن چه نتایجی داره. وقتی کسی توی داستانش عنوان می کنه که خلاف عرف و بدون اطلاع خانواده با پسری رابطه داشته و چه شرایطی بابت این رابطه براش پیش اومده این خودش گویای این هست که خلاف عرف عمل کردن هم چه عواقبی داره. پس باز راه انتخاب برای انتخاب خود فردی که مطلب رو می خونه وجود داره. حالا بگذریم از بحث عرف و اینکه اصولا در هست هیچ بایدی وجود نداره که بحثش خیلی طولانی هست. ولی عزیزم همین عرف یک زمانی می گفت دختری که با یک پسر حرف بزنه دختر پاکی نیست و حالا دیگه دوستی قبل ازدواج در سطح معمولی اش به قول شما، از نظر عرف طبیعی شده. پس عرف اصولا امر قابل استنادی نیست اما خب کسی که نخواد توی زندگی به مخاطره بیافته منطقا باید عرف رو رعایت کنه.
و در مورد مساله شرع هم باید بگم مسایل شرعی یک مجموعه هستند عزیزم. از نظر شرع اسلام (شرع مکتوبی که در کتابهای دینی هست) حرف زدن زن و مرد نامحرم بدون وجود ضرورت حرام هست. این حکم شرعی هست. اما شما می گی دوستی در حد معمول از نظرت اشکال نداره. اینکه از نظر شما دوستی اشکال نداره که از نظر شرع می شه رابطه ی بدون ضرورت هیچ فرقی با اون کسی نداره که می گه رابطه ی جنسی هم اشکال نداره. درسته از نظر شما خیلی تفاوت هست بین دوستی یا همون معاشرت اجتماعی و رابطه ی جنسی اما از نظر شرع سنتی هردو حرام هست حالا حکمش با هم فرق داره. می خوام بگم نمی شه برداشت شخصی مون از دین رو به عنوان چارچوب کلی درنظر بگیریم.
من کاملاو صد در صد این حق رو برای شما قائلم که نظرت رو در مورد سبک زندگی و داستان هایی که اینجاست هست بگی. اصلا من خودم اینجا داستانم رو نوشتم که نظرات بقیه رو بدونم وچیزهای بیشتری یاد بگیرم اما اینکه نظرمون رو در قالب مسائل روانشناختی یا جامعه شناختی و یا دینی قرار بدیم به نظر من دیدگاه کاملی نخواهد بود مگر اینکه کاملا منطبق بر اون قالبی باشه که تحتش داریم نظرمون رو می گیم.
بازم ممنونم از حوصله ات که داستان ها رو خوندی
شاد و پیروز باشی
ضمنا ما منتظر خوندن داستان خودت هم هستیم خانومی البته اگه دوست داشتی
شهرزاد جان مرسی که جزئیات داستانت رو نوشتی و به نظرم شما اصلا تو زمان دوستی همسرت رو اذیت نکردی عزیزم. خبیلی هم خانوم و براساس معیارهای خودت رفتار کردی و این خیلی هم خوبه. امیدوارم همیشه شاد و سلامت و عاشق باشید. ضمنا مرسی که داستانم رو خوندی و ممنونم از آرزوی قشنگت
پری عزیزم داستانت رو خوندم، چه شیرینه این تجربه. بهت تبریک می گم که اینقدر خالص و ناب هستی دختر. امیدوارم همیشه ی همیشه بین تو و همسری عزیزت عشق و محبت و البته عقل و درایت جریان داشته باشه مثل تمام این مدتی که با هم گذروندین.
خانومی شما الان عروس تهران شدی یا هنوزم همشهری ما هستی؟ پرچم مشهدی ها داره میره بالا تو نوعروس ;)
ترانه ی نازنین داستانت رو خوندم و اگه بگم کاملا درکت می کنم اغراق نکردم. عزیز دلم این بلاتکلیفی روح آدم رو می خوره و واقعا دردناکه. من نمی دونم شما چند سالت هست و ساکن کدوم شهری اما عزیزم حتما حتما به مشاور مراجه کن. نمی خوام بگم اگه این اقا واقعا دوستت داره و قصد ازدواج داره باید الان بیاد خواستگاری. شاید واقعا می ترسه از اینکه بدون شغل بیاد دختر مردم رو بگیره و بعد نتونه تامینش کنه اما خب طبعا اگه واقعا دوستت داره و قصد داره صدسالم اگه طول کشید بعدش بیاد و باهات ازدواج کنه باید این رو بهت بگه و با قدرت پای عشقش وایسه. شایدم به فکر خودش داره فداکاری می کنه و از عشقش به تو می گذره که بعد تو با یکی دیگه ازدواج کنی و مثلا خوشبخت بشی. ببین شایدهای زیادی هست که فقط با صحبت کردن جدی با همدیگه می تونی بهش پی ببری. عزیزم خیلی سخته این احساسی که داری اما باهاش حرف بزن و اگه واقعا به این نتیجه رسیدی که قصد جدی برای ازدواج نداره با کمک مشاور تصمیم قطعی و نهایی بگیر. نذار عمرت در شک و انتظار بگذره.
امیدوارم روزهای خیلی خیلی خوب و شادی در انتظارت باشه و به زودی بیای و داستانت رو با شادی و خبرهای خوش برامون کامل کنی
شهرزادجون ممنون ازاینکه داستانت روبسط دادی.غرورت رو دوست داشتم بخصوص نقطه عطفی که یه باربهش توضیح دادی وبهش زمان دادی متوجه بشه اشتباه ازخودشه.مخالفت خانواده بنظرم منطقی نبوده که بایدخونه داشته باشه.همه ی پدرا فکرنمیکنن که این دخترخانمشون بزرگ شده خانم شده فکرمیکنن همون کوچولوی خودشونه.عزیزم معلومه دخترزرنگی هستی خوشم امیدوارم با همسرت خوشبخت بشی
سلام ترانه جون داستانتو خوندم عزیزم انشا... که زودی مشکلاتت حل بشه منم کاملأ با نظر شهرزاد جون و ترانه جون موافقم یه مدت تنهاش بذار و به خدا توکل کن انشا... آخر داستانت خیلی خیلی خوش میشه عزیزم رها جونم راست میگه حتمأ برو پیش مشاور خانمی
ممنون ملیحه جان. اسمم مریمه. خیلی دوست دارم داستان خودمو بگم. اما الان فرصت ندارم. ولی بزودی تعریف میکنم هرچند به پر سوز وگدازی داستان شما نیست اما پس لرزه هاش برام هنوز ادامه داره و تا به امروز خیلی بهم سخت گذشت.
میخوام بگم اولا نداشتن کار نباید انقدر تو رابطتون تاثیر بذاره.من حس میکنم ایشون سختگیرن و خیلی تحت فشارن.شما هم باید اجازه بدی تنها بمونه .مردها تو شرایط سخت برعکس خانومها باید تنها باشن تا تصمیم درست بگیرن و بقیه رو ناراحت نکنن
خیلی خیلی به نوعروس خوش اومدید, چقدر خوشحالم در جمع نوعروس های سایت میبینمتون.
الان دیگه تنهای تنها نیستید , یقین بدونید که تنها نیستید. اسم خوشگل خودتون رو توی کاربری اتون بزارید که ما غصه امون نشه.
دوست داریم داستان عاشقی شما رو هم بخونیم. میدونم ممکنه از بیانش اذیت بشی ولی این لطف رو به من و دیگر دوستان بکن.
سلام ترانه جان.... امیدوارم حالت خوب باشه... نمیدونم داستان من رو هم خوندی یا نه... من الان عقد کرده هستم.موقعی که همسرم اومد خواستگاری اونم مشغول به کار نبود و پدرم به شدت مخالفت کرد اما اونا پافشاری کردن که حداقل نامزد بمونیم. پدرمم خیلی سخت قبول کرد و چندین شرط گداشت الانم خوشبختانه مشغول به کاره و 3-4 ماه دیگم عروسیمونه
شهرزاد جوون , مرسی عزیزم که داستانت رو مفصل برامون نوشتی , خوشحالم که عشق اول و آخرت , همسفر زندگیت شد. فقط توی داستانت من یه سوال برام پیش اومده ، جایی که دوست اولت خواست تو رو به همسر حال حاضرت معرفی کنه , دلیل این کارش چی بود ؟
شما هم ناراحت نباش اصلا یجورایی یاد خودم افتادم...شبهای زیادی تنهایی گریه کردم چون میدونستم اگر باهاش تماس بگیرم بهمش میریزم.گداشتم توی تنهاییاش فکر کنه تا به نتیجه برسه و نبود من رو حس کنه.... به خدا توکل کن و این چیزی که گفتمو امتحان کن
پری جووون , عزیزم , اول اینکه چقدر حس خوب توی نوشته ات موج میزد. چقدر عالی که حضور خدا تا این حد توی لحظه به لحظه زندگیت هست و هواتووو داره و مرد زندگیت رو بهت هدیه داد.
خیلی زیبا نوشتی , دوست داشتم خاطره عاشقیت رو , عشقت مستدام عزیزم در پناه خدا و امام رضای عزیز که دوست دارم زودتر منو بطلبه , خیلی وقته نیومدم مشهد.
عزیزم بهترین ها رو در کنار همسر عزیز و محترمت برات آرزومندم .
ترانه جان. درکت میکنم . ولی بسپر به خدا. آدم نباید چیزی رو به زور از خدا بخاد. منم شبیه موقعیت تو رو داشتم و هنوزم کهدهنوزه این زخمم التیام پیدا نکرده . انشاله گه حداقل مشکلت بزودی زود حل بشه و خبرخوب بهم بدی.
سلام دوستای عزیزم، منم داستان عاشق شدنمو نوشتم، راستش نویسنده خوبی نیستم و از طرفیم به دلیل مشکلاتی که دارم نتونستم خیلی واسه نوشتنش وقت بذارم، ولی دوست داشتم براتون بنویسم، راستش وقتی تو این سایت میام و مطالبتونو میخونم آرامش میگیرم، داستان من آخرش معلوم نیست چی بشه، برام دعا کنید، و اگه میشه راهنماییم کنید
ممنونم
الهه جونی همین حرفی که تو زدی رو همه اطرافیانم میگفتن..به جز مادرم..البته مامانم هم گاهی وقتی بی تابی بیش از اندازه منو می دید می گفت...اما می دونی وقتی ما به هم رسیدیم من چی تو فیس بووکم نوشتم؟
نوشتم: چقدر خوبه که همه یه حرفی میزنن و تو یه حرفی و آخر این تویی که حرفت درسته و سربلند میشی.........
این سربلندی واسم خیلی شیرینه
من تازه عضو شدم . و خاطرات چن نفر بخصوص ملیحه و صبا و الی رو خوندم و خوشحالم که به عشقشون رسیدم و امیدوارم قدر این نعمت رو بدونن.چون بقول یکی از بچه ها وقتی آدم عاشق بشه و فقط خاطراتش واست بمونه خیلی دردناکه واسه من که متاسفانه اینطوری شده
"خاطره عاشق شدن"
من سال 91 برای دومین بار دانشگاه قبول شدم.(دانشجوی زبان وادبیات انگلیسی تهران بودم ولی رشتم رو دوست نداشتم برای همین دوباره کنکور دادم)این بار مدیریت هتلداری قشم رشته ای که دوست داشتم ولی متاسفانه با مخالفت شدید خانواده روبرو شدم کلی تلاش کردم تا راضی شون کردم وبا داییم برای ثبت نام رفتم آخه مامانم 40روز بود زایمان کرده بود(تعجب نکنید مامانم متولد52 هستن ومن متولد70)و پدرم ماموریت بود.
رفتیم قشم همون روز بعد از ثبت نامم دایی برگشت تهران خیلی احساس تنهایی میکردم مخصوصا اینکه دلبسته 2قلوهای تازه به دنیا اومده بودم...
محرمیت 99 ساله!!!؟؟؟ :O اولا اگه پدر موافق نباشه صیغه محرمیت درس نیس !!!! و باطل !!! حالا اگه هم فرض بگیریم صحیح باشه راه پایان بخشیدن بهش اینه ک اون اقا بقیه مدت باقی مانده رو ببخشه یا بزاری مدت زمان صیغه تموم بشه !!! حالا دوباره اگه عقدتون هم درست نبوده بازم بهتره و شرع میگه باید ببخشه !!! تا مطمین باشی !!!
ب نظر من میگن ک باید گذشته رو ب همسر اینده گفت اما من خودم کسی رو سراغ دارم ک همین اتفاق تا حدودی براش افتاد اما بدون صیغه اما ب خاطر اینکه فردا این اتفاقات اذیتش نکنه و همسرش رو مشکوک نکنه نگفته فقط بهش اشاره کرده ، باز هم میگم ک بشین و فکر کن کارهایی ک کرده و نکرده برات رو دقیق بنویس مقایسه کن !!!!
مرضیه جان ما عقد دایم خوندیم نه موقت.بعد هم بعد اون خودکشی هم به پدرم گفتم که ما خوندیم.و اون هم پذیرفت.و چند روز پیش از یه آخوند پرسیدم گفت حتماً باید طلاق با شاهد انجام بشه و رضا همچنین کاری نمیکنه.
سلام. امروز فرصت کردم ادامه داستانمو بگم. به اونجا رسیدم که قرار شد بریم فکر کنیم و جواب نهایی رو بدیم. فردای اونروز که رفته بودیم بیرون از شهرستان زنگ زدن که عموی پدرم فوت کرده که پدر ومادرم صبح زود رفتن شهرستان ومنو برادرم موندیم خونه. دل تو دلم نبود . خیلی به جواب مثبتش امیدداشتم . ظهر که از سرکار اومدم بعد از ناهار اومدم طبقه پایین استراحت کنم گوشی تلفن خونه هم طبقه پایین بودد تا رسیدم پایین زنگ تلفن به صدا دراومد . گوشی رو برداشتم. صدای خودش بود . بعد از سلام واحوالپرسی گفتش که ما در بعضی مسائل با هم تفاهم نداریم بعدش گفتش که خودش این تصمیم رو گرفته. جالب این بود که صدای منو با صدای مادرم اشتباه گرفته بود بعدش
سلام. امروز فرصت کردم ادامه داستانمو بگم. به اونجا رسیدم که قرار شد بریم فکر کنیم و جواب نهایی رو بدیم. فردای اونروز که رفته بودیم بیرون از شهرستان زنگ زدن که عموی پدرم فوت کرده که پدر ومادرم صبح زود رفتن شهرستان ومنو برادرم موندیم خونه. دل تو دلم نبود . خیلی به جواب مثبتش امیدداشتم . ظهر که از سرکار اومدم بعد از ناهار اومدم طبقه پایین استراحت کنم گوشی تلفن خونه هم طبقه پایین بودد تا رسیدم پایین زنگ تلفن به صدا دراومد . گوشی رو برداشتم. صدای خودش بود . بعد از سلام واحوالپرسی گفتش که ما در بعضی مسائل با هم تفاهم نداریم بعدش گفتش که خودش این تصمیم رو گرفته. جالب این بود که صدای منو با صدای مادرم اشتباه گرفته بود بعدش
قسمت آخر:رضا تو این رابطه همیشه دودل بود و هی میومد جلو و هی میرفت عقب.شاید بخاطر سن کمش و تحت فشار بودنش بود.عید 93 طبق معمول گفت میخوام یک یه مقدار تنها باشم.و بعد من بهش گفتم خسته شدم ازین کارات.مسخره کردی منو.این کار من باعث شد زنگ بزنه به مادرم بگه که دوسم داره.ولی از ازدواج و خواستگاری مجدد خبری نبود.چون رضا برای کار پیدا کردن به مشکل بر میخورد.رضا پسر مغروریه و حاضر نیست هر کاری بکنه.اوایل تابستون بحثمون شد و این بار رضا به مادرم گفت میترا با یکی دیگه بیشتر میتونه خوشبخت بشه.و میترسه که نتونه تو زندگی خواسته هامو برآورده کنه.و من ازش توقعات زیادی داشته باشم.و اینکه راه زندگی ما باهم بخاطر اتفاقاتی که افتاده سخته!ولی تابستون رفت کربلا.بعد برگشتن گفت میخوامت!روابط یک مدت خوب و بازهم آخر تابستون بد!!!!دیدم به به.برا خودش تانگو باز کرده.عیدم که میگفت میخوام تنها باشم اون مدتم تانگو داشته بود.هنوزم دلیلشو نمیدونم.اقتضای سنشه؟میخواسته با این کارا ازم دوری کنه؟یا در حد وقت گذرونی بهش نگاه میکنه. این بار خیلی قاطی کردم.هر چیزی بهش گفتم و چون داداشمم فهمید باهاش دعوا کرد و حتی سیم کارتمو ازم گرفت.گفت حق نداری دیگه باهاش ادامه بدی.ولی من نتونستم.ازونورم مادرش با من خوب شد!یک بار با دوستم و مادر رضا رفتیم بیرون.به مادرش گفتم آخه چرا اینجوری میکنه؟مادرش گفت من به خواهرش گفتم،گفته در حد چندتا عکسه و چیزی نیست!!!مادرش گفت شما این همه باهم بودین.بالاخره نسبت به هم شناخت پیدا کردین.این رابطرو همینجوری تموم نکنین.تا چند ماه رابطه ی منو رضا خیلی سرد و پر از تنفر شده بود.ولی کم کم خوب شد.و تو ماه اسفند اومدن خواستگاری.اینم بگم که من خودم از مهر باحجاب شدم ولی نه چادری چون از چادر خوشم نمیاد.این بار تو خواستگاری هم رضا بود هم برادر من.رضا هم به من یک کتاب داد که گفت الگوی من تو زندگی اینه.ولی پدرم چون از آبان ماموریته و نیست در همین حد باقی موند.ولی من الان با رضا مشکل دارم و میترسم که باهاش ازدواج کنم.میترسم خیانت ببینم.رضا روحیه مردسالاری داره.و با وجود کارایی که کرده انتظار داره بهش اعتماد کنم و ازش نپرسم کجا میره کجا میاد با مهریه پایینم ازدواج کنم!!!برام دعا کنین و راهنماییم کنید.ممنونم از وقتی که برای خوندن داستانم گذاشتین
میترای عزیز نمی دونم چی بگم بهت آخه..دختر خوب با خودکشی که کاری درست نمیشه...ببخشید اینو بهت میگم عزیزم اما به خدا تا این حد ارزش نداره...کسی که جون شما واسش ارزش نداره و با این حال خیلی راحت تنهات میذاره ارزش داره به نظرت؟؟؟؟ به نظرم برو پیش یه مشاور خوب..خودتو از این وضعیت بکش بیرون..جوونیتو بابت کسی که حاضر نیست یه قدم برداره واست هدر نده عزیزم...یکم فکر کن
شهرزاد جون،بله متاسفانه من خیلی احساسی ام.ولی خب الان احساسم کمتر از قبل شده.من الان تلاشم اینه که هردو باهم بریم پیش مشاور.ولی رضا لجبازی میکنه.شاید یک دلیل تشدید احساسم محرمیتیه که بینمون هست.من کار اشتباهی کردم...
سلام ، میترا جونم من با ملیحه موافقم ، کسی ک سرد میشه و نمیتونه ثبات پیدا کنه و حتی باعث خودکشی تو بشه این مرد نمیشه !!!! میدونم و اگاهم ک شدیدا عاشقشی اما خودت هم از این وضع نا ب سامان خسته ای !!!! فرداها ممکنه بدتر از این ها تفاق بیفته اون موقع با ی بچه یا با احساسات بیشتر چکار میخوای بکنی!!!؟؟؟؟
اون شاید داره ب عنوان کسی ک فقط تنهاییش رو پر کنه بهت نگاه میکنه !!!!
ب نظر من هم مشاوره بهترین راه حل !!! چون کمکی ک مشاوره میکنه عاقلانه تر و بهترین !!!
اما برات دعا میکنم ک هر اتفاقی ک میفته خیر و صلاح تو باشه و بس عزیز دلم میترا جانم !!!!
مرسی ملیحه جون و مرضیه جون.یکی از مشکلاتم محرمیته.با اون چه کنم....و اتفاقای بینمون.این که اگه بخوام با کس دیگه ای زندگی کنم با گذشتم کنار میاد؟!!خیلی ازین چیزا باعث میشه که تلاشم برای سالم شدن همین رابطه بیشتر بشه...
قسمت پنجم:بعد خواستگاری من حجابم مثل قدیما شد بخاطر پس کشیدن رضا.اینم بگم که خانوادش فهمیدن که من حجاب نداشتم چون موقع خواستگاری دیدن دستای من دو رنگه.و از آرنج به پایین تیره شد تو آفتاب.روابط ما همیشه شیب صعودی نزولی داشت.زمانی که من با رضا آشنا شدم سر کار میرفت ولی بخاطر یه سری مسائل دیگه اومد بیرون و مشغول درس و بعد پایان نامه شد.بعد از برگشتنش به سوی من بهم گفت خانوادم با تو مخالفن و تو باید صبر کنی درسم تمومشه و من کار خوب پیدا کنم و گاهی هم پیشنهاد میداد که از ایران بریم.گاهی روابطمون خیلی خوب و گاهی خیلی بد.و گاهی میگفت میخوام یک مدت تنها باشم و من رو داغون میکرد.و گاهی هم سر از تانگو در میورد و ازین قبیل مشکلات.تابستون 92 کلافه شده بودم.از یک طرف تهدید مادرش از طرفی پس زدن و برگشتنای خودش.گوشی خاموش کردن و خط عوض کردنش.و از طرفی محرمیتی که بینمون بود ولی تو شناسنمون نبود که در نهایت اون سال به پدرمم گفتم.البته بعد از خودکشی با قرص.یک روز تو آی سیو بستریم کردن و چند روز عمومی.ولی چیزی که خیلی خنده دار بود زمانی که من رو با تخت آمبولانس آوردن بیمارستان هنوز پذیرش نشده بودم که یه پسر که دکتر بود اومد پیشمو سعی کرد مخمو بزنه!شمارشم نوشت رو کاغذ گذاشت رو تختم!!!آی سیو که رفتم دکتر متخصص که حتی تو تی وی هم اومده صحبت کرده بهم کارتشو داد اونم با قصد ازدواج!!!و زمانی هم که بخش عمومی رفتم دکتر رادیولوژی عاشقم شد و ازم خواستگاری کرد!!!زمانی که آی سیو بودم یه پسر پرستار خیلی هم خوشگل و قد بلند اومد سرممو وصل کرد و داشت میپرسید که چی شده.که یهو رضا از راه رسید.من موهام همه از کلاه بیرون بود و رضا ازین که اون پرستار انقد بهم نزدیک شده حسودی کرد و بحثش شد.برای همین نذاشتن پیشم باشه.بعد رفتن رضا سرپرستار که مرد مسنی بود گفت بهت حق میدم که خودکشی کردی.هرکی میومد سمتم میگفت نزدیکش نشین.نامزدش میاد میکشتتون.اینم بگم که رضا جودو کاره.چون ناراحت شد دیگه نیومد دیدنم.زمانی که مرخص شدم ترس اینکه من بازم خودکشی کنم به ترسای رضا اضافه شده بود و حتی بهونه که شاید اگه تو زندگی به یه خواسته ای نرسی خودکشی کنی.درحالیکه من آدم خیلی کم توقعی ام.فقط وفاداری ازش خواستم نه هیچ چیز دیگه
میترا جون داستانتو خوندم..... خیلی احساسی هستی و احساست شدیدا به عقلت غلبه داره.... من یه انیمیشنی دیدم خیلی جالب بود در مورد عقل و احساس و اینکه اگر اینا در تعادل نباشن آدمو بیچاره میکنن.... وای به اون روزی که باهم درگیر بشن
نباید میداشتی از عشقت اینقدر بو ببره... نمیگم بی احساس باش...اما خدا ما زنها رو جوری آفریده که بخاطر احساسی بودنمون عجولانه تصمیم میگیریم.... بخاطر همین اگر همیشه بذاری به دوست داشتنت شک کنه و اینکه مبادا تورو ازدست بده مطمعن باش همه چیز طبق میل تو پیش خواهد رفت...فقط باید صبر داشته باشی و صبر......
نباید میداشتی از عشقت اینقدر بو ببره... نمیگم بی احساس باش...اما خدا ما زنها رو جوری آفریده که بخاطر احساسی بودنمون عجولانه تصمیم میگیریم.... بخاطر همین اگر همیشه بذاری به دوست داشتنت شک کنه و اینکه مبادا تورو ازدست بده مطمعن باش همه چیز طبق میل تو پیش خواهد رفت...فقط باید صبر داشته باشی و صبر......
نباید میداشتی از عشقت اینقدر بو ببره... نمیگم بی احساس باش...اما خدا ما زنها رو جوری آفریده که بخاطر احساسی بودنمون عجولانه تصمیم میگیریم.... بخاطر همین اگر همیشه بذاری به دوست داشتنت شک کنه و اینکه مبادا تورو ازدست بده مطمعن باش همه چیز طبق میل تو پیش خواهد رفت...فقط باید صبر داشته باشی و صبر......
نباید میداشتی از عشقت اینقدر بو ببره... نمیگم بی احساس باش...اما خدا ما زنها رو جوری آفریده که بخاطر احساسی بودنمون عجولانه تصمیم میگیریم.... بخاطر همین اگر همیشه بذاری به دوست داشتنت شک کنه و اینکه مبادا تورو ازدست بده مطمعن باش همه چیز طبق میل تو پیش خواهد رفت...فقط باید صبر داشته باشی و صبر......
قسمت چهارم:با اصرار رضا روز موعود رسید.مادرش و دو خواهرش اومدن خونه ی ما.هر سه چادری.هیچکدومشون تا آخر حتی چادرشونو برنداشتن.این موضوع ترس منو زیاد کرده بود و آروم میلرزیدم.مادرش برای اینکه چیزی تو خونمون نخوره گفت روزست!مسخره ترین سوالارو ازم پرسیدن.مرجع تقلید.نقش دین در زندگی....و تا اذان شد رفتن.بعد رفتنشون ماهوارمون و کولرمون خراب شد!!!و خونه ی ما که سوسک نداره یه سوسک خیلی گنده تو دستشویی پیدا شد.فرداش زنگ زدن که رضا دختر شیطون دوس داره ولی دختر شما آروم و حساسه.بدرد هم نمیخورن.داغون شدم.خواستم زنگ بزنم رضا که فهمیدم گوشیشو خاموش کرده.همین جور اشک میریختم.دو هفته صب تا شب اشک ریختم.دیگه ازش متنفر شدم.ولی باز دوباره پیداش شد.دیگه نمیخواستمش.هرچی التماس کرد که ببینمش قبول نکردم.دیگه کار داشت به تهدید میکشید.رفتم دیدمش.حتی متوجه شدم دو جا هم خواستگاری رفته.بهش گفتم نمیخوامت دیگه.این بار واقعا رگمو زدم جلوش.محکم دستشو گذاشت رو دستمو محکم بغلم کرد.گریم گرفت.تو چشاش تا اون موقع نگاه نکردم ولی بعد بغل که نگاه کردم دیدم هنوزم عاشقشم
همه چیز از دی سال 90 شروع شد.بیشتر از 1سال بود که به ایران برگشته بودیم و من با تغییر رشته دانشجوی سال دوم بودم.22 سالم بود.یک دختر احساساتی و خجالتی و ساده و در عین حال همیشه سعی میکردم به خودم برسم.از بچگی دوس داشتم زود تشکیل زندگی بدم و احساساتمو به عشقم ابراز کنم.پدرم همیشه بخاطر قوی بودن احساس من میترسید.
یکی از بچه های دانشگاه خیلی اصرار داشت که حتماً من رو با یکی دوست کنه و من هر بار پیشنهادهای ایشون رو رد میکردم.یک روز تا منو دید با ذوق اومد سمتم.گفت میترا یه پسره هست خیلی خوشگله و دنبال ازدواجه.تحصیلاتشم خوبه.خونشونم به شما نزدیکه.پرسیدم نماز میخونه؟گفت نمیدونم والا.منم با تردید قبول کردم که ایشون رو بشناسم.به دوستم اول گفتم لطفاً بهشون بگو اول فقط از اینترنت حرف بزنیم.دوس نداشتم شمارمو به رضابدم.ولی رضا گفت من از اینترنت زیاد خوشم نمیاد.همون روز یعنی 10 دی من شب با یکی از دوستام رفتیم بام.گفتم صبا چیکار کنم؟یعنی باهاش
حرف بزنم؟گفت آره بابا
تماس کوتاهی برقرار شد و قرار شد اول عکس همدیگرو ببینیم.فردا برای هم عکس فرستادیم.زیاد از عکسش خوشم نیومد.ولی گفتم شاید بد عکس باشه!11 دی بود اون روز.آغاز سال نو میلادی!!قرار شد عصر همدیگرو ببینیم.منم تازه چتری گذاشته بودم.بوت بلند پوشیدم و یه کت منگو رو مانتوم و... چترم برداشتم چون حس کردم شاید بارون بیاد.باهم قرار بود بریم سفره خونه.همون لحظه که از راه رسید ته دلم خالی شد.دلمو برد.شیطنت از چشماش میبارید.چشماش مثل ببر بود.اونم یه کت بلند و یه کلاه قشنگ رو سرش بود.با ته ریش.رفتیم تو و نشستیم.شب قبل بهش گفته بودم بستنی شکلاتی دوس دارم.اونم برام سفارش داد و قلیونم میکشیدیم.از خجالت کمی میلرزیدم و روم نمیشد زیاد نگاهش کنم.نگاهش آبم میکرد.بعد اون از سفره خونه اومدیم بیرون و ایشون با دستش اشاره کرد که دستتو بده.من دختر راحتی نبودم ولی نمیدونم چرا نمیتونستم بهش نه بگم.دستمو با خجالت دادم بهش.بارون میبارید و ما کمی باهم زیر بارون قدم زدیم.منو برد دم یک رودخونه.به من گفت این عشقه.هوس نیست.اون لحظه فکر میکردم خوشبخترین آدم روی زمینم.تو راه برگشت یه کبوتر دیدیم که پاهاشو بسته بودن.باهم گرفتیمش.پاهاشو باز کردیمو آزادش کردیم.و در نهایت من با دربست با دلی پر از عشق رفتم خونه.بهم اس داد که منم مثل همون کبوتر بودم که...خدا رو شکر کردم که خدا پسر بااحساسی رو سر راهم قرار داده.ولی این شدت عشق دوامش فقط یک هفته بود.رضا ازون روز دیگه زیاد به من ابراز عشق نکرد.ولی من عاشق شده بودم به معنای حقیقی.این داستان ادامه دارد....
نیلوفر عزیزم ممنونم !! این عشق واقعا ذره ذره شروع شد !!! طوری ک خودم نفهمیدم چطور ب اینجا رسیدم ، سختی های زیادی رو تحمل کردم !!! چون شوهرم راهش دور بود و دیر ب دیر بهم سر میزد خیلی بهم سخت میگذشت ، اما خدا رو شاکرم تونستیم این مشکلات رو کنار بزنیم و ب اون هدف و مقصد مشترکمون برسیم !!!!
مرضیه خانومی عزیزم داستان قشنگت رو خوندم
خیلی احساساتت برام جالب بود واقعا من اگه جای همسرت بودم یک چیزی نذر می کردم که نگاهم کنی :) ولی خب الکی که نیست عروس ما ناز داره معلومه به این زودیا افتخار نمی ده ;)
عزیز دلم خیلی خوشحالم که اینقدر راضی هستی و امیدوارم تا بی انتهای ابدیت با هم شاد و سلامت و عاشق باشید
قسمت دوم :من در یک خانواده مذهبی روشن فکر زندگی میکنم ولی رضا یک خانواده مذهبی بسته.من دوست نداشتم به هم نامحرم باشیم برای همین چه درست چه غلط ولنتاین صیغه عقد کامل و همیشگی خوندیم.اون سال من تولدمو جلوتر گرفتم و از اونجایی که رضا گفته بود هرچی دوس داری بپوش منم جوگیر شدم یه لباس کوتاه پوشیدم.این باعث شد رضا برای ازدواج دیگه به من فکر نکنه.عید به دروغ گفت داره یه مدت میره خارج که رابطمون تمومشه ولی بعد دو هفته دووم نیوورد و گفت برگشتم و میخوام ببینمت.بگذریم که اون مدت چقدر برام سخت بود چون فقط ارتباط در حد چند ایمیل بود.
بچه ها من داستانم خیلی زیاده ولی خیلی سعی کردم که کم کنم اما دوست داشتم اتفاقات اصلیش حذف نشه و شما قشنگ در جریان کار باشین. ببخشید قلمم خیلی روون نیستش و مثل رها یا بقیه دوستان خوب نمیتونم بنویسم.
به خاطر چشمای شما سعی کردم با فاصله و کوتاه کوتاه تایپ کنم تا اذیت نشین.
پری جان چقدر خوب که خدا اینقدر هواتو دارهه و تورو به خواستت رسونده و از طرفی هم باید از ختنوادت یه تشکر ویژه کنیم که چقدر خوب و بدون ایرادگیری راه رو براتون باز کردن..امیدوارم که خوشبخت بشید
قسمت سوم:بعد مدتی متوجه شدم تو این رابطه رضا گاهی با دخترا چت کرده ولی کسی به عنوان دوست دختر دیگه تو زندگیش نبود.خیلی داغون شدم وقتی
ت فهمیدم باهاش قرار گذاشتم.و جلوش تیغ رو درودم که رگمو بزنم.گریه میکردم که چرا باهام این کارو کردی.گفت دیگه هیچوقت این کارو نکن.سعی کرد توجیه کنه و بندازه گردن یکی دیگه.بعد یه مدت بهم گفت میترا ما به درد هم نمیخوریم.گفت من خونمونو دروغ گفتم.گفتم وضعیتتون برام مهم نیست.گفت خانوادم دختر چادری میخوان.تو نمیتونی.گفتم میتونم.اون روز هردومون گریه کردیم.حاضر بودم حتی براش بمیرم.از اول خرداد چادری شدم.قرار شد اول تیر بعد امتحانا بیان خواستگاری
ترانه جون برات ناراحت شدم عزیزم...تا حدی میتونم درکت کنم..محمد من هم بیشتر به خاطراینکه کار نداست نمی اومد خواستگاری..الان هم کار نداره متاسفانه هنوز...به نظرم عزیزمم یکم خودتو ازش دور کن...این بهترین کاره...جواب میده به خدا...
جلسه اول چهرشو ندیدم. یعنی بنظرم نیومد. بگذریم. وقتی که رسیدم سر قرار و دیدمش نمی دونم چیشد که احساس کردم انگار تو این دنیا نیستم. قند تو دلم آب شد. وقتی که سوار ماشین شدیم تا بریم پارک داشتم تو آسمونا پرواز میکردم. نمیدونم چی شد که یه دفعه اینقدر به دلم نشست. خلاصه بعد از یک ساعت صحبت از هم خدا حافظی کردیم. خیلی امیدوار بودم . چون از نظر خودم هیچ دلیلی برای جواب منفی از طرف اون نمی دیدمچ
سلام. داستان من از آبان 92شروع شد. از خواستگاری سنتی. که هیچوقت برام قابل باور نبود که به یک عشق ناکام تبدیل بشه. همکارم اونو به من معرفی کرد. همکار شوهرش بود. در نگاه اول عاشقش نشدم. خیلی عادی مثل خواستگارای قبلی. اما آدم متدین و متین و متشخص بنظر می رسید. که منم همینارو میخواستم.همه چیز از جلسه دوم یعنی روزی که من و اون بهمرااه مادرم رفته بودیم شروع شد. جلسهه اول که با مادرش اومد خونمون از بس استرس و هیجان داشتم اصلا چهرشو ندی
سلام. داستان من از آبان 92شروع شد. از خواستگاری سنتی. که هیچوقت برام قابل باور نبود که به یک عشق ناکام تبدیل بشه. همکارم اونو به من معرفی کرد. همکار شوهرش بود. در نگاه اول عاشقش نشدم. خیلی عادی مثل خواستگارای قبلی. اما آدم متدین و متین و متشخص بنظر می رسید. که منم همینارو میخواستم.همه چیز از جلسه دوم یعنی روزی که من و اون بهمرااه مادرم رفته بودیم شروع شد. جلسهه اول که با مادرش اومد خونمون از بس استرس و هیجان داشتم اصلا چهرشو ندی
مرضیه جون داستانت روخوندم عشقی که تووجودت ریشه زدیواش یواش رونوشته هات حس کردم.برام جالب بود که از ازدواج سنتی ادم حس عاشق شدن براش بوجودبیاد.این تاپیک داره جالب میشه چون بانظرات وسلایق مختلف داستان وجود داره.اونم ازنوع واقعی
ترانه جان داستانتو خوندم
شاید سخت باشه ولی فکر میکنم باید رهاش کنی و خودتو بسپری دست سرنوشت و توکل کنی به خدا. مطمئن باش خدا بهترین گزینه رو برات در نظر داره. باید یه مقدار بی رحم باشی و بگی اون از من گذشته پس چرا من ازش نگذرم؟
از کجا معلوم یه نفر دیگه عاشقت نباشه؟ مثلا من خودم فکرشم نمیکردم پسرخالم یه دفعه پیداش بشه و بگه من از بچگی دنبالت بودم!
به خدا اعتماد کن عزیزم و این جمله رو از من یادگار داشته باش " بودن کنار کسی که دوستت داره به مراتب شیرین تر از بودن کنار کسیه که دوستش داری "
منم امروز میرم حرم و برای خوشبختی و خوب شدن حالت دعا میکنم :*
نیلوفر جان عزیزم، خواهش میکنم، اصلا از حرفات نارات نشدم، من اشتباه کردم،میدونم، من خیلی احساساتی هستم، اونم اینو میدونه ولی درکم نکرد، اشتباه از من بود
ببخشیداگه ناراحتت کردم دوست داشتم چشماتوبازکنی و واقع بینانه نگاه کنی.زندگی ادامه داره اگه توبخوای.شکست عشقی پایان راه نیست.فقط خودت میتونی به خودت کمک کنی.عزیزم پسرهاخیلی راحت ترازاونیکه مافکرمیکنیم فراموش میکنن چون باعقلشون پیش میرن توهم به فکرخودت باش وخودت روداغون نکن
ترانه ی عزیز نظرات دوستان روخوندم عزیزم من بین شمانبودم که بدونم چی شده ولی من خیلی قاطع بهت میگم"فراموشش کن"میدونم الان میگی به همین راحتی؟نمیتونم دوسش دارم وازین حرفا.خودت باعث شدی زندگیت به این نقطه برسه بله دارم سرزنشت میکنم بلندشودست ازگریه وزاری برای کسی که ارزشی برای گریه هات قائل نشدبردار
ترانه ی عزیز شماکه فوق لیسانس داری بایداینقدزرنگ وباهوش باشی که قبل اینکه وارد این رابطه بشی دلیل این تشابه روپیدامیکردی.اون پسراول حالم روبه هم زد کاملا شخصیت بی بندوباروحیله گری داشته
سلام پری جون ایشالاخوشبخت بشی عزیزم وهمونطوری که بدون مشکل مردزندگیت روپیداکردی بدون مشکل هم زندگیتون مستدام وپایدارباشه.منم همسرم پسرخالم هست ولی اولش عشقی درکارنبود وازسرلجبازی بایه نفردعاکردم بهترین شخصی که مناسبم هست روبفرسته وبهش بله بگم دعام ازته ته دل بود که پسرخالم اومد بله روگفتم والان خداروشکرزندگی خوبی دارم اون طرف هم فهمیدم بعدمن شکسته شد داغون شد ولی حقش بود من ازسرلج اینکارو کردم باهاش ولی خدا مسیردرست زندگی روبهم نشون داد
ال92که از دانشگاه قبول شده بودم رفته بودم خوابگاه میموندم چون شهردیگه ای قبول شده بودم.یبار که اومدم خونه ,مامانم گفت معلم شیمیم زنگ زده واس برادرش منوخواستگاری کرده منم به طور فجیعی مقاومت میکردم که نمیخوام ازدواج کنم،دوهفته من هربارمامانم میگفت مقاومت میکردم وردشون میکردم.تاکه خواهربزرگترش زنگ زده بود بازم مقاومت کردم ولی دیدم واقعاوضعیت خرابه بایه بهانه که ندیدمش گفتم بایدببینمش بعد.اگه خوشم نیومددیگه ازم چیزی نخواین.خونه خواهرش قرارگذاشتیم که من ومامانم بریم.وقتی رفتیم اون سرموقع نیومده بود الانم اصلاسروقت نیست.نشستیم یکم باخواهرش حرف زدیم تاکه بیادوقتی زنگ خونه روزد دلم کلاازجاش کنده شد.داشتم میلرزیدم.اومد ودسته گل رز اورده بود مامانم وخواهرش رفتن اتاق وماباهم حرف زدیم ومنم حرفاموتودفترچه ای نوشته بودم وباهم حرف زدیم تقریبایک ساعت ونیم طول کشید.بعدمامانمینااومدن وگفتن چه شد.منم گفتم هنوز حرفام تموم نشده ووقت دیگه ای میخوام.بهمون گفتن شماره هاتونوداشته باشین تاحرفاتونوبزنین.بعدخداحافظی کردیم ومن کلاس داشتم رفتم کلاس وشب شد تاکه حتی توکلاسم منتظر اس ام اسش یاتماسش بودم ولی متاسفانه ساعت1شب هم شد ولی خبری نشد.اخرش من خودم سبکی کردم واس دادم سلام وبعدش ازم خواست تاجوابموبهش بدم ولی من گفتم الان نمیشه تاساعت5صبح شد.من قراربود6برم بااتوبوس دانشگاه.بعدرفتم دانشگاه وتوشهردانشگاهم قرارگذاشتیم وکلا عاشق هم شدیم والان بگم 400کیلوطلا تویه ساعت واسم بیار میاره.خیلی دوسش دارم ودوستم داره وخیلی هم خوشبختیم.تازه 12سال ازم بزرگه ومنم21سالمه.خوشبخت باشین.
خوب دلو جونم براتون بگه یعنی من مادر بزرگتونم میخوام واسه نوه هام قصه عشق بابابزرگشونو بگم
قصه از این جا شروع شد از گل و باغ و جوونه...:((
نه شوخی کردم ماجرا از اونجایی شروع شد که من تصمیم گرفتم برم سر کار و بابام که خیلی سخت گیر بود اجازه نمی داد ولی با اصرارهای من گفت باشه به شرطی که شغل مناسبی باشه منم عاشق سر کار رفتن شروع کردم به گشتن توی روزنامه و به این و اون میسپردم که برام کار پیدا کنن یکی دوجا رفتم اما به دردم نخورد تا اینکه خالم که توی داروخونه کار میکرد بهم گفت که یکی از شرکتا دنبال بازاریاب میگرده گفت پسررو میشناسه خیلی آدم خوب و با اطمینانیه بیا برو اگه از کاره خوشت اومد برو من دیگه به بابام نگفتم کار چیه گفتم مشاور علمی واسه محصولات بهداشتی میخوان بابام هم قبول کرد که برم ببینم خوبه یا نه.شب شماره اون آقارو گرفتم زنگ زدم قرار شد فردا ساعت 8 صبح درِشرکت باشم...منم آن تایم 5 دقیقه به 8 اونجا بودم ساعت شد 8:30 کسی نیومد شد 9 کسی نیومد زنگ زدم گفتم کجایید گفت توی راه 10 دقیقه دیگه اونجاییم از صداش معلوم بود با زنگ من تازه از خواب بیدار شده بود منم عصبانی یه لنگ پا کنار خیابون ایستاده بودم ساعت یه ربع به 10 جناب پیداشون شد دلم میخواست سرشو بکنم وقتی هم اومد با یه قیافه حق به جانب مغرور و پررو..تو نگاه اول به شدت بدم اومد ازش..رفیتم بالا توی دفتر فرم پر کردمو یه سری سوال کردن ازم به اصطلاح مصاحبه بعدم نشستن با استراحت چایی بیسکویت خوردن واااااااای من مقرراتی مغزم داشت سوت میکشید تو محیط کاری و دیر اومدنو این قدر خونسردی!!!بعد گفتن که باید بریم شرکت اصلی مدیر عامل تائید نهایی کنه از نظر ما خوبی..سوار ماشین شدیمو رفتیم اونجا، اونجا هم دوباره فرم پر کردم بعد گفتن شما فن بیانت واسه بازاریابی عالیه از فردا بیا سر کار یک ماه کار آموزی چون قبلا سابقه کار نداشتی قبول کردم و قرار شد همون جناب بد قول بشینه محصولاتو واسه من توضیح بده وای تا اسم محصولاتشونو آورد من شدم سرخ...منه بچه مثبت تو یه خانواده پاستوریزه اصلا نه این چیزا دیده بودم نه اسمشو حتی شنیده بودم...محصولات مربوط به روابط جنسی بود دیگه اسم نمیارم ژل بهداشتیو و چیزای دیگه در این زمینه.من فقط شدم بودم رنگین کمون کاغذ و خودکار دستم بود اون میگفت من مینوشتم که چی واسه کی باید استفاده بشه واااااای یادم که میاد آب میشم فکرشو کنین..من که سرم چنان انداخته بودم پائین که گردنم درد گرفته بود اونم عاااااادی با خیال راحت توضیح میداد.بعد رفتیم سراغ نوار بهداشتی وای اونو که یه مارک جدید بود پای تابلو مینوشت منم عرق میریختم...خلاصه اینا تموم شد همینطور که نشسته بودم که تموم بشه برم آقایون شروع کردن به سیگار کشیدنو هر هر خنده با منشی سبک...من دیگه حسابی جوش آورده بودم از این کارا گفتم ببخشید میتونم برم گفتن چی شده گفتم من جو اینجارو دوس ندارم سیگار حالمو بد میکنه و خداحافظی کردمو رفتم...اینم یادم رفت بگم از اولی که این آقارو دیدم گفتم خدایا چقدر این آشناس واسه من یعنی کجا دیدمش یادم نمیومد...تا اینکه رفتم خونه مادر بزرگم واسه خالم ماجراروگفتم یه دفعه خالم گفت وااای عزیزم هیچی درباره من بهت نگفت اصلا تحویلت نگرفت گفتم نه واسه چی؟؟؟ گفت میدونی این کی بود گفتم نه چهرش آشناس ولی هر چی فک کردم نفهمیدم گفت این همون پسرس که یه بار اومدی داروخونه پیش من، معرفیت کردم بهش پسر خوشکله که خیلی مهربونو خوش زبونه گفتم اَاَخ خ خ این همونه که من ازش بدم اومد جواب سلاممو نداد منم باهاش خداحافظی نکردم همون پسر مغروره پرروئه گفت آره این انقدر پسره خوبیه خیلی شیرین زبونه گفتم والا من که امروز ازش شیرین زبونی ندیدم فقط دلم میخواست کتکش بزنم خیلی ننر و مغروره خالم گفت میخواسته واست کلاس بزاره اینجوری نیست اتفاقا اون روزی هم که تو از داروخونه رفتی اونم همینو راجع به تو گفت گفت چقدر دختر خواهرت لوسو مغروره..من تو دلم ذوق کردم ولی به روی خودم نیاوردم
بچه ها خیلی طولانی شد
ادامه دارد....
سلام دوستای عزیزم من اهل رشت هستم اسم هم بهار هست خیلی خوشحالم که اینجا هستم داستان های همه رو خوندم با بعضیا گریه کردم و با چندتاش لبخند به لبم اومد واسه همتون آرزوی خوشبختی میکنم و به زودی داستان عشق خودمو واستون مینویسم
سلام منم میخوام داستان عشقم رو بنویسم
اول ببخشید اگه غلط املایی دارم چون تند نوشتم
تازه یه رابطه شش ساله رو تموم کرده بودم اصلا دوست نداشتم با کسی دوست بشم یا اینکه مردی رو تحمل کنم هر شب گریه بود کارم خواهرم و دوستاش همش سعی میکردن منو بیرون ببرن تا حوصلم سر نره اسفند سال 90 بود و چند ماهی از اون ماجرا گذشته بود با خواهرم و دوستاش به یه کافه سنتی که نزدیک رشت بود رفتیم شب خوبی بود موزیک زنده و فضای اونجا خیلی عالی بود اونجا یه پسرو که قبلا باهاش آشنایی داشتم رو دیدم که بعد از چند سال میدیدمش یه سلام گفتم و از کنار خودش و دوستاش رد شدم وقتی از اونجت اومدیم بیرون زنگ زد به خط قبلیم که واسه سر کار استفاده میکردم و گفت که بیا بریم بیرون با دوستام من قبول نکردک گفتم دیره و باید برم خونه .فرداش دیدم تو یاهوم اومده پیام گذاشته که یکی ا زدوستام ازت خوشش اومده بیا باهاش دوست شو من گفتم نمیدونم والا نمیتونم به کسی اعتماد کنم دیگه اون شب گذشت و فرداش بهم گفت که شوخی کردم میخواستم اذیتت کنم منم دیگه هیچی نگفتم و اومدم بیرون از یاهو .
عید 91 تموم شد و آخرای فروردین بود که دیدیم یه پیام ازش دارم چراغش هم روشن بود سلام کردم گفت بهار دوستم میخواد باهات دوست شه گفتم تو که گفتی شوخی کردی گفت نه نمیخواستم دوست شی هنوزم دلیلشو نمیدونم به هر حال شمارمو داد بهش و دوروزی گذشت و دوستش تماس نگرفت تا این که صبح سر کار بودم یه پیام اومد خیلی مودبانه حالم رو پرسید منم جوابش رو دادم ساعت 4 که رفتم خونه زنگ زد خیلی مودبانه حرف میزد منم که عاشق این جور حرف زدنا بودم قرارمون رو گذاشتیم روز 31 فروردین 91 اولین بار دیدمش سر خیابونمون وایستاده بود سوار شدم خیلی مودب بود و چهرش مهربون همون لحظه مهرش به دلم نشست رفتیم همون کافه که اول منو دیده بود یه میز دونفره وای همه چی عالی بود خیلی حرف زد منم گوش میدادم از خودش گفت از این که مهندس برقه و تو یه پروژه شهردای رشت کار میکنه با همون پسری که مارو آشنا کرد منم از خودم و کارم گفتم و اون شب گذشت .
رامون از اول به من گفته بود که من نمیخوام ازدواج کنم و میخوام دوست باشم فقط منم قبول کردم کم کم دوستیمون صمیمی تر شد بهم گفت که دوستم دارم منم که احساسی عاشقش شدم خیلی روزهای خوبی بود .
مادر من خیلی حساس بود منم همه چی رو بهش میگفتم میگفت تا کی میخوای دوست بمونی منم میگفتم نمیخوام ازدواج کنم ولی دلم یه چیز دیگه میگفت کمابیش خاستگار داشتم یا کسایی که میخواستن با هام دوست شن و موقعیت های خیلی بهتر از رامون داشتن ولی من دلم پیشش بود.
سال 91 تموم شد و سال 92 اومد یک سال دوستی گذشت دوبار باهم کلا کات کرده بودیم چون میگفت نمیخوام ازدواج کنم ولی دوباره با هم دوست شدیم
مرداد92 بود که حرفاشو بهم زد گفت دیگه نمیخوام با هم دوست باشیم نمیتونم با هات ازدواج کنم خیلی اذیت شدم داغون شدم دیگه فهمیدم که نمیتونم برگردونمش گذاشتمش کنار اون زمان پسری بود که همیشه دنبالم بود واسه لجبازی با اون دوست شدم
بهم پیشنهاد ازدواج داد منم قبول کردم این جور دختریم لجباز و یدنده بگذریم دوهفته از دوستیم میگذشت کم بود ولی لجبازیم وادارم میکرد همه چیو قبول کنم تو فیسبوک همون پسره که من و رامون رو آشنا کرده بود بهم پیام داد که بهار این پسره کیه گفتم دوستمه میخوام باهاش ازدواج کنم شوکه شد گفتم دوستت تعادل نداره منم دارم با پسر یکی از آشناهای مامانم ازدواج میکنم
خبر به رامون رسید بهم زنگ زد جوابش رو دادم گفتم بله گفت من دوستت دارم این کار رو نکن من میخوام باهات ازدواج کنم گوشیو قطع کردم و نشستم گریه کردم یک ساعت بعد خواهرش زنگ زد کلی حرف زد دلم نرم شد چون هنوز دلم باهاش بود
با مامانم گفتم که جواب رد رو به اون پسره بده و شکاک بودنش رو بهونه کردم.
یک هفته بعد رامون با پدر و خواهرش و عمو و زن عموش اومدن خونمون ( مادرش فوت کرده ) حرفاشون رو زدنن و نامزدی رو گذاشتیم بعد از تحقیقات
و من و رامون 15 مهر سال 92 نامزد کردیم خیلی خوب بود بهترین روزمون بود هر روز که میگذشت بیشتر میشناختمش به من گفت که میترسیدم خوشبختت نکنم ولی الان پشیمونم که چرا این کارو کردم و الان خوشحالم چون تو رو دارم منم خوشحال بودم
روزها گذشت و ما در 25 اسفند 92 عقد کردیم و زن و شوهر رسمی شدیم هیچوقت روز عقدم یادم نمیره خیلی خوش گذشت و عالی بود فرداش هم یه جشت تو تالار گرفتیم و بازم همه چی عالی بود تا الان که سال 94 هست و ما هنوز خونه خودمون نرفتیم یه ذره زندگی سخته هردومون کار میکنیم تا خرج عروسی و پول مستاجر رو بدیم تا بلند شه و ما هم بریم سر خونمون و احتمالا عروسیم عید 95 باشه و هیچ اصراری ندارم چون نمیخوام زندگیم رو با دعوا بحث و استرس شروع کنم.
خیلی خوشحالم که خدا همسرم رو جلو راهم گذاشت چون من هر روز که میگذره بیشتر احساس خوشبختی میکنم آرزو میکنم همتون به عشقتون برسید و زندگیتون شاد و پر سعادت باشه.
خاطره عاشق شدن من و همسرم
من قبل از همسرم یبار عاشق شدم، عاشق مردی(نامردی) که من رو بی دلیل تنها گذاشت و رفت و منم که نمیتونستم دردمو با کسی قسمت کنم از درون مرده بودم و زندگی رنگی برام نداشت
بخاطر عوض شدن روحیم با دیدن یه آگهی نیاز به منشی برای دفتر یه نمایندگی بیمه دنبالش رفتم تا هم کار یاد بگیرم و هم روزامو بگذرونم
جرقه آشنایی من و همسرم تو فیسبوک زیر پست یکی از ترانه سراهای محبوبمون بود که از اونجا سر حرف رو باز کرد، البته ناگفته نماند که اسما تو گروه شهرمون همو میشناختیم و جالب اینکه متوجه شدیم تو بچگی همدیگه هم حضور داشتیم و خبر نداشتیم...
من غریبه هارو اد نمیکردم ولی اون دیگه آشنا در اومده بود، خلاصه وقتایی که آنلاین بودیم احوال همو میگرفتیم و به صورت کاملا محترمانه و رسمی با هم حرف میزدیم، اونم جور دیگه ای خسته بود، از 17-18 سالگی مجبور بود خرج زندگی خانوادش رو دربیاره و جور پدر معتادشو بکشه، خودش آرزوی دانشگاه داشت ولی بخاطر مشکل مالی بیشتر از یه ترم نتونست ادامه بده با این حال برادرشو فرستاد دانشگاه... در واقع خودش رو فدای خانوادش کرده بود...
چندوقت بعد برای بیمه موتورش به دفتر اومد و اونجا بود که از نزدیک دیدمش ، شمارشو بهم داد و این رابطه رسمی و محترمانه به صورت اس ام اسی ادامه پیدا کرد، گاهی که تو دفتر تنها بودم میومد سلامی میکرد و می رفت. خیلی پاک بود و روح بزرگی داشت، داشتم بهش کم کم علاقه مند میشدم، دوست داشتم تو زندگیم باشه اگه بدون پیشنهاد دوستی ازم خواستگاری کنه؛ همینطورم شد...
هرروز صبح به من اس میداد و حالمو می پرسید ولی اونروز هیچ خبری اش نشده بود، منم اونقدر غرور داشتم که به خودم اجازه نمیدادم خودم اول احوالپرسی کنم هرچند برخلاف دلم بود! گذشت و عصر شد، عصرا هم من همیشه تو دفتر تنها میموندم، بهم اس داد:"دیدین مواظب خودم نبودم" نگران شدم و اس دادم :"چرا مگه چی شده؟" برام تعریف کرد که صبح تو حیاطشون سرش خورده به تیزی حلب و بریده چندتا هم بخیه خورده، خیلی ناراحت شده بودم ولی خواستم آرومش کنم و ازش خواستم که استراحت کنه، تازه داشتم ماجرای شیطنتای بچگی خودم و بخیه هایی که دارم رو تعریف میکردم که... یهو دیدم از در دفتر داخل شد! با سر باندپیچی شده و چهره خسته ولی پرامید، سرش پایین بود، گفت:"نمیدونم چطوری بگم..." یه دسته گل که پشتش قایم کرده بود رو درآورد و ادامه داد:"با من ازدواج میکنین؟" نمیدونم چطور از حالم تو اون لحظه بنویسم ولی خیلی خوشحال بودم... بعدا ازش پرسیدم "چرا تو اون حال اومدی کلی ازت خون رفته بود" بهم گفت "میخواستم تا روز تولدت(10 روز بعدش) صبر کنم ولی وقتی این اتفاق برام افتاد ترسیدم فرصتی نباشه و تا الانشم زیاد صبر کردم و باید زودتر میومدم"
مدتی بعد مادرشو فرستاد خونمون با مادرم حرف بزنه، مادرم چیز خاصی نگفت و همشو واگذار کرد به تصمیم پدرم، و حالا نوبت من بود که دلمو به دریا بزنم و ماجرای عشقمو به پدرم بگم(خانواده ما فقط به ازدواج کاملا سنتی معتقده)، با این حال بهش گفتم یکم چهرش تغییر کرد و درهم رفت ولی نام فامیلش رو ازم پرسید، اون موقع به جا نیاورد ولی فرداش که اومد خونه بدجوری عصبانی بود و به من گفت دیگه هیچوقت حق ندارم اسم این پسررو بیارم! دلیل مخالفت پدرم اعتیاد پدرش بود(که جدا از خانوادشونم زندگی میکرد) و اینکه متاسفانه پدربزرگ پدریش هم آدم درستی نبود! چندماه گذشت تا بالاخره بابا راضی شد، خانواده مادری عشقم همه خوب و نجیبن و اونم تربیت یافته اونهاست، یه روز بابا با توپ پر رفته بود محل کارش و قربونش برم انقدر تونسته بود خوب با پدرم از راه منطق حرف بزنه که آتیششو خاموش کرد...
خلاصه اینکه خداروشکر ما الان یازده ماهه عقد کردیم و تابستونم عروسیمونه، خیلی همسرمو دوست دارم و کنارش خوشبختم فرشته نجات منه، ایشالا همه عاشقا به هم برسن
معصومه جان داستان قشنگتو خوندم و به پدر و مادرتونم حق دادم که نگران شده باشن ولی همین که الان کنار هم شاد و خوشبختین باعث خوشحالیه اوناس چون پدر و مادرا هم فقط همینو میخوان.عشقتون پایدار عزیزم
سلام نهال جون.داستانتو خوندم عزیزم.واستون دعا می کنم که هر چی خیره واستون اتفاق بیفته.امیدوارم کنار هم خوشبخت باشین عزیزم.در ضمن منم شمالیم شما کجای شمالی؟
فاطمه جان ، عزیزم ممنون که خاطره عاشقیت رو برامون نوشتی ، خیلی خوبه که احساس خوشبختی داری و منم خیلی روابط رو دیدم که مرد بزرگتر هست و چقدر هم رابطه شیرین تر و عمیق تره ، بواسطه پختگی و تجربه .
به هر حال عمیقاً آرزوی خوشبختی برات دارم. همیشه شاد و سلامت باشی.
داستان عاشقیت رو خوندم و کلی از نگارش بامزه ات خندیدم، از لحظه ای که توی راه پله افتادی و تا وقتی مادرت توی تراس به دنبال گربه بود .... همه چی قشنگ به تصویر کشیده شده بود.
برات آرزوی خوشبختی میکنم عروس خانوم نازنین و امیدوارم همه روزها و ساعت ها و لحظه هات سرشار از شادی و احساس عمیق عاشقی باشه.
خوشحالم که به جمع نوعروس های دوست داشتنی سایت ما پیوستی و بیشتر خوشحال میشم حضورت رو پررنگ تر ببینم.
عزیزم اتاق گفتگو هر 3 دقیقه یکبار خودش رفرش اتوماتیک میشه ، باید سریع تایپ کنید و یا اینکه توی محیط word بنویسید و اینجا پیست بفرمائید.
بهار عزیز داستانت رو خوندم، ممنون که ما رو در خاطرات شریک کردی
عزیزم خیلی خوشحالم که بعد از یک تجربه ی سخت، عشق واقعی رو پیدا کردی و مرد زندگی ات رو دیدی. امیدوارم سالهای سال در کنار هم شاد و خوشبخت و سلامت باشید
اگه دوست داشتی افتخار بده و داستان من روهم در صفحات 13 و 15 و 16 و 17 بخون :)
نفس گلی عزیزم
داستان قشنگ عاشقی ات رو خوندم. چقدر زیباست اینطوری عاشق شدن و اینهمه سال سابقه ی علاقه قبل ازدواج توی رابطه ای به این خوبی و پاکی و امنیت. چقدر خوشحالم که چنین تجربه ی خوبی داری و چقدر خوشحالم که اینقدر راضی هستی. امیدوارم تا بی نهایت کنار همسرت شاد و خوشبخت و سلامت باشی.
عزیزم اگه دوست داشتی داستان من رو توی صفحات 13، 15، 16 و 17 بخون. ممنونم
معصومه گل نازنین
داستان قشنگت رو خوندم و چقدر لذت بردم از اینکه همسر نازنینت اینقدر صادقانه بهت ابراز علاقه کرده و چه نگاه واقعا قشنگی که با اون حادثه احساس کرده نباید تعلل کنه. کاش همه به زندگی اینطوری نگاه کنیم و کارهای خوب رو زود انجام بدیم. خیلی خوشحالم که همسرت انسان خودساخته ای هست. چقدر خوب که با متانت و ادب تونسته پدرت رو راضی کنه. همسر عزیز تو مثل خیلی دیگه از بچه هایی که تو شرایط نامطلوب بزرگ می شن خودش رو به دست تقدیر ننداده و تلاش کرده و یک انسان خوب و موفق شده. چه مرد بزرگی هست و چقدر با خیال راحت می تونی بهش تکیه کنی. :) امیدوارم بهترین عروسی دنیا رو داشته باشی. (ما رو هم دعوت کنی ها خخخخخخ) عزیزم داستان من تو صفحات 13،^ 15، 16 و 17 هست، اگه وقت داشتی افتخار بده بخون. خوشحال می شم
دختر گلی های نازنین ، من 149 تا داستان عاشقـــــی میخوام، زود باشید به دوستانتون هم بگید بیان خاطراتشون رو اینجا ثبت کنن، تا الان 26 نفر فقط برامون نوشتن.
داستان عاشقیت رو خوندم و خیلی خوشحالم که عشق رامون بهت یه عشق واقعی بود و با اینکه یه وقفه ای توی این رابطه ایجاد شد ولی در نهایت به وصال رسیدید.
از اینکه لحظاتت رو با عشق و احساس خوشبختی سپری میکنی ، بینهایت خوشحالم و از خدای مهربانم برایت بهترین ها رو آرزومندم و امیدوارم سالیان سال در کنار هم شاد و سلامت و عاشق باشید.
داستان عاشقیت رو خوندم و خیلی خوشحالم که عشق رامون بهت یه عشق واقعی بود و با اینکه یه وقفه ای توی این رابطه ایجاد شد ولی در نهایت به وصال هم رسیدید.
از اینکه لحظاتت رو با عشق و احساس خوشبختی سپری میکنی ، بینهایت خوشحالم و از خدای مهربانم برایت بهترین ها رو آرزومندم و امیدوارم سالیان سال در کنار هم شاد و سلامت و عاشق باشید.
ممنون از اینکه داستان عاشقیت رو با همسر محترمت برامون نوشتی ، از خوندنش بینهایت لذت بردم و خیلی خوشحالم در کنار هم هستید ، به هر حال حساسیت های پدر محترمت قابل احترام هست ولی اینکه همسرت تونست خودش رو به پدرت ثابت کنه ، بهترین قسمت ماجراست .
امیدوارم همه لحظه هاتون سرشار از شادی و سلامتی و عاشقی باشه و آتیش عشقتون روز به روز شعله ور تر ....
ممنون از اینکه داستان عاشقیت رو با همسر محترمت برامون نوشتی ، از خوندنش بینهایت لذت بردم و خیلی خوشحالم در کنار هم هستید ، به هر حال حساسیت های پدر محترمت قابل احترام هست ولی اینکه همسرت تونست خودش رو به پدرت ثابت کنه ، بهترین قسمت ماجراست .
امیدوارم همه لحظه هاتون سرشار از شادی و سلامتی و عاشقی باشه و آتیش عشقتون روز به روز شعله ور تر ....
ممنون از اینکه داستان عاشقیت رو با همسر محترمت برامون نوشتی ، از خوندنش بینهایت لذت بردم و خیلی خوشحالم در کنار هم هستید ، به هر حال حساسیت های پدر محترمت قابل احترام هست ولی اینکه همسرت تونست خودش رو به پدرت ثابت کنه ، بهترین قسمت ماجراست .
امیدوارم همه لحظه هاتون سرشار از شادی و سلامتی و عاشقی باشه و آتیش عشقتون روز به روز شعله ور تر ....
مرضیه جون نوشته هاتو خوندم عزیزم.امان از دخالتای خونواده ی پسر و سکوت خود پسر.این سکوت و احترام بیش از حد و حرف نزدن دردسرسازه.همیشه یه نفر سومی هست که کام زن و شوهرو تلخ میکنه.سعی کن به شوهرت محبت کنی و اونارو ندیده بگیری و هیچی هم راجع به خونواده ش پیشش نگی.انشالله که درست میشه عزیزم
ب نام خدا
13 سالم بود ک عشقو تجربه کردم.شوهرمم اون موقعه 18 سالش بود.یه روز خسته و هلاک داشتم از مدرسه میرفتم خونه با مادربزرگم یه جا بودیم ما طبقه دوم مادربزرگم طبقه اول خلاصه چشمتون روز بد نبینه تا درخونه را بازکردم انگار ک برخورد کنی با تنه درخت شتلق خوردم زمین آچنان جیغی کشیدم ک مامان بزرگم با اون پا دردش مثل یه دختر 18 ساله میدوید اون لحظه نمیدونستم بخندم یا گریه کنم.تا مامان بزرگم بم رسید گفت نفس عزیزم چی شد من ک اصلا حواسم نبود ب چی برخورد کردم گفتم مامانجون از کی تا حالا اینجا درخت کاشتید مامان بزرگم یه نگا بم کرد و گفت نفس مغزت فکرکنم آسیب دیده آخه کدوم آدم عاقلی اینجا وسط راه پله درخت میکاره دیدم راست میگه هیچی دیگه ضایع شدم. اومدم بلندشم دیدم یه صدایی میگه بذارید کمکتون کنم خانوم کوچولو با چنان اخمی نگاش کردم ک یعنی خودتی و هفت... .
رامو کشیدم رفتم بالا درخونه را باز کردم معلوم نبود مامانم کجا بود اینو رو بگرد اونورو بگرد صداش بزن رفتم جلو دیدم با یه چوب بزرگ ایستاده تو تراس گفتم مامان چی شده گفت هیچی دیدم یه صدایی اومد با یه جیغ بنفش خیر نبیند مردم چه جیغی زد زلیل مرده فکرکنم گربه سیاه پریده تو دلش میخوام تا گربه اومد اینطرفا با چوب بترسونمش منو میگی فقط دلمو گرفته بودمو میخندیدم از دست این مامانم اوردمش تو نشستم ماجرا را واسش تعریف کردم کلی خندید بنده خدا مامانم هی میگفت نفسی ببخشید ک فحش دادم گفتم اشکال نداره بیخیال فقط مامان یه سوال دارم اون پسره کیه گفت این پسر عمه نیره یا همون خاله نیره بابات گفت چرا تا حالا ندیده بودمش گفت آخه زیاد نمیاند توفامیل الانم ک اومده دوره پایان خدمتشه پادگانش ب خونه ما نزدیک بود اومده خونه خالش یه چند روزی بمونه.چندروزی از اون ماجرا گذشته بود ک حس فضولیم گل کردم دلو زدم ب دریا رفتم خونه مادری دیدم دخترعمم اونجاس رفتم پیشش نشستم اروم آروم ماجرا را واسش تعریف کردم یهو دیدم بلند زد زیره خنده اون پسره هم اونجا بود زدم ب دخترعمم گفتم زهرمار بی ادب نخند مسواک گرون میشه.بعد ک خندش تموم شد گفت نفسی گفتم هوم گفت چشماشو دیدی چه برقی میزنه انگار گربس گفتم تو دوباره یه پسر دیدی هیز شدی آخه ب من و تو چه گفت نمیدونی یه لحظه نگا کن منم خریت نگا کردم راست میگفت یه برق عجیبی داشت چشماش خیلی ناز بود دوتا چشم عسلی تاحالا این رنگ چشم ندیدم
راست میگفت چشماش سگ داشت انگار آهن روبا بود همینجور ک خیره بودم سحر همون دختر عمم زد بم گفت من هیزم یا تو گفتم سحری چشاش سگ داره گفت بدجورم داره کاملا مشخصه آخه ندیده بود من تا بحال نصبت به یه پسر اینجوری بگم چون همش نصیحتش میکردم دعواشم میکردم ولی این دفعه چیزی نگفتم.یهو دیدم داداشم پاسور ب دست اومد تو گفت پایه هاش بریزید وسط من خودمونا شمردم چهار نفر بیشتر نبودیم چطوری پایه هاش بریزند وسط اینم یه حرفآیی میزدا من نشستم دیدم اون پسره ببخشید حمید نشست جلوم داداشمم گفت هرکی با هرکی روبه روشه فقط حاکم مشخصه میشه خلاصه بازی کردیم مثل همیشه من بردم خوشحالم بودم کارمون شده بود هروز بعد از مدرسه میرفتیم کلی بازی میکردیم خیلی خوش میگذشت اینقدی ک باحمید راحت شده بودم هی میزدمش موهاشو میکشیدم اونم بدتر هی میزد توکمرم خخخخخخخخ همون موقعه ها بود ک فهمیدم عاشق شدم با اوردن اسمش خودش یا حتی خانوادش قلبم جوری میزد ک احساس میکردم الان تو دهنمه ولی حس اونو نمیدونستم الان ک پرسیدم گفت منم همین حسا داشتم خلاصه ک اون روزا مثل برق و باد رفت الان من 20 سالمه حمید 26 سالشه یکسالی هست ک عقدیم یادش بخیر رویا پردازیش از خودش شیرین تره حتی یه سال خواب دیدم ک لباس عروس پوشیده بودم عروسی مون بود با تمام وجود از ته دلم میگم واقعا عاشقشم اینقدی ک نمیشه توصیف کرد انشاا... تمام عاشقا به هم برسند حمید تمام زندگیمه
امیدوارم خوشتون بیا ببخشید اگه خیلی طولانیه
رها جون مرررسی از این همه لطفت عزیزم، من واقعا به همسرم افتخار میکنم
داستان های تو رو هم خوندم خانومی، واقعا از نگارشت لذت بردم کارت درسته، هرچند دوتای اولش خیلی تلخ بودن، منم متاسفانه تجربه تلخ شکست عشقی رو دارم واقعا درک میکنم امیدوارم واسه کسی پیش نیاد
ایشالا در کنار همسرتم همیشه شاد و خوشبخت باشی خانوم گل
روح مادر عزیزتم شاد باشه
صفاجونی من اینقدر به دوستام می گم بیان بنویسن، چون داستاناشون رو می دونم و می دونم که قشنگ و آموزنده است اما اینا زیادی تنبل تشریف دارن، میگن تو که دست به قلمت بد نیست خودت بنویس!!!!! یعنی یک وضعی ها
حالا بازم همه ی تلاشم رو می کنم بلکه بتونم این تنبلا رو به حرکت وادار کنم :)
خودت کی می نویسی برامون خانومی؟
سلام.بله نیلوفرجان.ازدواج ماکاملاتحت نظرپدرومادرم بوده وبزرگ ترای آقاداماد واین همون دلیلیه که هم خونواده من خیلی دامادشون رو دوسلام.بله نیلوفرجان.ازدواج ماکاملاتحت نظرپدرومادرم بوده وبزرگ ترای آقاداماد واین همون دلیلیه که هم خونواده من خیلی دامادشون رو دوست دارن وهم خونواده آقادوماد منو خیلی دوست دارن.من اصلا در طی این یک سال واندی از خونوادشون رنجیده خاطر نشدم.ست دارن وهم خونواده آقادوماد منو خیلی دوست دارن.من اصلا در طی این یک سال واندی از خونوادشون رنجیده خاطر نشدم.واین دلیل خوشبخت بودنم هست
سلام.بله نیلوفرجان.ازدواج ماکاملاتحت نظرپدرومادرم بوده وبزرگ ترای آقاداماد واین همون دلیلیه که هم خونواده من خیلی دامادشون رو دوست دارن وهم خونواده آقادوماد منو خیلی دوست دارن.من اصلا در طی این یک سال واندی از خونوادشون رنجیده خاطر نشدم.واین دلیل خوشبخت بودنم هست
مرضیه عزیز ، ممنون از اینکه ما رو قابل دونستی و داستانت رو برامون نوشتی ، عزیزم کاش خانواده ها به این فرهنگ و باور میرسیدن که نباید توی زندگی دو تا جوون تا این حد دخالت کنن و روزهای شیرین اشون رو تلخ و تلخ تر کنن.
متاسفانه ازدواج در ایران ازدواج 2 نفر با هم نیست، ازدواج 2 خانواده با هم، 2 طایفه با هم ، 2 قوم با هم هست و همه میخوان اظهار نظر در خصوص خصوصی ترین موارد هم بکنن و میشن سرمنشا همه مشکلات.
ولی به نظرم باید امیر تا حدی همراه با اینکه احترام خانواده اش رو نگه میداره ، پشت تو هم باشه و از اعمال نظر کردن خانواده اش هم جلوگیری کنه ، به نظرم باید روی امیر کار بشه .
یه سوال ؟ امیر از نظر مالی مستقل هست یا وابسته خانوادشه ؟
ای جانم این مهتاب فلفلی ما هم اومد و داستانش رو نوشت ، عزیزم ازت کلی ممنونم که روی منو زمین ننداختی و خاطره عاشقیت رو برامون ثبت کردی ، از بس گلی من اینقدر دوستت دارم .
مورد بعدی اینکه چقدر جالب در خصوص اسم امیر ، منم یه دوره ای خیلی از این اسم و ترکیباتش با اسامی دیگه خوشم میومد، مثل امیر یل ، امیر ارسلان ، امیر اردلان و .... کلی ترکیبات امیر ...
در نهایت ایشالا همین تابستون لباس سپید عروسی به تن میکنی و با دل خوش میری سر خونه عشقت ... ما هم که پایه ثابت مهمونای جشن ات هستیم :D :D
ما هم اگر قابل باشیم برات دعا میکنیم به نهایت خوشبختی دست پیدا کنی عزیزم. تو لیاقت بهترین چیزها رو داری.
راستی مواظب خودتم باش، نبینم از این لاغرتر بشیااااااا ...
و صفــــا هم داستان رو خوند و تقدیر کرد ..... ( چه شعری برای محیا گفتم، فکر کرده فقط خودش شیطون و بلبل زبونه .... :D :D )
دختر به جسارت و جراتت باید تبریک بگم و خوشحالم که تا این حدّ با اقتدار میگی انتخابت درست بوده و هست و خوشبختی. از صمیم قلبم خوشحالم و خوشبختیت آرزومه ....
مطمئن باش مادر عزیزت و خواهرت هم بزودی زود تو رو میبخشن و همتون باز دوره هم جمع میشید ، الان از دستت حسابی ناراحته. بهشون فرصت بده ، بزار تا با خودشون و این تصمیم تو کنار بیان عزیزم.
امیدوارم خیلی زود همین جا بهمون خبر بدی که مادرت بهت زنگ زده و یا اینکه خواسته ببیندت . دختر تو با دل پاک این مسیر رو انتخاب کردی و خدا با عاشقاست ، خیالت راحت.
عزیزدلمی مهتاب گلم.
قهر برای چی؟؟؟ من اصلا قهر به گروه خونیم نمیخوره گل دختر.
خیلی سرم شلوغ بود , نرسیدم پست ها رو بخونم که دیر جواب دادم گلم. عذرخواهی میکنم.
ایشالا خدا یه گل پسر کاکل زری بهت بده , اسمشووو بزار امیر . منم شاید دخترمووو به پسرت بدم اگر خووب تربیت اش کنی که دختر نازنازیه منو اذیت نکنه. (توهم زدم ;-))
سلام مرضیه جون.درکت میکنم چون منم یه مشکلم تو رابطه با رضا خانوادش بودن.عزیزم برو پیش مشاور.ولی حتماً حتماً مرد باشه.مشاور زن زیاد نمیتونه کمکت کنه.چون خودم موردای مختلف رو تجربه کردم اینو میگم
محیا جون داستانتو خوندم.منم جات بودم همین کارو میکردم.گاهی مادر پدرا با لجبازیاشون مانع خوشبختی بچه هاشون میشن.ولی با این حال سعی کن دل مادرتو هم بدست بیاری.انشاءالله همیشه از زندگیت و انتخابت راضی باشی
خیلی خیلی برام جالب بود داستانت و واقعن رفتارت و متانت ات تحسین برانگیز بوده و خدا رو شکر خیلی زود پدر همسرت فهمید تو چه شخصیتی داری و خوشحالم که خوشبختیت رو هر لحظه ببینم.
فریبا جون خوب کاری کردی عزیزدلم، هر کسی مشکلی نداره برای عکس پروفایل ، ترجیحاً عکس خودش رو بزاره که برای ما هم ملموس تر باشه با کی داریم صحبت می کنیم و ترجیحاً هم با روسری و شال ... چون که میدونید سایت ها رو خیلی کنترل میکنن و بخاطر مسائل فیلترینگ عکس پروفایلتون با روسری و شال باشه، مطلوب تره. مرسی از همتون.
مرضیه خانومی گلم خیلی ناراحت شدم سعی کن با سیاست با همسرت رفتار کنی یه جور باهاش رفتار کن که بفهمه خانوادش دارن اشتباه میکنن تا پشتت در بیاد واقعا اینجوری زندگیت لطمه میخوره نهایتش اینه که برو پیش مشاور تا بهت بگه چه طور با این آدما ککنار بیای
مرضیه جان به نظرم با یه بزرگتر درمورد مشکلت مشورت کن عزیزم..اگه بخواد این مشکلات هم چنان ادامه داشته باشه خدایی نکرده این تویی که بیشترین ضربه رو یمخوری..با کسی صحبت کن که مطمئن باشی کمک می کنه نه کسی که بهت بگه حالا بساز درست میشه! اینجور مسائل واقعا جدی هستن و با مرور زمان بدتر میشن و جلوشو بگیر عزیزم
سلام ، این جریان بر میگرده ب عقد تا عروسیم و حتی بعد از اون هم ادامه داره !!!!
خیلی خوشحال بودیم ک ب هم رسیدیم انگار سالهای ساله ک همو میشناختیم و عاشق هم بودیم !!
سه ماهی از عقد شیرینمون گذشت و این دوریا ک هفته ای ی روز هم و ببینیم دیگه داشت هر دومون رو اذیت میکرد ....
مشغول خرید جهیزیه بودم و من و اون دوست داشتیم در کنار هم خریدای خونمون رو انجام بدیم اما روزهایی ک امیر میومد از سفر هم خسته بود هم بیشتر اوقات مهمونی دعوت بودیم ب خاطر همین همیشه طوری بود ک خرید نمیتونستیم بریم خیلی سخت بود !!!!
وقتی اولین بار حرف عروسی و برای خانواده همسر مطرح کردیم خیلی من رو شماتت کردن ک تو صبر نداری و نمیتونی تحمل کنی ، اما امیر سکوت کرد و من اونجا له شدم با حرفاشون ... بعد از این جریانات بیشتر اوقات وقتی اتفاق میفتاد من باید سرزنش میشدم .... و تنها چیزی ک میشنیدم این بود مواظبش باش باهاش راه بیا ، بهش سخت نگیر این حرفا عین پتک تو سرم میخورد ، لحن حرفا طوری بود ک قلم اتیش میگرفت .... امیر در مقابل این حرفا یا سکوت میکرد یا بعدش من و اروم میکرد تا کسی بهش بر نخوره و فقط میگفت مرضیه تو بگذر من تو رو درک میکنم اما اونا خانوادمن .... منم تنها بهش میگفتم من نمیخوام تو رو از خانوادت بگیرم فقط میخوام پشت من باشی .. امیر میگفت من پشتتم اما هر وقت اتفاقی افتاد و من ب امیر نگاه میکردم ک ازم دفاع کنه امیر بلند میشد میرفت یا سرش رو پایین مینداخت !!! این جریانات ادامه پیدا کرد تا جایی ک در مورد جهیزیه من اظهار نظر میکردن و میگفتن اینو بخر اون و نخر این زیادیه این کمه !!!! ک من و مادرم کلافه شده بودیم .... بعد از اون اظهار نظر در مورد عروسیمون شد ، من لباس عروسی ساده و اروپایی دانتل دوست داشتم اما اونا میگفتن لباس پفی زرق و برق دار ک من اصلا دوست نداشتم و بدم میومد از این نوع لباسا ... ب هر حال حرفشون ب کرسی نشست و بعد رفتن سراغ ارایشگاه و دخالت کردن ب نوع ارایشگاهی ک من میخوام برم ، و اون هم اونی شد ک اونا میخواستن .... تالار هم خودشون انتخاب کردن و ....... خیلی سختبود برای من ک میدیدم سوهر من همسر من کسی ک من میخوام باهاش زندگی کنم هیچ نوع اختیاری از خودش نداره و مثه بچه ها در مقابل پدر و مادر و خواهراش سکوت میکنه و من باد همش تیکه ها و کنایه هاشون رو گوش میکردم و تحمل میکردم ، حتی میشد امیر این وسط ها بلند بلند جلوی اونا با من دعوا میکرد و من ب جز سکوت هیچی نداشتم و همیشه بغض رو قورت میدادم ، من خانواده همسرم رو خیلی دوست داشتم و دارم هم چنان اما اونا از من برای پسرشون و داداششون غولی ساختن ک من دارم شکنجش میکنم و همیشه میگن فلان کار و انجام بده فلان کار و انجام نده .... و من باید همیشه تحقیر میشدم با حرفاشون انگار من نمیتونم تصمیم بگیرم یا نمیتونم اراده داشته باشم ... من برای خودم شخصیت داشتم ک همیشه خورد میشد .... بعد از عروسی همه اینا باز هم بود اما با لول بالاتر و سخت تر ، ک همیشه باعث میشد اشک من سرازیر بشه و دلم بشکنه و جز سکوت و تحمل کاری نداشتم اما بعد ی مدت دیگه ب امیر میگفتم وقتی تنها میشدیم .... امیر هم در راستای حمایت از خانوادش با من دعوا میگرفت ، من نمیتونستم با کسی حرف بزنم با هیچ کس ، حتی با مادرم چون باعث میشد جریان وسیع بشه و دردسر بیشتر همیشه تو خودم ریختم ... اما الان سعی میکنم با خانواده همسرم کمتر ارتباط داشته باشم ، کمتر باهاشون حرف بزنم ، و کمتر ببینمشون چون میترسم ، میترسم باز هم ادامه پیدا کنه ، تازگی ب حد رسیده بود ک یکی از خواهرهای همسرم برای زندگی ما تعیین تکلیف میکردن و میگفتن ک من حق برادرشون نبودم و میخواستم خانواده همسرم رو راضی کنن ک من رو طلاق بدن ک بعدها امیر جلوشون وایساد برای اولین بار و گفت من زندگیم رو دوست دارم و میخوام زندگی کنم !!!! اما هنوز دخالتها هست .... ی بدی ک شوهر من داره اینه ک حرف تو دهنش نمیمونه .... برای مثال پند روز پیش ما رفته بودیم تهران و رفته بودیم دور بزنیم همینطوری ، میخواست ب خانوادش بگه اما من جلوش رو گرفتم چون اونا بفهمن من و امیر میریم تهران ب من غرش رو میزنن و میگن چرا امیر و میبری تهران تا خرج کنه !!!؟؟؟
تا حدی خسته شدم ولی نمیتونم کاری کنم ..... همه چی و سپردم و واگذار کردم ب خدا تا من یتیم رو دریابه ..... برام دعا کنین لطفا ....
ببخشید اگه زیاد شد و سرتون رو درد اوردم ....
فک کنم داستان عقدم شیرین تر بود .... اما الان تلخ شده .... :(
دخترا من داستان همتونو خوندم.
باید اقرار کنم بعضی هارو اگه توی فیلم میدیدم یا توی کتاب میخوندم با خودم میگفتم چه ذهن متوهمی داره نویسنده! ولی در کمال تعجب میبینم که چه سرنوشتای عجیبی داره کنار گوشمون رغم میخوره
برای همتون آرزوی خوشبختی دارم
امیدوارم اون گلایی هم که هنوز داستانشون ناتمومه یه سرانجام قشنگ در انتظارشون باشه...
سلام دوستان عزیز.صفا جان و فریبا جان.مرسی که داستانمو خوندین.مشاور رفتم.اولی که راهنماییای احمقانه میگرد.دومی هم با اینکه استادم بود میخواست فقط ازم پول بگیره
مهتاب جان داستانتو خوندم عزیزم. نگران نباش و سعی کن آرامش داشته باشی. انشالله همه چی با خوبی و خوشی برگزار میشه و بعد از این همه سختی با خیال راحت زندگیتو کنار عشقت شروع میکنی :)
ملیحه عزیزم ممنون که داستانم رو خوندی.ببخشید که باعث شدم لبخند از چهره زیبات محو بشه...
منم امیدوارم شما هم در کنار همسر نازنینت خوشبخت باشی و روزگارت سرشار از عشق باشه.
مرضیه خانومی داستانت رو خوندم، عزیزم می تونم تصور کنم چقدر برات سخته. من خودم خانواده ی شوهرم واقعا اهل دخالت و اذیت نیستن اما گاهی هم که مادرشوهرم در مورد مسایل خصوصی ما از سر دلسوزی نظر می ده من کلی بهم بر می خوره، دیگه تو که حق داری
عزیز دلم به همسرت بگو تو مشکل نداری اما من دارم و مشاوره برای حل مشکلم به کمکت احتیاج داره. بهش بگو مشاور گفته باید یک سری چیزا رو از همسرت بشنوم تا بهتر بتونم مشکلت رو حل کنم. شاید اینطوری بیاد.
در مورد مشاور هم من خیلی قبول ندارم که مشاور زن خوب نیست، اتفاقا بعضی وقتها مشاورهای مرد اصلا احساسات یک زن رو درک نمی کنن. اون مشاور هم که بهت گفته باید حرفای همسرت رو هم بنشوم منظورش نبوده که تو دروغ می گی عزیزم، اون می خواسته ببینه همسرت به داستان چطوری نگاه می کنه تا بتونه راهکاری بده که هردوتاتون بتونید انجامش بدین. البته من که اون مشاوری که این رو گفته نمی شناسم اما در کل مشاورها یک تکنیک هایی دارن که گاهی از نظر ما مسخره و یا ناراحت کننده میاد اما خب بعدا جواب می ده. اگر ساکن تهران هستی از صفاجان کمک بگیر برای مشاور خوب. امیدوارم هرچه زودتر مشکلت حل بشه خانومی.
با صبر و دریات می تونی یک زندگی آروم داشته باشی هرچند می دونم خیلی سخته ولی چاره چیه؟ مهم اینه که الان این شرایط هست و باید حل بشه.
محیا جون داستانت رو خوندم عزیزم، خیلی خوشحالم که به عشقت رسیدی و امیدوارم که سالهای سال تا اون دور دورا با هم شاد و سلامت و خوشبخت باشید. عزیزم کاش می شد که قبل عقدت از مامانت رضایت بگیری هرچند می دونم که تلاشت رو کردی. مامانت الان یک جورایی بهش برخورده. بالاخره منم با اینکه مادر نشدم اما یک زن هستم و با خودم فکر می کنم در این شرایط خیلی بهم برمی خوره با خودم می گم یک عمر بزرگش کردم حالا واسه ازدواجش، پدرش فقط حق اجازه داره. هرچند من اگه جای مامانت بودم اینقدر مخالف بی دلیل نمی کردم اما عزیزم پدر و مادرها واقعا هرکاری می کنن از روی اینه که میخوان به صلاح بچه شون عمل کنن حالا گاهی در تشخیص این صلاح اشتباه می کنن. بالاخره اونا هم آدم هستند و جایزالخطا. عزیزم من این رو می گم چون تجربه ی مشابه تو رو داشتم. اگه داستان من رو بخونی (تو صفحات 13 و 15 و 16 و 17 قصه ی دومم) متوجه می شی که شرایط منم تا حدی مشابه تو بود البته مامان من دلیل مخالفتش رو میگفت. به هرحال نگران نباش، تو وظیفه ات رو در قبال مادرت انجام بده. درسته اون باهات قهر کرده اما تو بهش زنگ بزن، حالش رو بپرس. عیدها رو بهش تبریک بگو. حتی برو پیشش فوقش راهت نداد برگرد ولی تو کنار نکش و نگو که اون قهر کرده منو نمی خواد. تمام تلاشت رو بکن تا دوباره محبت و توجهش رو بدست بیاری. عشق خیلی خوبه ولی باور کن هیچی جای محبت مادر رو پر نمی کنه و نبودنش همیشه توی وجود آدم آزاردهنده می مونه. ناامید هم نباش مطمئنم که مامانت باهات آشتی می کنه. دیگه از خواهر منن بالاتر نیستی که بدون رضایت پدر وم ادرم از شهرمون رفت به شهری که عشقش بود تا بالاخره راضی به عقدش شدن. ولی بعد دو سه سال هم خودش و هم شوهرش رو پذیرفتن.
امیدوارم زود زود مامانت باهات آشتی کنه
سلام فریبا جونم ممنونم عزیزم ک وقتت و گذاشتی !!! میدونم عزیزم این روزا همش کار همینه و مخفیانه غصه میخورم فقط ، چون اگه ب شوهرم بگم ک فقط دفاع !!! و اگه ب خانواده خودم همینجوری پیش ببرم فقط میشه دعوا و فاصله ک نمیتونم !!!! من نمیتونم !!! من منتظر همون روزی هستم ک همه چی درس بشه !!!!
وااااای محیا جون چ داستان قشنگی ، اصلا از اون داستاناس ک ادم از خوندنش سیر نمیشه و انقد پرهیجان نوشتی ک خیلییییییییییییی عالی بود ، ارزوهای خوب و عاشقانتون براورده بشه و کنار هم تا دنیا دنیاس خوشبخت و عاقبت ب خیر باشید و همیشه عاشق هم بمونین عزیزدلممممممممم !!! :*
سلام رها جون.مشاور زن وقتی خودت به تنهایی و مجرد دچار مشکل میشی چون به قول شما احساسمونو بهتر درک میکنه بهتر میتونه کمکمون کنه ولی تو رابطه با جنس مخالف چون مرد هم جنس خودشو بهتر میشناسه،راهکارهای بهتری میده که چیکار باید کرد تا دل یک مرد رو بدست آورد.و این که یک مرد چی می خواد
رهای عزیز من خودم خیلی از این بابت ناراحتم وپشیمونم ولی تو اون شرایط واقعا به این فکر میکردم که اگر بفهمن هرجوری شده جلوم رو میگیرن...
برام سخت بود که به حرفم گوش نمیدادن و ی جورایی انگار دیده نمیشدم...
الانم همین کار رو میکنم بهشون زنگ میزنم،پیام میدم ولی خب جوابم رو نمیدن ولی من کوتاه نمیام انقدر ادامه میدم تا جواب بدن...
برام دعا کن رها جون میدونم دل مامانم شکسته و باید درستش کنم ولی من نمیخواستم اینطور بشه این نتیجه کارای خودشون بود
محیا جون از اول داستانت یه لبخندی رو لبام بود باب شیطنت های خوبی که داشتی...دوست دارم این جور شیطن ها رو اما کم کم این لخند رفت وقتی مخالفت های بی دلیل رو خوندم..نمی دونم به بگم کار درستی کردی یا نه ولی اینو مطمئنم که اکه منم جای تو بودم 100% همین کارو میکردم و به عشقم می رسیدم...حداقل باید یه دیل منطقی واست می آوردن اما اینکارو نکردن...امیدوارم در کنار عشقت خوشبخت باشی عزیزم و مادرت هم برگرده پیشت...
سلام مرضیه جون وااای خیلی ناراحت شدم خیلی بده که خانواده شوهر انقدر اهل دخالت باشن ولی عزیزم مطمئن باش خدا جای حق نشسته و هیچ چیزی رو بی جواب نمیذاره فقط باید صبور باشی خانم گل
سلام محیا جون خوشحالم که به عشقت رسیدی و احساس خوشبختی میکنی انشا... که مامانتم راضی میشه و همه چی همونطوری که میخوای میشه عزیزم فقط نگران نباش و بسپار به خدا خودش همه چی رو حل میکنه
این متن برای سالگرد بهم رسیدن به عشقم بود یعنی 12 فروردین. ما سه تا جشن داریم برای هر سالمون . یه سالگرد عشق روز 30آذر91 روز بله گفتن به شروع رابطه عاطفی ،12 فروردین 93روز بله گفتنم برای نامزدی رسمی.روز 24 شهریور 94 که هنوز نیومده عقدو عروسیمون.
سلام عشقم.
نمی دونم از کجای قصه عشق باید شروع کرد. از روزی که حرفتو از دهن بچههای خوابگاه شنیدم یا روزی که تو ترمینال اولین بار دیدمت یا حرف زدنت موقع رفتن با بچهها برای گردش یا گذاشتن هدفون رو گوشم یا سلام رسوندنهای از راه دور یا دردودلها یا اومدن خونتون یا رفتن برای اولینبار دوتایی بیرون یا اسمس شیطونی یا پیشنهادت برای رابطه احساسی باهم یا ناز کردنم یا ناز خریدنات یا شب یلدا و لمس تنم و لمس تنت و قبول اینکه دوستت دارم یا روز بارونی تولدم و پیتزا ناهار خوردن یا اومدن یواشکی به خونه تو دامغان یا رفتن به سینما یا هدیه خریدنهات به مناسبت ها یا بعد یکسال شب یلدای دیگه با خرید یه شاخه رز برام برای روز عاشقیمون و باور اینکه عاشقتم.
نمی دونم از کجای قصه عشق و زندگی باید شروع کنم . از روزی که گفتی میخواین بیاین خونمون یا روز دیدار شد خواستگاری یا روز نامزدیمون با کلی برف و هیجان خرید حلقه و آرایشگاه و آتلیه و بله گفتن برای شروع یه زندگی جدید باهم یا بدون دردسر با تو زندگی کردن تو دامغان یا سورپرایز کردن و مهمونی دادن بدون اینکه چیزی بدونم یا رفتن به نمایشگاه کتاب یا تابستون طولانی که دوست داشتم زودتر تمام بشه که روز و شب با تو باشم یا سورپرایز روز دختر تو و بابام یا خرید کردنای زن و شوهری یا خرید النگو برام یا مهمانی دادن یا رسیدن شب یلدای دوم و چیدن سفره یلدا و سورپرایزم برای خریدن پیشی سنسوری یا دل کندن از خونه دامغان و اولین خونه عشقمون یا سورپرایزت برای تولدت یا سورپرایزم برای تولدم یا دلتنگیم برای عشقم و دیدنش بعد از چندساعت و کنار من بودن یا اولین عید رو کنار هم تجربه کردن یا مسافرت رفتن یا اولین مهمانی دوتایی تجربه کردن یا امروز روز بهم رسیدن روز من و تو روز ما شدن.
امروز یکسال از ما شدنمون میگذره . میدونم خوشحالم میدونم ذره ای از بله گفتنم پشیمون نیستم میدونم هیچی منو از عشقم نمیتونه جدا کنه میدونم عاشقم . نمیدونم از کجای قصه عشق و زندگی بگم جز گفتن
دوستت دارم علی دوستت دارم
ممنونم صفااااا جوونم ، واقعا با حرفت موافقم ، خیلیا رو میشناسم ک همینطوری هستن اما من میخواستم اینطوری نشم ک نشد ههه ، عمیق تر از بقیه برام اتفاق افتاد تازه ....
امیر دست و پاش جلو خانوادش کاملا بستس چون امیر از سال 88 از خانوادش جدا شد و رفت سر کار و دور بود از خانوادش و ماهی ی بار و هفته ای ی بار سر میزد بهشون از نظر احساسی کاملا وابستس و نمیتونه کاری کنه
من هر چقد بهش بفهمون اشتباهاتش و بازم میگه نه من میتونم از پس خودم بر بیام .... تقریبا خودخواه و تک بین !!!
امیر الان کاملا مستقل شده اما برای خرجای عروسی ی مقدار کوچیک از خانوادش کمک گرفت ، چون خونه خریده بود نمیتونست تا اون حدی ک ارزوش بود خرج کنه اما الان کاملا مستقله !!!!
من بله رفتم اما ب امیر ک میگم بیا بریم مفیده و باعث میشه زندگیمون بهتر بشه موافقت نمیکنه !!! دلیلش رو ن میدونم و ن میگه تا متوجه بشم و منطقی تر باهاش برخورد کنم !!!!
میتراجون موافقم چون پیش زن رفتم داشت احساسی برخورد میکرد تا حدودی و میگفت من باید با اون صحبت کنم تا کمکت کنم و نظر اونم بدونم و داستان رو از نگاه اون هم بشنوم ، انگار باورم نداشت .... نمیدونم !!!!
ملیحه جونم با هر کسی صحبت کردم گفته اگه نمیتونی بسازی جدا شو ، خیلی راحت !!!!!!!!!! من اگه میخواستم جدا شم تا حالا تحمل نمیکردم .... !!! دیگه نمیدونم چی کار کنم ... از ی طرف میترسم اگه زیاد کشش پیدا کنه باعث ناراحتی بین خانواده ها بشه و فاصله ها بیشتر از این هست بشه .... واقعا نگرانم ... ممنونم ک خوندی عزیزم
ممنون مهتاب جان ک داستان من رو خوندی ، من هر نوع کاری از دستم بر میومد حتی با شوهرم کاملا رفتارهاشون رو نشون دادم اما گفت اینا خانوادمن ، تصمیم ب مشاوره گرفتم ، رفتم و گفته من نمیتونم یک طرفه تصمیم بگیرم و باید امیر هم بره اما امیر نمیاد میگه من احتیاجی ب مشاوره ندارم !!! دیگه نمیدونم چکار کنم !!!
داستان عاشقی من
روز خواستگاری خواهرم بود واسه اولین بار بود که من خانوادشو میدیدم قبلش مامانم دیده بودتشون.من از عروس بیشتر استرس داشتم وقتی در زدن قلبم ریخت انقدر هول بودم که فارسی هم نمیتونستم حرف بزنم چه برسه به عربی یا انگلیسی. وقتی علی رو دیدم یه حسی بهم گفت این میشه شوهرت در طول شب علی فقط به من نگاه میکرد منم تا تونستم عشوه کرشمه اومدم اونا که رفتن من به همه گفتمعلی از من خوشش اومده.از فرداش تا یه هفته اینا هر جا میرفتن من خودم و دعوت میکردم و میرفتم یه شب رفتیم رستوران علی داشت منو نگاه میکرد و لیمو میچکوند تو غداش از دستش در رفت و افتاد تو سس سس هم پلشید رو من وای همه بهمون خندیدن.روزی که داشتن میرفتن خواستگاری کردن منم به خواهرم گفتم من کلی شرایط دارم باید فارسی یاد بگیره بیاد ایران زندگی مهریه زیاد میخوام و عروسی آنچنانی اما ته دلم این نبود میخواستم ناز کنم بعد قرار شد منو علی با هم صحبت کنیم اون عراق و من ایران 2 روز اول عاشق شدم در حد مجنون کل شرایطمو یاد رفت او بله رو گفتم و تلفنی شیرینی خوردیم حالا من عربی حرف میزنم مثل بلبل میخوام برم عراق زندگی کنم و مهریه ام 1 سکه طلا و به علی گفتم عروسی نمیخوام عاشقی قشنگ ترین حس دنیاس علی هم بهترین عشق دنیاس
مهتاب جونم اخی نازی بعدنامزدی چقدسختی کشیدی عزیزم ولی معلومه دخترقوی ای هستی طاقت بیارعزیزم بعدسختی اسونیه چه خوبه این اسونی موقع زندگی مشترک بوجودبیاد ایشالا.نگران نباش عزیزم مطمعنم یه ملکه میشی روزعروسیت
مرضیه جونم کاملا درکت میکنم عزیزدلم چون شوهرمنم مثل شوهرشماست خانوادش ازاینکه سرمن دادبزنه خوشحال میشن چون چندبارجلوی مادرش منوکوچیک کردکه هیچوقت یادم نمیره هیچوقت نمیتونم باهاش احساس یکی بودن بامردی رو داشته باشم که نمیتونم بهش تکیه کنم.جالب اینجاست هرچی خانوادش بگن سریع قبول میکنه ولی من نه.اگه پشت سرمن بخوان راحت پرش میکنن وبدون اینکه فکرکنه که واقعادرست گفتن باورمیکنه.باعث اختلافای زیادی هم بینمون شدن که جای زخماشون هنوزخوب نشده.روبروم حرف میزنن همسرم هیچ عکس العملی ازخودش نشون نمیده
نهال جون، چند تا شباهت با من:
شهریوری هستی
شهر های مشترک هم قزوین و شمال
نحوه آشناییمون با عشقامون
:)
امیدوارم که این 3 ماه باقی مانده هم زودی بگذره و قسمت باشه و به عشقت برسی عزیزم و خوشبخت بشی
نهال جان همین رضایت نسبی پدرت و رضایت مادر نامزدت نشون میده که به احتمال خیلی زیاد به عشقت میرسی عزیزم... به خدا توکل کن و صبر داشته باش دختر جان :) امیدوارم قسمت دوم داستانت پر از خبرای خوب باشه
آقای آرمین سلام. توی فایل ورد خاطره تون رو تایپ کنید بعد نوشته هاتونو همینجا کپی کنید
زودتر بفرستین که ما منتظریم نوبت صفاجون بشه :)
.
(صفا جان ببخشید فضولی کردما)
شیوا جان داستانتو خوندم. این عشقا خیلی قشنگه و البته موندگار. امیدوارم دوران انتظار البته از نوع شیرینش به پایان برسه و زودتر به عشقت برسی و در کنارش به آرامش برسی
مرضیه جان گلم داستانتو خوندم و ناراحت شدم برات
منم مشکل دخالت مادرو مادر بزرگ و خاله شوهرمو دارم البته کمتر از شما. این مشکل توی زندگی خیلیا هست و نباید زیاد نگران باشی. سعی کن جلوی شوهرت از خونوادش بدگویی نکنی. مطمئن باش اگه تو سکوت کنی و اونا به رفتارشون ادامه بدن شوهرت متوجه میشه و از یه جایی جلوشون وامیسته. بحث کردن هیچوقت راه درستی برای حل کردن مشکلات نیست
اگه به اطرافت نگاه کنی میبینی که خیلیا این مشکلو داشتن ولی حالا درست شده و آقای خونه خونوادشو شناخته :)
به خدا توکل کن و صبر داشته باش. انشالله مشکلت حل میشه خانومی
به نکته ی خوبی اشاره کردی میترا جون، کلا من نتیجه می گیرم آدم باید پیش هردوتاشون بره، مشاور زن، زن رو بهتر می فهمه، مشاور مرد، مرد رو.
البته من و همسری که پیش یک خانوم دکتری می ریم که واقعا کارش خوبه. هرکدوم از دوستامون تو هر زمینه ای رفتن پیشش راضی بودن.
فکر می کنم مشاور اگه خوب باشه خیلی مهم نباشه جنسیتش چی باشه
سلام شیوا جون، البته باید بگم السلام علیک یا صدیقتی ;) (درست گفتم؟)
چقدر خوبه که اینقدر عاشقی و چقدر خوبه که یک عشق جاودان پیدا کردی. امیدوارم هرجای دنیا که با عشقت هستی همیشه سرشار از شادی و لذت و سلامتی باشی. مرسی که ما رو با خاطرات خوبت شریک کردی. ولی شیطون هیچی از نازکشیدن های علی آقات نگفتی ها.
رفتی عراق بازم بیای نوعروس. ما رو ول نکنی یک وقت تازه پیدا کردیم دوست نداریم حالا حالاها دست از سرت برداریم خخخخخخخ
"خاطره عاشق شدن"
هی روزگار...
روزی که منو دید به عنوان دوس دختر دوستش بود.دوستش بهم شماره داده بود و من آدم حسابش نمیکردم.کمتر از یه هفته باهاش بودم که بهم گفت یکی از دوستام دنبال دوست دختر میگرده.من هم با مریم دوست صمیمیم رفتیم موبایل فروشی.من که آدرس درست موبایل فروشی رو نداشتم چند مین معطل شدیم.چندتا موبایل فروشی پشت هم داشت اونجا.اونجا که ایستاده بودم دیدم یه پسره از تو یکی از این مغازه ها نگام میکنه.بعد ک زنگ زدم تا آدرسو بپرسم دقیقا آدرس همون موبایل فروشی رو داد.خلاصه من و دوستم رفتیم تو.عشقم اول فکر کرد اونیکه باید باهاش دوست شه منم...هی نگاه میکرد و میخندید و سرشو مینداخت پایین.هیچ ازش خوشم نیومد.از دوستش قابل تحملتر بود هر چند.اما خب حسی نداشتم.بعد از اون روز رفت یقه ی دوستشو گرفت و گفت این دختر مال منه.دست از سرش بردار.خلاصه از اون روز هی میزنگید اما محلش نمیدادم.میگفتم مزاحم نشو ولی میگفت باشه باهام دوست نشو ولی بهم فرصت بده بهت زنگ بزنم همو بشناسیم...بعد چند ماه حاضر شدم دوباره ببینمش امابازم واقعا هیچ حسی نداشتم بهش.بغلم میکرد گریه میکرد زار میزد اما هیچی ک هیچی...سنگ شده بودم.یک سال و نیم گذشت دیدم داره ازش خوشم میاد.واقعا دوسم داره.الان دو سال گذشته و من واقعا دوسش دارم.خیلی!گذشته هامونو به هم گفتیمو چالش کردیم.خدا کنه به هم برسیم.
رهای عزیز من داستان شما و دوستای دیگه هم خوندم واقعا فکر میکردم که دارم یه رمان میخونم همیشه فکر میکردم همه یه آشنایی معمولی داشته باشن ولی وقتی ماجراهای شما و بچه هارو خوندم فهمیدم که همه سخت به عشقشون میرسن و خیلی ها هم که نمیرسن واسه همه شمما آرزوی خوشبختی میکنم
سلام و خسته نباشید
خاطره عاشق شدنم دقیقا ٢٥تیر سال٨٨ بود که توسط دوستم به یک مهمونی دعوت شدم بعد از گذشت مدتی همزمان دو تا پیشنهاد داشتم از یکیشون که الان همسرم هست خیلی خوشم اومد ولی یه حسی بهم میگفت رابطمون شدنی نیست و من احساس میکردم بهم نمیخوریم ولی بازم دوس داشتم ریسک کنم به هر حال ٣روز بعد از مهمونی دوستم شماره منا به همون داد و رابطمون شروع شد بعد از گذشت مدتی کوتاه رابطمون بهم خورد ولی همین فرصت کوتاه باعث شد تا من عاشقش بشم و بهش وابسته شم تا اینکه مدام این رابطه بهم میخورد و دوباره جوش میخورد الان هرکی داستانم میخونه میگه من دیوونم ولی واقعا دوسش داشتم تا اینکه بعد از گذشت چند سال و بعد از گذشت اتفاق های خوب وبد بینمون ٢٨ دی ٩٢ بهم رسیدیم و الان واقعا خوشحالم و عاشق همیم ممنون مه فرصتی شد تا به گذشته برگردم
اتفاقا جالب شد بگم که امروز با همسرم داشتیم از همون خاطرات واس هم تعریف میکردیم و بهم میگفتیم که واقعا باورمون نمیشد روزی بهم برسیم ولی واقعا من پای عشقم صبر کردم و خیلی کوتاه اومدم ولی الان راضیم که کنارشم و بهش رسیدم ❤️❤️❤️
عسل خانوم سلام عزیزم، مرسی که از عاشقی ات برای ما گفتی. خوشحالم که با همه ی بالا و پایین ها رابطه اتون به ازدواج ختم شده و الان در کنار عشقت راضی و خوشبختی
اما خانومی چرا اینقدر خلاصه؟ اگه برات ممکنه یک کوچولو بیشتر برامون بگو. از احساساتت و از گذشت هایی که کردی. اینجا علاوه بر خوندن داستان ما از تجربیات همدیگه درس می گیرم. اگه دوست داشتی بازم با تفصیل بیشتر بنویس
در هر صورت ممنون و امیدوارم تا بی نهایت با هم شاد و خوشبخت و سلامت باشیید
دوستان عزیزم ، یکی از نوعروس های نازنین به اسم " مریم " داستان عاشقی اش رو بصورت پیام خصوصی برای من ارسال کرده بود ، من اینجا برای شما کپی کردم تا بخونید و به خودش هم پیام زدم که دوست داشت بیاد نظرات شما عزیزان رو هم بخونه.
داستان عاشقی مریم :
خاطرات عاشق شدن مریم : تابستان بود و آفتاب مهربان تر از همیشه می خندید اما قلب من میزبان زمستان بود گیسوانم تشنه دستان مردی بود که رسم مهربانی بداند و آیین وفا بشناسد دستانم در پی دستان مردی بود که نوازش و لبخندش همیشگی و برای من باشد و دلم در انتظار عشقی بود که مرا بفهمد برای دردهایم مرهم باشد و برای لبخندم دلیل اما من در هیاهوی روزها و ثانیه ها گم شده بودم صبح ها هیچ پنجره ای مرا به تماشا دعوت نمی کرد و شب هنگام هیچ آوازی مرا به خواب نمی خواند تنهایی؛ تنها قاب روی دیوار اتاقم بود حس میکردم نه آسمان مرا می فهمد نه زمین جایی برایم دارد که لبخندش از پشت پرچین ثانیه های ناامیدی سبز شد نگاهش به زلالی رود بود و کلامش به زیبایی شعر قامت سروگونه اش مردانگی و حیای ذاتی اش مرا مجذوب خویش کرد آنقدر با شکوه در دلم نشست که پادشاهی قلبم را تنها لایق او دیدم با چشم بر هم زدنی تمام دلتنگی ها و غم هایم را به دست باد فراموشی سپردم تابستان بود که من عاشق شدم و قلبم را گرمای عشق فرا گرفت عاشق مردی که ثروت بزرگی از صداقت و پاکی داشت زیبایی کلام و راه و آیینش زیباتر ازهر چه بهاربود و عشق و دوست داشتنش به قامت آسمان ها من عاشق مردی شدم که برای من از هر آنچه داشت گذشت تا روزهایم اسیر تلاطم و پریشانی نگردد من عاشق مردی شدم که از دیار خویش از شهر و کاشانه ی خویش بار سفر بست و یک دنیا لبخند و آرامش را برایم سوغات آورد من عاشق مردی شدم که غم هایش را پنهان کرد تا دلم اسیر اندوه نگردد و شادی هایش را به پایم ریخت تا زندگی را زندگی کنم حالا من از داشتنش به خویش می بالم و آن مهربان را شاکرم که عاشق شده ام عاشق کسی که طعم روزهایم را می شناسد و رنگ دلتنگی هایم را می داند عاشق کسی که هر ماه من با او شیرین است ؛ مثلِ عسل ...
عزیزانی که در جشنواره " خاطره عاشق شدت رو بگو " شرکت کردید ، حتماً توی جشنواره " ماه عسل کجا بریم؟ " هم شرکت کنید ، ما منتظر پاسخ های شما به سوالات جشنواره " ماه عسل کجا بریم ؟ " هستیم.
ممنو از اینکه حس خوب عاشقی اتون رو با ما و نوعروس های گل سایت، به اشتراک گذاشتید .
دوست داریم از این فراز و نشیب های رابطه اتون و قطع و وصل های رابطه اتون هم برامون بنویسید ، اینکه چجور صبر و تحمل به خرج دادید تا الان شاهد به بار نشستن درخت عشق اتون هستی.
وای مهاتاب جون من تازه وقت کردم داستانت رو بخونم
با همه سختی هایی که کشیدی شک نکن که این چند ماه هم به سرعت برق و باد میگذره و یه جشن با شکوه همونطور که دلت میخواد برگزار میشه گلم. استرس نداشته باش.
نهال عزیز سه ماه که سهله بیشتر از اینها وقتی ادم عاشق باشه به سرعت میگذره قدر لحظه لحظه ها تو بدون . انشالا که روز به روز عشقتون پایدارتر از قبل باشه و تشنه همدیگه
محیای عزیز
رسیدن به عشق اونم وقتی عقلانی باشه خیلی شیرینه عزیزم
انشالا که هر روز زندگیتون پر از شیرین باشه.
شما تلاشت رو برای برقرای رابطه با مادرت بکن مطمئن باش بلاخره نرم میشه عزیزم.
زهرا جون خاطره عاشق شدنت خیلی جالب و دوست داشتنیه
امیدوارم به زودیه زود قبل از تموم شدن این 150 تا خاطره عاشق شدن بیای همینجا و خاطره رسیدن به عشقت رو برامون بنویسی عزیزم
چقدر زیبا نوشته بودید و چقدر مثل داستان های عاشقی توی کتاب ها بود, واقعا حس اش عالیه, چه صبورانه این همه سال در سکوت بهتون عشق ورزیده و قطعا این عشق به ثمر میرسه , ولی سکوت زیادی خیلی خوب نیست. کاش یه صحبتی , حرفی میزدید با هم.
در نهایت آرزومندم به زودی پایان خوش عاشقیت رو همین جا بهمون اعلام کنی و ما رو غرق در شادی وصالت کنی.
تازه پدرم آپارتمان رو ساخته بود اون زمان خیلی آپارتمان نبود تو محل اخه ماجرا برا سیزده چهارده سال پیشه
واحد روبروی ما خالی بود میرفتم درس میخوندم
راهنمایی بودم و خیلی مصمم که نمراتم بالا بشن راه میرفتم و درس میخوندم با صدای بلند آپارتمان نو ساز بود و اون واحد پرده هم نداشت از پنجره میشد خونه ها و حیاط های اطراف رو دید چشمم افتاد به حیاط یه خونه ای یه پسره تو استخر داشت شنا میکرد مادرشم تو حیاط داشت گلها رو آب میداد
تا سرمو برگردوندم دیدم پسره منو دید سریع رفتم عقب اروم درسمو خوندم
چند روز گذشت و من همش کنجکاو بودم که اون پسره کیه چون همسایه هارو نمیشناختم
یه روز باز درس میخوندم دیدم تو حیاط رو صندلی نشسته و داره درس میخونه
منو باز دید تا بیام عقب دست تکون داد برام و لبخند زد با زبون اشاره بهم گفت که داری چی میخونی من کتابم رو نشون دادم مث من و همسن من بود
اونم امتحان داشت
روزا شده بود کارمون درس میخوندیم و هر یکساعت یکبار بین درسا با زبون اشاره حرف میزدیم
جرات نکردیم همدیگرو از نزدیک ببینیم
یکسال شد ما با اینکه همسایه بودیم و یه کوچه اما ندیدیم از نزدیک همو
اول دبیرستان شدم
که یه روز صبح ساعت هفت تا از در خونه درومدم دیدم کنار در وایساده
شوک شدم موهای بلند تا پشت کمرم داشتم همیشه مادرم برام گیس میکرد و یه روبان رنگی میبست اون روز که دیدمش حرف نزدیم انگار بعد یکسال زبون اشاره واقعا لال بودیم
روزها میگذشت هر صبح دم در میدیدمش و تا مدرسه دنبالم میومد بی اینکه حرفی بزنه حتی یک کلمه
همیشه روبان ته موهام بین راه گم میشد و من دوباره جدید میزدم
سالها گذشت با همین حالت گاهی میومد و گاهی نه به بودنش تو سکوت عادت کرده بودم
یه روزکه پیش دانشگاهی بودم دیدم بعد چند ماه اومد بغل در خونه ما بهش گفتم میشه دیگه نیای دنبالم
با تعجب گفت چرا؟؟
گفتم خوب این دوستی ما بی معنی
اون گفت اما
اما من دوستت دارم
دستشو کرد تو کیفش یه مشت روبان های ته موی منو درآورد از کیفش
خشکم زد
تمام مدت روبان گیس هامو این بین راه جدا میکرد
دفترشو درآورد دیدم با چسب نواری موهامو به ورق دفتر هاش چسب زده
واقعا نمیدونستم بهش چی بگم
اون واقعا عاشقم بود؟
اشک تو چشام جمع شد
اما من میترسیدم از دل بستن
اون رفت
سالها گذشت دانشگاه شهر دیگه قبول شد و رفت
پارسال بود میومدم سر کوچه دیدمش
سلام گفت و دستش رو نشونم داد روبان قرمز موهام دور دستش بود اما خیلی کهنه شده بود
سریع اومدن خونه یهو برادرم با عصبانیت اومد خونه و گفت این پسره چرا بهت سلام کرده دوستم دید
گفتم نمیدونم
رفت و کلی کتکش زد
و اونم رفت
کجاشو نمیدونم
اما همه خانوادش هستن اما خودش نیست
شاید یه روز باز برگرده.... شاید...
سلام به همه...خیلی خوبه این پست ...مرسی از مدیریت خوب و خوش فکر...
راضیه ی عزیزم...دله دریایی داری...
پیامبر میگه:هر که عاشق باشد و عشق پنهان دارد چون بمیرد شهید گردد.
و تو و قاسم به نظرمن شهدای یک عشق پاکید.
ملیحه جان سرخوشی شما مستدام باد
چقدر خوشحالم به جمع نوعروس های دوست داشتنی سایت ما پیوستید.
خوشامدگویی من رو بپذیرید.
از کامنت زیباتون در خصوص داستان راضیه عزیزم خیلی لذت بردم.
ممنون از اینکه شما هم داستانتون رو برامون نوشتید ، فقط نمیدونم به چه علتی داستان شما بدون نام ثبت شده عزیزم، خوشحال میشم یک بار دیگه ارسالش کنی تا اسمت کنار پست بیاد.
دوست داریم بیشتر در جمع امون حضور داشته باشید.
ما شب ها ساعت 9 تا 11 قرار شبانه داریم که حول و حوش یک موضوع خاص صحبت میکنیم.
دوست داشتید تشریف بیارید، امشب مشاوره آنلاین و رایگان زنان داریم با خانم دکتر برجیس نازنین.
قسمت اول
تا بیست و سه سالگی فکر می کردم هیچ کس لایق این نیست که عشقم رو نثارش کنم. خواستگار زیاد داشتم. از یه خانواده ی خوب و سرشناس... توی بهترین دانشگاه تهران... با کلی برو بیا... همین باعث شده بود که این غرور عجیب بال و پر بگیره...دوره ی لیسانسم در حالی تموم شد که تقریبا هشتاد درصد پسرای دانشکده حداقل یک بار جلوم رو گرفته بودن... این میون فقط یکیشون تونسته بود چند مرحله جلو بیاد که اونم با دیدن رفتار و برخورد نامناسب مادرش جواب منفی شنید... حس می کردم هیچ کس نیست که بتونه من رو, که سوگلی خانواده م بودم, از محبت لبریز کنه...
ارشد که قبول شدم دیگه خدا رو بنده نبودم... تو ماه اول, توی دانشگاه جدید بازم همون آش و همون کاسه... پسرا می شدن سوژه خنده ی من و خانواده م کم کم از اینکه دارم همه رو به بهانه های الکی قلاب سنگ می کنم, نگران بودن.
یکی از دوستان خانوادگیمون که همسن و سال من بود, تازه ازدواج کرده بود. دانشگاه بودم که بابا بهم زنگ زد. گفت یه خواستگار بهم معرفی کردن... غرور بی خودی که سرتاپام رو گرفته بود اوج گرفت. بدون اینکه اطلاعاتی از این خواستگار نوظهور بهم بدن, با بدخلقی گفتم "انقدر بدبخت شدم که برام شوهر پیدا کنن؟ ... نه... بهشون بگین نه!"
بابا سعی کرد با شوخی و خنده و آرامش بهم بفهمونه که هیچ ایرادی نداره... ولی مرغ من یک پا داشت. از اینکه مثل یه گلدون بذارنم وسط خونه و خانواده پسره بیان منو بپسندن بدم میومد... همیشه پسرا خودشون دل بسته می شدن و جلو میومدن و من این رو یه امتیاز حساب می کردم...
دو سه روز گذشت و مامان و بابا تا جایی که تونستن تلاش کردن تا من حداقل شرایط رو بشنوم... مامان برام گفت دانشجوی دکتراست و از خانواده خوبیه و همه شرایطش خوبه... حرف من یک چیز بود... "خواستگارای از این بهتر داشتم! نه"
همیشه وقتی من جواب نه می دادم قضیه منتفی می شد. ولی این بار ادامه پیدا کرد. برام عجیب بود ولی وقتی بابا برای دومین بار باهام تماس گرفت و گفت اونا اصرار دارن حداقل یک جلسه هم رو ببینیم, به احترام بابا قبول کردم.
طبق صحبتی که قبلا با خانواده داشتم, قرار شد اول ما دو نفر همدیگه رو ببینیم بعد اگر تو مسائل اولیه تفاهم داشتیم کار به خانواده ها بکشه... دلم نمیخواست هی هزار نفر بیان و برن و آخرم هیچی به هیچی... همه ش می گفتم "شاید اصلا از قیافه هم خوشمون نیومد"
صبح روز قرار, سرکار بودم و روز شلوغی داشتم. ساعت چهار قرار بود تو لابی یه هتل هم رو ببینیم و من تازه ساعت سه و نیم خودم رو رسوندم خونه. سرکار دعوام شده بود و اعصابم به هم ریخته بود. می خواستم با همون سر و وضع برم که مامان برام مانتو و شال انتخاب کرد. با بی میلی عوض کردم. همه ش تو دلم می گفتم "وقت تلف کردنه! کاش به جاش می تونستم بخوابم"...
با مامان رفتیم تو هتل. هیچ نشونه ای ازش نداشتم. یه پسر جوون هم با یه خانوم میانسال, انگار که منتظر کسی باشن, توی لابی قدم می زدن... همه ش سر و شکل پسره رو مسخره می کردم و تقریبا مطمئن شده بودم که خودشه و با خیال راحت داشتم با مامان حرف می زدم. مطمئن بودم که این آدم نمی تونه آدمِ من باشه... واسه همین خیالم راحت بود که تو ده تا جمله قضیه جمع میشه...
موبایلم زنگ خورد. دوستم بود و گفت که اون بنده خدا داره دنبالمون می گرده. بهش گفتم کجا نشستیم. یهو از یه سمت دیگه یه پسر جوون دیگه اومد سمتمون... خیلی مودب اومد جلو و خودش رو معرفی کرد و با مامان احوال پرسی کرد.
رو دست خورده بودم! نمی دونم مامان کی خداحافظی کرد و رفت و من کی باهاش تنها شدم...
سفارش دادیم و من تازه وقت کردم برای اولین بار نگاهش کنم. یه پسر ساده با یه ته ریش... این اولین تصویر من ازش بود. شروع که کرد احساس کردم چقدر تن صداش آرامش بخشه... ولی چیزی که من رو متعجب میکرد این بود که هر لحظه که بیشتر حرف می زد بیشتر متوجه نقاط اشتراکمون می شدم....
در چشم به هم زدنی سه ساعت و نیم گذشت و مامان اومد دنبالم...
مطمئن بودم خیلی سریع ازش خبر میشه و اجازه ی دیدار دوم رو می خواد... ولی همه چیز برعکس پیش رفت...
هیچ خبری از تماس دوستم نشد... من بودم و غروری که هر لحظه بیشتر جریحه دار می شد... انقدر عصبی شده بودم که بارها تو ذهن خودم سرزنشش می کردم... چهره اش یادم نمیومد... هیچی جز صداش تو ذهنم نمونده بود...
مامان و بابا عصبی بودنم رو حس کرده بودن و به همین خاطر اصلا نمی ذاشتن چیزی اعصابم رو تحریک کنه...
درست یک هفته بعد از دیدارمون بود که یکی از آشناها تماس گرفت و وقت خواست که بیان برای خواستگاری...
(ادامه دارد...)
گل من فقط پیشنهاد میکنم اگر داستانتون زیاد هست و ممکنه بدلیل تایپ کردن در اینجا و رفرش شدن صفحات، از بین بره ، اول در محیط Word تایپ کنید و بعد در اینجا کپی کنید.
سلام خاطرات اشنایی ما خیلی باحاله ما تو یه پاساژکار میکردیم بعضی وقتا همو میدیدیم اما فرید خیلی خودشو میگرفت پسره پرو فکر کرده چی هست یه بار دوستم از مغازشون بادکنک سفارش داد اومد دم مغازه که به دوستم بگه حاضره(کرم داشت می تونست زنگ بزنه) نمیدونم چی شد فقط عاشق چشاش شدم دیگه همش بهش فکر میکردم اما خیلی پرو و مغرور بود سلامم نمیکرد من تو محل کار زیاد ارایش نمی کنم یه شب با دوستم رفتم بام پیاده روی یکی از پشت گفت خانما تنهایین برگشتم دیدم روزبه دوست فرید پیششم فرید اونم از اینکه منو دید شوک بود البته شایدم با ارایشو تیپ اسپرت خوب فرق میکنه باور کنین اصل قسمت میگن اینه همینه خلاصه شمارمو گرفتو سه هفتم باهم دوست بودیم بعد سه هفته تو همون بام ازم خواستگاری کرد (بین خودمون باشه خیلی خیلی دوسش دارم)
داستان من از همه طولانی تره 9سال انتظار کشیدم از سال 84 تا سال 93 باورش خیلی سخته اما تحمل کردم من و حسین از دوران دبیرستان باهم آشنا شدیم من از همون اول خیلی بهش علاقه داشتم اما حسین منو به چشم یک دوست معمولی میدید با وجودی که خودش منو انتخاب کرده بود و خیلی تلاش کرد تا من باهاش دوست شدم چون من از خانواده سنتی بودم و پدرم نظامی و سختگیر اما دل رو به دریا زدم و دوست شدم رفتارهای بچه گانه ای داشتیم کلی دعوا میکردیم ایراد میگرفتیم بعد از چندماه از هم جداشدیم تو این مدت از طریق دوستای خودم باخبربودم از احوالش عشق من یک طرفه بود اما انقدر بزرگ و عمیق بود که حسین که یک پسر ساده و بیخیال بود به سمت من کشیده شد دوباره باهم دوست شدیم هفنه ای یکبار بیرون میرفتیم تا اینکه حسین باید میرفت سربازی یادم میاد سوم دبیرستان بودم با خواهرم هماهنگ کردم بریم بدرقه حسین کلی خوراکی و تنقلات براش خریدم اون روزی که میخواست بره سربازی هم قهر بودیم ولی با این وجود رفتم ساعت 6صبح جلو حوزه نظام وظیفه با خواهرم وایسادیم تا بیاد پدرومادرش باهاش نبودن چندتا از دوستاش همراهیش میکردن باورش نمیشد من بیام وقتی منو دید زد به گریه که چرا تا اینجا اومدی گفت منو حلال کن ببخش انقدر گریه کردم اون روز وقتی رفتم مدرسه مثل دیوونه ها سرکلاس گریه میکردم وقتی از مادرش باخبر شدم سربازی اطراف شیراز افتاده و روز و ساعات ملاقات را فهمیدم مادرم را راضی کردم منو ببره چون خارج شهر بود و من تنهایی نمیتونستم برم بازهم براش چیزایی که دوست داشت خریدم و رفتیم پدر و مادرش هم اومده بودن اول رفت پیش اونا برای ملاقات بعد اومد پیش من و مامانم میگفت نیا راه دوره با چی اومدین چطور برمیگردین مامانت گناه داره ولی گوش من بدهکار نبود هرجمعه میرفتم از باجه تلفن پادگان بهم زنگ میزد سالها با خوشی و مشکلات گذشت و همچنان دوست بودیم بهم گفت من هدفم ازدواجه تورو برای دوستی نمیخوام خیلی خوشحال بودم و منتظر ازش میخواستم زودتر تکلیفمون را مشخص کنه اخه خسته شده بودم از ترس پدرم و مردم برای بیرون رفتن در مورد من همه خانوادش میدونستن تا اینکه درسال 93 در ماه پربرکت رجب مادرش به خونمون زنگ زد و از مادرم خواست که اجازه بدهند بیان خونمون از قبل هم به من چیزی نگفته بود باورم نمیشد داشتم پرواز میکردم بابام مخالفت کرد گفت هنوز دوتا خواهر بزرگترش هستن زوده مامانم روزها سعی و تلاش کرد با پدر حرف زد خواهرانم تک تک به بابام حرف زدن تا خلاصه راضی شد که بیان روز موعود رسید 19اردیبهشت 93 روز خواستگاری چندشب بود خواب نداشتم همش استرس وقتی اومدن تا یه ربع سکوت کل خونه رو فرا گرفت هیچکس هیچی نمیگفت منم تو اشپزخانه مونده بودم و از ترس داشتم سکته میکردم تا اینکه پدرحسین شروع کرد و خداروشکر با شوخی و خنده مجلس گذشت در 14خرداد 93 نیمه شعبان ما نامزد کردیم و در شهریور ماه عقد کردیم الان هم منتظر آماده شدن خونمون هستیم تا عروسی کنیم و زندگیمون شروع کنیم
حیلی خیلی به جمع نوعروس های دوست داشتنی سایت ما خوش اومدید.
از اینکه داستان عاشق شدنتون رو برای ما نوشتید، بینهایت خوشحالم.
عزیزم ، پس 3 روز دیگه اولین سالگرد نامزدیت هست و من از همین الان بهت این روز پر از عشق رو تبریک میگم و از اینکه بعد از گذشت 9 سال در کنار عشقت هستی ، عمیقاً خوشحالم .
برات لحظه هایی سرشار از سلامتی، شادابی ، عشق آرزومندم.
امیدوارم بیشتر از این حضورت رو توی اتاق گفتگوی نوعروس ببینم .
سلام هلن جان ممنون از لطفت :)
1.من کلا فراموش کردم که چه اتفاقی برام افتاده فقط چون متاسفانه هنوز با نامزد سابقم همسایه هستیم وقتی کسی قبل خواستگاری میاد تحقیق، میشینن یک کلاغ هزار کلاغ تحویل مردم میدن.هرچقدر اصرار کردم که از این شهر بریم بابا قبول نکرد گفت اتفاقی نیفتاده که فراری بشیم از شهر و خونه زندگیمون،
2.خوشحالم که انتخاب درستی کردی عزیزم :X درسته من فقط از دلم کمک میگیرم عقلم میگه به درد نمیخورین چون طرز زندگیتون متفاوته اما دلم میگه نیمه گمشدت اونه
3.ممنون از راهنماییت عزیزم. سعی میکنم به بهونه ای بکشونمش دانشکده و باهاش صحبت کنم:)
4.ممنونم خانمی، لطف داری. منم برای شما آرزوی بهترینها رو در کنار همسر محترمتون دارم.
و ممنون از اینکه دوستان وقت گذاشتن و خاطره منم خوندن
سلام سحر جان.اول اینکه بهت تبریک میگم که اینقدر نجیب و متین هستی.دخترانی مثل تو واقعا باارزشن.
به عنوان یه دوست چند تا نکته رو بهت بگم :
1- عزیزم نامزدی شما مسئله مهمی نیست.شما دختر باکمالاتی هستی که این اشتباه چیزی از ارزش شما کم نمیکنه.بنابراین اصلا احساس ضعف نکن که این مسئله رو کسی متوجه بشه. وقتی خودت موضوع رو خیلی بزرگ نبینی دیگران هم این جرات رو پیدا نمیکنن که به این مسئله به عنوان نقطه ضعف شما نگاه کنند.
2- نکته بعد اینکه تفاوت اقتصادی و فرهنگی میتونه خیلی مشکلات ایجاد کنه که ادم در ابتدا فکر میکنه عشق و تفاهم میتونه همه رو از بین ببره. من خودم چندتا خواستگار داشتم که از لحاظ مالی از من پایینتر بودن ولی فوق العاده تفاهم داشتیم و منو به شدت و صادقانه دوست داشتن.الان من با همسرم از لحاظ مالی هم طبقه ایم اما خرده فرهنگ های متفاوتمون الان شده بزرگترین مشکل ما در زندگی و خیلی خیلی زندگی ما رو تحت الشعاع قرار داده. و من الان فکر میکنم من با کسی که شبیه خودم بوده این مشکلات رو دارم اگر با اون خاستگارهای قبلی ازدواج کرده بودم الان طلاق گرفته بودم.
3- نکته اخر هم اینکه سن شما و این اقا دیگه طوریه که به نظرم باید خیلی رک تر برخورد کنید.مگه ادم چقدر زنده اس که بخاد سالها منتظر کسی باشه.به نظر من خیلی مستقیم و بدون واسطه یک قرار باهاش جایی خارج شرکت بذار و بگو من و شما باید به حدی از بلوغ فکری و اجتماعی رسیده باشیم که بدونیم از زندگی چی میخایم.بگو من تا حالا خاستگار زیاد داشتم اما فکر میکردم شما به من علاقه دارید خب من هم چون نسبت به شما مایل بودم جواب رد به خواستگارهام دادم.اما فکر میکنم دیگه باید یه برنامه جدی برای تشکیل خانواده داشته باشم.میخواستم بدونم من درست فهمیدم و شما هم به من علاقه دارید یا من اشتباه متوجه شدم؟که اگر اشتباه متوجه شدم شانس های خوب ازدواجم رو از دست ندم.فقط خیلی نرم ولی قاطع صحبت کن.به نظرمم اصلا نگو که عاشقشی فقط در همین حد که تو هم خوشت میاد باهاش ازدواج کنی چون فکر میکنی پسر لایقی هست.
4- خیلی خیلی برات ارزوی خوشبختی دارم.به نظر من حق دختران پاک این سرزمین شاهزاده هایی هستن که شما رو به قله خوشبختی برسونن.
خوشحالم به جمع نوعروس های سایت ما پیوستید و بیش از این خوشحالم که داستان هیجان انگیز و معجزه آسای خودت رو برامون نوشتی ، واقعاً رفتار همسرت تحسین برانگیزه و کمترین پسری توی این زمونه به این صورت پیدا میشه.
قدر رابطه ات رو بدون و بیش از پیش همه فکر و ذکر و احساست رو به پای حسین بریز، خدا خیلی دوستت داشت که چنین معجزه ای رو جلوی مسیر زندگیت قرار داد.
خوشحالم که الان در آرامش هستی و از انتخابت کاملاً راضی.
من حاضرم بخاطرش ترک تحصیل کنم و جریمه دانشگاهو بدم چون مدرک به دردم نمیخوره دلیل ادامه تحصیلم بخاطر بابا هست چون دوست داشت ماهمممون دکتر بشیم. خواهرم از من کوچیکتره دکتراشو داره تموم میکنه برادرمم میره خارج.
اگه تونستم حتما نیمه شعبان یه اس ام اس براش میفرستم و حرف دلمو میزنم. هرچی باداباد :(
دوستم بهم پیشنهاد داد که اون به ابراهیم زنگ بزنه بگه سحر دوستت داره. اگه دوستش داری برو جلو اگه نداری که برای همیشه از زندگیش برو بیرون. من نذاشتم بگه. گفتم زشته به گوش مامانش میرسه بد میشه.
مرسی عزیزم منم اینجوری دیوونم دیگه :))
ممنون صفاجان، من هیچ وقت نخواستم پولمو به رخش بکشم. اما ایشون اهل روستای شهری هستن که من زندگی میکنم. تو روستاشون ما یه ویلای بزرگ داشتیم پدر ایشون هم نگو تو باغ ما مشغول یوده. بعد ما اونجا رو فروختیم الانم که الانه همه وقتی ما رو تو بیرون میبینن به بابا به عنوان رییسشون نگاه میکنن. من از موضوع کاملا بیخبر بودم یه روز دعوتش کردم شرکت برادرم، که تو پایان نامش کمکش کنم. برادرم از اونجا شناخت اونم فهمید که من دختر رییسشونم. دیگه پایان نامه رو بیخیال شد و نشست با برادرم از اوضاع جامعه صحبت کرد. منم شنونده بودم و هرزگاهی میگفتم اینهمه باغ و زیمن و خونه به چه دردی میخوره ایشونم میگفت تا اونها نباشه کسی آدم حسابت نمیکنه داشت بحثمون بالا نیرفت که داداشم گفت حالا بفرمایید نسکافه، دیگه حرفی نزدیم.
2. آره صفاجان من خیلی تو ناز و نعمت بزرگ شدم تا امروز برام هیچی کم نذاشتن، علی الخصوص که فرزند اولم و عشق بابایی، یه ساعت نباشم هزار بار زنگ میزنن طاقت دوری و گریه منو ندارن. اما گفته بهتون کمک میکنم یه آپارتمان به نامتون میکنم در مورد کار هم بیاد باهم تو شرکت شریک باشین. اما من قبول نمیکنم. چون نمیتونم منت خانوادمو بکشم:(
همشونو غیر مستقیم بهش گفتم موقعی که خدمت بود هرزگاهی زنگ میزد و جویای احوالم میشد منم دلداریش میدادم که هیچی جز شخصیت برام نیست و از بی پولی و بیکاری ناله میکرد میگفتم خدا بزرگه. البته پسر کاری هست تو راه و ترابری مشغوله فقط هرچی درمیاره خرج خانوادش میکنه
مرسی از اینکه ما رو محرم خودت دونستی و باهامون درد و دل کردی .
چند نکته :
- نمیدونم رفتار شما به چه صورتی بوده که ایشون اینجور برداشت کرده که با این وضعیت مالی نمیتونه قدم جلو بزاره ؟ که حتی به خیلی از همکارها هم گفته جواب نه ازت میشنون چون خیلی پولدار هستی ... میخوام ببینم جوری رفتار کردی که ایشون چنین ترس و واهمه ای داره ؟
- مورد دوم اینکه اگر واقعاً در ناز و نعمت بزرگ شدی و از لحاظ مالی وضعیت خیلی مطلوبی دارید ، باز هم باید دقیق به ماجرا نگاه کنی ، من دوستی داشتم که خیلی متموّل و پولدار بودن، توی دانشگاه با پسری از هم دانشگاهی هاش ازدواج کرد که اون پسر وضع مالی آنچنانی مثل خانواده دوست من رو نداشتن ، ولی دیوانه وار همو دوست داشتن، تا اینکه بعد حدود 5 سال فشار مالی بهش اثر کرد و از هم جدا شدن.
البته خانواده دوستم خیلی کمک میکردن ولی به هر حال بعضی مواقع افرادی که توی خانواده های خیلی مرفه بزرگ شدن، تحملشون بعد مدتی تمام میشه عزیزم.
در خصوص شما هم فقط خواستم اینمورد رو خواهرانه گوشزد کنم که همه چیز رو واقع بینانه نگاه کن ...
- مورد سوم اینکه بحث طلاقت اصلاً اهمیتی نداره گل من ، اون اسم که باید از شناسنامه ات به کل پاک شده باشه و موردی برای نگرانی یا ناراحتی وجود نداره، خدا رو شکر کن خیلی زود جدا شدی .
در خصوص تحصیل در مقطع دکترا هم زمان هایی که باهاش صحبت میکنی جوری وانمود کن که ایشون کار درستی کرده و شرکت نکرده و بهتره آدم توی محیط کار کسب تجربه کنه و برای درس خوندن اونم توی مقطع دکترا فرصت زیاده، وقتی با تجربه بیشتری واردش بشی، خیلی بهتر هم موفق میشی.
نمیدونم ولی بنظرم باید همه این حساسیت هات رو بزاری کنار تا خدای نکرده یه روز از بیان نکردن احساست ، پشیمون نشی ...
بشین و رو در رو همه حرفات رو بهش بگو، بگوو برات توی زندگی چه چیزهایی اهمیت داره و بگووو پول اهمیت اش خیلی کمرنگه برات.
بگووو برات مهمه طرفت تحصیل کرده و آدم باشه و شخصیت و شعور اجتماعی داشته باشه.
بزار راحت شی، اینجوری ممکنه چند سال دیگه پشیمون بشی که چرا احساساتت رو بیان نکردی .
ولی عمیقاً رفتارات تحسین برانگیزه ، من به شخصه یه همچین طاقتی ندارم که شما داری...
سحر عزیزم
داستانتو خوندم.واقعا شخصیت نامزد سابقت واسم عجیب غریب بود و خداروشکر میکنم که از شرش خلاص شدی.عزیزم به نظر من بعد از گذشت این همه سال شما باید به خودت جرات بدی و غیر مستقیم هم که شده ازش بپرسی برنامه ش چیه.انشالله که خیر باشه عزیزم ولی اگر خدای نکرده حس اون به شما یه احساس دوست داشتن ساده باشه چی؟تکلیف خودتو مشخص کن.
دعا میکنم همه چیز همون طوری اتفاق بیفته که آرزوشو داری عزیزم
سلام صبا ع جان. ممنون که خوندین. آره امیدوارم همچی شخصی تو زندگی کسی وارد نشه. در حالیکه عاشق دوست دخترشه میاد بخاطر پول با یکی دیگه عقد میکنه. جالبتر اینجاست که بعد طلاقمون، چندماه بعد با دوست دخترش ازدواج کرد. الانم در جریانم که تو زندگیشون کلی مشکلات دارن از این بابت خوشحال نیستم اما چوب خدا صدا نداره.
ممنون عزیزم درسته من صددرصد مطمن نیستم که برای ازدواج دوستم داره یا به عنوا شخصی که براش احترام قایله.
اما مشکل من عدم اعتماد هست، وقتی کسی زنگ میزنه بیاد خواستگاری، اونقدر حالم بد میشه که خدا میدونه. از تکرار اون روزهای بد وحشت دارم. به همه علنا گفتم قصد ازدواج ندارم. شایدم ابراهیم بهونه ای هست برای اینکه خودمو گول بزنم که چون دوستش دارم نمیخوام کسی وارد زندگیم بشه.
امیدوارم هیچ دختری تو زندگیش، شکست نخوره
ممنون صبا ع جان
نگار جان منم دقیقا ماه رجب و شعبان سال 93 بود که ازدواج کردم
14خرداد نامزد شدیم
19خرداد (ولادت حضرت علی اکبر)عقد کردیم
23 یا 21خرداد (نیمه شعبان)جشن کوچولو گرفتیم
وایشالا 15 مرداد94 عروسیمه
والان حسابی درگیر جهیزیه و عروسی و این چیزا هستم
سحر جان,
من داستان عاشقیت رو خوندم
عزیزم... گاهی سکوت باعث میشه آدم خودش رو سرزنش کنه...
ولی می دونم که همیشه هم نمیشه آدم حرفشو بزنه
زدن حرف دل خیلی کار سختیه... اونم وقتی طرفش مستقیم چیزی نگفته...
به نظر من تو کار اشتباهی نکردی, تا جایی که انگشتر دستت کردی... اون الان فکر می کنه تو داری ازدواج می کنی... واسه همین اصلا نمیاد جلو...
به نظرم آقا ابراهیم داشته شرایط زندگیش رو فراهم می کرده...
حالا به جبران اون اشتباه باید موقعیتی درست کنی که بتونه باهات حرف بزنه...
البته این نظر منه... هیچ کس جای تو نیست و نمی تونه به جای تو فکر کنه...
نگار جونم سلام عزیزم
من سارا هستم خوشبختم از آشناییت
داستانتو خوندم عزیزم
خیلی خوشحالم با همسریت خوشبختی
فقط یه سوال
عزیزم مطمعنی14 خرداد 93 نیمه شعبان بوده؟؟؟؟؟؟؟؟؟
آخه منم 14 خردا شبی بود که خانواده همسری اومدن برا تعیین مهریه و طلا و این چیزا ولی نیمه شعبان نبود اونشب عزیزم
زهرا جان نمی دونم چطوری حسمو بهت بگم عزیزم...این همه سکوت در این همه سال واقعا سخته...اما عزیزم یه سوال؟ شما الان منتظر ایشونی که برگرده و باهاش ازدواج کنی؟ وقتی هیچ اقدامی نکرده چطوری یخوای منتظرت باشی؟
خب من یه چند وقتی خیلی سرم شلوغ بود و الان یکم سرم خلوت شده و تونستم بیام داستان هاتونو بخونم دوستان..از صفحه 34 شروع می کنم و چون فکر میکنم داستان های قبلی رو خوندم
فاطمه جان از اینکه با منطق رفتی جلو خوبه من برعکس شما هستم...درمورد اختلاف سنی می تونم بگم که امیدوارم که همسرت در هر شرایطی درکت کنه و همیشه خوشبخت باشی عزیزم...من دو تا از دایی هام با همسرااشون 9 سال فاصله سنی دارن اما خیلی خوشبختن...ایشالا همیشه دلت اد باشه خانومی
بهار جان از اینکه در رابطه دومت تونستی موفق باشی خیلی خوشحال شدم عزیزم چون اولش نوشته بودی تازه یه رابطه شش ساله رو تموم کرده بودی...امیدوارم کنار همسرت خوشبخت باشی و خیلی زود بری سر زندگیت عزیزم
معصومه جان از اینکه فرشته نجاتتو پیدا کردی خوشحال شدم عزیزم...لحظه ای که ازت خواستگاری کردو و قتی خوندم اشک توی چشمام مع شد...معلومه که خیلی دوستت داره...عزیزم فقط اینو خواهرانه میگم توی رابطه ات با همسرت نذار غرور بیاد وسط...خوشبخت باشی خانومی
وای سحر جون چه زندگی پر تنشی داشتی عزیزم. اول اینکه داداشت خیلی خوبه که اینطوری باهات رفتار کرده و همچنین پدر که ازت حمایت کرده..خدا بهشون سلامتی بده. دمورد اون نامزدت خداروشکر که زودتر ازش جا شدی و جدا مدیون پدرت هستی این قضیه رو..درمورد آقا ابراهیم نمی دونم چی بگم..این پسرهایی که حرف دلشونو نمی زنن درک نمی کنم..شاید به خاطر شرایطشه...سطح مالی و کار و این چیزا..شاید امسال سال تو باشه و بیاد واسه همیشه تورو واسه خودش داشته باشه...امیدتو از دست نده عزیزم...خدا عاشقا رو دوست داره و حواسشون بهت هست...
به جمع نوعروس های ما خوش اومدید ، داستان میترا جان که کامل بود عزیزم ؟ اگر سوال خاصی داری ، میتونی براش پیام خصوصی بفرستی تا زودتر بیاد و به سوالت پاسخ بده .
توی همون پست خود میترا برو و روی " ارسال پیام شخصی به میترا" کلیک کن و براش پیام بزار تا زودتر بیاد.
راستی خودت هم شروع کن برامون دست به قلم شو و خاطره عاشقیت رو ثبت کن. خوشحال میشیم .
خوشحالیم به جمع نوعروس های دوست داشتنی سایت ما پیوستید و بیشتر از اینکه احساس خوبتون رو در ماههای اول نامزدی برامون نوشتید ، خیلی خیلی خرسندیم.
از خدای مهربانم برایت بهترین روزها، ساعت ها، لحظات رو در کنار همسر محترم و عزیزت خواستارم و امیدوارم این روزهای دوری ، خیلی زود تمام بشه و لحظه لحظه در کنار هم باشید.
از این زیباترین روزهای عاشقیت نهایت استفاده رو ببر و ریه هات رو پر از هوای عاشقی کن.
سلام...
من و همسرم محمد سال 88 تو دانشگاه با هم آشنا شدیم.خیلی اتفاقی(هردو برگزار کننده یک همایش علمی بودیم و بیشتر روزها در کنار هم) محمد از من خواستگاری کرد و من به خاطر اینکه تهران زندگی می کرد و نمیخواستم از خانواده دور بشم جواب رد دادم.
بعد از فارغ التحصیلی مدتی از هم بی خبر بودیم اما بعدها با پیام و هرازگاهی تماس از حال هم باخبر می شدیم. با اینکه هیچ وقت همدیگرو ندیدیم اما روز به روز حسمون قوی تر می شد.منم که هیچ علاقه ای به متاهل شدن نداشتم به خواستگارام بدون فکر جواب رد می دادم...
تا اینکه عزیز دلم شجاعت به خرج دادو اواخر سال 92 دوباره ازم خواستگاری کرد.(دروغ چرا این بار خیلی خوشحال شدم چون فکر نمی کردم بعد این همه مدت هنوز دوستم داشته باشه)
قرار گذاشتیم ی مدت بیشتر رابطه داشته باشیم تا شناخت پیدا کنیم و متوجه بشیم میشه با هم ازدواج کنیم یا نه(اما هردومون خوب میدونستیم چی تو دلمون میگذره....)
بالاخره بعد یک سال تلاش در متقاعد کردن خانواده ها و برداشتن موانع، اسفند93 رسما نامزد شدیم و فروردین هم عقد کردیم.
یکم سخته چون دوباره دوریم و دلتگی و انتظار دیدار....البته الآن که دارم مینویسم عشقم آمده مشهد پیشم :-)
سلام به همگى،من امروز شروع کردم به خوندن داستانا.چشم درد گرفتم تا همرو بخونم اما دلم نمیومد نخونم.کلی بهم انرژی مثبت داد چون معلوم بود با عشق نوشته شدند.هرچند بعضی داستانا خیلی ناراحت کننده بود.برای همتون ارزوی خوشبختی میکنم.
سلام تارا جان.خیلی خیلی ناراحت شدم از رفتار پدرت.دلم واقعاً شکست از رفتارش ولی خداروشکر میکنم خدا آرمان رو سر راهت قرار داده که لیاقت همو دارین.انشاءالله طعم واقعی خوشبختی رو در کنارش تجربه کنی
سلام خانوما منم چند وقت بود تصمیم داشتم بنویسم قسمت نمیشد دیشب با نامزدم تصمیمونو قطعی کردیم شروع کردم به نوشتن تا حدود ساعت سه شب طول کشید از بس گریه کرده بودم چشمام چیزیو نمیدید اگه حرفی جا مونده چیزیو اشتباه نوشتم معذرت میخوام واقعا موقع نوشتن داستان خیلی سختم بود هر کاری کردم نتونستم یه دور از روش بخونم ببینم کم و کسر ی داره یا نه باز ببخشید تو وورد تایپ کردم تا متن نپره چون زیاده بخاطر همین با اجازتون اسکرین شات گرفتم و عکسش رو میذارم
سلام خانوما منم چند وقت بود تصمیم داشتم بنویسم قسمت نمیشد دیشب با نامزدم تصمیمونو قطعی کردیم شروع کردم به نوشتن تا حدود ساعت سه شب طول کشید از بس گریه کرده بودم چشمام چیزیو نمیدید اگه حرفی جا مونده چیزیو اشتباه نوشتم معذرت میخوام واقعا موقع نوشتن داستان خیلی سختم بود هر کاری کردم نتونستم یه دور از روش بخونم ببینم کم و کسر ی داره یا نه باز ببخشید تو وورد تایپ کردم تا متن نپره چون زیاده بخاطر همین با اجازتون اسکرین شات گرفتم و عکسش رو میذارم
سلام خانوما منم چند وقت بود تصمیم داشتم بنویسم قسمت نمیشد دیشب با نامزدم تصمیمونو قطعی کردیم شروع کردم به نوشتن تا حدود ساعت سه شب طول کشید از بس گریه کرده بودم چشمام چیزیو نمیدید اگه حرفی جا مونده چیزیو اشتباه نوشتم معذرت میخوام واقعا موقع نوشتن داستان خیلی سختم بود هر کاری کردم نتونستم یه دور از روش بخونم ببینم کم و کسر ی داره یا نه باز ببخشید تو وورد تایپ کردم تا متن نپره چون زیاده بخاطر همین با اجازتون اسکرین شات گرفتم و عکسش رو میذارم
فاطمه جون داستان عاشقیتو خوندم بسیار جالب و قشنگ بود. ولی نگفتی آخر علی چی شد؟ تصادف کرد حالش خوب شد یا نه؟ چه طوری قبول کرد که تو رو فراموش کنه ؟ وآقا یاسر چطوری خانوادشو راضی کرد بیان مشهد برای خواستگاری ؟
بانو ذ عزیز داستانت رو دوست داشتم.چون منم مثل شما خیلی مغرور بودم و همیشه دوروبرم پر از پسرایی بود که منو میخواستن و من بهشون محل نمیدادم....یکی از اون خواستگارا جز بهترین ادمهایی هست که میشناسم...من بهش جواب نه دادم اما امیدوارم خوشبخت خوشبخت بشه.داستان هر کدوم بچه ها رو که میخونم و یه پسر عاشق و صادق تو داستانش وجود داره من یاد اون می افتم...
سلام نفیسه جان.به خواستگارت و خودت فرصت شناخت بده.شاید تونستی عاشقش بشی.شاید فهمیدی چیزی که بین شما دو تا بود عشق نبود.اینو منی دارم میزنم که برای عشقم خودکشی کردم.الان رضا اس تبریک عید فرستاد ولی جوابشو ندادم.دیگه برام مهم نیست
نفیسه نازنینم مرسی که داستانت رو برامون نوشتی ، من چند نکته به ذهنم میرسه که خواهرانه باهات در میون میزارم :
1. اولین و بزرگترین اشتباه رو توی رفتار خودت دیدم ، زمانی که با پسر عموت مسعود خیلی صمیمی بودی ، شاید این رابطه مثل یک خواهر و برادر از نظر تو بود ولی از نظر امیر اینگونه نیست و من حق رو به امیر میدم، بیا و خودت رو بزار جای امیر و ببین که اگر امیر مثلا با دخترعموش خیلی صمیمی بود و میگفت ما خواهر برادریم ، ایا به تو بر نمیخورد ؟ آیا برات قابل هضم بود عزیزم ؟ آیا میتونی درک کنی یه همچین چیزی رو ؟
هرگز .... پس وقتی احساست ، عشقت پیش امیر بود باید رفتارهات رو منطقی تر میکردی و ارتباطاتت رو با دیگران و بخصوص مسعود خیلی کمرنگ و رسمی میکردی .
رفتارهای مسعود هم اصلاً درست نبوده ، واقعن چرا وقتی تو پیش امیر بودی باید بهت زنگ بزنه ؟ حتمن میخواد رابطه اتون رو خراب کنه دیگه ؟
من نمیخوام مسعود رو تحلیل کنم ، بحث ام اینه که به نظر من خودت بزرگترین اشتباه رو کردی ، شاید از روی بی تجربگی و خامی بوده عزیزم. ولی سعی کن تغییر بدی رفتارت رو خانوم گل.
یادت باشه هیچوقت احساس و غیرت یک مرد رو تحریک نکنی که با اینکار تیشه به ریشه خودت زدی عزیزدلم.
مورد بعدی اینکه به هر حال امیر با همه خوبی هاش و بدی هاش ، از تو برید و نامزد کرد ، حالا اینکه هدفش از این نامزدی چی بوده و چرا بعد دو سال بهم خورده ، خدا داند، ولی الان هم برگردوندن اون اعتماد از دست رفته، کار سختی هست و امیر هنوز غیرتش نسبت به تو خدشه دار هست و ممکنه حتی اگر ازدواج هم کنید ، اثر نامطلوبی بزاره توی روابطتون توی زندگی، مگر اینکه این اعتماد با گذشت رمان بازسازی بشه. این زمان نیاز داره و البته رفتارهای شما هم باید منطقی بشه.
ولی من پیشنهاد میکنم اجازه بدی که با این خواستگار جدید اشنا بشی و به هر حال این فرصت رو به خودت بدی، از طرفی با امیر هم خیلی محکم و رک صحبت کنی و ببینی واقعن اگر ناراحتیش فقط از همین موضوع ارتباطت با مسعود هست، ازش زمان بخوای تا خودت رو بهش ثابت کنی. اونموقع همه ارتباطاتت با مسعود رو به صفر برسون و یا رسمی کن ، میدونم سختت هست ولی عشق ادم ارزش هر کاری رو داره.
بزار امیر هم احساس کنه ممکنه تو رو از دست بده، از طرفی تو هم فرصت های مطلوب زندگیت رو از دست نمیدی، من به شخصه فکر میکنم آدم برای ازدواج باید همراه با عشق ، منطق هم داشته باشه برای انتخاب .... پس بزار با خواستگارت آشنا بشی ، این مشکلی پیش نمیاره ، حتی ممکنه محرکی بشه برای اقدام امیر ....
ولی در نهایت نفیسه عزیزم ، همیشه سعی کن برای هر رفتاری که میخوای انجام بدی، یک لحظه خودت رو جای طرف مقابلت بزاری و با خودت بگی اگه امیر هم همین کاروووو بکنه ، برخورد من چی خواهد بود ؟ اونموقع خیلی رفتارها رو نمی کنی ....
عزیزم دوستان نوعروس دیگه هم میان و راهنماییت میکنن خانوم ، من هم بهت پیشنهاد میدم همین داستان رو برای مشاوره ما بفرست تا مشاور هم بهت جواب بده خانومی.....
عمیقاً ناراحتم بخاطر ناراحتیت .... کاش به خواسته دلت برسی و البته خوشبخت و عاشق ....
سلام میترا جان. داستان سختی داشتی
ممنون بابت نظرت
بین عقل و احساسم گیر کردم. شاید امیری که یه بار رفته حالا خیلی راحت تر از قبل بذاره بره. حس می کنم دارم خودمو گول میزنم و الکی دست و پا میزنم
مرسی که دوباره برگشتی و کنجکاوی دوستان رو پاسخ دادی عزیزم ، خوشحالم حداقل از بلاتکلیفی خودت رو نجات دادی ، این یعنی تولدی دوباره ..... مطمئن باش زندگی پر است از عشق های تازه ، وگرنه هیچ آدمی نمیتونست دیگه ادامه بده ...
عمیقاً از خدای مهربانم عاقبت بخیری رو برات آرزومندم، به مراد دلت برسی عزیزم. تو لایق بهترین ها هستی ، پس لطفاً دیگه زندگی جدید رو شروع کن با انرژی و شادابی ...
صفا جان خیلی نظرت درست بود. واقعن ممنونم ازت عزیزم
امیرم همین حرفو می زد. از نظر اون مسعود دلیلی برای کاراش داشته که هضمش برای امیر خیلی سخت بوده، با اینکه من وقتی متوجه حساسیت امیر شدم خیلی محترمانه با مسعود صحبت کردم و ازش خواستم که غیراز ساعات کاری تماس با من نگیره، رابطمو باهاش کم کردم، حتی جلوش حجاب هم داشتم (چون تا قبل از این موضوع من جلوش تا بلوز و شلوار بودم) اما به خاطر امیر خیلی رسمی تر با مسعود برخورد کردم و بهش گفتم که حد خودشو بدونه، به امیرم گفتم که من این حرفارو در مورد تو به مسعود گفتم، اولش باور نمی کرد ولی وقتی دید که من جدی حرف می زنم خیلی خوشحال شد از این موضوع. اما مسعود یه هدیه برای من خرید که وقتی امیر متوجه شد این کارو دیگه واقعن خراب کرد
الان خیلی براش توضیح دادم اما اصن زمان نمی ده که من خودمو ثابت کنم
آخه من اصلاٌ نمی دونم که چه جوری از احساس امیر سر در بیارم، الان من باید شاکی باشم که چرا ول کرد و رفت ازدواج کرد، اما برای من خودش مهمه
من بعد از اون ماجرا از محل کارم اومدم بیرون و با مسعود هیچ حرف و ارتباطی ندارم
همه اینارو توضیح دادم برای امیر اما زمان نمی ده بهم
سخته برام که رو احساسم پا بذارم
به نظرتون مطرح کردن موضوع خواستگارم با امیر کار اشتباهیه؟
ممنونم صفا جان از راهنماییت عزیزم
نفیسه جوون ، رفتار آدمااااا رو واقعن نمیشه پیش بینی کرد ، چون ما آدم ها توی معادله 4=2+2 نمی گنجیم ، برای هر کدوممون یه عدد خاص در میاد ...
مطرح کردن خواستگارت با امیر هم میتونه نتیجه مثبت بده و هم میتونه نتیجه منفی بده عزیزم..
منفی اش اینه که امیر بیشتر از قبل احساس کنه که تو هم خیلی پایبندی بهش نداری و برات این یا هر آدمه دیگه ای مهم نیست ...
مثبتش اینه که بترسه از اینکه از دستت بده و زودتر اقدام کنه ...
پیشنهاد من اینه که در ابتدای آشناییت با خواستگارت ، امیر چیزی ندونه که اگه نظرت کلا در خصوص خواستگار جدید منفی بود ، الکی یه پالس منفی به امیر نداده باشی عزیزم.
خیلی قشنگ و منطقی صحبت می کنی صفا جاان
سرت رو درد آوردم عزیزم
ولی اینم بگم که روزی که تماس گرفتن و این آقا رو برای خواستگاری مطرح کردن ، مادربزرگ من (مادر مامانم) خونه ما بود، دید که من یک کلام میگم نه و هیچ تمایلی ندارم، دید که چه اصراری دارم که مامانم همین الان منتفی کنه همه چیزو. اما حق با شماست، هیچ حرفی به امیر نباید زد فعلاٌ، اینجوری توپ میفته تو زمین اون
واقعن ممنونم ازت عزیز دلم
سلام به همگی.آخر داستان من و رضا جدایی بود.الان نزدیک به سه هفتست که تقریباً رابطمون تموم شده.با اینکه رفتیم تست ازدواج هم دادیم به خواسته ی خودش ولی جواب رو نگرفتیم.چون جواب تست رو به مشاور میدن و اون توضیح میده.ولی رضا با لجبازیش نیومد و گفت یعنی چی که به خودمون نمیدن.همون پولم الکی دادیم.خسته شدم ازین که همش ازش نه شنیدم
من دیگه بریدم و بهش گفتم با مهر پایین دیگه حاضر به زندگی با تو نیستم که وسط زندگی بخوای آزارم بدی.از اون اصرار و از من انکار.دیگه نمیکشیدم.اونم در نهایت به من گفت بهش یک دختر خوب معرفی کردن.از منم بهتر.منم گفتم خوشبختشین و برام مهم نیست.با همون ازدواج کن
وای خدا.یه زمانی فکر میکردم فقط زندگی من عجیب غریبه.ولی وقتی داستانای بچه ها رو میخونم میبینم مال اونا خیلی عجیب تره.خیلی خوشحالم ازین همه عشقهای واقعی.دوستان بازم میگک خیلی برام دعا کنین.ازتون ممنونم و مرسی هم که داستان منم دنبال کردین
سلام به همه دوستای عزیزم
من تازه واردم تا حالا حرفی نزدم اما همه داستانارو خوندم
نو عروسم نیستم داستانم عاشقانه نیست
یه کم تلخه اما احتیاج به کمک دارم
اجازه هست براتون تعریف کنم تا اگه قابل دونستین کمکم کنید ؟
حتمن ما منتظر خوندن داستانتون هستیم ، برامون بنویسید ، دوستان اینجا خیلی همدل و صمیمی و مهربون هستن، مرهمی میشن برای همدیگه.
زودتر برامون بنویس عزیزم ، فقط پیشنهاد میکنم اول توی محیط Word تایپ کنی و بعد هم اینچا کپی کنی خانوم، چون صفحات اتاق گفتگو چند دقیقه یکبار رفرش میشه و ممکنه مطلبتون بپره .
سلام از ماست صبا جان
لطف دارین . عید شما و همه دوستان مبارک
راستش وقتی این همه محبت شما رو دیدم ترغیب شدم که بنویسم
آماده کردم متنشو (البته مثل قلم خیلی از دوستان شاید خیلی روون ننوشته باشم )
واقعا از همتون ممنونم مرسی که داستان رو خوندین ببخشید اگه بد نوشته بودم داستان رو نوشتم ولی نه من نه آرمان توان باز خونیش رو نداشتیم یادآوری اون دوران برام بینهایت سخت بود
گردنی که آرمان رو کوه بهم داد همیشه تو گردنمه و بهم انرژی میده تو کل این شیش سال بهم انرژی میداد وجود آرمان تو زندگیم واقعا مثل معجزه میمونه بهترین اتفاق زندگیمه
فرشته ی نجاتمه
اگه مشاوره های آرمان نبود فقط خدا میدونه چقد از بابام متنفر میشدم
مامانم هر کاری دلش میخواست بهم انجام میداد قول میداد این بار بابامو راضی کنه بریم شیراز حتی یه بار یه امتحان کوچیک هم نکرد که بابام ببرتم
پارسال تابستون بعد ۱۱ سال رفتیم شیراز مامانم اینقد جلو همه باهام دعوا کرد نشد یه هفته برگشتیم
همیشه بهشون میگم من برم شیراز دیگه هیچ وقت برنمیگردم شما هم نیاین!!!
نمیدونم کجای زندگیم چه کار خوبی کردم که خدا جون آری جونمو بهم داد
از شما هم ممنونم بخاطر همدردی تون اگه این مسائل پیش نمیومد من این آدم الان نمیشدم اینقد با آرمان وابسته تر نمیشدم اینقد از دوریش دیوونه تر نمیشدم
جالبیش اینه نامزد خواهرم خواهر زاده ی بابامه و بابام خیلی موافق ازدواجشونه با این وجود اونقدری که با آرمان خوبه و بهش احترام میذاره با خواهر زادش سرده!! کولر روشن میکنه آرمان اومد گرمش نشه!
خوبه خودشون به اشتباهاتشون پی بردن!
ممنونم از اینکه داستانت رو برامون نوشتی خانوم گل ، از انتهاش خیلی خیلی خوشحال شدم ولی خب سختی هاش خیلی ناراحتم کرد .
نمیدونم چی بگم ولی هم رفتارهای خودت در برخی مواقع اشتباه بوده و هم رفتارهای پدرت، به هر حال هر پدری نگران دخترش هست اونم توی سن و سالی که شما داشتید و دارید ، ولی به هر حال اون هم شدت و سختگیری هم درست نبوده .
امیدوارم با این همه سختی و اذیتی که شدی و آرمان عزیز هم در جریان هست، روز به روز عشق اتون گرمتر و شعله ورتر بشه و همیشه یادتون بمونه برای رسیدن به هم چه عذاب هایی کشیدید.
تارا جان داستانتو خوندم.فرار بدترین راه حل ممکنه ولی خب رفتار پدرتون رو هم اصلا نمی تونم هضم کنم.عکس العمل اشتباه در برابر کار اشتباه شما! ولی خب خدارو شکر که ختم به خیر شد.
امیدوارم عشقتون همیشه پایدار باشه عزیزم.موفق باشی
نفیسه جون منم کاملا با حرفای صفا جون موافقم.به نظر من با خواستگارت آشنا شو و اینکه امیر حق نداره مخالفای داشته باشه چون اون یه بار ازدواج کرده ولی تو فقط داری به طور رسمی با یکی آشنا میشی.در ضمن تا زمانی که اون بهت پیشنهادی نداده هیچکدوم از فرصتای زندگیتو از دست نده.این عشقی که تو دلت مونده تاثیرات نافرجامیه رابطه تون هست و ممکنه خیلی زود کمرنگ بشه.عزیزم انتخاب با منطق بهترین انتخابه.سعی کن از تجربیات دیگران و خونواده ت استفاده کنی.البته در نهایت خودتی که تصمیم نهایی رو باید بگیری.
واست آرزوی شادی و موفقیت و زندگی سرشار از آرامش دارم.موفق باشی
سلام دوستان وقتتون بخیر و شادی. همه خاطرات شما رو خوندم خوشحالم که اکثریت به عشقشون رسیدن. اونهایی هم که نرسیدن حتما حکمتی بوده زیاد غصه نخورن. قصه زندگی هرکسی یه جوریه، هرکسی یه مشکلاتی داره، وقتی فکر میکنیم مشکلمون حل شد یه مشکل بزرگتر از اون سرراهمون سبز میشه، مهم اینه که خودمون باشیم و قدرت مقابله با این مشکلاتو داشته باشیم. اگر به عشقتون نرسید مطمءن باشین که حتما حکمتی بوده اگر خانوادتون مخالفت کرد اول دلیلشو بپرسین شاید واقعا دلایلشون قانع کننده باشه. هیچ پدر و مادری بد فرزندشو نمیخواد. اونها یه سلایقی دارن ما جوونها یه سلایق دیگه. طرف مقابلمون باید درکش زیاد باشه و بتونه با منطق از خودش پیش خانوادمون دفاع کنه. اگه اینکارو کرد پس ارزش زندگی کردن رو داره اما اگه تنهاتون گذاشت بهتره ولش کنید. چون رفیق راه نیست. تو خوشیها کنارتونه تو ناراحتیها پشتشو بهتون میکنه. هرگز حسرت اینکه به فلانی نرسیدم رو نخورید همونطور که شما بهترین مورد برای اون شخص بودین، شماهم حق دارین بهترین مورد رو برای خودتون انتخاب کنید. بهتره عاقلانه انتخاب کنیم و عاشقانه زندگی کنیم. برای همتون آرزوی خوشبختی دارم.
مرسی از اینکه داستان عاشقی ات رو برامون نوشتی خانوم.
واقعن نمیدونم چی بگم، ولی خیلی وقت ها سکوت اصلاً گزینه مناسبی نیست، کاش ما آدم ها اینقدر درگیر حاشیه ها نبودیم و به عشق و دوست داشتن و بیان اون به طرف مقابلمون ، نگاه دیگه ای داشتیم. نگاهی فراتر از دیدگاههای سطحی حال حاضر جامعه .
اونموقع شاید یک دختر هم خیلی راحت میتونست علاقه اش رو به پسر مورد نظرش ابراز کنه.
به هر حال این همه فهمیدگی و خانومی شما تحسین برانگیزه و امیدوارم به زودی خبر خوشی ازت بشنویم و ما رو هم غرق در شادی کنی.
سحر عزیز فرصت زندگی کردن خیلی خیلی کوتاه کمتر از اونی که بتونی حسش کنی.
پس با خودت رو راست باش اگه واقعا عاشقشی و دوستش داری پیش قدم باش.
عشق اول و دوم نمیشناسه غرور نمیشناسه شاید بخاطر موقعیت تو پیش قدم نمیشه. من اگر جای تو بودم یه روز دعوتش میکردم و تمام حرفامو بهش میزدم اینجوری حداقل تکلیفم با خودم روشن میشد.
سلام صفاجان ممنون عزیزم.
متاسفانه دیدگاهها متفاوته. برای من فرقی نمیکنه شاید تو دوران کارشناسی عشق از روی بچگی بود و من نمیتونستم ابرازش کنم اما بعد ماجرای طلاقم فهمیدم هرکسی لیاقت شریک زندگی شدنو نداره. هرکسی مثل خود آدم نیتش پاک نیست. من تو سال 87 وقتی جدا شدم وقتی طلاقنامه رو تو محضر دادن دستم، دنیا رو سرم خراب شد دختری که تا اون لحظه حتی یه دوست پسر نداشت و زبان زد اساتید و دوستان و کل فامیل بود در عرض یه ماه نابود شد. البته اشتباه خودمم بود.
الان هم حاضرم عشقمو به ابراهیم ابراز کنم اما تنها دلیلم اون طلاقمنامه لعنتی تو دستمه. میترسم از طرز فکر خانوادش که بگن دختره نامزد کرده جدا شده الان خودشو قالب پسرمون کردن. من خیلی حساسم هر حرفی بزنن بهم برمیخوره میریزم تو خودم و مریض میشم. وگرنه خودش گفته یه تجربه بود که تو گذشته ها موند. من خیلی دوستش دارم نه پولشو میخوام نه ماشین و نه خونه، فقط خودش کنارم باشه وقتی تو دوره ها و جلسات کنارشم حس آرامش دارم انگار دیگه هیچ مشکلی ندارم. وقتی پیش اونهمه تو چشام زل میزنه دنیا رو بهم میده. اما نمیتونم پا پیش بذارم. چندبار چندتا از همکارهام رفتن منو ازش تحقیق کردن برای ازدواج، اما گفته عمرا بهتون جواب بله بده خیلی پولداره و... . کاش طرز فکرش عوض میشد نه به اونهایی که بخاطر پول و شرکت و مدرک میان خواستگاری نه به ایشون که پول مانع ازدواجمون شده. دوسال پیش زنگ زدم گفتم دارم دکترا ثبتنام میکنم شما هم خواستین ثبتنام کنید گفت نه شماهم ثبتنام نکنید. اما من به حرفش گوش ندادم و ثبتنام کردم و قبول شدم. الان این دکترا هم یه دلیل برای نیومدنشه، خیلی داغونم. دوست داشتن یکی از دور خیلی بده وقتی نزدیکشی انگار کیلومترها ازش دوری. تصمیم گرفتم نیمه شعبان یه اس ام اس معنی دار بهش بفرستم شاید جرات پیدا کرد.:( متولد 61 هست دیگه برای ازدواجش خیلی دیره:)) داداشم متولد 64 هست هی میگیم دیره زود باش ازدواج کن:))
سلام مهدیه جان، درسته حق با شماست. دیگه دختر 18 ساله نیستم که طراوت همیشگی رو داشته باشم سی سالمه. من خیلی دعوتش کردم شرکتمون، اداره ای که قبلا توش کارمند بودم، همیشه من پیش قدمم اون فقط یه بار برای نظام مهندسی دعوتم کرد من نتونستم برم. اما فقط سکوت میکنه میدونم تو زندگیش بجز من کسی رو نداره چون اکثرا باهمیم باهم بزرگ شدیم باهم فارغ التحصیل شدیم.
ببینیم قسمت چیه ممنون که وقت گذاشتین و خوندین
سلام محیا جان جراتشو دارم فقط دلیلش همون نامزد کردنمه. از خانوادش میترسم که یه روزی بزنن تو سرم. من طاقتشو ندارم. اگه خودش پا پیش بذاره خانوادش دیگه جرات ندارن بهم حرفی بزنن اما من پاپیش بذارم میگن خودشو قالب پسرم کرد:(
امیدوارم همه ی داستانا رو خونده باشم.
دوستای خوبم این تاپیک رو به دوستاتون معرفی کنین تا هرچه زودتر به خاطره 150 ام برسیم.خاطره ی صفا جون خودمون.منتظر خاطرات زیبای شما هستیییییییییم.
داستان من از اونجایی شروع شد که یه روز با یه شرکتی آشنا شدیم که رقیب کاریمون به حساب میومد من بعنوان مدیر فروش شرکت خودمون با مدیر فروش شرکت رقیب قراری رو هماهنگ کردیم که 2 تا مجموعه رو باهم کانکت کنیم اولین جلسه فقط از خود گفتن و به رخ رقیب کشیدن بود نا جاییکه این رقابت یکسال به طول انجامید.خلاصه تصمیم گرفتیم دوتا شرکت که دیگه باهم رقیب نباشیم و همکار باشیم تا اینکه من و آقای مدیر فروش شرکت رقیب خیلی ارتباطاتمون باهم زیاد شد اولش تمامی قرارها و مکاتبات کاری بود بعد بخاطر کنجکاوی زیاد از شخصیت هردو نفر رابطه نزدیکتر شد تا جاییکه 3 ماه خیلی دوستانه باهم در ارتباط بودیم و بعدشم که آقای مهندس شرکت رقیب پیشنهاد خواستگاری دادن و از پیشنهاد و خواستگاری تا عقد 5 ماهی گذشت و ما الان 4ماه و نیمه که ازدواج کردیم.
و جالبیش اینه که هردو نفر از شرکتای قبلی بیرون اومدیم. :)
توی طول مدت آشنایی من و رضا تا ازدواجمون و داستانایی که پیش اومد ماجرا زیاد بود من تصمیم گرفتم همشونو خطاب به بچه یا نوه آیندم توی دفتر خاطرات بنویسم تا هم براشون تجربه بشه هم داستان عشق من و رضا که چطوری از رقابت به عشق رسید و بدونن.
ثمین عزیز
ممنون از اینکه داستانتونو برامون نوشتین.جالب بود و من از جایی که گفتین رابطتون بیشتر شد حدس زدم که احتمالا بعدش یکیتون شرکت رو ول میکنه و جالبتر این که هردوتون از اون شرکتای سابق اومدید بیرون.خوشحالم که رقابتتون تبدیل به ازدواج شد.
در ضمن نوشتن خاطرات هم کار خیلی قشنگیه و منم همیشه اینکارو میکنم.
براتون آرزوی شادی و خوشبختی و سلامتی می کنم.موفق باشی
دوستای خوبم چند وقتیه که فرصت نکردم داستانای جدیدو بخونم امروز اومدم و تصمیم گرفتم از آخر شروع کنم و داستانای زیباتونو بخونم.
زهرا ی عزیزم داستانت دقیقا مث عاشقانه های توی کتابا بود یه فرقی که داشت ناتموم موندنشه.امیدوارم بزودی خبری ازش بهت برسه و از این بی خبری دربیای عزیزم.ممنون بخاطر نوشتن داستان عاشقانه ت.موفق باشی
در مورد مریم خانوم عزیز هم منم با الا جون موافقم.بسیار زیبا نوشتن ولی خاطره ی عاشقیشون رو برامون ننوشتن.مریم عزیز اگر نظراتو میخونی و براتون مقدوره خاطرات قشنگتونو برامون بنویسین.شاد و خوشبخت باشی
مهتاب عزیزم
داستان عاشقیت رو خوندم.عزیزم تبریک میگم بخاطر صبور بودنت و این که این همه سنگی که جلوی پات بود رو تونستی برداری.واقعا رسم بدیه و خودمم بارها شاهد بودم که دو تا جوون بخاطر مرگ فامیل چندین سال ازدواجشون به تاخیر میفته.حتی یکیو میشناسم از عروسی گرفتن کلا پشیمون شدن و رفتن سر خونه زندگیشون!
انشالله که شما هرچه زودتر عروسی بگیرید و با خیال راحت توی خونه ی خودتون زندگی کنین. خوشبخت باشی عزیزم و ممنون واسه داستان قشنگت
منا جون خوشحالم که الان خوشبختین و باید بگم که واقعا این ازدواج خواست خدا بوده و دل پاک شما.وگرنه آشنایی و ازدواج با این روش و به این سرعت معمولا درصد ریسک بالایی داره.خوشبختانه فرد درستی سر راه شما قرار گرفت ازین بابت خوشحالم و واستون آرزوی خوشبختی روزافزون دارم.
سلام دوست جونیا... این چند وقته که نبودم چقد بچه ها قصه هاشونو نوشتن.... واقعا همشون جالب بودن و با بعضیاشون واقعا بغضم گرفت ایشالا همه خوشبخت بشن... حسرت میخورم که چرا منم با آب و تاب بیشتری ننوشتم :-(
سلام زکیه جان خوش اومدی عزیزم.انشالله که شما هم به زودی به جمع عروسا می پیوندی.انشالله با دل خوش.اگه شما هم داستانی دارید خوشحال میشیم که برامون بنویسی عزیزم.موفق باشی
خیلی خوشحالم که به جمع نوعروس های سایت ما پیوستید ، خواهش میکنم عزیزم ، من خودم همیشه دوست دارم خاطرات شیرین زندگیم رو ثبت کنم و احساس کردم این تاپیک میتونه همیشه یادگاری خوبی برای همه عروس هایی که اینجا داستان هاشون رو مینویسن ، باشه.. خوشحال میشم داستان شما رو هم بخونم ...
البته که من به همه دوستان قول دادم 150 امین داستان ، داستان عاشق شدن خودم باشه که براتون مینویسم و الان لحظه شماری میکنم برای اون زمان ...
عمیقاً برای همه دختر خانوم های ایران زمین بهترین ها رو آرزو میکنم ، لحظه هاتو سرشار از شادی ، سلامتی و عاشقی....
اول اینکه خوشحالم که خودت داستانت رو اینجا نوشتی .... ممنون از لطفت خانوم
دوم اینکه کوچولوی نازنینت رو از طرف من ببوس ، خدا برات حفظش کنه و روزهای زندگیت رو صدبرابر شیرین کنه برات ...
سوم اینکه خوشحالم الان احساس خوشبختی داری بعد از اون همه آزار و اذیت که شدی که من عمیقاً ناراحت شدم که دوران نامزدی چقدر اذیتت کردن.
و در نهایت کاش ما آدم ها درک میکردیم که بهترین روزهای زندگی دیگران رو براشون تلخ نکنیم ، کاش خانواده ها درک میکردن که بچه ها پیششون امانت هستن و اونها باید برای زندگی آینده اشون تصمیم بگیرن و نه خانواده ها ... کاش کمتر احساس های بد روی قلب همدیگه به جا بزاریم.
ترنم عزیز ، امیدوارم این تلخی هایی که کشیدی ، خیلی زود از ذهن و دلت پاک بشه چرا که تو شایسته آرامشی.
مواظب خودت، زندگیت ، کوچولوی نازنینت و همسرت و احساست باش ، میدونم کار سختی پیش رو داری ولی در نهایت خوشبختی از آن توست.
بله حتماً از همکاران پیگیری میکنم و داستانت رو میگیرم و میارم اینجا خانومی.
ولی کاش خودت از همون ایمیلت کپی میکردی اینجا که با اسم خودت هم باشه خانوم ... شما که تایپش کردی و به ایمیل ما فرستادی ، ترجیحاً خودت هم بیاری کپی کنی اینجا ، خیلی عالیه عزیزم.
خانوم خوش اومدی به جمع صمیمی ما و خیلی ممنون از اینکه داستان عاشق شدنت و ازدواجت رو برای ما نوشتی ، آرزو میکنم سالیان سال در کنار همسر محترمت با شادی و سلامتی زندگی کنی و روز به روز هم شعله عشقتون شعله ورتر بشه.
دوست داریم توی تاپیک های دیگه هم در اتاق گفتگو حضورت رو ببینیم.
به جمع نوعروس های دوست داشتنی سایت ما خوش اومدید خانوم.
خیلی خوشحالم کردید .
لطف دارید ، خوشحالم که از این تاپیک و داستان های واقعی عاشق شدن دوستان لذت بردید. من هم این تاپیک رو خیلی خیلی دوست دارم، چون با خوندن داستان بچه ها هم اشک شوق ریختم، هم اشک ناراحتی ، هم هیجان زده شدم، هم احساس خوب گرفتم و اونقدر دوست دارم که روز به روز به این داستان ها اضافه تر بشه ، هر کدومشون یه درسی به آدم یاد میده ...
خوشحالم که به جمع نوعروس های دوست داشتنی سایت ما پیوستید .
داستانتون رو خوندم و خیلی احساس خوبی پیدا کردم، بعضی وقتاااا اتفاقاتی میفته که آدم اصلاً فکرش رو نمیکنه ، خوشحالم زندگی سرشار از عشقت رو شروع کردی ... فقط نگفتی همسرتون ساکن کدوم کشور هستن و شما الان کجائید ؟
میدونم که دلتنگی خانواده، آزاردهنده است ولی امیدوارم در کنار همسر مهربونت ، این دلتنگی کمتر اذیتت کنه خانوم.
باسلام وخسته نباشید به مدیر عزیز برنامه صفا جون.میشه یه سوال دارم .ببخشین من داستان عاشقیمو بانام ازدواج دوهفته در gmailفرستادم البته اسم اسم gmail با اسمl.hematدوستان برایم ایجاد کردن که من خودم تغییر دادم به اسم اصلی خودم .لطفا داستان منم دراین صفحه بگذارین ممنون میشم از محبتتون کدوم صفحه لطفا بگین چون میخام نظر دوستان هم بدونم
سلام دلم میخواد چندتا پیشنهاد به تمام عروس ها و آقا دامادهای گل بکنم بعد از تحقیقات فراوان به این نتیجه رسیدم میخوام شما هم استفاده کنید چند تا آرایشگاه خوب بهتونمعرفی میکنم یکی الماس نشان یکی آرایشگاه مرسی و چند تا آتلیه خوب یکی دفیله یکی اسکارلت یکی لیلا حلاج یکی گلستان و سرو و سعید عرب و تارخ و یک باغ رویایی برای برگزاری عروسی مختلط با بهترین فضا توی گرمدره هست اسمش باغ و تشریفات روژانو بنرش همین گوشه هست برید ببینید و یک تشریفات دیگه هم هست کارشون خوبه اسمش تشریفات پرنسس هست توی قسمت خدمات مجالس برید تلفن و نمونه کارهاشونو ببینید تازه تمام اطلاعات این خدمات دهندها توی صفحه هاشون هست قسمت آتلیه ها برید نمونه کارها و شماره هاشون هست و آرایشگاهم همینطور امیدورام راضی باشید راستی مزون معماریان توی میردامادم عالیه هرکی دنبال مزون خوب برای خرید یا اجاره لباس عروس میخواد با خانم معماریان تماس بگیره اطلاعاتش توی لباس عروس و شب هست امیدورام از پیشنهاداتم استفاده کنید راستی یه موزیک و دیجی خوب بهتون معرفی میکنم واقعا کارش عالیه چون جزو حامی نوعروس هست کلی بهتون تخفیف میره برید قسمت باشگاه نوعروس اونجا اطلاعاتش هست یا قسمت خدمات عروسی قسمت موزیک توی همین سایت برید موزیک احسان هست
همه داستانها قشنگ و زیبا هستن نمیشه از بین داستانها یکیش انتخاب کرد چرا که هرکس به نوعی در مورد عشق و عاشقی سختیارو تحمل کردن شکستهایی رو .اما زندگی اینه و هرکس در زندگی بهانه ای برای زندگی میخاد اونم دوست داشتنه .
راضیه جون داستانت محشهره عاشقای واقعی هیچ وقت دوست داشتنشون نمیمیره حتی اگه بهم نرسن
باسلام وخسته نباشید به مدیر عزیز برنامه صفا جون.میشه یه سوال دارم .ببخشین من داستان عاشقیمو بانام ازدواج دوهفته در gmailفرستادم البته اسم اسم gmail با اسمl.hematدوستان برایم ایجاد کردن که من خودم تغییر دادم به اسم اصلی خودم .لطفا داستان منم دراین صفحه بگذارین ممنون میشم از محبتتون کدوم صفحه لطفا بگین چون میخام نظر دوستان هم بدونم
ازدواج دو هفته ای تا حالا دوستان عزیز دیدن .بله حکایت من و مهدی .
ما در یه روز قشنگ بهاری در اردیبهشت 91بوسیله دامادمون که معرفی کنندش بود آشنا شدیم چون تقریبا آشنایی از یه لحاظ داشتیم یعنی مادرش با مادر من خیلی وقت پیشا که جون بودن اوایل معلمیشون بود باهم تو یه مدرسه همکار بودن .بعدش که شناختن خانوادها باواجازه خانوادهامون همدیگه دیدیم از نظر قیافه همدیگه پسند کردیم بعدش با اجازه خانوادهامون به اصرار مهدی یه هفته باهم حرف زدیم از سلایق و رفتارمون گفتیم یادمه اون روزا ایام فاطمه بود ما به این خاطر دست نگه داشته بودیم
در22اردبهشت بعد آنجام مراحل آزمایش ما به هم صیغه شدیم تا راحتر باهم دنبال کارلی عقدمون باشیم بعد یه هفته یعنی در 27اردبهشت مابه عقد هم در امدیم اولایل خیلی خوش بودیم بگی بخند اما چون یه خواهر داشت که یه سال ازمن کوچکتر بود ازدواج نکرده بود نمیدونم از حسودیش بود یا چی خدا میداند خیلی تو کارای ما دخالت میکرد یعنی به من چیزی نمگفتن مهدی به جان من مییداختن حتی من که نامزد دوماهه بود از دست اونا تاپای مرگ رفتم خودکشی کردم اما خدا نخاست چشای پدر ومادرم پراز گریه و دلشون رنجور باشه ونجات پیدا کردم اماتو این رابطه شیرین متاسفانه چون مهدی همیشه تحت تاثیر حرفای اونا قرار میگرفت همیشه کامم زهر میکردن حتی تا پای طلاق رفتم طوری بود که ازچشمم افتاده بود نفرت به دیدنش بودم حتی نمیخاستم صداشو بشنوم بلاخره پدرم راضیم کرد که اگه عروسی بگیریم اون از خانوادش خارج میشه و میتونم با محبت کردن مهدی به طرف خودم بکشم خلاصه سرتون به درد نیارم به حرف پدرم اطمینان داشتم میدونستم صلاح منو میخاد گفتم باشه اما اگه خوشبخت نشم همین برنامهها پیش بیاد من هیچ وقت تو رو نمیبخشم
خلاصه با توکل به خدا زندگی مشترکم بعد یه سال جنگ وجدال در تاریخ92خرداد بعد امتحانات دانشگاه که اون روزا من ترم آخر دانشگاه و مهدی سال اول ارشد بود آغاز کردیم الان هم خوشحالم که حرف پدرمو گوش کردم و الان خیلی خوشبختم لازمه بگم دیگه هیچ وقت باهم حتی کوچکترین بحث ویا دعوا نداشتیم و یه دختر خوشگل به اسم آرمیتا ده ماهه دارم که با امدن این هدیه کوچک از طدف خدا زندگیمون شیرنتر شده و ما سه نقری در کنار همدیگه خوشبختیم
پدرجون بابت همه چیز ممنونم
عزیزای من اونایی که میگن نه ماباید چند ماه باهم حرف بزنیم بعدش باهم ازدواج کنیم نامزد بشیم سخت در اشتباهن من تا یه هفته که با ایشون حرف زدم ازشون جز محبت و چشم گفتن و خانوادش جز محبت هر روز حالم پرسیدن دخترم دخترم گفتن چیزی ازشون ندیدم اما بعد نامزدی اون روی خانوادش و خودشو که به اصطلاح ما بچه ننه بودنش دیدم پس تا اون شرایط قرار نگیری تا نامزد نکنی نشی شریکش تا تو محیط خانوادش قرار نگیری چیزی نمیفهمی یعنی چنان فیلم بازی میکنن که هر طوری شده تورو بگیرن بعد گرفتن عذابت بدن طوری بود که من15کیلو تو دوران نامزدی وزن کم کرده بود از دست فشارا.که هیچ وقت نمیبخشموشون چون تو روز عروسی منو به گریه انداختن به خاطر انتخاب یه لباس عروس که نمیزاشتن اون چیزی که من پسند میکنم بموشم همین
دوستان عاشق هی وقت عجله نکنین به حرف خانوادتون گوش کنین و صبر داشته باشین خدا بزرگه باتوکل به خدا همه مشکلات نا خوداگاه حل میشه چون عشق پاک وصادقه مثل دل دوتا عاشق که صاف صادقه.
سلام ترنم عزیز
ممنون بخاطر نوشتن داستان عاشقیتون.همه ی این تجربه ها ارزشمندن و واقعا چشمای آدمو باز میکنن.خوشحالم که حرف پدرتون درست از آب در اومد و خوشحالم که تصمیم درستو گرفتید.انشالله که همیشه شاد و خوشبخت باشی عزیزم.
ترنم عزیزم خوشحالم که اینجا هستی و ما رو محرم خودت دونستی ...
صحبت هات رو کاملاً قبول دارم و میدونم که یکسری رفتارها رو اصلاً نمیشه فراموش کرد، ولی اینووو بدون با گذشت زمان ، همین خاطرات آزاردهنده دیگه برات معمولی میشن.
کاش خانواده ها میفهمیدن نباید بهترین دوران زندگی جوون ها رو اینجور تلخ کنن. ولی تو متفاوت باش و متفاوت به همه چیز نگاه کن ... تو لایق آرامشی خانوم ....
سلام صفا جونم خوبی؟آره یه مدته کمتر کامنت میذارم ولی سعی میکنم هرروز به سایت سر بزنم مخصوصا تاپیک داستانای عاشقانه رو همیشه میخونم.یه شبم اومدم تو قرار شبونه ولی کسی نبود
صفا جونم
سلام صبحت بخیر الهی من قربون اون چشات بشم -من الان خیلی خوشبختم انشااله تک تک جونا بخصوص نو عروسای گل تو این سایت خوشبخت بشن من از فردا کلاس ختم قران . واسه ماه رمضون دارم برای همتون دعا می کنم مخصوصا مخصوصا مخصوصا صفا جونم
ببخشید دیر میام یکم سرم شلوغه
سلام
من امروز این صفحه رو اتفاقی پیدا کردم و داستان زیبای زندگی دوستانو مطالعه کردم.وسوسه شدم من هم براتون یک داستان عاشقانه تعریف کنم که فکر می کنم شنیدنش خالی از لطف نباشه
سلام خوبین .صفا جون عزیز مدیر سایت .خوشحالم که داستان عاشقی من مورد پسند شما قرار گرفت .اما صفاجون شنیدی میگن زخم شمیشیر بهتر از زخم و نیش کنایه زبون ودل است .چرا که شمیر بر جسم ادمی وارد میشه اما زخم زبان بر روح آدمی اثر میزاره .الان حکایت من مثل این حرفه .هیچ وقت خاطراتی که خانواده شوهرم گذاشتن هیچ وقت فراموش نمیشه. اونا بامن خیلی بد کردن خیلی .طوری که اشک خانوادمو در اوردن به خلطر اشکای خانوادم هیچ وقت نمیبخشمشون .آرزوی قلبیم اینه اول دوران نامزدیتون بهترین دوران زندگیتون باشه و هم زندگی مشترکتون در کنار هم خوشبخت باشین
خیلی خوب و دوستداشتنی بودن دوس جونایی که دیشب باهاشون آشنا شدم
ازین به بعد شبایی که بیخوابی به سرم میزنه میرم اپ و دوس جون جدید پیدا میکنم و همه سعیمو میکنم بیارمشون سایت چون واقعا توی سایت مطالب خیلی بیشتر و دردسترس هستن و صحبت کردن هم اینجا راحت تر و خوبتره و حس مهمونی میده
خوشبخت باشین فرزانه عزیزم
کاش پدر منم با ازدواج زیر سی سال مخالف بود
من الآن واقعا با تمام وجودم حس میکنم زود ازدواج کردم
امیدوارم زندگیت همیشه پر از عشق و خوشی باشه
فرزانه جان عاشقی گوارای وجودتون.
چه جالب پدر منم همیشه می گفت دختر زیر 30 سال نباید ازدواج کنه ولی کسایی مثله من که عشقشون رو پیدا می کنن دیگه تعجیل معنایی نداره به شرطی که طرفین جوونی هاشون رو کرده باشن و سیر باشن از مجردی.
مرسی صفاجونم از بس که دل مهربونی داری همه دوستت دارن دلم نیومد حرفتو زمین بذارم خانوم گل
مرسی الهه جونم تو هم یه عشق پاک داری که به سختی به دستش آوردی پس قدرشو بدون عزیزم این سختیها می گذره ربطی هم به سن و سال نداره منم که دیر ازدواج کردم خیلی از سختی هایی که داری تجربه می کنی رو دارم منم پدرم بهم خونه داده (البته ارثمونو داده خواهرمم تو خونه ای که پدرم داده زندگی می کنه)و همسرم کار مورد علاقشو نداره ولی به آینده امیدوارم شما هم سخت نگیر عشقم از زندگیت لذت ببر
مرسی مهدیه جونم ایشالله همه در کنار عشقشون لذت زندگی خوبو بچشن شما هم روز به روز عاشق تر باشید عزیزم
مهدیه جون چون خواهر و برادرم برخلاف میل پدرم زود ازدواج کردن بابا ته تغاریشو گرو گرفت تا 30 سال خخخخخخخخخخخ
راستی فکر نمیکردم اولتیماتمم اثر بزاره ، آخه من از بس خوش خنده ام، واقعن بلد نیستم اخم کنم، یه وقتایی به خواهرزاده های شیطونم که اخم میکنم، خودم زودتر از اوناااااااااااااااااا خنده ام میگیره و کلا اصلا ازم حساب نمیبرن ، تا اخم میکنم ، یاد گرفتن میگن خاله تو فقط با خنده خوشگلیااااااااااااااااااا .... یعنی این وروجک ها هم منو دست میندازن و رگ خواب منووو فهمیدن که بلد نیستم عصبانی بشم.
ولی واقعن ازت ممنونم ، چون منم همیشه به ازدواج بالای 30 سال و حتی چه بسا 35 سال معتقد بودم و هستم. برام جالب بود عقیده پدرمحترم و عزیزت رو ...
سلام بانو ذ جان و ملیحه جان. ممنون از اینکه وقت گذاشتید خوندید.
بانو ذ جان چاره ای نداشتم جز اینکه انگشتری دستم کنم میخواستم عکس العملشو ببینم الانم یادم می افته خندم میگیره.
ملیحه جان اره خداروشک میکنم که همچین خانواده ای دارم و برای نظراتم ارزش قایلن.
امیدوارم هرچی خیره همون بشه
salam man hame dastana ra khondam hamash kheyli jaleb bod gahi shad gahi ghamgin
ba dastame raziye ashk mirikhtam, malihe ham ke enghadr sar khod rafti shahreshon
tanha chizi ke nazare shakhsime ine ke man hichvaght be khater ye pesar ashk nemirizam khod koshi abadan
yani aslan ashegh nemisham
hedi جون خوشحالم که با عشقت خوشبختی رو تجربه می کنی زندگی در کنار خوشیها سختی های زیادی هم داره مسلما آرامش کنار عشقت ارزش دوری از خونواده رو داره عزیزم
manam yebar dastane eshghim ra mizaram faghat ba hame motefavete man tarafe dovomam
hamon ke vel kardo raft hamon ke ashegh nashod hamon ke ashke hamashona dar ovord
سلام پری جان.بخاطر صبرت تقدیرت میکنم.چیزی که من اصلاً ندارم.خدا هم رفتگانتو بیامرزه و آرزوی خوشبختی براتون دارم.ولی یه چیزی.گفتی رفتین پای سفره ی عقد ولی آخر نوشتی نامزدین؟!بالاخره عقد کرده این یا نامزد؟
سلام هدیه ی عزیز. ممنون که خاطره ی زیباتونو برامون نوشتی عزیزم. خوشحالم که داستانتون به خیر و خوشی ختم شده و الان کنار همید. انشالله خیلی زود پدر و مادرتم میبینی عزیزم.موفق باشی
پری جون داستان قشنگتو خوندم عزیزم.خدا پدر و خواهرتو رحمت کنه.منم همیشه اعتقادم این بود که زندگی بالا و پایین داره و همیشه بعد سختی یه گشایشی هست.تو لایق خوشبختی هستی عزیزم.موفق باشی
سلام رویای عزیز خوش اومدی.ممنونم که داستانتونو برامون نوشتین.بعضی وقتا یه جوری همه چی عین پازل کنار هم چیده میشه که آدم خودشم تعجب میکنه و معمولا ماها بهش میگیم قسمت.عشقتون پایدار عزیزم.
میتونم ازتون خواهش کنم نظرتون رو راجبع ماجرای عاشقی و ازدواجمون بگید
چون همه فامیل از ازدواج ما شکه شدن چون باورشون نمیشه اما خیلی خوشحالن ولی دخترا وپسرای مجرد فامبل نه چون فقط میگن رضا بخاطر موقعیت پری -پری رو گرفته به منم میگن چون دایی اوضاش خوبه و رضا تک پسر جواب مثبت داده ولی بخدا من و رضا بخاطر نجابت و پاکی و بخاطر وجود ودل هم با هم ازدواج کردیم گاهی اوقات این حرفا خیلی اذیتم میکنه رضا هم ناراحت میشه
وترم دو کارشناسی ناپیوسته گرافیک بودم. و شدیدا درگیر پروژه ها. صبح تا عصر دانشکاه و توی خونه درگیر کارای دانشگاه
یه روز که داشتم فیس بوکمم چک میکردم دیدم درخواست دوستی دارم از یه اقا پسر....
پروفایلشو که چک کردم دیدم اکثر فامیل جز دوستای مشترکمون هستن
گذشت تا یه روز بهم پیام داد
سلام خوبی؟
ممنون شما خوبی؟ ما همدیگرو میشناسیم؟
تا اینکه فهمیدم از فامیل دورمونه ک ایران هم زندگی نمیکنه
چند سالته ؟٢٢
و شما؟
حدس بزن..
ومن در جواب خیلی شیک گفتم: فکر مینکم ٢٠ سالی از من بزرگتر باشین( خوب چیکار کنم عکساش سنشو زیاد نشون میداد:))))))
اونم گفت:دستت درد نکنه یعنی من ٤٤ سالمه. البته پرانتز باز کنم ک بعدا فهمیدم که خیلی ناراحت شده که من اینقدر صریح گفتم تو جای بابای منی :)))
یکم دیگه صحبت کردیم که از من شماره خواست. منم که شاکی پیش خودم گفتم چه دلیلی داره اون اونور دنیا از من شماره بخواد. منم یه شماره الکی بهش دادم.ازم یوزر اسکایپمو خواست منم خیلی محترمانه در جواب:
اینجا اصلا نمیشه از اسکایپ استفاده کرد. اینجا همه چی فیلتره( البته بازم پرانتز باز کنم که من هر روز با عموم اهواز اسکایپ میکردم:))))) و خدافظی کردیم.
فرداش بهم پیام داد که
سلام چطوری من هر کاری کردم نتونستم بهت زنگ بزنم
منم که خوشحال جوابشو ندادم
دوباره فرداش بازم همون پیام تا اینکه بی خیال شد
گذشت تا اینکه من یه روز عکس پروفایلمو عوض کردم با یه شال فرمزو رژ جیگری حسابی جیگر شده بودم
دیدم فرداش مادرش بهم پیام داد که سلام چطوریو چند تا خواهر برادرینو رشته تحصیلیت چیه که من دوزاریم افتاد که قضیه از چه قراره
چند ساعت بعدش دیدم برام مسیج اومد از اقا که:
سلام چطوری راستی شمارت چند بود. :)))) ( پرانتز باز که: مادرش بهش پیام میده که عکس هدیه رو دیدی؟ روح از سرت میپره. این اقا هم سریع پیام میده)
وقتی رفتم تو پروفایلش دیدم جز اد لیستم نیست. فهمیدم افا منو از ادش حذف کرده بوده. سر همون قضیه سن و سال
با هم صحبت میکردیم حدود سه ماه تا پاسپورت ایرانش بیاد. (پاسپورت ایرانش گم شده بود)
پاسپورت ایرانش که اومد برای فرداش بلیط گرفت ایران. اصن بگی دو هفته بعد نهههه. دقیقا فرداش. اونم با بدترین ایر پورت:))
دور روز تهران خونه پدر بزرگ بود و بعد اومد اصفهان منم با برادرم رفتیم استقبال فرودگاه. اونجا بود که اقا چشماش داد میزد که .... :))))
یکم با هم تو شهر گشتیم شب پدر بزرگم مارو دعوت کردن برای شام خونشون. پدر و مادرم هم بودن. اخرش که اقا میخواست بره هتل پدر من تعارف زد که اقا میلاد تشریف بیارین خونه ما. از اونجایی که این خارج نشینا رودر وایسی ندارن زود قبول کرد
سه روز بعدش مادرش و خانواده اومدن خواستگاری و بادا مبارک باداااا
بعد یک سال هم کار من درست شد و اومدم پیش عزیز دل. چقدر هم تو این یک سال اذیت شدم و دلتنگی کشیدیم بماند. الان شش ماهه که زندگیمونو اغاز کردیم. و عاشق اقامون هم هستیییمم. تنها چیزی که اذیتم میکنه دوری از پدر و مادر عزیزمه.
وترم دو کارشناسی ناپیوسته گرافیک بودم. و شدیدا درگیر پروژه ها. صبح تا عصر دانشکاه و توی خونه درگیر کارای دانشگاه
یه روز که داشتم فیس بوکمم چک میکردم دیدم درخواست دوستی دارم از یه اقا پسر....
پروفایلشو که چک کردم دیدم اکثر فامیل جز دوستای مشترکمون هستن
گذشت تا یه روز بهم پیام داد
سلام خوبی؟
ممنون شما خوبی؟ ما همدیگرو میشناسیم؟
تا اینکه فهمیدم از فامیل دورمونه ک ایران هم زندگی نمیکنه
چند سالته ؟٢٢
و شما؟
حدس بزن..
ومن در جواب خیلی شیک گفتم: فکر مینکم ٢٠ سالی از من بزرگتر باشین( خوب چیکار کنم عکساش سنشو زیاد نشون میداد:))))))
اونم گفت:دستت درد نکنه یعنی من ٤٤ سالمه. البته پرانتز باز کنم ک بعدا فهمیدم که خیلی ناراحت شده که من اینقدر صریح گفتم تو جای بابای منی :)))
یکم دیگه صحبت کردیم که از من شماره خواست. منم که شاکی پیش خودم گفتم چه دلیلی داره اون اونور دنیا از من شماره بخواد. منم یه شماره الکی بهش دادم.ازم یوزر اسکایپمو خواست منم خیلی محترمانه در جواب:
اینجا اصلا نمیشه از اسکایپ استفاده کرد. اینجا همه چی فیلتره( البته بازم پرانتز باز کنم که من هر روز با عموم اهواز اسکایپ میکردم:))))) و خدافظی کردیم.
فرداش بهم پیام داد که
سلام چطوری من هر کاری کردم نتونستم بهت زنگ بزنم
منم که خوشحال جوابشو ندادم
دوباره فرداش بازم همون پیام تا اینکه بی خیال شد
گذشت تا اینکه من یه روز عکس پروفایلمو عوض کردم با یه شال فرمزو رژ جیگری حسابی جیگر شده بودم
دیدم فرداش مادرش بهم پیام داد که سلام چطوریو چند تا خواهر برادرینو رشته تحصیلیت چیه که من دوزاریم افتاد که قضیه از چه قراره
چند ساعت بعدش دیدم برام مسیج اومد از اقا که:
سلام چطوری راستی شمارت چند بود. :)))) ( پرانتز باز که: مادرش بهش پیام میده که عکس هدیه رو دیدی؟ روح از سرت میپره. این اقا هم سریع پیام میده)
وقتی رفتم تو پروفایلش دیدم جز اد لیستم نیست. فهمیدم افا منو از ادش حذف کرده بوده. سر همون قضیه سن و سال
با هم صحبت میکردیم حدود سه ماه تا پاسپورت ایرانش بیاد. (پاسپورت ایرانش گم شده بود)
پاسپورت ایرانش که اومد برای فرداش بلیط گرفت ایران. اصن بگی دو هفته بعد نهههه. دقیقا فرداش. اونم با بدترین ایر پورت:))
دور روز تهران خونه پدر بزرگ بود و بعد اومد اصفهان منم با برادرم رفتیم استقبال فرودگاه. اونجا بود که اقا چشماش داد میزد که .... :))))
یکم با هم تو شهر گشتیم شب پدر بزرگم مارو دعوت کردن برای شام خونشون. پدر و مادرم هم بودن. اخرش که اقا میخواست بره هتل پدر من تعارف زد که اقا میلاد تشریف بیارین خونه ما. از اونجایی که این خارج نشینا رودر وایسی ندارن زود قبول کرد
سه روز بعدش مادرش و خانواده اومدن خواستگاری و بادا مبارک باداااا
بعد یک سال هم کار من درست شد و اومدم پیش عزیز دل. چقدر هم تو این یک سال اذیت شدم و دلتنگی کشیدیم بماند. الان شش ماهه که زندگیمونو اغاز کردیم. و عاشق اقامون هم هستیییمم. تنها چیزی که اذیتم میکنه دوری از پدر و مادر عزیزمه.
سلام و ظهر بخیر به همه دوستان خوب خانواده نو عروس.
همه داستانهارو خوندم همه جالب و خوندنی بودن.
خیلی جالبتر میشد اگه در مورد هرکدوم از خاطره ها بیشتر نقد و بررسی میکردیم شاید عده ای باشن که نیاز به راهنمایی و کمک دارن,البته با رضایت دوستان
داستان عشق و دوست داشتن و دوست داشته شدنم خیلی طولانیه زندگیم پستی بلندی زیاد داشت که حالا به آرامش رسید. ما آدما گاهی فکر میکنیم عاشق شدیم اما در واقع فقط وابستگیه . امیدوارم همه طعم عاشق شدن و عاشق بودنو بچشن. منم در حال نوشتن داستانمم یه کم طولانیه منم که هم شاغلم هم خانه دار اما حتما سر فرصت تمومش میکنم . صفا جان بابت راه اندازی این قسمت از سایت ممنون عزیزم.
سلام
قصه عشق من از جایی شروع میشه که یکی از دوستای صمیمیم توی کلاس رانندگی با یه پسری آشنا میشه که دنبال یه دختر خوب وسه ازدواج بوده.
دوست منم قصد ازدواج نداشت .
یه بار منو دعوت کرد خونشون رفتم دیدم این پسره اونجاست ولی زود رفت چون ما معذب بودیم (در ضمن منم اون موقع دوست پسر داشتم باهاش حرف میزدم) .
خلاصه چند وقت بعد تو فیس بوک همدیگه رو ادد کردیم ولی هیچ کاری باهم نداشتیم
تا اینکه بعد از چند ماه واسه تعمیر گوشیم رفته بودم بازار م.بایل از دور یکی رو دیدم شبیه اون بود چون مامانم پیشم بود نتونستم جلو برم.
وقتی رسیدم خونه بهش پیام دادم که تو بازار موبایل دیدمت اونم گفت نه من اونجا نبودم فهمیدم اشتباه دیدم یه ماه بعد رفتم گوشیم زو تحویل بگیرم که بازم دیدمش باز وقتی برگشتم بهش پیام دادم که الکی میگی و من دیدمت و از این حرفا که گفت من اصلا تهران نیستم...
بعد از اون دیگه پسره یکم روش باز شد و بعضی وقتا پیام میداد
من دنبال کار بودم شماره ام رو گرفت وگفت قرار بزاریم جایی من چند تا از کارتام رو بهت بدم واسم مشتری جور کن یه درصدی هم به تو میدم (توی کار تشریفات مجالس بود)
چند روز بعد قرار گذاشتیم و اومد کارتاشو داد رفت ولی به جای مشتری یواش یواش وابسته هم شدیم و رابطمون بیشتر شد تا اینکه روز 14 دی 91 قرار گذاشت باهام رفتیم بیرون بهم گفت من از تو خوشم اومده و میخوام جدی جدی باهم باشیم و بعدش بیام خواستگاریت حتی دوست دارم به خانوادت هم اطلاع بدی که باهم دوستیم
منم قبول کردم و شدیم عشق همدیگه به مامانمم گفتم که راحت باهاش بیرون برم و ارتباط داشته باشم .
یه بار هم اولاش با مامانم 3 تایی رفتیم بیرون دیدتش و عاشقش شد و قبول کرد...
سال بعدش یعنی 2 آبان 92 اومدن خواستگاریم و 3 آبان هم بله برونم بود... و 14 دی 92 سالگرد دوستیمون هم عقد کردیم....
هنوزم نمیدونم اون پسری که تو بازار موبایل دیدم کی بوده؟؟؟ شاید خدا اینجوری گذاشته سر راهم؟!!!
حتی تعجب خیلی زیادم از اینه که چجوری بابام قبول کرد فردای خواستگاری نامزد شیم...
واقعا آدم تو حکمت کار خدا میمونه.
خدا رو شکر الانم با سختیاش داریم میگذرونیم چون شوهرم واقعا خوبه
نازی جون و دوستای جدید سایت نوعروس
دقت کنین که هر پنج دقیقه سایت رفرش میشه و اگه نوششتونو توی اون مدت ارسال نکنین همش میپره
بهتون پیشنهاد میکنم که یا کوتاه کوتاه بنویسین و ارسال کنین
و یاق اگه مطلبتون طولانیه و میخواین همشو با هم بفرستین توی ورد تایپش کنین و بعد کپی کنین اینجا
چون این مشکل پریدن نوشته ها واسه خودم پیش اومده و حسش خیلی بده بهتون گفتم که واسه شما پیش نیاد خدای نکرده
راستی یادم رفت اینم بگم که بعدا شوهرم بهم گفت که از همون اول که خونه دوستم منو دید عاشقم شده و وقتی اونجا با دوست پسرم حرف میزدم میخواسته بیاد گوشیمو بزنه بترکونه... خخخخخخخخخ
melina جون خیلی خوش اومدی به نوعروس
عزیزم ممنون از اینکه وقت گذاشتی و داستان دوستانو خوندی مسلما یکی از اهداف دوستانمون که داستان عشقشونو نوشتن هم اینه که بقیه خواننده های گلمون که تو این موقعیت قرار می گیرن بتونن از تجربیاتشون استفاده کنن ولی تا کسی تو همون موقعیت قرار نگیره نمی تونه زندگی دیگرانو نقد و بررسی کنه
بی صبرانه منتظر خوندن داستان زیبای عاشقیت هستیم خانوم گل
سلام به همه دوستان
صفا جان واقعا خسته نباشید که موضوعات به این جالبی مطرح میکنید و همه رو به شوق وا میدارید. خوندن این داستان ها و تجربیات دیگران خیلی عالیه.
ممنون فرزانه ی عزیز
منظور از نقد و بررسی استفاده از تجربیات همه نوعروسا بود. شاید اگه من زمانی که درگیر احساس و منطق عضو گروهی مثل این بودم بهتر و راحتتر میتونستم زندگی و احساسم رو مدیریت کنم.شاید زودتر خیلی زودتر به جایی که الان رسیدم میرسیدم.
از همگی دوستان ممنون و سپاسگذارم که تجربیاتشون رو در اختیار همه قرار میدن.
سلام
بعد از یک مدت که نمی اومدم سایت بالاخره کارهام تموم شد و اومدم، یکی از قسمتای سایت که واقعا دل تو دلم نبود بیام و بخونم اینجا بود. خاطره ی عاشق شدن خیلی ها رو خوندم و نظرم رو توی خصوصی بهشون گفتم چون دیدم خیلی از ثبت خاطره شون گذشته ممکنه اینجا نظرات گهربار منو نبینن خخخخخخخخخخخخخخخخخ
پری جون داستانت خیلی قشنگه لطفا زود ادامه اش رو بنویس
paras2 عزیزم شما هم داستانت رو زود کامل کن که از الان دل تو دلم نیست ببینم این هاپوی خوشگل شما چه نقشی توی سرنوشتت داشته (لازمه بگم که منم عاشق سگ هستم و اگه موقعیتش رو داشتم الان ده تا سگ واسه خودم داشتم :) )
خاطره عاشق شدن من جالبه... داستان من از روزی شروع شد که احساس کردم دیگه هیچ چیزی تو دنیا منو خوشحال نمیکنه، خیلی افسرده و غمگین بودم تا اینکه تصمیم گرفتم یه سگ بیارم خونمون(نمیدونم چقدر در مورد این آفریده خدا اطلاعات دارین، بهترین موجودیه که خدا آفریده و رفیق خیلی خوبیه).. من تصمیم گرفتم و به چندتا از دوستام سپردم که اگر سگ خوبی سراغ داشتن بهم معرفی کنن. چندتا سگ رو رفتم دیدم تا اینکه......
به به به رها خانوم عزیزم هم که تشریف اوردن ، نورانی کردید اتاق گفتگو رو خانوم .... خوشحالم از حضورت عزیزم....
ولی بعید بود از این اشتباهات کنی و نظراتت رو بری تو پیام خصوصی بنویسی ، در صورتیکه نظراتت در مورد داستان عاشقی دوستان، میتونست خیلی خوب و آموزنده باشه برای دیگران.
ما هم لذت میبردیم از خوندن نظراتت ... کاش میشد اینجا هم بنویسی عزیزم.
سلام صفا جون و دوستای خوبم. از خودتون نپرسیدین صبا کجاست؟! بچه ها ما ازدواج کردیییییییم!!!! وای هنوزم باورم نمیشه من اینو مدیون همه ی انرژی های مثبت شما و اطرافیانم میدونم.همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد من واقعا خوشحالم بعد از سالها انتظار.ممنونم بخاطر دعاهای قشنگتون.
خاطره عاشق شدن من
داستان از روزی شروع شد که تمام خیابون پر شده بود که از دختر و پسرهایی که گل و هدیه و شکلات به دست با استرس و هیجان پی قرارداهای روز سپندار مزگان میرفتن (29 بهمن ماه 1389) و من غمگین و ناراحت مسیر شرکت تا خونه رو تصمیم گرفته بودم پیاه برم و با خدای خودم حرف بزنم که این سومین سالی که بعد از تموم شدن و ناکام موندم رابطه قدیمی تنها هستم و هنوز نتونستم اونی رو که می خوام پیدا کنم ... توی دلم کلی حرف داشتم با خدا و با حسرت به دختر و پسرهایی که با عجله پی قرارهاشون میرفتن نگاه می کردم . الان که دارم خاطره عاشق شدنم و می نویسم یکبار دیگه حس و حال اون روز برام تداعی شد
همینجور تو حال خودم داشتم مسیرم و میرفتم که تلفنم زنگ خورد. خواهرم سمیرا بود، گفت که دوست و همکار قدیمی اش به نام الهام بهش زنگ زده و گفته که امشب می خوان با یه سری از دوستها و همکارهاش برای شام برن بیرون ، و خواهرم و دعوت کرده بود. خواهرم سمیرا هم که می دونست من امروز حال خوشی ندارم ازم خواست که باهاشون برم . من هم خیلی بدم نیومد از این پیشنهاد. برای شب حاضر شدیم و تصمیم گرفتم امشب و خوش بگذرونم و بی خیال تمام گذشته ام بشم .
برنامه اون شب رستوران شومیه تو لواسون بود. و قرار بر این شد که ساعت 8 اونجا باشیم. تو کل مسیر با خودم کلنجار می رفتم که امشب و باید خوش بگذرونم و انقدر ادای آدمای افسرده رو در نیارم . وقتی رسیدیم رستوران یه سری از بچه ها اونجا منتظر ما بودند 5 تا خانم بودیم و 4 تا آقا که من فقط تو اون جمع فقط الهام و به اندازه شنیده ام از سمیرا می شناختم.
بعد از معرفی و احوالپرسی و صحبت های کوتاه و سفارش شام هر کسی با یکی شروع به صحبت کرد و من غرق تو افکار خودم شدم . تو جمعمون یه آقایی بود که ظاهر امر نشون میداد با الهام صمیمی رفتار میکنه که حدس زدم باید دوستش باشه ولی از نوع صحبت هاش با بقیه فکر می کردم دارم اشتباه می کنم . این آقا (سهیل) خیلی فکر من و مشغول کرده بود . داشتم با خودم رویا پردازی می کردم . احساس می کردم ازش خوشم اومده . رفتارش ، منشش، برخوردش با بقیه ، حتی وقتی از تحصیلات و کارش گفتم بیشتر مجذوبم کرد همینجور تو رویاهای خودم بود که زمان از دستم رفت و انگار دیگه موقع رفتن شده بود و من عصبانی از خودم که چرا این جوری گذشت و چرا باز خراب کردم.
وقتی به خودم اومدم که الهام گفت خوب شماره هاتونو بدید و شماره هاتونو بگیرید که دیگه وقت رفتنه . یکی از دخترهای جمع (سحر) گفت من که شماره مو دادم و شماه مو گرفتم . اینجا بود که فهمیدم سحر به خاطر اینکه سهیل دارالترجمه داشت و سحر دانشجوی ارشد بود به بهونه ترجمه مقاله و تحقیق های دانشگاهیش شماره سهیل و گرفته و من بی اختیار گفتم خوب می زاشتیم ما هم شانسمون و امتحان کنیم . یهو کل جمع ترکیدن از خنده و من تازه فهمیدم چه حرفی زدم. اون شب تموم شد و من عصبانی از خودم که چرا نمی تونم تو هیچ جمعی پر رنگ باشم و یا هزاران چرای دیگه ......
خاطرات عاشق شدن من (قسمت آخر)
اینبار اون بود که هر از گاهی بهم زنگ میزد ویا مسیجی برام میفرستم ولی باز هم نمیدونستم تکلیف این نوع رابطه چیه ..... گاهی میشد دو یا سه روز خبری ازش نمیشد و یا تو یک روز چهار یا پنج بار بهم زنگ میزد. تا اینکه 25 فروردین 1390 دلم و به دریا زدم بدون مقدمه بهش مسیج زدم می خوام یه اعترافی بکنم .. که خیلی سریع برام جواب اومد که رو موبایلم زنگ بزنم که بهش گفتم روم نمیشه حرف بزنم با مسیج راحت ترم
تو مسیج بعدی براش زدم " من ازتون خیلی خوشم اومده و احساس میکنم می تونیم روزهای خوبی رو کنار هم داشته باشیم "
برام جواب اومد " منم همین فکر و میکنم مرسی از صداقت و شهامتت"
یه لحظه به خودم احسنت می گفتم به خاطر شهامتم و یه موقع با خودم میجنگیدم به خاطر کاری که کردم ... ولی دیگه کار از کار گذشته بود و اون حرف و من زده بود
امروز که اینارو مینویسم یک بار دیگه لبخند رو لبهام اومد به خاطر کار کودکانه ای که اون روز کردم و نتیجه ای که امروز گرفتم . از روز مدتها گذشت و همیشه صداقت و شهامت اون روز من و جلوی همه تحسین می کرد و این موضوع رو به عنوان بزرگترین اتفاق زندگیش یاد می کرد. این رابطه ادامه پیدا کرد و من و سهیل بیش از پیش به هم وابسطه میشدیم و به هم علاقه پیدا کردیم و امروز 9 ماهه و 26 روزه که عقد کردیم و داریم مقدمات مراسم ازدواجمون رو آماده می کنیم و قرار شده همون روز 29 بهمن روز اولین دیدارمون به کمک خدا مراسم ازدواجمو نو و برگزار کنیم و روزهای مهم زندگیمون و معمولا میریم رستوران شومینه برای ثبت خاطرات جدید
مرسی که باعث شدید همه اینارو بنویسم و قطعاً این نسخه رو برام خودم نگه میدارم برای مرور از چند گاهی خاطرات چجوری عاشق شدم
خاطرات عاشق شدن من (قسمت دوم)
اون شب و شبهای دیگه گذشت انگار اون آدم برام مهم شده بود. همون روزها بود که تو فیس بوک همه ، همدیگه رو اد کردیم و قرارهای بعدی رو میزاشتیم ، دوچرخه سواری چیتگر و کوهنوری و سینما ولی سهیل هر بار به یک دلیل تو جمع های ما حاضر نمیشد. هر از گاهی که تو فیس بوک پیغامی براش می فرستادم و احوالپرسی میکردم ، فقط با یک جمله ساده ازم تشکر میکرد و از درگیری های کاریش بهم می گفت . این موضوع عجیب مغز من و درگیر کرده بود. تصمیم گرفتم همون سال 12 اسفند تولدم و تو رستوران برگزار کنم و تمام دوستای اون شب رو هم دعوت کنم و فقط تنها دلیلم این بود که بفهمم سحر و سهیل با هم دوست شدن یا نه؟ ولی سحر و اومد بدون سهیل . این موضوع هم من خوشحال کرد و هم ناراحت. این که فهمیدم اصلاً رابطه ای بینشون ایجاد نشد و ناراحتی از اینکه باز هم نیومد. و این و فهمیدم که فقط چند بار سحر برای ترجمه مقاله هاش رفته دفترشون و اون خیلی تحویل نگرفته. این موضوع انگار به من شهامت و انرژی داد همونجا تو جمع رستوران رو موبایلش برای اولین بار زنگ زدم و گله کردم از این که چرا نیومد برای تولد من و سحر هم داشت خوشحال می شد که اگه سهیل با تلفن من میومد شاید باعث میشد رابطه ای که سحر می خواست شکل می گرفت. ولی سهیل گفت که درگیر کاری بوده و انشاالله یه فرصت دیگه میبینمتون و کادوتون و تقدیم میکنم. این برای من یه برد محسوب می شد .
از اون روز به بعد جرات پیدا کرده بودم هر از گاهی بهش زنگ میزم و یا پیغامی می فرستادم ولی اون هیچ وقت به من زنگ نزد ویا شروع کننده بحثی برای مسیج هامون نبود و این من بودم که .... دیگه داشتم پشیمون میشدم از کارم اینکه مطمئن شده بودم که تمایلی به ارتباط با من ندارهو با شروع سال جدید دیگه خبری ازش نداشتم و
تا روز سیزده بدر 1390 که با خانواده رفته بودیم بیرون که تو پارک دوباره دیدمش از دور . ولی فقط به یه لبخند از راه دور اکتفا کردیم و گذشت و من باز رفتم تو فکر اینکه این آدم ایده ال من هستش
همون شب برام مسیج اومد وقتی اسمش و رو گوشی دیدم تمام تنم یخ کرده بود و تپش قلبم بالا رفته بود وتی باز کردم دیدم برام فقط یه جمله نوشته : "خوشحال شدم از دیدنت "
نمیدونستم معنی این کار چیه فقط براش نوشتم "منم"
سلام دوستای گلم
سال 90 من فارغ التحصیل شده بودم و برگشته بودم تهران....خونه....
خواهرم تویه اکیپ با چند نفر دوست بود باهم میرفتن و میومدن. من با اعضای اون اکیپ آشنایی نداشتم تا اون روزی که رفتیم کوه. یروز خواهرم بهم گفت میخوایم با بچه ها بریم کوه توهم میای ؟ منم گفتم میااام :-)
26 تیر 90، یکشنبه، نیمه شعبان .... قرار گذاشتیم بریم کوه. ما رفتیم دارآباد و انجا منتظ بچه ها شدیم. همه اومدن. یکی از بچه ها گفت امروز دوست منم میخواد بیاد، صبر کنید تا برسه. ما هم منتظ شدیم. بعد از چند دقیقه دیدم به به یه آقای خوووشتیپ داره میاد... گفتن : خب محمد هم اومد، دیگه میتونیم بریم....
از همون لحظه اول یه حس خاصی داشتم. اما به نظرم خیلی غیرمنطقی و بچگانه بود که آدم با یه نگاه نسبت به کسی حس خاصی پیدا کنه
از همون لحظه اول ارتباط خیلی دوستانه ای باهم پیدا کردیم، وقتی بچه ها همه خودشون رو معرفی میکردن فهمیدم که محمد یکسال از من کوچیکتره... راستش دلم گرفت و چون فکر میکردم اینکار نشدنیه سعی کردم به محمد به چشم یه دوست معمولی نگاه کنم. اون روز خیلی خوش گذشت. بعد از اون روز چند بار دیگه هم محمد رو تو اکیپ دیدم.
یه روز منو خواهرم رفته بودیم تجریش کفش بخریم. محمد و یکی دیگه از بچه ها هم اومدن. ما باهم رفتیم که شام بخوریم. خواهرم و اون یکی دوستمون هی ما رو به بهانه اینکه دستگاه کارت خونه رستوران خرابه تنها میذاشتن و میرفتن که مثلا از بانک پول بگیرن. منم از همه جا بی خبر بودم. هیچ اتفاق خاصی هم نیفتاد تا اینکه تو ماشین موقع برگشت محمد آروم بهم گفت: اگه اجازه بدی دوست دارم بیشتر باهم آشنا شیم. من گفتم: آخه تو از من کوچیکتری :-( ...
طی یکساله بعدش محمد دوبار دیگه بهم پیشنهاد داد و من هی رد کردم. تا اینکه شناختم از محمد به جایی رسید که فهمیدم این اختلاف سنی اصلااااا درمورد محمد مشکل ساز نیست و میتونیم کنار هم باشیم. خیلی خیلی دوستش داشتم و بلاخره رابطه ما شروع شد......
من به محمد گفتم بیا فعلا تا باهم آشنا میشیم و تو میری خدمت باهم فقط دوست باشیم. محمدم گفت: " دوستم باش اما توی زندگیم دوستم باش...." واااااااای این حرفشو خیلییییییییییی دوست داشتم و همیشه وقتی یادم میوفته کلی ذوق میکنم.
محمدم رفت خدمت و ما تو این مدت باهم بودیم. هردومون به خانواده هامون گفته بودیم که ما باهم آشنا هستیم و خانواده ها هم با شناخت دوطرف ازمون حمایت کردن. کلی روزهای خوب و پرفراز و نشیب رو باهم پشت سر گذاشتیم. باهم رفتیم حلقه گرفتیم، لباس عقدمونو گرفتیم... و محمدم بلاخره 4 دی 93 اومد خواستگاریم، یک هفته بعد بله برون کردیم، و 7 اسفند 93 هم عقد کردیم...
خدا رو شکر میکنم...امیدوارم همه همه این احساس خوشبختی که من توی قلبم دارم رو توی زندگیشون احساس کنن و شادی و سلامتی یار همیشگی شما و عشقتون باشه
خاطره عاشق شدن من :)
سال 1387 مقطع کارشناسی شاگرد اول بودم و به قول دوستام کلید کرده بودم رو درس و کلا تو فضای عشق و عاشقی نبودم با اینکه تو دانشکده خیلی ها خواستن با من آشنا بشن ولی من اصلا وقت و حوصله این کارارو نداشتم، ترم 5 دانشگاه که دقیق 12 مهر ماه 89 بود یه کلاس عمومی ساعت 7 بعد از ظهر داشتم وارد دانشکده شدم دیدیم هیچ کس نیست اصلا باورم نمی شد که دانشکده به اون شلوغی خلوت باشه فقط دیدم یه پسری گوشه سالن وایساده و داره کتاب میخونه؛ بالاخره استاد اومد و کلا تو کلاس شدیم من و اون پسر و استاد که من کامل خودمو معرفی کردم و استاد رو کرد به اون پسر گفت حالا شما از خودت بگو اون پسر اینقدر خجالتی بود که به زور گفت من میلاد سید حسینی هستم اون لحظه به اینقدر خجالتی بودنش تو دلم خندیدم و گفتم پسر اینقدر خجالتی داریم مگه ولی اصلا ازش خوشم نیومده بود اصلا به دلم نشسته بود!!!!!!!!!
اون هفته گذشت بعد دو هفته دوباره اومد سرکلاس بعد کلاس اومد شروع کرد با من حرف زدن که تحقیق نمیتونه انجام بده و وقت نداره و از این حرفا گفت اگه امکان داره با شما هم گروه بشم منم چون ازش خوشم نمیومد قبول نکردم و رفتم بعد دلم سوخت و رفتیم پیش استاد و اونم قبول کرد من چند باری واسه کارای تحقیق باهاش بیرون رفتم یه پسر نجیب و با خانواده و آروم بود کم کم ازش خوشم اومده بود دوست داشتم همش ببینمش ولی من مغرور بودم و کلا ضد پسر کم کم دیدم اونم بیشتر به من زنگ میزنه و تقریبا همش تو راهرو دانشگاه دم کلاسم بود به قول خودش البته تازه اینو گفته به من برای اولین بار تو زندگیش عاشق شده بود اونم بار اول که تو کلاس منو دیده بود ولی اون خجالتی بود اصلا یه جوری وانمود میکرد که انگار نه انگار.
دیگه آخرای ترم بود منم دیگه نا امید شده بودم و به خودم لعنت میفرستادم که عاشق شدم و ناراحت بودم از اینکه بهونه ندارم بهش زنگ بزنم بعد به خودم گفتم دیگه کلاً بی خیالش بشو خلاصه ترم تموم شد و چند ماه گذشت منم هر روز غصه میخوردم و بیشتر سرگرم درس کردم که میلاد یادم بره ولی اونم هر روز تو دانشگاه بود که این موضوع رو بدتر میکرد یه روز توی سلف با دوستام وقتی چایی سفارش دادیم مسئول بوفه یه سبد گل رز سفید و قرمز داد دستم که یه کارت روش بود که نوشته بود "با من ازدواج میکنی بعد پایینش نوشته بود میلاد" من که کلی شوکه بودم دیدم خودشم اونجاس چیزی نگفتم خندیدم و رفتم شب بهش اس ام اس داده "آره" بعد اون جواب داد عاششقتم منم گفتم منم عاشقتم
بعدها گفت که تحقیق بهونه بوده که با من بتونه باشه و از روز اول عاشقم بوده ولی چند ماه طول کشید تا بتونه بگه
الان 5 سال از اون روز میگذره ما با سختی فراوان خونه خریدیمو بعد از 3 سال عقد امسال عروسی میکنیم و برای هم هر روز تازه تر و جذاب تر میشیم وبیشتر عاشق هم میشم
ایشالله همه به عشق زندگشیون برسن
صفاجون,سلام.میشه یه سوال بپرسم؟
من تو گروه عاشقانه ها توی تلگرام هستم,ولی هیچ پیامی واسم نمیاد.
خودمم پیام که میذارم مینویسه برای مدیریت عضویت خود از دستورات stop,start استفاده کنید.یعنی چی؟
اگه کسی دیگه میدونه جواب بده.مرسی
سلام من هم روزی عاشق شدم...ولی نمیخوام خاطره ی عاشق شدنموبگم...میگم خاطره ی کسی روبگم که عاشق من شد...نه منظورم همسری نیست...منوهمسری الان همدیگرودوس داریم...وخداروشکرمیکنم که همسری روبهم داد..بزرگترین شانس زندگیمو...اما این قضیه مربوط میشه به پسری که دوران مجردی عاشقم شد...
پسرهمسایه مون بود...مظلوم سربه زیر...ساکت...تنهاچیزهایی که ازش توذهنمه...من یه دخترم مثل شماها...مادختراخوب میفهمیم نگاه کی عاشقانه س؟ونگاه کی بی معنا وبدون قرض...اره نگاهش عاشقانه بود...خوب میفهمیدم...ولی حسی بهش نداشتم...برادربزرگترش ازدواج کرده بود ولی همسرش توی عقدبود...نزدیکای عیدنوروز بود...هواسرد خبرناگهانی همه ی محله رو عزادار وسیاه پوش کرد...برادرش دچار گازگرفتگی شده بودوفوت کرد...همه غمگین بودیم ازاین مسعله.چندماه گذشت...یک خبربه گوشم رسیدکه ازشنیدنش شوکه شدم...وقتی برادرش فوت کرد خانواده اش ازش خواسته بودن با زن برادرش ازدواج کند...رسمی که شاید بین خیلی ازمردم باشه...ازدواج کرد...بازم همون نگاه...همون غم...وهمون سکوت...نمیدونم مجبورشدیانه؟ نمیدونم واقعاعاشقم بودیامن اشتباه کردم؟فقط اینومیدونم که هروقت میبینمش وباغم بهم زل میزنه انگارسنگینیه تمام دنیارو شونه هام حس میکنم...غمی توچشماشه که نمیتونم تحمل کنم...فقط ارزومیکنم که کاش من اشتباه فکرکردم ووکاش اون عاشقانه زندگی شو شروع کرده باشه...هیچی دیگه ازش نمیدونم فقط یه نگاه...غم...سکوت...خدایا کاش من اشتباه کرده باشم....
این عشق زمانی احساس می شود که تعهد قوی باشد ، اما میل و صمیمیت درسطح پایینی قرار داشته باشد یا اصلاً وجود نداشته باشد .
این ویژگی اغلب در زوجهایی دیده می شود، که مدت زیادی از ازدواج آنها می گذرد و به خاطر بچه ها در کنار یکدیگر زندگی میکنند و می خواهند رابطه را، حتی اگر از نظر روانی و جسمی یکدیگر را ارضا نکنند، حفظ کنند.
رها جون واقعا تجربیات سختی داشتی انشاالله که از این بعد تا آخر عمرت همیشه طعم خوشبختیو بچشی و کنار هم خوشبخترین زوج باشین.
راستی داستان نویسیت عالیـــــــــــــــــــــــــــــــه خیلی لذت بردم دقیقا انگار داشتم یک رمان میخوندم.بهت پیشنهاد میکنم حتما داستان نویسی کنی چون مطمئنم کلی مخاطب جذب خودت میکنی با اون جملات و توصیفهای قشنگت:)
سلام نادیا جون ممنون عزیزم
چشم حتما واسه من مثل دوستان انقدر ماجرا نداشت ما از اول همدیگرو دیدیم عاشق هم شدیم اما تا الان با مخالفت خانواده روبرو هستیم بیشتر ماجرا برای خانوادمونه :)
وااای راضیه جون چقدر بد.آخه چرا مخالفت میکنن این خانواده ها وقتی دو نفر همدیگرو واقعا دوست دارن مثل من، خانوادم ناراضین :(
برات آرزو میکنم بتونی فراموشش کنی و با همسرت زندگی خوبی داشته باشی با اینکه میدونم خیلی سخته
به نظرمن معنی عشق ودوست داشتن باهم فرق داره...من کاملامیفهمم که همسری رودوست دارم...امابعضی وقتااحساس میکنم عاشقشم...عشق یعنی تب وتاب...دوس داشتن یعنی ارامش...هردوشودوس دارم...یه جایی خوندم کسی که عاشقته میگه بیاباهم زیربارون راه بریم...کسی که دوست داره میگه زیربارون نروسرمامیخوری...کسی که عاشقته وقتی گریه میکنی باهات گریه میکنه...ولی کسی که دوست داره اشکاتوپاک میکنه...کسی که عاشقته نمیتونه توچشمات نگاه کنه اماکسی که دوست داره توچشمات خیره میشه وارامش پیدامیکنه...کاملامشخصه که توی عشق پای دل وسطه...وتوی دوست داشتن پای عقل وسطه...من دوست داشتن ومیپسندم که گه گاهی عشق هم توش نمایان میشه مثل زندگی خودم وهمسری....
( سه )
من 12 ساله بودم و جاوید 14 ساله . تعدادمون کمتر شده بود . دیگه دریا و ساحل برای بازی نمیومدن آخه هم بزرگ شده بودن و هم سال پیشش مجید خیلی جدی به عمو حسین گفته بود دخترتو میخوام ! به کی هم گفته بود عمو حسین ! کتک مفصلی خورده بود و آخر سر مامان بزرگم از زیر مشت و لگد عمو حسین کشیدش بیرون . دریا ام کلی دعوا شده بود از بیرون اومدن منع شده بود .
لحظه آخر که مامان بزرگم عمو حسین رو برد داخل مجید داد زد :
_ مجید : اول و آخر من دومادتم . دریا مال منه ، زن منه .
عمو دوباره یورش برد سمتش که مجید در رفت .
مجید . . . مجید . . . مجید . . . بعضی چیزا یاداوریش سخته سخت .
تابستون آخر بازم به بازی و شیطنت گذشت با این تفاوت که منو جاوید کشفای دوتایی هم داشتیم .
با هم میرفتیم لب رودخونه سنگ جمع میکردیم . قاصدک سالم پیدا میکردیم تا دعامون کامل به گوش خدا برسه . میرفتیم باغ گیلاس و آلبالو .
درست یه هفته قبل از اینکه ما برگردیم تهران با جاوید رفتیم لب رود خونه . داشتیم قاصدک سالم پیدا میکردیم که صدام کرد .
_ جاوید : جانی ( همیشه اسممو میشکوند و من همیشه حرص میخوردم ) . . .
_ جانان : زهر مار و جانی . جانان بیسواد ، جانان .
_ جاوید : خب حالا . . . میگم یه سوال ؟
_ جانان : ها ؟
_ جاوید : ها نه بله . بزرگ شی میخوای چی کاره بشی ؟
_ جانان : دکتر .
_ جاوید : عروس میشی ؟
_ جانان : اون که همه میشن .
_ جاوید : تو عروس من میشی ؟ قول بده بهم . قول بده که لباس عروستو واسه من بپوشی فقط .
_ جانان : دیوونه . چی میگی تو ؟
_ جاوید : مجید با دریا عروسی میکنه منم با تو .
خیلی ترسیده بودم . راهمو گرفتم و به سمت بالا حرکت کردم .
_ جاوید : اااا کجا ؟ کجا میری ؟ جانان ؟
بدون اینکه بهش توجه کنم با سریع ترین سرعتم حرکت می کردم . دنبالم نیومد . مستقیم رفتم خونه و واسه قصه شبم بیرون نرفتم .
فردا صبحشم نرفتم بیرون . تا اینکه نزدیکای ظهر زهرا اومد جلوی در خونمون دنبالم . از جلوی در سرک کشیدم به جز محمد و زهرا و سمانه کسی نبود .
_ جانان : جاوید نیست ؟
_ زهرا : از دیروز پیداش نیست شبم نیومد . دعواتون شده ؟
_ جانان : نه . واسه چی ؟ تو برو من الان میام .
تمام بعد از ظهر چشمم به پیچ بود که از سر پیچ جاوید پیداش بشه ولی نیومد که نیومد تا عصر روز آخر . آتیش و زودتر روشن کرده بودیم و داشتیم روش سیب زمینی و ذرت میپختیم که اومد . حتی سلامم نکرد . با کسی حرفی نمیزد . تمام مدت یا به زمین نگاه میکرد یا به من .
منم نامردی نکردم و با همه حرف میزدم و شوخی میکردم جز جاوید . اون شب تو یه سکوت گریه دار تموم شد . تمام شب چشم رو هم نذاشتم . زیر پنجره اتاق تو رخت خواب نشسته بودم و زانوهامو بغل گرفته بودم و آروم آروم اشک میریختم . از نصفه شب گذشته بود که صدای پا رو علفای بیرون در بلند شد . اول فکر کردم رهگذری چیزیه اما صدای پا قطع نمیشد . انگار یه نفر بیرون جلوی پنجره قدم رو میرفت . بلند شدم و پرده رو یواشکی زدم کنار . بند دلم پاره شد . جاوید بود . یه چیزیو تو بغلش گرفته بود یه خط مستقیم و میرفت و میومد . من محو دید زدنش بودم که یهو سرشو برگردوند و منو دید . سریع خودمو کشیدم کنار اما اون منو دیده بود . دیگه قدم نمیزد . همه جا آروم شده بود و من دوباره پرده رو زدم کنار دیدم روی سه سنگ نشسته و به پنجره زل زده . انگار میدونست هنوز اونجام . بلند شد . چند قدم اومد جلو . تای چیزی که تو دستش گرفته بود و باز کرد . درست نمیدیدم اومد جلوتر بیشتر دقت کردم . سوییشرتش بود . همونی که سه سال پیش داده بود به من . همش پره لک خون بود . از سه سال پیش شسته نشده بود . همونجوری نگهش داشته بود . بغضم ترکید . پرده رو ول کردم و رفتم تو رخت خواب خودمو مچاله کردم و آروم تر و سنگین تر از قبل گریه کردم .
فردا یه روز جدید بود . یه روز خیلی جدید . من جانانی بودم که عاشق شده بود و فردا داشت میرفت . . .
ساعت 3:28 بامداد روز پنج شنبس و بالاخره تمام قصه های عاشقاتونو تموم کردم . خیلی حرفا دارم . با خیلیاتون خیلی حرفا دارم رها جان رها جان رها جان ملیحه خانم راضیه ای که نماد رضا و سر فرود آوردن به روزگاری ترانه مریم و . . . و . . . و . . . محمد ها حسین ها قاسم ها آرمین ها مردانی که کمرنگ که هیچ بی رنگند در روز و شب هایی که من آسفالت ها را فتح می کنم . اما روایت هرکدامتان رنگی تازه به ایمان حضور عشقم خواهد زد .
می خوام داستانمو بذارم .
قبلش بگم اوایل این داستان از 15 سال پیش شروع میشه و تا امروز ادامه داره . همون طور که گفتم این داستان عاشق زیاد داره . که خیلی هاشون به هم نرسیدن ، خیلی هاشون از بین ما رفتن ، خیلی هاشونم هنوز منتظر دست تقدیرن که ببینن سرنوشت چی براشون رقم میزنه .
از اینکه به جمع نوعروس های دوست داشتنی سایت ما پیوستید، خوشحالم ... بهتون خوشامد میگم و امیدوارم بیشتر از این در جمع ما حضور داشته باشید.
تحسین میکنم این قلم گیرا و زیباتون رو که داستان رو با تبحّری بی نظیر به نگارش در آورده بودید.
شخصیت های داستان زیاده و خیلی با دقت باید با همشون جلو رفت و آشنا شد تا در نهایت ببینیم این داستان جالب شما به کجا میرسه و خودتون توی این داستان، کجای ماجرا هستید و چه اتفاقی برای شما میفته.
ولی پیش پیش آرزو میکنم بهترین ها سهم شما بشه عزیزم.
چون اسما تکرار میشه بعدا یادت خواهد موند و این که همه این آدمایی که اسمشون اومده عاشقای دو آتیشه ای بودن . ما 20 تا هم بازی بودیم من فقط اسم عاشقا رو گذاشتم .
این دماغ نازنین من کیسه بکس خوبی برای آقا جاویدمه .
خبر دارید این تاپیک داره میشه یه رمان پر از خاطرات و حس های قشنگ عاشقونه !!!
یه کم بیشتر همراهی کنید، کلی فکر خوب برای این تاپیک و همه دوستان عزیزی که خاطراتشون رو نوشتن دارم ولی زودتر معرفی کنید به دوستانتون، تا به 150 تا داستان برسه.
تا الان 48 داستان نوشته شده که واقعن هر کدوم خوندنی و خاص هستن. مرسی از همه این عزیزان.
به به به این پرند خانوم گل و دوست داشتنی ما بالاخره داستانش رو تمام کرد. یه موضوعی رو اعتراف کنم، از بس این داستان رو دیر نوشتی و تمام کردی که من به شخصه از آخر به اول خوندم، اول فهمیدم مینا و آوا خانوم های برادرهای دوقلوت هستن و بعد کم کم رفتم پارت های قبل تر و نحوه آشنا شدن ها رو خوندم و رابطه شما با آوا جان رو ...
از اینکه اینقدر فهیم و با درک بالا هستی ، بهت تبریک میگم پرند جان و عمیقن آرزوی خوشبختی هر دو برادر عزیزت رو دارم.
شاید هم با توجه به ویژگی های شخصیتی سینا که شیطون و شوخ طبع بود، مینا مورد بهتری برایش بود و در خصوص سبحان هم ، آوا مورد بهتری بود.
ممنون از اینکه این داستان خاص و شنیدنی و خوندنی رو برامون نوشتی و خیلی هم زیبا به نگارش در اوردی عزیزم.
مرسی پرند جان واقعا زیبا بود.چقدر خوب و جالب بود.امیدوارم سالیان سال با هم به خوبی و خوشی زندگی کنن.خوش به حال آوا که همچین خواهرشوهر مهربون و دوست داشتنی داره.موفق باشی عزیزم
سلااااااام وااای عاااالیه این ایده تووووون.اصلا فوق العاده است
بی نطیره.استثنایی ه.
من از امشب شروع میکنم به تایپ داستان زندگی م که از اون موقع زندگی برام رنگ گرفت و کلی دردسر و دوری هم بود تو داستان ما.که بدترین لحظاتمون بود.
بگذریم ، خیلی طول میکشه تایپ کنم.چون طولانیه.خیلی.
منتظرم باشیدااااا
وای خیلی وقت بود نیومده بودم اینجا چند روزه که برگشتم تو سایت هرچی میگشتم پیدا نمیکردم اینجارا همه داستانارو خوندم ایشالا اونایی که به عشقاشون نرسیدن،برسن.
اونایی که رسیدن خوش بخت بشن
اونایی هم که مجردن و دوس دارن ازدواج کنن ایشالله بخت خوب نصیبشون بشه
و امیدوارم و از خدا میخوام به حق همین روزای عزیز همه جوونا عاقبت بخیر شن.
سلام من نو عروس نیستم اصلن عروس نیستم شایدم نشم هیچوقت یک بار در زندگیم عاشق شدم که جرات ابرازش و نداشتم نمیدونم قسمت واقعیه یا نه ولی شایدم قسمت نبوده ولی حیففف داستان من اینه:
یه روز برای کاری رفته بودم به یه اداره توی سالن انتظار یهو یه نفر و دیدم اصلن نمیدونم چم شد مثل آهنربا چشمام و دنبال خودش میکشید اون من و نمیدید دور شد و رفت یه آه کشیدم و با صدای مسئول باجه به خودم اومدم شماره اتاقی که باید میرفتم و بهم گفت منم رفتم در اتاق و که باز کردم همون آقا پشت میز نشسته بودن نمیدونم قیافه ام چه شکلی شده بود لبخند زد و به صندلی اشاره داد باورم نمیشد !!! توی دلم گفتم سارا نمیخواستی ازدواج کنی ولی این خودشه!!! کار من انجام شد و قرار شد فردا بقیه ی مدارک و ببرم برای من نوشتن و من تا چند روز عمدا یه چیزایی رو جا میذاشتم وقتی میدیدمش مثل دختر بچه ها میشدم اون دختر ساکت و آروم نبودم خودم و نمیشناختم پر حرف و شاد شده بودم حتی میرفتم مانتو جدید میخریدم واسه رفتن به اون اداره تا اینکه شماره مبایلشون و واسه ام نوشتن و گفتن فردا نیا به من یاداوری کن که واسه ات آماده کنم مثل گنج اون تیکه کاغذ و توی امنترین جای کیفم گذاشتم عصرش میخواستم زنگ بزنم هی گفتم زشته اس ام اس میدم یه اس ام اس چند جمله ای رو 100 بار نوشتم و پاک کردم تا فرستادم هیچ جوابی نیومد تبلیغات ایرانسل اون شب روانیم کرد میپریدم فکر میکردم جواب داده ولی هیچوقت جواب نداد 3 روز بعد که خبری نشد رفتم تا من و دید بلند شد و گفت کجا بودین؟ گفتم خوب نگفتین کارم آماده اس دوباره گفت عصری یاداوری کنین بازم اینکارو کردم اس ام اس دادم بازم هیچی فکر کردم از من خوشش نمیاد چند روز بعد عید غدیر بود اس ام اس تبریک داد ... خیلی حس خوبی بود ولی زود تموم شد بعدها با هم همکار شدیم نه خیلی نزدیک ولی توی یه سازمان ، چند ماه یک بار هم و میبینیم هم من مجردم هم ایشون ولی هیچ اتفاق دیگه ای نیفتاد.... با اینکه تنها عشق زندگی من پوچ و الکی بود و نه به وصال رسید و نه به شکست عشقی و بیشتر شبیه یه خیالبافی مضحک بود ولی هیچی رو با اون لحظه ها که شور و هیجان دیدنشون و داشتم عوض نمیکنم ،،، از شادی و عشق شما عروس خانومای گل شادم و دیدن خوشحالی و عشق بقیه خوشحالم میکنه و هرگز هرگز ازدواج بدون عشق و قبول نکردم و نمیکنم حتی اگه همیشه تنها بمونم شاد باشید
خاطره عاشق شدن
باسلام دوستان خاطرات من طولانی است اما دوست دارم بنویسم واستون
داستان ازجایی شروع شد که سال پیش داتشگاهی سه تا از دوستان صمیمی مدرسه ام به یک مغازه که کتاب کرایه میداد میرفتند و هرروز هرکدوم از اونها پنهان از بقیه برای من از صاحب مغاره که پسرجوانی بود تعریف میکردند وهمگی انها منتظر پیشنهاد از اوبودند.هرکدام اصرار داشتند که من هم بروم و او را ببینم اما من مایل به رفتن نبودم
ماهها به همین روال گذشت تا روزی اتفاقی بهمراه دوستم به اون مغازه رفتیم،در لحظه و نگاه اول بسیار از او خوشم امد وتمام تعریف هایی که شنیده بودم حقیقت داشت.محمد هم شروع کرد به تعریف کردن از من وحرفهایی که از دوستانم شنیده بود،زیبا صحبت میکرد اما م تماما در این فکر بودم که او قسمت من نیست بلکه دوستانم عاشق او هستن
وقتی به خونه رسیدم برای مادرم تعریف این ملاقات و کردم،مامان گفت او حتما به تو پیشنهاد میده اما از جایی که ما اختلاف طبقاتی داشتیم به نظر خودم بعید به نظر میرسید به همین دلیل چندباری به مغازه او با دوستانم رفتم.تابستان نتایج دانشگاه امد و من به شهری دیگه واسه دانشگاه رفتم.بعد از چندماه شنیدم که محمد هم دانشگاه قبول شده و بعد از چندسال دوری از درس به دانشگاه رفته است.
خوشحالم که نظر ارزشمندتون رو برای ما و نوعروس های دیگه نوشتید، حق باشماست و من هم بر این باور نیستم که حتمن مرد میبایستی از زن بزرگتر باشه چون موارد موفق زیادی دیدم که از این قانون تبعیت نکردن .
دوست دارم بیشتر در جمع خودمون ببینمت و از نظرات ارزشمندت بهره ببرم.
از اینکه به جمع گرم و صمیمی سایت ما پیوستید بینهایت خوشحالم عزیزم.
احساست رو خیلی دوست داشتم و میتونم حس کنم چه لحظات شیرینی رو اون روزهای کوتاه تجربه کردی ، ولی عمیقن آرزو میکنم اگر خیر و صلاحت هست ، خدا یجوری مهرت رو توی دل اون آقا بندازه ...
سلام ساراجون داستانتوخوندم...خیلی خوشحالم که انقدرعاقلانه برخوردکردی...شایداگه من جای شمابودم زنگ میزدم وبهش و...خخخخخخ...اماشماخوب کاری کردی که منتظری اون یه اقدامی بکنه...خودتوبه خدابسپاربه قول یه جمله ی معروف عشقتورهاکن اگه سهم توباشه حتماخودش برمیگرده پیشت....
سلام
دوستان شرمنده از اینکه پستهامو پاک کردم حتی با اینکه اسامی مستعار بود امکان داشت از اطرافیان کسی اینجارو بخونه.مخصوصا اینکه کامپیوترم مشترکه
نادیا جان قبلا دست به قلم بودم ولی خیلی وقته چیزی ننوشتم
خوش و خرم باشید
پرند جان ایرادی نداره، هرجور خودت صلاح میدونی ولی چون صفحات که زیاد میشه، داستان ها اونقدر به چشم نمیان، خیلی نگرانی نداشت. اما بارم خودت بهتر میدونی خانوم.
دوست داریم بیشتر بیای اینجا پیشمون و توی تاپیک های دیگه هم صحبت کنی و از تجربیاتت بگی.
صرف یه سن بخواهید جا بزنید جالب نیست وقتی همه شرایط ( سالم بودن مرد، تحصیلات، وضع مالی، کار پسره، امکانات رفاهی و....) اکی باشه سن رو ندید بگیر. چون سن عقلی شرطه.حتی اگر مرد 8 سال کوچکتر باشه مشکلی پیش نمی آد . یکی بره به مادر شوهرش بگه که همه ایده آل ها در یک مرد نیست و حتی در یک زن. من خودم همکارم 10 سال از شوهرش بزرگتره ، 8 سال و 5 سال کوچکتر هم پیش ما هستش. الان مد شده والا باور کن.
من که هیچ وقت حاضر نیستم شوهرم معتاد باشه یا تحصیلات داشته باشه ولی از من بزرگتر باشه
باید از کجا بخونیشون
کجاس این خاطره ها
خاطرات عاشق شدنت رو بگو و در سورپرایز نوعروس برای عزیزانی که اینجا خاطراتشون رو میگن ، سهیم شو !!!
خاطرات عاشق شدنت رو بگو !!!
خانم ها ، عروس ها ، نوعروس ها .... بیاین توی این تاپیک و از خاطرات عاشق شدنتون برامون بگید ، واقعاً چی شد که عاشق شدین ؟؟؟
به عشق اتون رسیدید !!!
نکنه یه عشق مرده توی دلتون دارید !!!
خاطره عاشق شدنتون رو خیلی مفصل و بصورت داستان برامون توی این تاپیک بنویسید، هر نکته خاص و مهمی که در عاشق شدنتون تاثیر گذار بوده ، نکنه شما با یه نگاه عاشق شدید ؟؟؟ به عشق در یک نگاه اعتقاد دارید ؟؟؟
میتونید از اسم های مستعار توی بیان خاطره اتون استفاده کنید.
خلاصه که ما منتظریم خاطره عاشق شدن حداقل 150 نفر رو توی این پست بخونیم ، بعد اینکه 150 نفـــر مجزا، خاطره عاشق شدن اشون رو برامون اینجا نوشتن، یه سورپرایز عالی داریم.
فقط باید به دوستانتون بگید که بیان اینجا و خاطره عاشقی اشون رو بنویسن، چون تا زمانی که 150 نفر تکمیل نشه، سورپرایز عملی نیست...
سعی کنید تا میتونید با آب و لعاب بیشتری بنویسید ، چون طرز نگارش اتون هم تاثیر گذاره توی اون سورپرایز آخر ...
پیشنهاد میکنم داستان عاشقی اتون رو توی یه ادیتور مثل word تایپ کنید و بعد اینجا کپی بفرمائید تا خدایی نکرده در حین تایپ کردن و بخاطر رفرش شدن اتوماتیک صفحات، نوشته هاتون از دست نره.
لطفاً توی پستی که شروع می کنید داستان اتون رو بنویسید ، اعلام کنید : " خــــاطره عاشق شدن " تا با پست هایی که دوستان میان نظراتشون رو در خصوص خاطره شما مینویسن، تداخل پیدا نکنه و بعداً ما بتونیم بین خاطرات گذاشته شده، برنامه ای که میخوایم و یه سورپرایز عالی هست رو اجرا کنیم.
منتظر خاطره های عاشق شدنتون هستیم .
نوعـــروس
سلام و روز خوش
مرسی مهدیه جان، من تصمیم گرفتم داستان عاشقانه دوستان رو وقتی منزل هستم بخونم که با تمرکز کامل، داستان رو دنبال کنم.
حتماً داستان عشقت رو میخونم ، قطعاً باید خاص و دلچسب باشه ...
داستان ملیحه عزیز رو هم دوباره میخوام بخونم، کلی سوال برام پیش اومده ، که باید بپرسم.
حیف که رمان های شما توی کتاب نیست، چون من عادت دارم وقتی رمان میخونم، چاهای خاص اش رو هایلایت میکنم که بعداً هم دوباره اون قسمت ها رو مرور کنم و حس خوب رو دوباره بگیرم.
راضیه عزیزم ممنونم که علت مخالفت خانواده ات رو برام نوشتی و البته بازم عذرخواهی میکنم که تا این حد کنجکاوی کردم، واقعاً وقتی داستانت رو خوندم، بهم ریختم. از خدا میخوام همه لحظه هات سرشار از آرامش باشه در همه روزهای زندگی.
یه موضوع دیگه : این تاپیک رو تبلیغ کنید بین دوستانتون و نوعروس های سایت تا زودتر همه افرادی که میخوان شرکت کنن، داستانشون رو بنویسن، هر چی زودتر تعداد نفرات بالا بره، به قسمت هیجانی ماجرا نزدیک تر میشیم.
ما هم در تمامی تبلیغاتمون حتماً اطلاع رسانی مجزا برای این قضیه خواهیم کرد.
دوستتون دارم
صفــــــا
قربونت آنی جون.ممنونم.
هم چنین شما.
ملیحه جون خوندم قصه عشقتونو
امیدوارم همیشه با هم خوشبخت باشین و با عشق زندگی کنین
راضیه جون خیلی خیلی قصه عشقت ناراحت کنندست
مثل رمان های عشقی
امیدوارم آخر رمان زندگیت خوب باشه
راستی صفا جون ممنونم بابت این تاپیک.
من هیچ وقت نحوه اشنایی و عاشق شدنمون رو جایی مکتوب نکرده بودم.
این اولین باره که این اتفاق افتاد.
شاید باروتون نشه خودم بیش از ده مرتبه خوندم داستانمون رو.
مهدیه جون خیلی خوشحال که به عشقت رسیدی عزیزم
همیشه در کنار عشقت باشی جاودانه و سبز
سلام صفا جون. خوبی؟
ممنون میشم بخونی و نظرتو رو بگی.
ممنون فریبا جون که وقت گذاشتی. مرسی.
ملیحه جان ممنون. اره ما همدانشکده ای بودیم. ولی برخلاف این که تو فیلمها پسره با دختره برخورد میکنه و جزوه های دختر میریزه و ..... ما تلفنی اشنا شدیم باهم.
سلام راضیه جان. ممنونم که وقت گذاشتی.
انشالا همه اونایی که دلشون گیره به عشقشون برسن.
مهدیه جون داستان رو خوندم
خیلی قشنگ بود
خیلی هم خوشحالم که به عشقت رسیدی
آروزی خوشبختی واست دارم عزیز دلم
سلام مهدیه جون داستانت جالب بود امید وارم که عشقتون همیشه پایدار باشه و سالیان سال کنار هم خوشبخت باشین .
مرسی از همه دوستان خوبم که وقت گذاشتن و داستانم رو خوندن
فدای همتون
مرسی نیلوفر جون. اره عدو سبب خیر شود اگر خدا خواهد. ولی من خیلی بدم میومد و میاد ازین عدوووووووووووووووووو
ممنون الی جون. اره منم خیلی حرصم گرفته بود ولی پایانش خوب بود حداقل.
فک کنم منم باید داستان عشقمو بنویسم اینجا
سلام مهدیه جون داستان عشقت روخوندم عزیزم ایشالا که عشقتون همیشگی باشه وپرازلحظات شادهمراه باچندتاجوجه دراینده.شر عدو سبب خیرشود
راضیه جون من از وقتی خوندم هنوز توی فکرمه که کاش فرار میکردی باهاش
نمیخوام با این حرفم نمک به زخمت بپاشم
ولی کاش باهاش میرفتی . . .
نیلوفر جون من وقتی یه داستان میخونم همش خودمو میزارم جای شخصیت اصلی داستان و واسه خودم تحلیلش میکنم که عکس العمل های خودم چی میبود در اون شرایط، داستان راضیه جون رو که خوندم مطمعنم اگه من جاش بودم بی برو برگرد فرار میکردم
نه بابا الاجون بافرارچیزی بدست نمیاد عشق سطحش میادپایین ابروی خانواده ازدست میره بنظرم عشق بی ارزش.میشه وبه کام درطرف تلخ میشه وقتی پدرومادرت راضی نباشن بالاخره احترام وابروی اوناهم مهمه چون یه عمر زحمتمون روکشیدن
مهدیه جونی خوندم قصه عاشقیتو
کلی هم حرصم گرف از کار همکلاسیت که کل انداختن با چند نفر سر زدن مخت چون این کار رو هم کلاسیای من هم انجام دادن و البته همشونم آخرش شرمنده شدن و ازم معذرت خواستن
البته خب اینکار همکلاسیت تو و عشق حقیقیت رو به هم رسوند و اینش خیلی هم خوبه
امیدوارم همیشه خوشبخت باشین با هم و عشقتون روز به روز بیشتر هم بشه عزیزم
من دارم تلاش میکنم بنویسم ولی میترسم داستانم خیلی حوصله سر بر بشه چون نوشتنم اصصصلا خوب نیست
مرسی مهدیه جون از راهنماییت حتمأ تلاشمو میکنم *-:
داستانمو نوشتم دوستای خوبم
یک ساعت و نیم نوشتنش طول کشید
سعی کردم حرفای اضافه نزنم توش که حوصله سر بر بشه
مهدیه جون داستان عاشقیت رو خوندم عزیزم. ایشالا به پای هم پیرشید و عشقتون جاودان بشه.
مهدیه جون داستان عاشقیت رو خوندم عزیزم. ایشالا به پای هم پیرشید و عشقتون جاودان بشه.
فریبا جون منم نویسنده خوبی نیستم اصلا ولی چون حرف دله خودش همینجوری پشت سر هم میاد. شما شروع کن ادامه پیدا میکنه
بچه ها منم خیلی دوست دارم بنویسم ولی نمیدونم چرا بلد نیستم که چجوری بنویسم و از کجا شروع کنم
الی بنویس داستانتووووووووووووووووووووو
و اما الهه لپیه من
الهه عجب دختر شیطونی بودیا تو بچگیات.
چقدر افکار بچگیات ناز بوده.
الهه تو هم برای رسیدن به عشقت سختی کشیدی بالاخره حالا کم و زیادش رو خودت میدونی پس تو هم جا نزن تو زندگیت عزیزم. بخاطرش بجنگ تا به چیزی ک میخوای برسی.
شاد باشین کنار همو خوشبخت عزیزم
مرسی مینا گلی جونم از اینکه وقت گذاشتیو خوندی عزیزم
من کلا همیشه توی رویا سیر میکردم از بچگی
مرسی از توصی ها و دعای قشنگت
چشم عزیزم
سعی میکنم باز هم بجنگم و طاقت بیارم
اره مینا اینو توی خاطرات به جامونده هم گفته بودم هنوزم میگه عشقم. وخصوصا وقتی میریم رستوران میگه مهدیه هل نشو عزیزم.
کلیم حاضر جوابه در مقابل من.
انشالا که عشق شمام مستدا مباشه مینا گلی بنویس داستانتو اگه همسری اجازه داد.
اما ن از قرارهای یواشکی...............
فدات مهدیه .
چشم اگر مهدی گذاشت مینویسم.
آخه ما تا اون موقع که خانواده من نمیدونست قرارامون یواشکی بود. خخخخخخخخخ
یواشکیو یهویی.
قربونت مینا گلی
الا جون داستانت روخوندم ایشالاکه عشقتون پایدارباشه وبا ناملایمات زندگی کمرنگ نشه عزیزم مهم اینه پیش کسی هستی که عاشقش هستی
الهه جون اختیار داری گلم.خیلیم زیبا نوشتی .
سلام فاطمه بهار جون
خب داستان خودتو بنویس تو هم دیگههه
راضیه عزیزم.:
راضیه جان با خوندن قصه زندگیت غصه به دلم نشست عزیزم.
اشک تو چشام اومد. واقعا سخته عزیزم.
تجربه نکردم اما فکر اینکه کنار همسرم نبودم دیوونم میکرد.
ولی تو خیلی عاقلانه فکر کردی منم شاید اگر جای تو بودم فرار می کردم و فکر آبروی خودمو خانوادمو نمیکردم. اما تو عاقلانه فکر کردی.
منم با حرف مهدیه موافقم راضیه به آینده امیدوار باش عزیزم.
امیدوارم زندگیت رو به راه بشه و کلا خوشحال باشی.
مهدیه عزیزم:
ای مهدیه شیطون وروجک
دل آقا روزبهو پس اینطوری بردی ک به ما نمی گفتی
خیلی داستانت خوب بود . خوشمان آمد. از دست اون کبابه خیلی خندیدم.
خوشم میاد همسریتم مثل خودت حاضر جوابه.
از پس تو یکی خوب برمیاد خخخخخخخخخخخ
امیدوارم عشقتون پابرجا باشه و زندگیتون شاد باشه در کنار دو تا دو قلو ک بشن 4 تا بچه و خونتونو بذارن روی سرشون.
آآآآآآآآمین عزیزم بنظرت اگه صبوری نکنی جز اینکه خودتو داغون کنی اتفاق دیگه ای میوفته پس مجبوریم صبر کنیم بعدشم ازت میخوام که فقط به خدا ایمان داشته باشی و اصلأ دلت نلرزه امیدوارم خدا کمکمون کنه یادت نره که بالاتر از دست خدا دستی نیست امیدوارم خودش مشکلاتو حل کنه و دست هممونو بگیره
سلام الا جون.بابا قصه من مث شماها عشقی نیست
انشالا فریبا جونم
ولی خیلی سخته
خیلی
الا جون همسرت دانشجو؟
نه فاطمه بهار جون، دانشگاهشو سال 89 تموم کرد
پس چی سخته گلم؟هنوز کار پیدا نکرده؟
کار که میکنه عزیزم
ولی کاری که حقوقش خوب باشه و بتونیم زندگیمونو میزون کنیم پیدا نکرده
کارگری میکنه
الی جون عشقتون پاینده باد گلم.
اشکال نداره عزیزم.منم همسرم فعلا دانشجو. کار میکنه ولی کار اصلیشو تا مدرک نگیره نمیتونه داشته باشه
خب سخته ولی باید صبر کرد .جز این کاری نداریم بکنیم
مرسی مهدیه جووونم
:-)
شوهر من معلوم نیست که کار اصلی پیدا کنه فاطمه بهار جونم
واسه همین خسته شدم ازین وضع
چون معلوم نیست که این وضع عوض میشه
شاد باش تا زندگی رو خجالت زده کنی الی جون نزار دنیا از پا درت بیاره
سلام خانوما.
داستانای همتونو خوندم عزیزان.
اول ملیحه: داستانت خوب بود ولی واقعا غیر قابل باور بود داستان عاشقیت. مثل فیلما.
خوشحالم که الان کنار همسری هستی. ملیحه جان به این سختی هایی ک کشیدی نگاه کن. به اون روزات فکر کن ک به خاطر از یه شهر به شهر دیگه رفتی پس دیگه حتی تو دل خودتم نگو که خسته شدی از زندگی.
همیشه دعا کن و از خدا به خاطر داشتن عشقی ک تو دلاتون گذاشته تشکر کن.
چشم همه سعیمو میکنم فریبا جونی
خیلی قشنگ بود الهه جون. عشق شما تقریبا مثل مهدیه جون بوده .خیلی خوشحال شدم به هم رسیدین ایشالا خوشبخت بشین وبه خواسته هاتون برسین عزیزم.
منم باید همت کنم داستان عشقمو بنویسم ولی نمیدونم از کجا شروع کنم عشق ما کاملا سنتی بوده ولی با این تفاوت که 6 ماه دوران آشنایی داشتیم.
بنویس سحر جونی
از همون جرقه های اول آشناییتون شروع کن به نوشتن
منظورم ازلحاظ آشناییتون بوده الهه جون یعنی سنتی نبوده آشناییتون.
سحر جونی من هرچی نگاه میکنم فقط تفاوت پیدا میکنم بین داستان خودمو مهدیه جونی
مثلا اینکه شوهرم منو از اول میشناخت
ما همشهری بودیم
هم دانشگاهی نبودیم و ...
شباهترو تو کجا پیدا کردی که من نمیبینمش سحر گلی؟
آها از لحاظ سنتی نبودن
بله بله
کاملا درسته
ولی خب ایکه داداشش معرفی کرد منو بهش میشه نیمه سنتی به سبک مدرن
:-)))))
آها از لحاظ سنتی نبودن
بله بله
کاملا درسته
ولی خب اینکه داداشش معرفی کرد منو بهش میشه نیمه سنتی به سبک مدرن
:-)))))
همسرتون هم رشته ایتون بودن و میخواستن برن سربازی.
راس میگی سحر جونی
اینا شباهتاشه
من دقت نکرده بودم بهشون
تازه یه شباهت دیگه اینه که رشته منو همسرم هم برقه
چقدر دقیقی آخه تو دخخختررررر
اصن من خودم خوندم قصه مهدیه جونو به شباهتاشون با خودمون دقت نکرده بودم
ایول به اینهمه دقت سحر جونی
آره یادم رفت بگم رشتتون با مهدیه جون هم یکیه :) ایشالا خدا کمکتون کنه که شغل مناسبی براتون جورشه و مشکلتون حل بشه عزیزم.
بذار بخونیم الی
آفرین الهه جون بالاخره نوشتی. الآن میخونمش .
ela جون منم مثل شما میترسم ولی مهدیه جون راست میگه چون حرف دله به دل میشینه
الی حرفی که از دل براید به دل می نشیند
فریبا جون مرسی وقت گذاشتی و خوندی عزیییزم
ولی من خیلی خسته شدم از صبر کردن کلا هم آدم صبوری نیستم آخه
انشالا حل بشه مشکل همه، مشکل ما هم حل یشه
سلام به همگی.میبینم که جمعتون جمعه
قصه همتونو خوندم.شماها خوب قبل ازدواج عشقی بودین ها
من قبل از ازدواجم موقعیت های مهدیه و الا جون برام پیش اومده بود ولی هرکاری میکردم نمیتونستم به این جور رابطه ها علیرغم میل باطنیم بله بگم.انگار دست خودم نبود .هرچی فکر میکنم نمیدونم چرا
سحر جونی دیگه شرمنده اگه نتونستم خوب بنویسم
نوشتنم ضعیفه
الی جون هم خوشحال شدم هم ناراحت امیدوارم که خیلی زود مشکلاتتون حل بشه عزیزم نذار چیزی عشقتو خراب کنه چون تحمل سختیها برات خیلی عذاب آور میشه منم بخاطر مشکلات یه وقتهایی تحمل دیدنه عشقمو ندارم این روزا مشکلات مالی همه جا هست برای حل کردنش فقط تلاش میخواد و صبر ایوب
انشالا سحر جونی
خواهش میکنم الهه جون. ماییم دیگه :)
مرسی نیلوفر جونم
قربونت سحر گلم
ممنونم الهه جونم عزیزم
صفا جونم منتظرت نظرت و سوالاتت هستم
ممنونم الهه جونم عزیزم
صفا جونم منتظرت نظرت و سوالاتت هستم
مرسی الهه جونم...همچنین تو و همسرت عزیزم
صفا جونم منتظر نظرت و سوالاتت هستم
مینا گلی مرسی عزیزم که خوندیش...آره دوستام میگفتن فیلم هندی واسه خودت...داستانتو توی مجله خانواده باید چاپ کنن....
چی بگم...میدونم عشق مهمترین دارایی آدم اما این مشکلات مالی خسته ام میکنه گاهی
وایییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی الهه اصلا باورم نمیشه
به این جمله ایمان آوردم که میگن به هرچی فکر کنی به همون میرسی........
تا آخر داستانت یه لبخند ملیحی روی لبام بود دختر....خیلی خوب و بامزه نوشته بودی......
خداروشکر به عشقی که میخواستی رسیدی و امیدوارم که به همه خواسته ها و آرزوهات برسی عزیزم
راضیه جون آخی عزیزم خیلی ناراحت شدم,عشق نافرجام خیلی داغ به دل آدم میزاره ,انقد که هر نفست میشه آه ,واقعا خیلی وقتا پدر مادرا هم انگار صلاحیت تصمیم گیری رو ندارن .
ملیحه جون خیلی خوشحالم که به عشقت رسیدی
خدارو شکر که بازم دوتا عاشقو معشوقو بهم رسونده.بچه ها به نظرم هیچ چیزی لذت بخش تر از این نیست که آدم بدونه دیگه با خیال راحت و بدون هیچ دوری کنار عشقش بگذرونه
لحظاتت پر از عاشقی باشه عزیزم
فدای تو دختر خوب و مهربون
راضیه جونی نمیدونی چقدر ناراحت شدم از خوندن داستانت عزیزم چقققققققققدر تو خانومی که با وجود تمام مسائل به همسرت وفاداری ایشالله همیشه خوشبخت و شاد باشی
ملیحه جون خیلی قشنگ بود.خوشحالم که بهم ریسدین
راضیه جون خیلی دردناک بود قصه عشقت.تصورش واسم سخته که چطور داری صبر میکنی.عزیزم خیلی ناراحت شدم
آنی جون و فاطمه جون ممنونم که وقت گذاشتین و خوندیدن عزیزان...ممنون از هر دوتون
lmalihe jan enshala k hamishe dar kenare eshghet yezendegie salem va por az neshat dashte bashi.
razie azizam age bgam taghdire age bgam khsste khodast ya hekmati dashte ham kelisheiii hast ham haghighat ama golam ye chizi tahe delam va baram ye chizaee roshane, man omid vsram b ayandeh, hamin.
ممنون مهدیه جان...همچنین شما و هسمرتون
مهدیه جان عشق و عاشقیت شبیه فیلم هاست...توی دانشگاه و از بچه های دانشگاه...خوشحال شدم که تونستی ببخشیشو کنارش باشی...ایشالا که خوشبخت بشین و تا آخر عمر کنار هم بمونید.
من و عاشقانه هایم:
1-
18 مهر 89 ساعت 3:30 ، 4 بود که تو تاکسی بودم داشتم از دانشگاه برمی گشتم موبایلم زنگ خورد.
- بله:
- سلام
- بفرمائید؟
- مهدیه خانوم؟
- خودم هستم . شما؟
- میخواستم خواهش کنم اگه امکان داره با هم اشنا بشیم.
- عرض کردم شما؟
- چقدر عصبانی . من نیما هستم.
- متاسفانه به جا نمیارم. لطفا مزاحم نشید. خدانگهدار.
اجازه ندادم ادامه بده و سریع قطع کردم . اصلا حوصله نداشتم. چون دیر کرده بودم و شب هم عروسی خواهر صمیمی ترین دوستم دعوت داشتم خیلی عجله دشتم که زودتر برسم و کارهامو انجام بدم برم عروسی.
طرفای ساعت 5.30 بود که رسیدم خونه یه دوش گرفتم و سریع اماده شدم و راهی عروسی. تا رسیدم شد ساعت 8.30. خیلی عصبی بودم چون اخرهای مراسم بود و دوستم کل ناراحت که چرا دیر اومدید. در این حین بود که دوباره موبایلم زنگ خورد . همون صدای دلنشین و متن. تو اون شلوغی و ازدحام و صدای موزیک درست متوجه نمیشدم چی میگفت.
یادمه فقط گفتم من که عرض کردم لطفا مزاحم نشید خدانگهدار و بازهم گوشیو قطع کردم.تو مراسم همش ذهنم درگیر بود که کی میتونه باشه اخه. وقتیم برگشتم تا صبح همش درگیر بودم و خوابم نبرد. حتی چند بار خواستم نیمه شب زنگ بزنم ببینم طرف کیه. خلاصه به هزار ضرب و زور تا ساعت 9 صبح فردا دووم اوردم. دیگه طاقت نداشتم و گوشیو برداشتم و زنگ زدم. جواب نداد.
دوباره زنگ زدم جواب نداد. شاید ده مرتبه زنگ زدم تا جواب داد. بعد یه صدای خواب الود گفت :
- بله؟
- سلام.
- بفرمائید؟
- مهدیه ام.
- اهان امرتون؟
- مثله اینکه هنوز خوابید و نشناختین. باشه هر وقت شناختید تماس بگیرید.
بازهم گوشیو قطع کردم این بار با عصبانیت بیشتر و بدون خداحافظی.
طرفای ظهر بود که تماس گرفت.
منم که خوره افتاده بئد به جونم و شیطنتم گل کرده بود سریع جواب دادم.
- جانم؟
- سلام.
- سلام بفرمائید.
- خوش گذشت مهمونی؟
- شما از کجا میدونید که من مهمونی بودم؟
- خوب اون صدای موزیک گوش فلکم کر میکرد.
- بله . خوب حالا امرتون؟
- من که دیروزم گفتم میخوام باهاتون بیشتر اشنا بشم.
- ولی من نمیتونم تا ندونم شما کی هستید و شماره منو از کجا اوردین این اجازه رو به شما بدم.
2-
- من نیما دانشجوی سال سوم مهندسی برق کنترلم هم دانشکده ای خودتون .اینم بگم تو یکی از کلاسا شما رو دیدم.
- ولی من هم چین کسی رو نمیشناسم و فکر هم نمیکنم باهاش کلاس داشته باشم.
- چرا داشتید یادتون نمیاد.
- ولی من مطمئنم که نداشتم. خوب حالا چه طوری تونستید شماره مو پیدا کنید؟
- از یکی از دوستان گرفتم. خوب حالا اجازه هست که با هم اشنا بشبم.
- نه . خدانگهدار.
فکرش دیوانه ام میکرد. همش میگفتم ایکاش قطع نمیکردمو ادامه میدادم. اصلا نمیتونستم تمرکز کنم.بلاخره اون روز تموم شد و اونم تماسی نگرفت. فردا هم گذشت و تماسی نگرفت.
ولی من هنوز درگیر بودم. دلم میخواست زنگ بزنه. دوست داشتم باهاش صحبت کنم. اهنگ صداش شیوه صحبت کردنش به دلم می نشست.
روز چهارم بود که من خودم تماس گرفتم.
- به. سلام خانوم. خوبید؟
- ممنون شما خوبید؟
- به لطف شما. چه عجب از این ورا؟ یادی از ما کردید.
- حقیقتش حس کنجکاویه. دوست دارم بدونم کی هستید .
- اییییییی. پس بلاخره موافقت کردید که بیشتر باهم اشنا بشیم.
- موافقت که نه اما بازم میگم اینکه نمیشناسمتون اذیتم میکنه.
- منکه یه بیوگرافی از خودم دادم.
- اونکه کامل نبود.
- میخوای عکسم هم برا بفرستم.
- نه.
- خوب پس چیکار کنیم؟
- هیچی. بیخیال.
- اینکه نمیشه. میدونی من چقدر تلاش کردم تا پیدات کنمو شمارتو بدست بیارم بتونم تماس بگیرم.
- خوب اینکه دلیل نمیشه. درثانی وقتتون رو بیهوده تلف کردید.من کارد ارم باید به کارم برسم.
- باشه پس سرت خلوت شد خودت زنگ بزن.
- ببینم چی میشه.
برخلاف میل باطنیم قطع کردم. دو ساعت نشد که دووم نیوردمو دوباره زنگ زدم.
دیگه راحت صحبت میکردم. یه بیوگرافی از خودم دادم. اونم گفت. از خودس خانوادش از همه چیز. کلی هم دلبری کرد.خیلی.
هرچی بیشتر صحبت میکرد بیشتر رام میشدم.
یه هفته ای به این منوال گذشت تا شنبه که من رفتم داشگاه. قرار شده بود برای چند دقیقه همو تو محوطه داشگاه ببینیم.
با دوستاش بیرون دانشگاه ایستاده بود و داشت شیطنت میکرد. منم دقیقا روبروش تو محوطه دانشگاه بودم.از مشخصاتی که داده بود شناختمش. زنگزد گفت کجایی؟ گفتم روبروت. اومد داخل. برای اولین بار بود که میدیدمش. دلم لرزید. سرشو انداخت پایین و سلام کرد اما من پرو پرو نگاش میکردم.
- خوبی؟
- ممنون.
- کلاس داری ؟
3-
- بله.
- بعد کلاسی وقت داری؟
- نه میخوام سریع برگردم تهران.
- نمیخوای عینک افتابیتو برداری چشماتو ببینم؟
- نه. افتاب اذیتم میکنه. سعی کن از پس همین عینک چشمامو ببینی.
- باشه هر جور راحتی.
- خوب من برم کلاسم دیر میشه.
- باشه. مراقب خودت باش. زنگ میزنم .
- نزدی هم مهم نیست. خدانگهدار.
تو کلاس اصلا حواسم به درس نبود. تو رویا بودم. نمیدونم چرا دلم بی تاب بود. قبل از این هم پیشنهاد داشتم ولی مهم نبود و تو این فاز نبودم. من و اکیپمون از دخترهای شیطون دانشگاه بودیم. خوب میپوشیدیم خوب رفتار میکردیم خوب شیطنت داشتیم. دنبال پسر نبودیم ولی شیطون بودیم. تا حالا ندیده بودمش. با تعریفی هم که ازش شنیده بود دل خیلی از دخترارو برده بود الحق هم حقیقت بود. قد بلند و زیبا. خوش لباس و فشن.(منم که تو اون سن عاشق فشن بودن و تیپ زدن بودم الان عاقل شدم )
روزها به همین منوال میگذشت تا هفته بعد. برای نهار دعوتم کرد یکی از رستوران های لوکس گرمسار( دانشجوی گرمسار بودیم). دلم نمیخواست اون لحظه ها بگذره واقعا دلم رفته بود. رفتیم و کلی صحبت کردیم. کلی دل برد و دل بردم. برگشتیم دانشگاه از هم خداحافظی کردیم.
یادمه برای بار دوم که با هم رفتیم رستوارن من غذا برگ سفارش دادم و نیما چلوگوشت.غذا رو که اوردن من داشتم ناش میکردم گفت بزن سرد میشه. شروع کردیم به خوردن غذا. دومین لقمه بود که میخواستم کباب بردارم اینقدر سفت بود نتونستم با چنگال و قاشق تیکه کنم. داشتم با کباب کلنجار میرفتم که کباب پرت شد تو بشقاب نیما. دیگه نتونستم سرمو بالا بیارمو و غذا بخورم. گفت اشکال نداره. خوب بعضیا اینجوری به ادم غذا تعارف میکنن.سرمو اوردم بالا و اخم کردم. گفت خوب پیش میاد مقصر گارسن بود که چاقو نیورد.
خلاصه با کلی خجالت و شرمندگی راهی کلاس شدم. وقتیم برمیگشتم تماسی نگرفتم که من دارم میرم. زنگ زد گفت کجایی گفتم من رفتم. ببین بیخیال. دیگه تمومش کنیم. گفت چرا. گفتم من حوصلشو ندارم.
گفت فکراتو بکن ولی هرجور راحتی.
گفتم من اینجوری راحتمو و موفق باشی. قطع کردم.
تصمیم گرفتم که دیگه جوابشو ندم خودم هم زنگ نزنم .اما فقط یه روز دووم اوردم اوونم یه بار بیشتر تماس نگرفت و دید که من بی میلم بیخیال شد.
فرداش خودم زنگ زدمو و دوباره شروع شد. همون رابطه گرم. نیما از ارزوهاش میگفت و از شیطنتاش و اهدافش. منم که دلم و دینم رفته بود پا با پاش میرفتم.
شبا تا 3 و 4 نیمه شب صحبت میکردیم با تلفن. روزا هم که دانشگاه بودیم.
4 ماه از رابطمون میگذشت که یه روز گفتم :
- ببین نیما من حس این رابطه هارو ندارم. روز به روز دارم وابسته تر میشم و از اخرش میترسم. بیا اخرشو همین الان مشخص کنیم. یا من و تو همین الان تمومش میکنیم یا نه به قصد ازدواج پیش میریم تا فرصتش پیش بیاد.
- خوب الان که من 1.5 درسم مونده نمیتونم حرفی بزنم یا قولی بدم. در ثانی خانواده ام هم هستن همچنین خانواده تو. درسم هم که تموم بشه تازه سربازی هم هست. میدونی شرایطو.
- به هر حال فکراتو بکن. من پایه این رابطه ها نیستم چون اخرش این منم که اسیب مبینیم.
- گفت سخت نگیر و همه چیز رو بسپار به زمان.
4-
با ناراحتی خداحافظی کردیم. نمیتونستم دل بکنم ازش. نیما واقعا دل برده بود و موفق بود تواین زمینه.
کژدار مریض رابطه ما پیش میرفت.
یادمه شبا همیشه قبل از خواب میگفت دوست دارم. منم جواب میدادم من بیشتر دیوونه.
یک ماه بعد از این صحبت نیما گفت میخوام باهات جدی صحبت کنم.
گفتم مگه تا الان شوخی داشتیم باهم.
گفت نه ولی واقعیت همه این چیزهایی که میدونی نیست.
یکه خوردم. چشمام چهار تا شد و استرس گرفتم. دل تو دلم نبود . خدایا چی میخواد بگه. یعنی چی؟ نکنه همش بازی بوده؟
احساسم، جسمم، زندگیم چی میشه.
خلاصه رفتیم همون رستوران همیشگی ولی اینبار میلی به غذا نداشتم. به اجبار خوذش غذا سفارش داد و گفت بخوریم تا جون داشته باشیم صحبت کنیم.
گفتم مبشنوم.
- واقعیتش مهدیه از یه سری چیزا خبر نداری!
- از چی مثلا؟ چیه که به من مربوط میشه و ازش بی خبرم؟
- ببین عشقم.
- به من نگو عشقم وقتی 5 ماه میگذره و تو پنهان کاری کردی.
- اگه بخوای بد قلقی کنی و گوش نکنی میرم پشت سرمم نگاه نمیکنم.
- بهتر ،تو که اینقدر ضعیف بودی که بعد از 5 ماه باید بیای بشینی تازه حقایق رو بگی.
- من راجب خودم چیزی به دروغ نگفتم فقط اینکه من تو شناسنامه اسمم روزبه هستش.ولی دوستان همه نیما صدام میکنن.
- تازه بعد از 5 ماه اینو به من میگی؟ من چثدر ساده بودم که یه بارم نخواستم کارت دانشجوییتو ببینم. همینجوری بهت اطمینان کردم. دیگه چه دروغی گفتی؟
- این که دروغ نبود وقتی همه نیما صدام میکنن منم خودمو نیما معرفی مردم.
- باشه حق باتوست. خوب من دیرم میشه میرم دیگه.
- من حرفام تموم نشده. هر وقت تموم شد میتونی بری.
- پس زود بگو .
- واقعیت اینه که من برای اولین بار همونجا تو محوطه دانشگاه دیدمت قبل از اون هیچ شناختی نداشتم ازت و همون لحظه دلم رو بردی.
- یعنی چی؟ یعنی دروغ گفتی که منو میشناختی و دنبالم بودی؟
- بله متاسفانه من اصلا ندیده بودمت. یه روز که با دوستام بودم یکی از دوستام گفت یه دختره هست با این مشخصات. خیلی تلاش کردم مخشو بزنم اما پا نمیده. دانشجوی الکترونیک هست و سال اخره. بیاید کل بندازیم ببینیم کی میتونه مخشو بزنه. منم گفتم از مادر زاده نشده دختری ک جلو من مقاومت کنه.(گفتم که بسیار شیطون بود نه اینکه خدای نکرده بخواد ... در یاره اما وقتی اراده میکرد مخ بزنه به قول خودشون براش کاری نداشت). این شد که شمارتو گرفتم. اولش فقط میخواستم که کل دوستمو بخوابونم اما وقتی دیدمت و بیشتر باهات اشنا شدم واقعا دلم خواستت. الان اگه اینجام فقط به این خاطره که دوست دارم و میخوام که برای همیشه باهم باشیم.
- ساکتشو. تو 5 ماه با زندگی من احساسم شعورم جسمم روحم بازی کردی. الان وقت این حرفاست. کدوم کثافتی سر من با تو شرط بسته. همتون مثله همین. حالم ازتون بهم میخوره. خوب شرط رو ت وبردی. نوش جونت. حالا راحتم بذار.
- منطقی باش. مهم اینه که من 4 ماه واقعا دلبستم بهت. واقعا قبولت دارم.
گفتم مهم نیست و تمومش کنیم.
5-
گفت فکراتو بکن و خبرم کن.
اون شخص معرفی کرد و شناختمش. یکی از همکلاسیای عوضیم بود . من هیچوقت شماره ام دست همکلاسیای پسر نبود نه اینکه لمپن باشم اما حوصله شر نداشتم.
سر ازمایشگاه الکترونیک بودم که اون اقا اومد گفت اگه ممکنه شمارتونو داشته باشم برای گزارشکارها. اونم بخ اجبار استاد بود. منم برخلاف میلم پذیرفتمو و بعد هم پیشنهاد دوستی داد و من قبول نکردم. چندین مرتبه مزاحم شده بود و درخواست کرد اما من نه ازش خوشم میومد نه میتونستم قبولش کنم.
چند روزی درکیر بودم با عقلم با دلم. بلاخره دلو زدم به دریا .
اینبار روزبه صداش کردم
گفتم میبخشمت ولی دوست ندارم چیزی ازم پنهان بمونه .
دوباره رابطمون گرم شد و لحظه لحظه با هم نفس میکشیدیم. بماند که اون اقا در مورد من چی گفته بود و پوستم کنده شد تا تونستم خودم رو اثبات کنم.
من دیگه ترم اخر بودم اما عشقم هنوز یه ترم داشت. این شد که من تصمیم گرفتم ارشد شرکت کنم همون دانشگاه خودمون. قبول شدم. عشقم ترم اخرهم پاس کرد. یا باید عقد میکردیم یا هر کبی میرفت سراغ زندگی خودش.
درسش که تموم شد 7 مهر 91 اومدن خواستگاری. خیلی تلاش کرد که خانوده اش رو راضی کنه بیان خواستگاری.
من خیلی اذیت شدم تا خانوادم قبول کنن بیان خواستگاری. هر چند خانواده روزبه کاملا منو میشناختن و یه بار هم منو دیده بودن. پدرش بیماری سرطان گرفته بود و تهران میومد برای مداوا.تو یکی از همین رفت و امدها من رفتم دیدنشون.
خانواده منم که مادرم از ابتدا خبر داشت ولی خیلی غر میزد و نگران بود. اواخر هم به برادرام و پدرم گفت. بگذریم که پروسه طولانی داشت راضی شدن برای خواستگاری.
اومدن خواستگاری و گذشت. 28 مهر ماه ما رفتیم شمال دعوتمون کردن. شبش خوابمون نمیبرد منو عشقم دلم میخواست میرفتم کنار دریا تا صبح براش حرف میزدم اما نمیشد . گذشت و ما برگشتیم تهران. خانواده من هم چنان مخالف ازدواج ما بودن. میگفت کار نداره تازه سربازه کلی اشک ریختم و التماس کردم. کلی حرف شنیدم. از اونورم خانواده همسرم که درگیر بیماری پدرشوهرم بودن خیلی شتاب نداشتن برای وصلت ما.
از طرفی من نگران سربازی عشقم بودم و با هار زحمت و کلی التماس پدرم رو کردن موفقق شدم دوران اموزشیش رو بندازیم تهران.
بلاخره با همه سختیهایی که داشت و همه تلاش هایی که کردیم من و عشقم 10 بهمن 91 عقد کردیم. 10 روز قبل از اتمام دوران اموزشیش.
دوران عقد خیلی سختی هم داشتیم از لحاظ روحی. و الان خوشبخت خوشبختیم.
اخر همین هفته اولین سالگرد ازدواجمون هست.
ولی بچه هامن یه چیزو میدونم اونم اینه که درسته همسری عشقم نبود ولی الان داره تبدیل میشه به عشق اول واخرم.
سلام فرزانه جونی
مرسی عزیزم
ممنونم ازت که دعا کردی برامون دوست خوبم
مهدیه جون و الهه جون داستان عشقتون خیلی جالبو خوندنی بود منم که عاشق رمانهای عشقولانه خیلی خوشم اومد ایشالله عشقتون سالهای سال پابرجا باشه
الهه جون ایشالله به زودی کار همسریتم درست میشه با خیال راحت کنار عشقت زندگیتو می کنی عزیزم باورکن شب لیله الرغائب برای تو و ملیحه جون خیلی دعا کردم آخه همسر منم تو یه دوره ای از زندگی بیکار بود و به سختی هایی که می کشین آشنام
خیلی خوبه نیلوفر جون امیدوارم که هرروز عشقت بیشتر بشه و مستحکم
ملیح عزیزم مشکلات مالی واسه همه هست ادم وقتی مشکل مالی نداره که سنی ازش گذشته باشه ولی دیگه اون موقع جوانی ای وجود نداره پس الان به خوبی بگذرون تامیتونی
قربونت ملیحه جونیه ی خوبم
منم عین خودت امیدوارم به همه خواسته ها و آرزوهات برسی عزیزم
مهدیه جان داستانت رو خوندم، خیلی جالب بود. واقعا اون تیکه ی کباب برگ خیلی خیلی بامزه بود، با صدای بلند خندیدم مخصوصا به تیکه ای که بهروزت بهت انداخته خخخخخخخخخ من جای تو بودم نمی تونستم اخم کنم و می زدم زیر خنده :))) خیلی خوشحالم که یک شیطنت منجر به این عشق زیبا شده و امیدوارم همه ی جفتا، حتی شده سر کل کل همدیگه رو پیدا کنن و خوشبخت و شاد باشن مثل شما دوتا
الهه جان داستان تو رو هم خوندم، عزیزم خیلی قدر مادرت رو بدون که اینقدر درکت کرده و وقتی گفتی با یکی دوست شدی اینقدر خوب برخورد کرده. همینطور قدر پدرت رو بدون که سر راه ازدواجتون موانع عجیب غریب نذاشته و قبول کرده تو به پسری که مرد زندگی هست برسی
الهه قدر شوهرت رو خیلی خیلی بدون. به خدا تو این زمونه طرف دیپلم نداره بهش ویزیتوری پیشنهاد می کنن می گه در شأن من نیست، نمی ره کار کنه. دور از جون همسری بچه های اینجا، مردی که غیرت کار داشته باشه خیلی کم شده. درسته همسری ات به قول خودت کارگری می کنه اما همین که غیرت کار داره و از هیچ کار شرافتمندانه ای برای زندگی اش دریغ نداره خیلی عالیه. تنها چیزی که باید مواظبش باشی عشقت هست عزیزم. نذار همسرت فکر کنه کمرنگ شده، روز به روز بیشتر بهش عشق بده تا بدونه که تو خودش رو دوست داری در هر شرایطی. من که می دونم تو حاضری هر شرایطی رو به خاطر با اون بودن تحمل کنی، پس عزیزم در رفتارت هم نشون بده. همیشه براش شاد باش تا اونم با انرژی کار کنه. از صمیم قلب دعا می کنم که کاری که مناسب باشه و بتونید زندگی رو باهاش بچرخونید پیدا کنه. از نذر برای بچه های بی سرپرست غافل نشو.
رها
چقدر دوستت دارم
تو چقدر خوب حرف میزنی
من چقدر با حرفات آروم میشم
سه دور خوندم چیزایی رو که بهم گفتی
ممنونم ازت
مثل یه خواهر بزرگتری
چشم
همه سعیمو میکنم خواهر گلم
فریباجون داستانت روبرامون بنویس داستانهای همه روخوندیم ولذت بردیم قطعامال شماهم همینطوره
فریبا جون خب قشنگیه داستان عاشقانه و داستان زندگی هر آدمی متفاوت از دیگریه ، یکی توی نگاه اول عاشق میشه ، یکی در انتهای داستان و بعد شروع رابطه عاشقانه .... اصلاً داستان ها رو نمیشه با هم قیاس کرد، هر کدوم جذابیت های منحصربفرد خودش رو داره، من که بی صبرانه منتظر خوندن داستان تو هستم.... ای شیطون فکر کنم با این کارت بازار گرمی هم کردیاااااا .... زود باش دست به قلم شوووو فریبا ....
Ela جان، از خوندن داستانت کلی احساس خوب پیدا کردم، یه تصویر ذهنی از کودکی و الان یه واقعیت محض در زندگی ....
برای من که واقعن داستان عاشقیت جذابیت های خاص خودش رو داشت و میدونم و ایمان دارم که این بحران ها و سختی ها رو پشت سر میزاری .
قبول دارم که بی پولی خیلی روی روابط تاثیر گذار هست و سرمنشا مشکلات زیادی میشه توی روابط امروزی ، اونم با این هزینه های بالای زندگی ، ولی باید به این فکر کنی که با توکل به خدا و اینکه به آرزوت و عشقت رسیدی، چجوری این بحران ها رو مدیریت کنی که کمترین ضربه رو بخوری.
لحظه لحظه زندگیت سرشار از نگاه پرمهر خدا
سلام صفا جون ممنون که بهم اعتماد بنفس میدی آخه صفا جون داستانم هم خیلی طولانیه هم من آخرای داستانم عاشق میشم
صفا جون من که از همین الان بی صبرانه منتظر خوندن داستانتم مطمئنم که خیلی خوبه
دوستان عزیز و همیشه همراه نوعروس، امــــروز دوباره داستان همه عزیزانی که نوشته بودن رو مرور کردم، چقدر دلم خواست و هوس کردم خودمم براتون داستان عاشقی اموو بنویسم ...
شاید این تاپیک باعث بشه بهترین حادثه زندگیمونو یه جایی برای همیشه ثبت کنیم، یه جایی به جز قلبمون ....
میخوام همین جا یه قولی بهتون بدم و اونم اینه که 150 امین نفــــری که توی این تاپیک، داستانش رو براتون مینویسه، خودم هستم.
میدونم از خوندن داستان زندگی من هم کلی لذت می برید، البته با همه چالش ها و اتفاقات منحصربفرد خودش، عشقی که ایمان دارم خـــــدای مهربونم که ردپای مهربونیش رو هر لحظه در تمام زندگیم میبینم، از قبل برای من نقشه کشیده بود، پازلی که یهو منو انداخت وسط اش .... شاید دو تا تیکه این پازل فقط خالی بود، من و عشقم ...
قطعاً زمانی که شــروع به نوشتن کنم، از عشق اول و آخــــر زندگیمم میخوام بیاد و قسمت های مربوط به خودش رو خودش براتون بنویسه ...
پس زود باشید داستان هاتون رو بنویسید تا نوبت به من برسه.
صفــــــا
چشم نیلوفر جون مرسی از دلگرمیت
چشم صفا جون تایپش کردم بیشتر چون خیلی طولانی شد خجالت کشیدم حتمأ تا فردا میزارم تو صفحه (ًٌ- ؛
آره سحر جون . البته یه کارایی هم میکنه که حرص من درمیاد حسابی...ولی چه میشه کرد...هر کاری کنم همه جا هستش..توی همه مراسم ها
ممنوم صفا جون..ایشالا که همه اونایی که با عشق کنار هم هستن همیشه خوشبخت باشن
وای صفا جون منم خیلی منتظرم که قصتو بخونم.
مرسی ملیحه جان، آره توی شهرستان های کوچیک بیشتر رسم بر اینه که از همون جا دختر بگیرن و براشون سخته بخصوص از تهران عروس بگیرن.
ولی به هر حال بعد این همه سال که خودش یک عمر زندگیه ، از اینکه در کنار هم هستید بینهایت خوشحالم و برای خوشبختی اتون دعا میکنم .
من هم داستان های شما رو خوندم که یهــــو رفتم به فکر نوشتن خاطره زندگی خودم ، ببینید با روحیه من دارید چکار میکنید شماهـــــا اااااا ....
فریبا جون مرسی عزیزم که نوشتی و حتمن فــــردا بعد از آپلود کردنش ، میخونم ...
سحرخانم گل دست به کار شود دیگه دختری .... پس شما چی ؟ نمیخوای برامون بگی چطوری قاپ عروسمون رو دزدیدن ؟
ممنونم ازت صفا جون..بهم لطف داری عزیزم..
اون دختر یکی از فامیل های نزدیک محمد بود که فوق العاده محمدو دوست داشت و البته می دونم که هنوزم داره و از بودن ما دو تا باهم داره میمیره...اون با فوضولی توی گوشی محمد شماره منو گیر میاره و مزاحم من میشه...به اسم اینکه محمد نامزدشه...محمد هم وقتی از ماجرا باخبر میشه واسه اینکه منو از خودش دور کنه حرف های اونو تصدیق میکنی و از طرفی هم با اون بدجور دعوا میکنه که چرا منو اذیت کرده( اینو بعدا فهیمدم)...که آخر هم همه حرف های اون دختر دروغ در اومد...
در مورد خانوداش هم باید بگم خانواده محمد از اول میگفتن که باید دختر از اونجا برات بیگریم وبا این موضوع که بخوان از راه دور و از یه فرهنگ دیگه دختر بگیرن کاملا مخالف بودن...موقعی که محمد باهام آشنا شد 22 سالش بود و اون موقع توانایی اینو نداشت که بخواد جلو خانوادش وایسه و از طرفی هم منو اونقدری نمی شناخت...اما بعد از 3 سال دیگه تصمیمشو گرفت و گفت حتی اگر خانوادم هم نذارن من از تو جدا نمیشم...و اینم بگم که محمد فقط خواستگاری من اومد با اینکه مامانش قبل ازاینکه موضوع منو بدونه، چند تا دختر خوب واسش انتخاب کرده بود که محمد قبول نمی کرد...به قول خودش من مال تو بودم........
چقدرررررررررررررررررررررر عالی صفا...من که بی صبرانه منتظرم...
ملیحه جون پس چقدر فامیلشون به تو حسادت میکنه. عزیزم پس باهم بودن الآنتونو جشن بگیر و نذار اونایی که بهت حسادت داشتن ودارن به خواستشون برسن و ناراحتی تو رو ببینن.
مهدیه جان داستان روان و زیبای عاشقی ات رو خوندم ، خیلی جالب بود، شاید چون شبیه این ماجرای شما رو توی نزدیک ترین افراد زندگیم دیده بودم. اینکه یک رابطه عاشقی با یک کل کل پسرونه شروع بشه ، البته برای داستان ما ، با یک کل کل دخترونه شروع شده بود .
ولی واقعاً اون زمانی که جلوی روزبه نشستی تا حقایقی رو برات روشن کنه، واقعن لحظات سختی بوده، خیلی خوب نگارش کرده بودی، میشد همزاد پنداری کرد باهات.
ولی الان خوشحالم که به روزبه یا نیمای خودت رسیدی و زندگی عاشقانه ای داری .
عاشقیتون مستدام
فریبا جان، ما دوست داریم داستانت رو بخونیم، اگر برامون بنویسی که قطعن لذت خواهیم برد. درثانی عاشق شدن و عاشقی هرگز خجالت کشیدن نداره ، زیباترین حس دنیاست عزیزم.
بقول نظامی گنجوی :
جهـــــان عشق است و دیگر رزق سازی
همه بازیست الّا عشق بازی
عشقبازی هایتان مستدام عروس خانوم های دوست داشتنی نوعروس
صفــــــا
بچه ها من داستانم خیلی طولانیه هم روم نمیشه هم احساس میکنم که براتون جذاب نباشه
ملیحه عزیزم داستانت رو چندین بار خوندم، فقط میتونم به احترام این همه تحملت بایستم.
فقط چند تا سوال :
1. من نفهمیدم قضیه اون دختر چی بود ؟ (البته اگر برای گفتنش معذوریتی نداری، بگو عزیزم )
2. محمد چرا بخاطر خانواده اش با تو ادامه نمیداد ، یه جایی از داستانت اینو گفتی ؟ (دلیل خاصی داشت ؟ )
فریبای عزیز
ممنون که حوصله کردی و خوندی. منم منتظر شنیدن ماجرای عاشقی شمام.
رهای گلم. ممنون . ولی رها خدا نکنه ادم تو این موقعیت ها گیر کنه خیلی با خودم کلنجار رفتم اصلا روم نمیشد بهش زنگ بزنم گفتم الان میگه دختره ندید بدیده رستوران نرفته. حالا من دوران دانشجویی اصلا غذای سلف رو نمیخوردم همش رستوران بودم و فست فودی. خلاصه که از اون مهلکه جون سالم به در بردم.
یکی از دوستام البته سر همین اتفاقات نامزدیش به هم خورد البته از جانب دوستم. بنده خدا با عشقش که چند سال با هم بودن و تا پای نامزدی پیش رفته بودن رفته بود پارک گوشیش از دستش میفته دولا میشه گوشیشو برداره دوستم یه اتفاق بد میفته دیگه همون شد که جواب عشقشو بده. هر چی پسره التماس کرد هرچی رفت دمه خونشون اصلا روش نشد جوابشو بده. بنده خدا خیلی اذیت شد. و کات کرد.
رها دلمون اب شد بذار داستانتو دیگه دختر
ولی واقعا ما 2 سال و اندی قبل از عقدمون با هم زندگی کردیم نفس کشیدیم رابطمون ماورای رابطه ی ساده عاشقی بود. حدو مرزی نداشت باری دوست داشتن. بازهم میگم زندگی کردیم. یادش بخیرررررر
مهدیه باورم نمیشه قضیه دوستت به خاطر یه موضوعی رابطشو کات کرده!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
ولی کات کرد دوستم و تحت هیچ شرایطی جوابش رو نداد.
************************************
هر چیز ممنوعه ای لذت بخش تر است.
**************************************
من از زندگی الانم هم خیلی راضیم حرف من این بود که زندگی ما از 2.5 قبل از عقدمون شروع شد
زندگی کردن با همدیگه قبل از ازدواج یه لذتی دیگه ای داره واقعا...نمی دونم چرا
رها جون خیلی خوشحال شدم که موجبات خنده و شادی شما رو فراهم کردم دوستم. انشالا که همیشه بخندی اونم با صدای بلند . به بلندای اسمون
صفا جون مرسی. همون جور که گفتی لحظات سختی بود داغون شدم نابود شدم خیلی فکر کردم اما تو جدال عقل و دل ، دل برنده بود. و الانم خیلی خوشحالم که به حرف دلم گوش کردم.
اما بدتر از اون این بود که باید خودمو اثبات میکردم که خدا رو شکر سربلند اومدم بیرون.
دیگه صفا جون کم و کاستی هاشو ببخشش به بزرگی خودت. من تخیلاتم قوی نیست و عین واقعیت رو نوشتم. تمام صحبتام تو گوشم دوباره بعد مدتها زمزمه شد. نمیدونی چه هیجانی داشت برام.
منتظرم ماجرای عاشق شدنت هستم.
Narges عزیز سلام و روز خوش
ما هم دوست داریم داستان عاشق شدن شما و همه نوعروس های عزیزمون رو بخونیم. خوشحالیم که در جمع نوعروس هستید.
حتماً به تاپیک های دیگه ما هم سر بزنید و در قـــــرارهای شبانه نوعروس هم شرکت کنید، ما هر شب بین ساعت 9 تا 11 شب در خصوص یک موضوع خاص گفتمان داریم و در نهایت هم بین افرادی که در بحث شرکت دارن، قرعه کشی میکنیم و جایزه میدیم.
منتظر حضور گرمت هستم.
صفا
نوعروس ها پس کجائید ؟ راضیه ؟ مینا گلی؟ رهــــا ؟ بنویسید دیگه ، ای تنبلک ها زود باشید تا تبلیغات این تاپیک رو شروع کنم ، زودتر 150 نفـــتر رو بکشونم اینجا تا خاطراتشون رو بنویسن.
اول نوعروس های گل خودمون بنویسن ....
داستان عشق من به زودی در نو عروس!!!!
البته واسه من خیلی عجیب و ریبه و شاید خیلی ها قبولش نداشته باشن.......سعی میکنم امشب بنویسم..
محمدم اجازه نوشتن داد البته با یکمی سانسور
سلام صفا جون به به چه جای با حالی من از حالا حسابی منتظرم اگه حوصلم بشه منم داستان عاشق شدنم رو مینویسم ولی خیلی طولانیه خییییییییییییییییییییییلیییی
سلام به همگی
صفا جون خسته نباشی
مرسی
خیلی موضوع جالبی هست
منم میام و خاطره عشقم رو میگم
وای من همیشه عاشق این بود داستان عاشق شدن آدما رو بشنوم
به جای رمان خوندن میام اینجا😉
وای من همیشه عاشق این بود داستان عاشق شدن آدما رو بشنوم
به جای رمان خوندن میام اینجا😉
چه موضوع جالبی :-))
پس کلی داستانهای خوندنی بزودی در همین مکان نصب میشود
وااااااااااااااااای چه موضوع جالبی.من 1 حدسهایی میزنم در مورد سورپرایز
سلام فریبا جان
محدودیت زمانی وجود ندارد تا وقتی که نفر 150 ام خاطره عاشقانه اش رو بنویسه . پیشنهاد میکنم برای اینکه زودتر پرده از سورپرایز این تاپیک بردارم دوستانتون رو به این تاپیک دعوت کنید، البته دوستانی رو که باهاشون راحتید .
سلام رهای عزیز
اشکالی نداره، اگر شما چند تا خاطره عاشق شدن دارید ، ما دوست داریم بشنویم. اگر هم میشه همه رو بصورت دنباله دار نوشت و اون موردی که از همه خاص تر و جذاب تر هست رو بیشتر بسط داد، اینکار رو هم میتونی انجام بدی.
انتخاب با خودتون هست، فقط نگارشتون ساده و جذاب باشه ، جوری که وقتی خواننده ها میخونن ، بتونن همه حس های شما رو بگیرن. اینجوری تاثیر گذارتر میشید برای مخاطب و توی اون قضیه سورپرایز کارتون راحت تره.
پیشنهاد میکنم پیش نویس اش رو توی ادیتور مثل word بنویسید و بعد اینجا کپی کنید.
من منتظرم ، زود باشید دیگه ....
ملیحه جون خب سانسور کن و بنویس ، لزومی هم نداره ریز همه ماجراهاتون رو بنویسید، حداقل چیزهایی که محمد جان دوست دارن خصوصی باقی بمونه. ولی خاطره عاشق شدن آدم ها میتونه برای همه جذاب باشه، چون هر کسی ماجراهای خاص خودش رو داره که از نظر خودش ممکنه معجزه رخ داده باشه توی زندگیش.
مینا گلی جون ، منتطر مثنوی 70 من خوندنی ات هستم.
چه موضوع جالبی صفا جون
ملیحه جان اگه محمدت دوست نداره به هیچ وجه ننویس این جزو حقوق اون هست که حریمش حفظ بشه :) ولی یک کوچولوش رو بنویس که ما هم از کنجکاوی (همون فضولی خودمون) هلاک نشیم :)))
راستی صفا جون اگه یکی چندبار عاشق شده باشه چی؟ همه اش رو توی یک داستان بنویسه یا جدا جدا؟! (خب چیکار کنم پیش میاد دیگه خخخخخخخخخ )
وای چه خوبه این لینک.
من حتما میرم داستان بلند بالای این عشقو مینویسم و حتما براتون میذارمش.
فقط یه مثنوی 70 من میشه.
:)))))))))))))
:((((((((((((((
مال من خیلی طولانیه...........
خیلی دوست دارم بیام و داستانمو بنویسم اما خیلی چیزها هست که می دونم محمد دوست نداره من در فضای مجازی بنویسم یا حتی خیلی از نزدیکانمون بدونم چون موضوعاتی هستن که بین خودمون دوتاس و اگر بخوان اونارو ننویسم اصل قضایا رو نمی تونم بگم.... و می دونم اگر بفهمه خیلی از دستم ناراحت میشه...یه زمانی بود داشتم واسه خودم می نوشتم...یه رمان که زندگی خودم از دوره آشنایی با محمد هم جز اصلی داستان بود اما هیچ وقت تمومش نکردم
منم با رها موافقم ضمنا خیلی ها به عشقشون نمیرسن.نکته بعدی اینکه اونایی که باگوشی میان تکلیف چیه
سلام به همه
روز همگیتون خوش
ملیحه و راضیه قشنگم عالی بود ایشالله خوش اشید و خندون
ملیحه جون داستان عشقتو بسیار زیبا نوشتی دوست دارم چندبار بخونمش. ایشالا عشقتون پایدار و جاودان بمونه گلم.
ملیحه جون
نیلوفر جون
سحر جون
مهتاب جون
مرسی از همه که وقت گذاشتین و داستان رو خوندین
تقدیر من هم جدایی از عشق بود
و اینکه حسرتش یه عمر به دلم موند
راضیه جان داستان عشقت خیلی پرسوز وگداز بود خیلی ناراحت شدم و گریه کردم. برای ملیحه ناراحت نشدم چون میدونستم آخرش به عشقش میرسه. ولی خب چه میشه کرد قسمته روزگاره دیگه. ایشالا آقا قاسم هم خوشبخت بشه و زن مورد علاقشو پیداکنه که تو هم آرامش خاطر پیدا کنی گلم .
راضیه عزیزم خیلی ناراحت شدم واقعا متایفم برای اینجور آدما کاش هیچ مانعی برای رسیدن به عشق وجود نداشت. دردشو کشیدم میفهمم
مهتاب جون
فریبا جون
مرسی از همدردیتون عزیزان
من تسلیم تقدیر شدم
گلایه ای هم ندارم
ملیحه قشنگم خوشحالم که بعد این همه ناراحتی و گریه و سختی به عشقت رسیدی امیدوارم و آرزو دارم که دیگه ناراحت نشی و عاشقونه بچه های ناز بیارید و زندگیتون زیباتر شه
راضیه جون خیلی ناراحت شدم نمیدونم چرا روزگار بعضی وقتها با آدما یار نیست .
نمیدونم باید چی بگم اما فقط آرزو میکنم که خوشبخت بشی عزیزم
وااااااااااای ملیحه جون داستانت خیلی قشنگ بود امیدوارم که همیشه در کنار هم خوشبخت باشین بنظرم در آینده بچه هاتون خیلی به عشق پدر و مادشون افتخار میکنن
راضیه داستان عشقت خیییییلی قشنگ بود تحت تاثیرقرارگرفتم اشک ازچشمام جاری شد
بچه ها کی میخواین بیاین بنویسین؟
صفا جونم یادت باشه من از همه زرنگ تر بودما...اومدم نوشتم...
راضیه اشکمو دراوردی دختر
اه لعنت به بعضی چیزا...به مخالفت های الکی.........کاش به هم رسیده بودین...مطمئنا خوشبخت میشدین..
ای خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
داستان عشقتون قشنگ بودملیحه جونم ایشالا عشقتون همیشه پابرجاباشه اونجایی که گفتی رفتم دنبالش پیداش کردم یاد اهنگ تقدیرشادمهرافتادم.اقامحمدشمایه عاشق واقعی بوده چون خیلی ازپسرای این دوره زمونه فقط دنبال عیش زودگذرهستن ولی اون بهت ثابت کرده که میخواد مال خودش باشی برای همیشه
فرزانه عزیزم ممنونم که وقت گذاشتی خوندی...قربونت برم...سختی های زیادی بود که خیلی هاش اینجا گفته نشد...لحظه هایی که به اندازه صد سال می گذشت...بازم ممنونم ازت
ملیحه جون واقعا زیبا یود
شما از اول قسمت هم بودین و خدا تحت هر شرایطی شما رو به هم میرسوند ایشالا که همیشه همین طور عاشق و در کنار هم زندگی کنین
حالا داستان من دقیقا برعکس شماست ملیحه
اگه حوصله تایپکردن داشتم حتما مینویسم
رویا جون ممنونم که وقت گذاشتی و خوندی عزیزم...ایشالا همه عاشقا به م برسن و کنار هم باشن. عزیزم بنویس تنبلی نکن .باور کن من سر کار اومدم خسته بودم الانم دارم بیهوش میشم اما نوشتمش...تو هم بنویس... همه دوستان بنویسن...من عاشق خوندن این جور داستانا هستم
♥
ملیحه جون عالی بود عزیزم
عالی
انشالله به پای هم پیر بشین
♥
راضیه جونم مرسی عزیزم...مرسیییییییییییییی
عزیزم اگه نوشتن خاطراتت اذیتت نمیکنه بنوس تو هم...منتظرم
شادی جونم مرسی عزیز دلم...خودم موقع نوشتن جند دفعه گریه کردم..سخت بودن یادآوری خیلی چیزا اما نوشتم...ممنونم که خوندی عزیزم
ملیحه جون چه داستان جالبی ایشالله عشقتون تا آخر عمرتون پایدار باشه عزیزم خیلی زودم مشکلتون حل بشه عزیزم
چقدر قشنگ تعریف کردی عزیزم من اصلا قصه گوی خوبی نیستم
(3)
رسیدیم به زمستون همون سال...یه همایشی بود و من و چند تا از دوستام واسه این همایش رفته بودیم...شب اولی که اونحا بودم یه نفر بهم پیام داد که دست از سر نامزد من بردار!!!! من خیلی متعجب شده بودم و نمی تونستم بفهمم قضیه چیه! پرسیدم ازش کی هستی و منظورت چیه؟ جواب های سر بالا می داد و اخرش کار رسید به کسی که من دوسش داشتم و ازم فراری بود. دومین شوک عصبی بود که توی اون مدت بهم وارد میشد..فردای اون روز، اول وقت با گوشی یکی از دوستام زنگ زدم به خودشو ازش توضیح خواستم..یه جوری سر و ته قضیه رو جمع و جور کرد اما راستشو بهم نگفت...البته من همیشه حرفشو باور می کردم و میکنم چون به نظرم نمی تونه دروغ بگه...اون روز هم واسه اینکه کار بیخ پیدا نکنه بهم اینطوری گفت که یکی از اعضای خانوادش بوده که می خواسته اذیت کنه و منم کلی شاکی شدم که این چه کاریه...یکم بعدش همون شماره دوباره بهم اس داد که فکر نمی کردم اینقدر زود چوقولی کنی!!! دیگه داشتم دیوونه می شدم. توی شهر غریب حالم بد شد... نمی تونستم خودمو کنترل کنم و کلا سفر کوفتم شد...با تلفن کارتی زنگ زدم به همون شماره و گفتم این کارا چیه؟؟؟؟؟؟ حرف هایی بهم زد که نمی تونستم هضم کنم..گفت من دختر....فلانی هستم و ما با هم نامزد هستیم..خانواده هامون هر دو طرف راضی هستن و منتظرن من درسم تموم بشه...اینقدر عصبی و دل شکسته شده بودم که نمی تونستم باور کنم...به خودم همش می گفتم محمد بهم دروغ نمیگه...این قضیه کش پیدا کرد...من برگشتم شهر محل تحصیلم...اونجا محمد خودش بهم زنگ زد...گفت: حرف های اون دختر درسته...انگار یه تفنگ جلوم بود و بهم تیر خلاص زدن...نمی تونم وصف کنم که چطور گریه میکردم..گریه نبود زار می زدم.........همه چی واسم تموم شده بود...زندگی عشق و همه چی......یادمه اون شب تا فردا عصرش فقط گریه کردم...
این وسط اون دختر خودشو بهم نزدیک کرد...منم فقط واسه اینکه بتونم از محمد خبر داشته باشم باهاش حرف میزدم با اینکه با تمام وجود ازش متنفر بودم..با تمام خودخواهی میگفت تو نباید محمد دوست داشته باشی و اون حق منه...منم از همه جا بی خبر واسه اینکه این دختر برگرده پیش محمد به دروغ گفتم که دیگه دوستش ندارم..آخه واسه من این شرطو گذاشت وگرنه پیش محمد برنمی گشت و من فکر می کردم محمد به خاطر نبود اون خیلی ناراحته...........نگو که همه چی.....................................
حرف های اون دختر بدجور حالمو بد میکرد. آدمی بود که کلا می خواست حرص منو دربیاره...خوب هم می تونست این کارو کنه چون نقطه ضعف من محمد بود.....یه روزی دیدم اینطور نمیشه و کلا دیگه جوابشو ندادم و دیگه هم نمی تونستم از محمد خبر داشته باشم چون محمد هم خطشو عوض کرده بوده و دیگر هیچ.................
خیلی آزرده خاطر بودم...روزها و شب هام با گریه سر می شد...یه وبلاگ درست کرده بودم و فقط از محمد توش می نوشتم..از اینکه خیلی دوسش دارم و چقدر دلم براش تنگ شده...توی وبلاگ اتفاقات هر روزو واسش می نوشتم اما نمی دونستم می خونه یا نه.........روز ها می گذشت و حال من همین بود تا اینکه بالاخره یه بار دیگه دلمو زدم به دریا........
(2)
حرف دلمو بهش زدم..اونم یه وابستگی بهم داشت.بهم گفت احساست قشنگه و من حرفی نمی تونم بهش بزنم. وای خیلی خوشحال شدم که فکر بدی نکرد..رابطمون بیشتر شده بود. دائما به هم پیام میدادیم. حتی یه روز کامل بیوگرافی همو گرفتیم. هر روز خودمو وابسته تر بهش می دیدم.آخه من قبل از اون هیچ ارتباط اینطوری نداشتم. کلا خوشم نمی اومد و از طرفی هم از پدرم می ترسیدم. اما وجودش واسه من خیلی با ارزش شده بود. دلم می خواست باهاش تلفنی صحبت کنم..بهش گفتم و اونم تمایل نشون داد. اما مشکل اونجا بود که تا اون موقع چون از موبایل خوشش نمی اومد هیچ وقت موبایل برنمی داشت. اما خب بهش گفتم نمی تونم اینطوری.دوست دارم صداتو بشنوم. یه جورایی از پیام دادن و انتظار کشیدن خسته شده بودم. قول داد که در اسرع وقت زنگ بزنه و گوشی هم بخره.. یه تاریخی مشخص کرد که زنگ بزنه اما اون روز زنگ نزد..چقدر منتظر موندم اما نزد....چقدر دلم گرفته بود. احساس پوچی می کردم..تا حالا خودمو اینقدر به کسی وابسته ندیده بود....
فردا اون روز موعود رسید. از صبح گوشیم پیشم بود و به اندازه 5 دقیقه رفته بودم طبقه پایین خوابگاه که شامو بگیرم، درست همون موقع زنگ زد! دوستم همچین از پله ها می دوید و می اومد پایین که نزدیک بود بیافته....سریع آورد گوشیو رسوند به من که قطع نشه.......وای وقتی پیش شماره شهرشونو دیدم انگار دنیارو بهم داده بودن...ساعت 7 عصر.....
با یه ترسی جواب دادم....چقدر صداش قشنگ بود...چقدر آروم بود....صداش می لرزید...منم نفس نفس می زدم...حرف از اینجا شروع شد که چرا نفس نفس می زنی و................
به اندازه یک ساعت با هم حرف زدیم...اون روز شد روز عشق من...هنوزم هست و هر سال به عنوان سالگرد آشناییمون برام با ارزشه...خیلی هم بهش نزدیکیم الان...یکم دیگس!!!!
بعد یه مدت کوتاه گوشی هم خرید...از اینکه به خاطر من گوشی تهیه کرده بود خوشحال بودم...اولین تجربه جفتمون بود و واسمون خیلی هیجان انگیز شده بود.من خیلی خیلی وابسته شده بودم...جوری که اگه خبری ازش نبود گریه میکردم..اون طفلی هم چون اصلا از موبایل خوشش نمی اومد نمی تونست زیاد دستش بگیره و همون اندازه هم به خاطر من بود....
روز ها و ماه ها گذشت...من هر روز وابسته تر می شدم..می تونستم حس کنم که اونم مثل من وابسته شده اما زیاد به زبون نمی آورد....
یه روز ازش خبری نبود..رفتم همون سایت..دیدم یه پیام بلند بالا گذاشته که ما نمی تونیم با هم باشیم و من دیدم تو خیلی داری وابسته میشی و به خودت ضربه می زنی و من اینو نمیخوام...
انگار دنیاد رو سرم خراب شد...پای سیستم فقط گریه میکردم...زبونم بند اومده بود...نمی دونستم یهو چی شد.........هر چی به گوشی اس می دادم و زنگ میزدم جوابمو نمی داد...چندین بار حالم بد شده و کارم کشید به بیمارستان...فقط می خواستم دلیلشو بدونم لااقل...حسرت خیلی چیزا فکر می کردم به دلم می مونه..یکیش هم دیدنش بود...
این داستان همینطوری ادامه پیدار کرد...هر کاری می کردم که بتونم برشگردونم پیش خودم نمی تونستم...راضی نمی شد...گاهی خودش یه سراغی ازم میگرفت گاهی هم وقتی من زنگ می زدم جواب میداد...هر دفعه هم ازش می پرسیدم که چرا نمی خوای با هم باشیم جوابی بهم نمیداد......بدترین روزهای عمرمو گذروندم..خیلی بد...یادمه دوستام بیشتر وقتا که بیرون می رفتن من نمی رفتم..تک و تنها می موندم توی خوابگاه...کارم شده بود غصه و گریه........
ملیحه جون وای چه داستان جالبی بود
خیلی خوشم اومد از لحن تعریف کردنت
وای اشک تو چشمام جمع شد خوندم یاد اشک ریختن هایی خودم افتادم
ولی اینکه الان باهم هستید خیلی خوشحالم خیلییییییییییییییییییییی
بوس بوس انشالا همیشه سالم و سلامت باشید در کنار هم وسالهای سال خوشبخت باشید و لبتون خندون
داستان عشق من و محمدم....(1)
ترم سه دانشگاه بودم..کلا اهل زیاد درس خوندن نبودم و همه امتحانامو می ذاشتم واسه شب امتحان، اون شب هم یا معمولا نمیخوندم یا می خوابیدم.همه دوستام ازم شاکی بودن که تو نه می خونی نه تقلب می کنی چطور نمره هات همیشه از همه بالاتره؟ منم می گفتم هوش من زیاده اما شماها نه. شب امتحان تاریخ بود.یه درس کاملا مزخرف.اصلا حوصله خوندنشو نداشتم.ساعت طرفای 2 شب بود، خوابم نمی اومد، رفتم سایت خوابگاهمون، دیدم سیستم ها هنوز روشنه و چند نفر نشستن. منم رفتم پای یه سیستم.همه چی از اینجا شروع شد. عضو یه سایت دوستی بودم اون موقع ها، گفتم بذار ببینم صفحه ام چه خبر. رفتم دیدم زیاد خبری نیست و از لیست دوستام فقط یه نفر آنلاین که اصلا نمی شناختمش.حتی یادم نمی اومد که کی همدیگرو ادد کرده بودیم.حوصله ام سر رفته بود و دکمه گفتگو رو زدم. شروع کردم به صحبت، یکم که گذشت عکسش توجهمو به خودش جلب کرد.حس کردم چهره اش آشناست و همچنین خیلی از قیافش خوشم اومد.هر چی فکر کردم که کجا دیدمش یادم نیومد.اما بعد از اینکه با هم حرف زدیم به خودم گفتم عجب آدم بی خودی بودا، چقدر مغرور و از خود راضی! از اونجایی که کلا با آدمای مغرور آبم توی یه جوب نمی ره کنجکاو شدم رفتم توی پروفایلش، جاهای مختلف که مطلب میذاشتو می خوندم، عکساشو کامل می دیدم، یه جورایی کنترلش میکردم! کم کم نمی دونم چطور شد که از حرفاش خوشم اومد. واسه هم پیام میذاشتیم و اگه یه روز می رفتم و می دیدم پیام نذاشته کلی غصه دار می شدم. یه مدت که گذشت یه حسی داشتم.خودمم گیج بودم.آخه تازه بود، ته دلت یه جوری می شد وقتی بهش فکر می کردی.می ترسیدم بهش در این مورد حرفی بزنم.آخه به خودم میگفتم که چی؟ بهش بگم چقدر ضایع میشم و فکر میکنه من چه منظوری دارم.خیلی با خودم کلانجار رفتم..البته فکر کنم از لا به لای حرفام یه چیزایی فهمیده بود. یه شب دلمو زدم به دریا و حرفمو زدم، آخه من کلا این مدلی هستم..نمیذارم حرفی یا کاری توی دلم بمونه چون معتقدم اگه اون کارو انجام ندم یا اون حرفو نزنم بعدا پشیمون میشم و از همه کارایی که تا حالا انجام دادم خوشحالم.
وای خیلی خوبه منم امشب میرم خونه تا با همسرجان داستان عشقمون رو بنویسم که هم ثبت شده داشته باشیم هم اینجا با عروس گلی های عزیز درمیون بزاریم :)
راضیه جونی داستان زیبات رو خوندم دلم کنده شد خیلی گریه کردم الانم دارم گریه میکنم فقط پیش خودم میگم آخه خدایا چرااااا؟؟؟؟؟
راضیه چقدر سخته
فقط از خدا میخوام که حداقل بتونی این مساله رو فراموش کنی که عذاب نکشی
خیلی دوستت دارم بوس بوس
راضیه عزیزم، من الان خاطره عشقت رو خوندم، چشمام پر از اشکه ... فقط همین ... نمیدونم چی بگم ؟ بگم حکمتی داشته ! خدا داند و بس ...
ممنونم نیلوفر جونم که وقت گذاشتی و خوندی...من از الو حس اطمینان خاصی به محمد داشتم و همین چیزا بود که نمیذاشت ازش دل بکنم...واقعا درموردش درست گفتی عزیزم... بازم ممنونم
ملیحه ی عزیز داستانت رو خوندم، واقعا قشنگ نوشته بودی و واقعا برای تو یک معجزه اتفاق افتاده. عزیزم این معجزه یک نشونه است که تو بدونی چقدر عشق تو و محمدت ارزشمنده و باید به هر سختی ای که شده حفظش کنی و نذاری مشکلات روزگار خدای نکرده تحت تاثیر قرارش بده. همینطور محمدت هم باید قدر این عشق رو تا ابد بدونه. شادترین باشی عزیزم
راضیه ی نازنینم تا حد بسیار کمی درکت می کنم چون منم هم یک تجربه ی ناکامی از عشق رو داشتم. اما خب به اندازه ی تو سختی نکشیدم. عزیزم همین که اینقدر زن خوبی هستی و به همسرت وفاداری نشون می ده چقدر قلبت پاکه و تو لیاقت بهترین ها رو داری. اگه سرنوشت حق تو رو بهت نداده، تو می تونی با شاد زندگی کردن و دوست داشتتن خودت این حق رو به دست بیاری. عزیزم سعی کن غم نخوری و از اینکه اینقدر زن بزرگی هستی شاد باش
خواه شمیکنم گلم.مگه میشه ادم داستان ب این جذابی رو نخونه خخخخ
ملیحه جون از اینکه به عشقت رسیدی خیلی خیلی خوشحالم
امیدوارم که همیشه کنار هم خوب و خوش باشین عزیزم
تقدیر من هم جدایی از عشق بود
من داستان مایحه جون رو خوندم واااااااااااااای چ کارایی تو نکردی با چ جراتی پاشودی رفتی شهرشون.
واقعا جالب بود خیلی سختی کشیدی ااااا
ولی خداروشکر بهم رسیدین.راستی نگفتی اون دختره کی بود چ نسبتی با همسرت داشت؟
انشالله در کنار همسرت همیشه شاد و سلامت باشید.
وای راضیه جون چ سرنوشتی برات رقم خورد.خیلی ناراحت شدم عزیزم.واقعا چقد ناحقی در تو شد.ادم هرگز نمیتونه پدرومادرشو ببخشه وقتی اینجور در حق ادم ظلم میکنن.ولی چقد اون ادم خوب وبده ک تا الان رو حرفش مونده.دلم کباب شد راضیه جون
واقعا ادم دلش میخواد از خدا بپرسه این چ حکمتیه هر چند فضولی تو کار خداس
هنوز تو فکر روزگارم چ کارا ک با ادم نمیکنه
آره شادی جونم من خیلی کله خرابم و هرکاری واسه عشقم میکنم...مرسی عزیزم که داستتانمو خوندی...نسبت اون دختر هم جز سانسورها بود عزیزم...
بنظرم چیزی که عشق شماروپایدارنگه داشته نحوه اشنایی نیست بلکه شش سال اشناییه که به امیدوصال سرشده والان اینقدشیرینه نوش جونت دوستم.
آره عزیزم دقیقا زمانش خیلی تاثیر داشت و اینکه خیلی اتفاقات افتاد که ما فهمیدیم واسه همدیگه هستیم
بچه ها دیرز موقع نوشتن چندین بار گریه کردم..یاد سختی هایی سرمون اومد می افتادم اشک می ریخت...حتی یه لحظه هم نمی تونم تصور کنم بدون محمد باشم...و اینکه خودم هم باورم نمی شد که از یه آشنایی ساده در فضای مجازی همچین عشقی به وجود بیاد...شاید دلیل اینکه من زود با بچه های یه مجموعه مجازی انس می گیریم همین باشه که خاطره خوشی از این فضا توی ذهنم مونده......
منتظر داستان های همتون هستم
زود باشید دیگه
راضیه حتی فکر کردن به اینکه نمی تونستم کنار محمد باشم دیوونم میکنه و واقعا این صبر تو قابل تقدیره. اینکه این همه عشقو توی قلت دفن کردی و نتونستی دم بزنی خیلی جسارت و توانایی می خواد...فقط می تونم بگم عزیز دلم خدا حکمتی داشته...مطمئنا تو خودت بهتر از من این حرفو قبول داری...از خدا می خوام مشکلات زندگی الانتو حل کنه و لااقل بتونی طعم یه زندگی خوبو بچشی
سحر جون ممنونم عزیزم...خیلی خوشحالم که طرز نوشتنم خوشت اومده...پایان ما به قول معروف happy ending بود خداروشکر
مهتاب عزیز مرسی...تو هم کنار همسرت خوشبخت باشی ایشالا
مرسی فریبا جون...ازت خیلی ممنونم عزیزم..ایشالا که همینطور که تو میگی باشه
رها جون مممنونم که خوندی...امیدوارم که همیشه بتونیم قدر عشقمون رو بدونیم..هر دو و امیداوارم که تو و همسرت هم خوشبخت باشی
صفا جون مال منو نخوندی؟ :(
صفا جون
یک دنیا محبت کردی عزیزم
وقت گذاشتی و داستان رو خوندی
خودم هم نمیدونم حکمت خدا بوده یا نه؟
ولی هر چه که هست تسلیم اراده خود خدا هستم
اسرار ازل را نه تو دانی و نه من
رها جونم
مرسی عزیزم که داستان رو خوندی
رها نمیشه غصه نخورد
خیلی سخته
ولی بازم راضیم به رضای خدا
شادی یکتا جون
مرسی که داستان رو خوندی عزیزم
فراموش که نمیشه عزیزم
اگر فراموش میشد توی این 12 سال فراموش میکردم
هر چه بیشتر میگذره درد و عذابش بیشتر میشه
فقط از خدا میخوام بهم صبر بده
صفا جون ازم خواست که دلیل مخالفت خانواده ام رو بنویسم
قاسم پسر پسر عموی من بود
اختلافات خانوادگی که توی هر فامیلی هست راه رو برای مخالفت پدر باز کرد
البته اختلافات به گونه ای نبود که مانع از وصلت ما بشه
ولی خب بهانه خوبی برای مخالفت بود
از طرفی هم قاسم وضعیت مالی خیلی خوبی داشت
اهل تفریح و گردش و خرید و مسافرت خارج از کشور و بریز و بپاش و مهمانی بود
پدر میگفت قاسم نمیتونه مرد زندگی باشه
متاسفانه مادر هم در این زمینه پشت پدر رو محکم گرفت
کاش اگر مادر یک ذره هوای منو بیشتر داشت الان این پست رو از خونه قاسم واستون میفرستادم
قاسم همچنان یه مرد موفق تو زندگی و کار هست
الان بعد از 12 سال دوری از هم مادر متوجه شده که چه اشتباهی در مورد این پسر کردن
دلایل مخالفت خانوادم خیلی ساده و بی اهمیت بود
کاش کمی منطقی تر فکر میکردن
خیلی سخته بدونی قاسم 17 آبان روز تولدت رو فراموش نکرده
هر سال هدیه میخره و کنار میزاره
چون اینا رو میدونم دارم عذابم میکشم
اینکه بگم دوسش ندارم دروغ گفتم
این که بگم بهش فکر نمیکنم دروغ گفتم
این که بگم دلم واسش تنگ نشده دروغ گفتم
ولی خب راهی جز تحمل ندارم
ادامه ی داستان
خلاصه بعد از شیش ماه بررسی شرایط جواب مثبتمو اعلام کردم خوشحالیه اون هنوزم تو ذهنمه.هنوزم وقتی نگام میکنه همون ذوق تو چشماشه.من فک میکردم همه ی رابطه ها اوایلش قشنگه و بعد عادی میشه ولی الان بعد از گذشت 6 سال نه تنها عادی نشده که قشنگتر و پررنگ تر شده.اون موقع دانشجوی کارشناسی بود بلافاصله منو تشویق کرد به خوندن واسه کنکور کارشناسی و هنوزم باورم نمیشه تو 10 روز چنتا کتاب خوندم و همون سال قبول شدم و کل چهار ترم کارشناسی خودش منو میرسوند دانشگاه و من شاگرد اول کلاسمون شدم انگیزه ای که بهم میداد باورنکردنی بود.دوس ندارم اتفاقای بدی که بعدش واسمون افتاد رو بگم ولی متاسفانه یه آدم حسود کل برنامه ی مارو بهم ریخت قرار بود بعد درسم قضیه ی ازدواجمون رو مطرح کنیم ولی قبلش اون آدم رفت و کلی پیش خونواده ی امید برام صفحه گذاشت و منو پیش اونا کلا نابود کرد.خونواده ش خیلی بد متوجه ی این دوستی شدن و ازونجایی که خونواده ی مذهبی هستن و پدرشون از آدمای سرشناس اصلا این مساله دوستی براشون قابل هضم نبود چه برسه اون حرفایی که پشت سرم زده شده...روزای سختیو گذروندیم به هر طریقی خواستن جدامون کنن حتی به جایی رسیدم که خودم تصمیم گرفتم ترکش کنم مشاوره رفتیم خیلی حرف زدیم و من حس کردم به صلاح هردومونه که جداشیم 3 روز لب به هیچی نزدم نه که نخوام نمی تونستم اونقدر عشق اون تو وجودم ریشه کرده بود که هرجا رو نگاه میکردم یادگاریای اونو میدیدم.روز سوم طاقت نیاوردم رفتم پیش دکتر مشاورم اونم زنگ زد بهم و اومد اونجا بعدش قبل اینکه نوبتمون بشه پاشدیم و رفتیم بیرون و هردومون کلی تو ماشین گریه کردیم نه من میتونستم طاقت بیارم نه اون.بالاخره تصمیممونو گرفتیم که باهم بمونیم و مبارزه کنیم و ثابت کنیم که عشقمون واقعیه.به جای قهر و مخالفت و بهونه گیری راه درستو بریم.دوباره این پیوند محکمتر از قبل ادامه پیدا کرد.درس هردومون تموم شده بود و امید که میدونست توی خونواده ش درس اهمیت زیادی داره(تو خونوادشون باباش و خواهراش همشون دکترن) گفت بیا باهم درس بخونیم و ارشد قبول شیم.گفت این یه قدم مثبته هم از دید خونواده هم برای خودمون و خوندیم.البته اگه اصرارای اون نبود من تنبل اصلا نمیخوندم و هردو با رتبه ی عالی دانشگاه سراسری قبول شدیم.هنو م باورم نمیشه با رتبه ی 27 قبول شدم.کاملا حق با اون بود باباش که از مخالفای سرسخت ما بود کم کم یخش آب شد امید هم تو تمام این مدت ذره ای از احترامش به خونواده ش کم نشد و همیشه به منم انگیزه میداد.الان ترم 4 ارشد هستم و تو این دو سال تا به امروز 3 بار تصمیم گرفته شد که بیان خواستگاری ولی هربار یه چیزی مانع شد و همچنان هم مادرش به خاطر اختلاف سنمون ناراضیه.تا حالا چند دست لباس برای مراسم خریدم و هربار به دلایلی کنسل شد واقعا دیگه صبرمون تموم شده.فک کنین هربار کلی فکرای قشنگ و بعدش همه چی خراب شه.خداروشکر امید تو همه ی شرایط حمایتم کرده و اونقدر بهش دلگرمم که هیچوقت حتی یه بارم حس نکردم که ازم کوچیکتره.البته هیچکس باور نمیکنه من بزرگترم آخه هم اون بزرگتر از سنش نشون میده و هم من خیلی کوچیکتر(اعتماد به نفسو دارین) آخرین بار پدرش بهم زنگ زد و کلی حرفای امیدوارکننده بهم زد و گفت اگه همه آدمای اطرافتون هم باهاتون مخالفن شما پشت هم وایسین و خودتونو به همه ثابت کنین.گفت اگه با احساس همو انتخاب کردین با عقل زندگی کنین.خلاصه که هنوزم تاریخ دقیقی معلوم نشده و من دیگه صبر ندارممممم.خداروشکر از نظر کاری و مالی هم مشکلی نداریم فعلا فقط رضایت مادرشون موندههههه.دعا کنین برامون منم واسه همه ی جوونا دعا میکنم که عشق واقعی رو تجربه کنن عشقی که باعث پیشرفتشونه نه تخریب.ببخشید طولانی شد باور کنین خلاصه کردن 6 سال تو چند صفحه خیلی سخت بود..
هیچوقت نفهمیدم دقیقا از کی عاشقش شدم.اون ذره ذره منو تو عشق خودش غرق کرد.امید از فامیلای شوهرخواهرم بود قبلا دیده بودمش یه پسر مودب و باشخصیت و محترم دوست داشتنی.من اینجوری شناخته بودمش.آشنایی من با امید ینی اولین دیدارمون سال 86 بود ینی اولین روزی که دیدمش.اون موقع پشت کنکوری بود یه پسر جوون دوس داشتنی و مودب و خوش خنده.دوسال گذشت و من دیگه ندیدمش تا تابستون سال 88.من اون موقع کاردانی داشتم شوهرخواهرم ازم خواست تا توی کارای حسابداری شرکتش بهش کمک کنم منم با اینکه حوصله ی کار کردن نداشتم ولی به اصرار اونا که آدم مورد اطمینان نمیتونن پیدا کنن قبول کردم.چند وقتی نگذشت که دیدم امید هم برای اینکه به شوهرخواهرم تو کاراش کمک کنه میاد اونجا.البته بعدا فهمیدم که بخاطر من میومده.من از دیدنش خوشحال شدم چون پسر خیلی بانمکی بود و همیشه منو میخندوند.حتی یه لحظه هم فک نکردم که یه روز بشه عشق زندگیم.در عوض اون خیلی به من توجه میکرد و همیشه حواسش به من بود کم کم من متوجه ی رفتارش شدم و راستش شیطنتم هم گل کرد.گفتم ببینم درست فهمیدم یا نه.حالا دیگه هربار که سرمو بلند میکردم میدیدم نگاهش به منه منم با لبخند جواب نگاهشومیدادم.یه روز به بهونه ی کار شمارمو از شوهرخواهرم گرفت.یه بارم زنگ زد و راجع به کار یه چیزایی ازم پرسید و قطع کرد.بعدش اس دادنش شروع شد البته اس ام اسای متنی زیبا.یجورایی می خواست با اس دادن نزدیک تر بشه.منم فقط میخوندم و جوابی نمی دادم.تو اون فاصله ما با اون و همکارا و خواهرم و شوهرش چندباری بیرون واسه شام رفتیم.تمام مدت حواسش به من بود اونقدر که همه متوجه شده بودن.منم با خودم میگفتم پس چرا نمیگه.تا اینکه یه روز زنگ زد و گفت میخوام راجع به مسئله ی مهمی باهاتون حرف بزنم اگه میشه شام بریم بیرون تا راحت حرف بزنیم منم که فک کردم دیگه میخواد حرف بزنه پاشدم رفتم هنوز یادم نمیره اون روز بارونیو.جالبه بدونین که اون روز خبری از هیچ پیشنهادی نبود ینی نتونست بگه و الکی بحث کاری پیش کشید و تموم.منم همش میگفتم همینو میخواستین بگین و میخندیدم اونم خنده ش گرفته بود می گفت بله دیگه.ولی نگفت که نگفت.واسه اینکه خلاصه ش کنم کلی روز گذشت و کم کم ما با اس ام اس با هم بیشتر در ارتباط بودیم ولی در حد دوست و اون هنوز بهم میگفت شما.بعد کم کم تبدیل به تماس گرفتن شد و صمیمی تر شدیم دیگه با هم دوتایی قرار میذاشتیم و حرفای دوستانه میزدیم من اصلا توقع نداشتم که رابطه مون جدی بشه فکرشم نمی کردم چون یه مشکلی این وسط بود که تو ذهنم باعث شده بود بهش به عنوان دوستی هدفدار نگاه نکنم آخه اون ازم دوسال کوچیکتر بود! گذشت و گذشت تا اینکه یه شب خیلی حرفامون طولانی شد شاید طولانی ترین صحبتامون تا به امروز بود تا نزدیکای صبح.همون شب بود که راجع به حسش به من و علاقه ش گفت و اینکه خیلی وقته که به من به صورت جدی فک میکنه و اگه عنوان نکرده بخاطر این بوده که می ترسیده همین دوستی ساده رو هم از دست بده.من اون شب بهش جوابی ندادم و ازش فرصت خواستم تا فک کنم و واقعا شوکه شده بودم.امید همه ی فاکتورایی که من میخواستمو داشت ولی چرا هیچوقت اینطوری بهش فک نکرده بودم تنها دلیلش سنمون بود.من خیلی از دوستیمون راضی بودم و هیچ چیزی وجود نداشت که منو مردد کنه.
سلام صباجون داستان زندگیت روخوندم.عزیزم من خودم یکسال ویک هفته ازشوهرم بزرگترم شوهرم تواین قضیه خیلی خوبه وماباهم مشکلی نداریم ولی مردم ول کن نیستن هرچندازحسادتشونه تازه ازدواج ماسنتی بود
صبا جون ممنون که قصه قشنگتو برامون نوشتی خیلی جالب بود ایشالله به زودی عروس خوشگل آقا امید میشی عزیزم منم از همسرم بزرگترم خدا رو شکر مشکلی هم در این مورد ندارم چون هم مادرشوهرم از پدرشوهرم بزرگتره هم مادرم از پدرم انگار دیگه داره مد میشه منم اوایل بخاطر سنمون مخالف بودم اما الان تو فامیلمون چند تا زوج داریم که زنا بزرگترن مهم عشق بین دو نفره نه سن و سال. ایشالله خوشبخت بشین عزیزم
افرین بهت عروس خانم که باسعی وسخت درس خوندن ثابت کردی اونا بایدلیاقت توروداشته باشن.اقا امیدهم معلومه واقعا دوست داره چون خودش اصرارداشته برای اشنایی باشما.ایشالاکه به هم میرسین وچشم اون حسودخبرچین هم چهارتامیشه
صبا جان انشالا که به زئوی بیای و بگی که تاریخ خواستگاری ونامزدیت مشخص شده.
عشقتون پاینده.
مهدیه جون خدا واسه هیشکی نیاره.بنده خدا دوستت حق داشته.چقد ناراحت کننده بوده برای خودش واقعا.
امشب از ساعت 11.30 تا حالا نشستم و تک تک داستانا و نظرات بقیه رو خوندم.چقدر جالب و دوست داشتنی.امشب هم بغض کردم هم خندیدم و هم قلبم به طپش افتاد.ملیحه جان راضیه جان مهدیه جان و الهه جان ممنون از این که نوشتین لذت بردم.ملیحه رو بخاطر جسارتش تحسین میکنم.راضیه رو بخاطر صبرش و آرزو میکنم تا عشقش هم ازدواج موفقی داشته باشه تا کم کم این حس عذاب وجدان که طرف بخاطر من مونده رفع بشه و آرامش بیاد تو زندگیش.مهدیه جان انشالله خوشبخت باشین و اینکه به موقع خوب با دست پس میزدی و با پا پیش میکشیدی.الهه ی عزیزم انشالله مشکلات شما هم بزودی حل بشه و همه ی رویاهات به حقیقت تبدیل بشن و بازم مث بچگیات قند تو دلت آب بشه.
ملیحه جون من هنوز تو کف اون راننده م که کلا گیر داد که آدرسو پیدا کنه.خیلیییی آدم باحالی بوده.سرش درد میکرده واسه ماجراجویی.دستش درد نکنه واقعا دوتا عاشقو بهم رسوند.
من تا همین الان داشتم ماجرامو مینوشتم چقد سخت بود خلاصه کردن اون همه اتفاق تو چند صفحه.فردا پستش میکنم دوستای خوبم.
صبا جون منتظر خوندن داستان عاشقیت هستم عزیزم
بیا زودتر پست کن بخونمش دیگه
مرسی صفا جونی
منم منتظرم داستان قشنگتونو بخونم
صبا جون بهت تبریک میگم بابت این عشقی که داری امیدوارم روز به روز پیوند قلبیتون محکم تر بشه،به زودی خبر ازدواجتون رو بشنوم.
بوس بوس
فریباجون قصه عاشقی شما هم قشنگ و خوندنی بود ممنون که برامون نوشتی من چون قصه عاشقی طولانی نداشتم این داستانها برام جالبه ایشالله به زودی مشکلت حل میشه و در کنار عشقت خوشبخت زندگی می کنی عزیزم
ممنونم صفا جون که داستانمو خوندی و ممنونم از دلگرمیتون. آره واقعا همینطوره و سن ملاک قطعی نیس واقعا. منم امیدوارم که بتونن مارو درک کنن و زودتر منو از این انتظار دربیارن.ممنونم از آرزوی خوبتون
ممنونم ملیحه جونم. همیشه عاشق باشی و خوشبخت عزیزم
سلام صبا جون داستانتو خوندم واقعأ خیلی خوب بود و خیلی عاقلانه با هم پیش میرین و مطمئن باش که هیچ وقت به بن بست نمیخورین .
انشاا... خبر ازدواجتونو بزودی بهمون میگی و اون حسودم حالش جا میاد عزیزم اگه قابل باشم حسابی براتون دعا میکنم
صبا جون خوندم قصه عاشقیتو
عزیییزم
انشالا به عشقت برسی و همیشه خوشبخت باشین کنار هم
منم خیلی دوس دارم داستان آشناییمو با همسرم آرش بنویسم، ولی یکم طولانیه، ما ۳ سالآشنایی قبل از ازدواج داشتیم، دو سال و شش ماه هم عقد موندیم، الان نه ماهه که خونه خودمونیم، حتما یه روز وقت میذارم و واستون تعریف میکنم
خدا از دهنت بشنوه مهدیه جونم مرسی که داستانمو خوندی عزیزم.انشالله همیشه عشق تو زندگیتون جاری باشه عزیزم
فرزانه و الهه جون از شما هم ممنونم دوستای خوبم.حتما بنویس فرزانه جان.الهه جون از دعاتم ممنون انشالله شما هم خوشبخت باشین عزیزم
مرسی نیلوفر جونم انشالله که شما هم خوشبخت باشین ممنون از دعاتون عزیزم
ممنونم دوستای خوبم.مرسی فرزانه جون چقد خوبه که خوشبختین و از اینکه میشنوم شما و خونواده تون هم بزرگتر بودین و مشکلی نداشتین و خوشبختین خیلی خوشحالم.
عاشق شدن... قشنگ ترین اتفاق زندگیم این بود که عاشق شدم ^_^
ولی خیلی طولانیه...
و خیلی قشنگ... همه عاشقانه ها قشنگن به نظرم مخصوصا که هپی اند هم هست اکثرش :)
صبای عزیز و دوست داشتنی
داستان زیبات رو خوندم ، واقعاً شرایط سنی در خصوص برخی افراد اصلاً اهمیتی نداره، چرا که رفتارها و پختگی اشون، بیشتر از سن و شالشون هست و خیلی خوب میتونن زندگی رو اداره کنن و بنابراین این قانون نانوشته که بهتره مرد از زن بزرگتر باشه و همه بر این باورن، به نظرم کلی استثنای خوب داره که من به شخصه خیلی هاشو دیدم با تفاوت های بیش از 7 سال حتی.
از خدا میخوام مخالفت مادر امید جان، زودتر از بین بره و شما زودتر ازدواج کنید. این صبوری و فهمیدگی هر دوتون بی نظیره و قابل ستایش.
من کمتر کسی رو دیدم که بتونه دوام بیاره ولی واقعیت اینه که کاش خانواده ها میفهمیدن بچه هاشون پیش اشون امانت هستن و اونهان که باید شریک زندگیشون رو انتخاب کنن.
در خصوص افراد حسود هم که واقعن نمیدونم چی بگم، خدا شفاشون بده که با حسادت ، آتیش به خیلی زندگی ها میزنن.
صبا جان خوشبختیت آرزوی من و همه نوعروس های سایت هست، امیدوارم خیلی خیلی زود خبر ازدواجت رو بهمون بدی و ما رو در شادی بی حد و اندازه ات، شریک کنی.
صفـــــا
آره صبا جون خیلی راننده باحالی بود کلا...خدا خیرش بده...
صبا جان از اینکه این همه سختی رو تحمل کردی بهت احسنت می گم و امیدوارم که خیلی زود بیای و روز عقدتو بهمون خبر بدی...خدا حواسش به عاشقا هست...ایشالا به هم میرسید و خوشبخت میشید
بانوی آذری عزیز ، به نظرم عاشق شدن همونطور که خودت گفتی قشنگ ترین اتفاق زندگی هر آدمی میتونه باشه ، پس ثبت اون هم به مراتب لذت بخش خواهد بود، با همه طولانی بودن داستانت، ما بی صبرانه منتظر شنیدن اش هستیم.
کاش دوستان زودتر داستان های عاشقانه اشون رو برامون مینوشتن.
فرزانه عزیز ما منتظر داستان عاشقانه اتون با همسر محترمت هستیم.
ووووووووووووووووووای آبجی رهای من
وااااااااااای چی بگم
واااااااااااااااای عالی عالی عالی
واااااااااااااااااااای رهههااااااااااااااااااا جونی چی بگم جز اینکه عالی بود
با تمام خستگی مه از سر کار اومدم و کارم از همیشه بیشتر بود ولی نشستم پاش و خوندمش
رهاااااااااااااا انگار داشتم رمان میخوندم چه قام زیبایی داری آبجی چرا کتاب نمینویسی خیلی عالی نوشته بودی
آفرین دختر چه تحملی من اگه جای تو بودم دوام نمیاوردم
وااااااااااااااااااااااااااااای رهایی خیلی عالی بود
وااااااااااااااای رها چی بگم چه داستان زیبایی هرچی میگم راحت نمیشم خیلی خوب بود خیلی
ملیحه جوووووووووووووووووووونم بوس بوس که هستی جیگمل
من خیلی دوست دارم ولی بخدا اصلا وقت نمیکنم تو واسم دعا کن یکم سرم خلوت بشه به جفت چشمام فقط به شوق خوندن شما عروس خوشملا و نظراتتون دلم میخواد بنویسم
ولی از حالا بگم اصلا نوشتنم به پای شما نمیرسه ها
نیلوفر جان مرسی خانومی که وقت گذاشتی، راست می گی من از خصوصی ترین لحظاتم گفتم اما احساس می کنم اینیجا فضایی هست برای اینکه تجربیاتم رو بگم. حتی اگه احتمال این وجود داشته باشه که یک نفر که الان تو شرایطی که من تجربه کردم باشه، بیاد و بخونه و به دردش بخوره، به گفتنش می ارزه، ضمن اینکه اینهمه دوست جون خوب دارم که می خونن و اینقدر احساسات قشنگ بروز می دن :) آره عزیزم واقعا رابطه ی ما از روی هوس نبود. درسته که ما با هم زندگی می کردیم و طبعا شکل این جور رابطه با دوستی معمولی فرق داره اما بنیان با هم بودن ما اشتراکات اعتقادی و نگاه مشترکی بود که به زندگی داشتیم. همین باعث شد بعد از برطرف شدن بحران، باز هم احساس کنیم مال همدیگه هستیم
مرسی ملیحه سوگلی جونی خودم، لطف کردی خوندی، خب به نظر من تقریبا هر اشتباهی رو یکبار می شه بخشید. ضمن اینکه توی اتفاقی که بین من و همسری افتاد من خودم هم بی تقصیر نبودم دیگه، یک اشتباه دوطرفه بود. البته قبل ازدواج بهش گفتم که خط قرمز من اعتیاد و خیانت هست و اگه سراغ این دو مقوله بری می رم و پشت سرم رو هم نگاه نمی کنم. خیلی جدی هم گفتم خخخخخخخخخخ
خدا رفتگان تو رو هم بیامرزه عزیزم. امیدوارم همیشه شاد باشی در کنار همسری نازنینت
مهدیه عزیزم خیلی لطف کردی، اشتباه یا تجربه، خیلی فرق نداره اسمش رو چی بذاریم، شاید من می گم اشتباه که یک جور تذکر هم به خودم داده باشم. در کل مهم اینه که ما از گذشته مون درس بگیریم. مرسی عزیزم که اینقدر به من لطف داری و مهربونی
همیشه شاد و عاشق و راضی و سلامت باشی
مرسی شادی یکتا جونم
چشم دوست جونم محبتمو بیشتر نشونش میدم خانومی
رها جون داستان آخریتم خوندم
نمیدونم چرا قلبم درد اومده
آخرش خوب بود ولی آخه اینهمه سختی؟
امیدوارم همیشه خوشبخت باشی عزیرم
عزیزم شادی جون بنویس...هر جوری که بنویسی قشنگه...یه روز تعطیل بنویس...جمعه و شنبه پشت هم تعطیله
شادی جونم مرسی که وقت گذاشتی و داستان منو خوندی عزیزم و خیلی خیلی خوشحالم که خوشت اومد حتی اگه بخاطر اسم امین خوشت اومده باشه **** ؛
مرسی خانم گل از دعای خوبت عزیزم
الی جونی داستانتو خوندم وااااااااااااااااای چقدر به دلم نشست خیلی با حال بود چه رویای کودکانه باحالی داشتی عزیزم انشالا که مشکلاتتون به زودی زود حل میشه غصه نخور دوستم فقط به نظرم دوست داشتنت رو تقویت من و عشق و علا قه خوشملت رو بیشتر نشون همسری بده الی جونی
صبای عزیزم داستان زیبای شاما رو هم خوندم خوشبحالت که با عشقت به این همه موفقیت رسیدی واقعا تحسینت میکنم عزیزم مطمین باش وقتی به این موفقیتهای که تا حالا رسیدی که هرکسی نمیتونه داشته باشدشون به عشقت هم میرسی عزیزم انشالا به زودی زود خبر خواستگاری عقد و عروسیتو همینجا میگی واسمون
فریبا جون داستانت خیلی جالب بود خیلی خوشم اومد از طرز نوشتن داستانت اسم همسری منم امین هستش واسه همین بیشتر خوشم اومد خخخخخخخخخخ انشالا که مشکلتون حل میشه عزیزم و زودتر میرید سر خونه زندگیتون دوست عزیزم
رهاجون خدا مادرتو بیامرزه روحش شاد باشه عزیزم فقط می تونم بگم دختر سرسختی هستی چقدر قابل ستایشه این همه پشتکارو تلاشت برای بدست آوردن زندگی در کنار عشقت..... عشقت همیشه ماندگار باشه عزیزم
داستان دومت هم خیلی قشنگ بود چیزی که متوجه شدم این بودکه دخترسخت کوشی هستی چون بعدشکست اول دوباره بلندشدی کنکورشرکت کردی ورتبه خوبی اوردی وزندگی کردی.مورد دوم هم کمکت کردکه گذشته تلخت روتاحدودی فراموش کنی ولی ازاینکه اینم توزردازاب دراومد باوجوداونهمه محبتت بهش خیلی ناراحت شدم.ولی چرا باوجود ازدواج خواهرت مادرت بازهم مخالف بود؟
رهاجون زندگی چقدر پرماجراست با خوندن داستان دومت یه غم بزرگی تو دلم نشست چه عشق دردناکی
رها
واقعا رها
با این همه اتفات مختلف که برات افتاد و باز تو تونستی سرپا وایسی باید بهت تبریک بگم...درمورد همسرت هم اگر من جای تو بودم نمی تونستم به خواسته اش بعد اون اتفاق جواب مثبت بدم و تو واقعا دل بزرگی داری که تونستی این کارو کنی....امیدوارم که همیشه همیشه خوشبخت باشین و بهترین ها نصیبتون بشه...
خدا مادر و برادرتم بیامرزه...ایشالا جاشون توی بهشته....
فریبای عزیزم ممنون که وقت گذاشتی و پرحرفی های من رو خوندی، عزیزم خدا رفتگان تو رو هم بیامرزه. راستی می گی ما گاهی باید از دست بدیم تا قدر بدونیم. من هم بعد از اون جدایی بیشتر قدر همسری رو می دونم و یاد گرفتم چطور هم عاشق باشم و هم شجاعت برخورد داشته باشم :)
ممنونم عزیزم امیدوارم تو هم همیشه شاد و سلامت در کنار عشقت باشی
صبای عزیز ممنونم خانومی بابت وقتی که گذاشتی. کاملا باهات موافقم، هر آدمی تو زندگی اشتباهاتی داره حالا یکی کم یکی مثل من زیاد! ولی در هر صورت از هرجایی که بفهمیم اشتباهمون چی بوده و اراده کنیم که دیگه تکرارش نکنیم می تونیم خوشبختی رو حس کنیم :)
امیدوارم همیشه شاد و سرزنده باشی و زود زود زود با عشقت زیر یک سقف از زندگی لذت ببرید
نیلوفرجان لطف داری عزیزم، ممنون که اینمهمه پرحرفی رو تحمل کردی :) راستش باید بگم من مثل تو به قضیه ی قصه ی دوم نگاه نمی کنم. به نظر من اون توزرد از آب درنیومد فقط برعکس من که حاضرم بودم برای عشقم پا روی همه چیز بذارم اون چنین تمایلی نداشت. چون من کاملا احساسی بودم و اون منطقی. که فکر می کنم دلیل اصلی اش هم تجربه هاش و بالاتر بودن سنش بود. من اون موقع بیست و چهارساله پنج ساله بودم و الان که سی و سه ساله هستم با خودم فکر می کنم می بینم در شرایط مشابه همون کار رو می کنم که اون کرد. یعنی به خاطر عشق، آینده رو به خطر نمی اندازم. الان عقل و منطق برای من هم به شدت مهم هست.
عزیزم من فکر می کنم مادرم اولش مساله ی خواهرم رو بهانه می کرد چون فکر می کرد از سر من می ره، اما دلیل اصلی مخالفتش شرایط اون آقا بود، اینکه سیزده سال از من بزرگتر بود و تجربه ی طلاق داشت و دوتا بچه داشت و از همه مهم تر اینکه خارج از کشور زندگی می کرد.
فرزانه خانومی خدا نکنه دل مهربونت غم دار بشه عزیزم. مرسی که داستانم رو خوندی. خانومی بازی زندگی همینه که البته نقش ما هم تو این بازی کم نیست. هرکسی بازخورد اشتباهات و یا کارهای خوبش رو می بینه. خیلی خیلی خوشحالم که تونستم از اونهمه روزهای تلخ به یک زندگی شیرین برسم :) مرسی گلم انشالا که تو هم همیشه شاد و سلامت و عاشق تر از عاشق باشی :)
های عزیزم من داستانت رو خوندم نه یه بار 3 بار.
شخصیتت رو دوست داشتم و دارم. قدرت ریسک پذیری، جسازتت و ....
هزارا ن مورد دیگه...
خوشحالم که با همه تجربیاتی که پشت سر گذاشتی الان در ارامشی.
من هیچگاه نمیگم اشتباه اسمشو میذارم تجربه همین که قدرت داشتی و تجربه کردی و درس گرفتی خودش کلی به نظرم ارزشمنده.
من بازهم میگم هم شخصیتتو دوست دارم و جسارتت رو.
خوشحالم که لحظه لحظه زندگیتون عشقه.
عشقتون مستدام.
رهاجون داستان سومت روهم خوندم.خداروشکرکه پایان خوبی داشت.اون دختره عجب ادمی بوده.الهی بره وبرنگرده هیچوقت.ممنون ازابنکه ازخصوصی ترین تجربیاتت حرف زدی مطمعنا به درد خیلی ها خورد.موردبعدی بنظرم رابطه ی شما ورای هوس بوده چون اگه اینطور بود این رابطه به ازدواج ختم نمیشد.وصال اسمانی ورسمیتون مبارک ایشالاسالهای سال کنارعشقت باشی وانتقام روزای سخت زندگی روپس بگیری.بمیرم برات چقدسختی کشیدی ولی چیزی که من دیدم یه دختر قوی ومقاوم ومهربون بود.
رها واقعا چه دردی کشیدی بخصوص وقتی یه نفردیگه روبه چشم خودت کنارعشقت دیدی چقدرخورد شدی عزیزم ولی چقدرقوی دوباره که نه سه باره بلندشدی.الان یه ادم توخالی وپوچ نیستی کلی تجربه داری که حداقل باعث میشه بچه هات رو دراینده بخوبی درک کنی
بچه ها چرا بقیه داستاناتونو نمی نویسید؟؟؟؟
مینا، دو تا شادی ها، نیلوفر ها.......
وایییی رها :( چقد دردناک بووووود نمیخوااااام بازم ادامه داره؟؟؟
مرسی شادی جون که برای داستانم وقت گذاشتی عزیزم آره بنده خدارو اذیت کردم ولی الان حسابی هواشو دارم .
انشاا... که گره از مشکل همه باز بشه عزیزم
مرسی مهدیه جون که برام وقت گذاشتی انشا... که مشکل همه حل بشه و منم به لطف خدا برم خونه خودم
خیلی ممنونم صبا جون که وقت گذاشتی برای داستان من و ممنونم برای دعای قشنگت عزیزم انشا... همه عاشقا با آرامش زندگی کنن
سلام صفا جون خسته نباشی عزیزه دلم لطف میکنی . من که بشدت منتظر داستانه خودتم
مرسی شادی جون.آره دیگه حتما حکمتی داره البته خوبی این مخالفتا واسه من ادامه تحصیل توی بهترین دانشگاه بوده و الان از جایی که هستم راضیم. آره خداروشکر الان همه راضین جز مادرشوهر :))
راستی شادی مرسی که وقت گذاشتی و داستانم رو خوندی عزیزم، زود باش دست به کار شو بنویس البته اگه خیلی اذیت می شی من راضی به رنجت نیستم گلم، با فضولی ام یکجوری کنار میام ;)
ملیحه ی عزیزم ممنونم که داستانم رو خوندی، دلم برات تنگ شده خانومی کم پیدا شدی :( من از اون پسر گذشتم و امیدوارم اون به اشتباه خودش پی ببره و همین براش بزرگترین عذابه. امیدوارم درست زندگی کردن رو یاد گرفته باشه چون هرکس که درست زندگی نکنه فقط خودش رو خراب نمی کنه بلکه جامعه رو هم خراب می کنه و این ضررش به همه می رسه.
ای وای من اشتباهی تو این تاپیک نوشتم
وااااااااااااااااای رهایییییییییی داستانتو نوشتی؟؟؟؟؟؟؟؟؟ من خیلی منتظر بودم برم بخونم
سلام دوستان من اومدم
بههههههههه بههههههههههههه ملیحه جونی سلاااااااااااااااام بوس بوس بغل ماچ ماچ خوبی جیگمل؟اوضاع و احوالت چطوره عروس خوشمل؟
مینا جون ممنونم از اینکه وقت گذاشتی و داستانمو خوندی مرسی خانم گل از دعای قشنگت ماااچ
رها جونی الآن میخوام شروع کنم داشتان عاشقیتو بخونم
:-)
سلام فریباجون داستان عشقت روخوندم.حتما براش خیلی خواستنی بودی که اقا امین اینقدپیگیرت بوده.بعضی وقتا مافکرمیکنیم قسمتمون اینی هست که میبینیم درصورتیکه تقدیرمون یه چیزدیگه ست قدرش روبدون که.اینقدبه پات صبرکرده.ایشالا مشکلتون حل میشه عزیزم غصه نخور
آره رها جون همرو خوندم.حالا داستان خوشبختیتو بنویییییس شادی باشه خوشحال شم توروخداااااا
سلام نیلوفر جون مرسی که برای داستانم وقت گذاشتی
واقعأ از لطفت ممنونم عزیزم انشاا... که مشکل همه حل بشه خانم گل ماااچ
سلام الی جون ممنون که وقت گذاشتی برای داستانم و کلی ممنونم از دعای خوبت
قربونت فریبا گلی
شادی گلی الآن نظرتو دیدم در مورد داستان عشقم
فدات شم عزیزم
مرسی از دعاهات
رها جونی دومیشم خوندم
کی به اصلیه میرسیم؟
من بیصبرانه منتظر داستان عشق اصلی زندگیت هستم
:-)
رها جون قصه اولت رو خوندم
میرم سراغ دومی
رها اشکمو دراوردی دختر....نمی دونم چی بنویسم برات..فقط میدونم که این روزگار بازی هایی داره که نمی تونیم هیچ وقت بفهمیمشون:(
سلام صباجان، سلام ملیحه جان
صبا جان قصه ی دوم رو خوندی؟ یک قصه ی دیگه مونده اون رو انشالا فردا می ذارم، ویرایشش مونده
ملیحه ی مهربونم ببخشید نمی خواستم ناراحتت کنم عزیزم، چه می شه کرد زندگی همینه دیگه
نمی دونم بگم برات چه حسی دارم...می دونم الان خوشبختی رها اما فکر کردن به گذشته گاهی آدمو دل شکسته میکنه
فریبا جون قصه عاشقیتو خوندم
امیدوارم عشقتون روز به روز بیشتر بشه و مشکلتونم زوده زود حل بشه و همیشه کنار هم خوشحال و خوشبخت زندگی کنین
عروس مرداد ماه قصه ازدواج سنتی شمارو هم خوندم
برات آرزوی خوشبختی و سعادت دارم عزیزم
رها الان سرکارم اگر شد میخونم تگر نه میرم خونه با خیال راحت میخونم
رها جون خیلی داستانات قشنگ بود و غم انگیز عزیزم خدا مادرت و برادرتو بیامرزه واقعأ غم سنگینی رو به دش کشیدی خیلی خوشحالم که آخرش انقدر خوب بود عزیزم شاید اگه اون موقع بهم میرسیدین شهابت قدرتو نمیدونست خیلی خوشم میاد که یه دختر انقدر محکم باشه منم مشکلات نمیتونه از پا درم بیاره فقط گاهی خستم میکنه واقعأ از ته دلم براتون آرزوی خوشبختی میکنم آفرین که انقدر قشنگ داستانتو نوشتی واقعأ لایق بهترینهایی
وای عزیزدلم تمام مدت که میخوندم تنم مور مور میشد. خوشحالم که بعد این همه ماجرا الان راضی و خوشبختی عزیزم.مشاوره خیلی موثره مخصوصا وقتی که آدم دیگه نمی تونه درست فکر کنه.خدا مادرتو رحمت کنه عزیزم انشالله که همیشه با همسرت در آرامش باشین.شاید اشتباهات زیادی کردی ولی همه ی اینها باعث شدن که تو الان اینجا باشی و مطمئن باش دیگه هیچ مشکلی نمی تونه تورو از پا دربیاره چون راه مقابله با مشکلاتو یاد گرفتی و آبدیده شدی. همیشه بعد از سختی ها دوره ی آسایشی هم هست.شروع دوبارتو تبریک میگم عزیزم.
امان از این رفرشای خودکار.من بازم یادم رفت جای دیگه بنویسم و اینجا پیست کنم :(
سلام رهاجون قلمت رومی پسندم خیلی زیبانوشتی طوریکه دقیقا همه حالاتت روحس کردم البته من فعلا داستان اول ودوم روخوندم.داستان اول رووقتی خوندم خیلی ناراحت شدم تجربه ی تلخی بود عشقت پاک بودوازته دل ولی بایدصبرکردتاگوهرشناس قابلی پیداشود
شادی جان اسم من توی شناسنامه چیز دیگه است ولی اسمی که صدام می زنن رها هست، ساغر اسمی هست که می خواستم برای خودم انتخاب کنم اما نظرم عوض شد و رها رو انتخاب کردم. الان یازده ساله که رها هستم :)
خدا نکشتت شادی تو چقدر شیطونی دختر. خب گوش وامیستادم ببینم چی می گن بالاخره راجع به منم حرف می زدن دیگه. من اون قسممتاش که راجع به من نبود و خصوصی شون بود رو فیلتر می کردم خخخخخخخخخ
سعی ام همین بود شادی جان که بیشتر شبیه به یک رمان باشه تا حالت کلی پیدا کنه و این تغییر اسامی دیگران به خاطر حفظ حریمشون بود اما اسم خودم رو هم عمدا تغییر دادم که کاملا داستان از اونی که الان هستم جدا بشه :)
اینم از قصه ی دوم :) پیشاپیش از وقتی که می گذارید ممنونم
مهدیه جانم مرسی که با خستگی ات بازم نشستی داستانم رو خوندی، عزیز دلم توخودت بهترینی و من دوستت دارم. چششششششششششششششششم حتما ادامه اش رو به زودی می ذارم
وای رها این تازه یکیش بوددخی؟
ماشالات باشه من کپی کردم بعدا بخونمش.
این از قصه ی اول، امیدوارم خسته نشده باشید. به زودی قصه ی دوم و سوم رو هم خواهید خوند. البته اگه اصلا حوصله و تمایلی داشته باشید با این وضع قصه ی اول خخخخخخخخخخخ
یه روز قشنگ و افتابی مامان سعید و خواهرشو خود سعید اومدن خونمون خواستگاری
من از سعید خوشم اومد سعید هم ازمن
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.یکماه بعد هم عقد کریدی
چیه خب اینجوری نگا نکنین
ما سنتی ازدواج کردیم دیگه
عشق ما عشق بعد ازدوااجه
روز ب روز هم داریم عاشق تر میشیم بعععععععععله
سارا جان قصه تو مختصر و مفید بود و خداروشکر که الان عاشق هم هستین..ایشالا که خوشبخت باشید همیشه
فریبا جان خوشحال شدم که عشقشو باور کردی و خوشحالتر شدم که تو هم عاشقش شدی...ایشالا که هر چه زودتر مشکلاتت حل بشه عزیزم و بری سر زندیگت...به زودی منتظر اعلام تاریخ عروسیت هستیم دختر خوب
ساراجون ایشالله کنار همسریت روز به روز عاشقترو خوشبخت تر باشی عزیزم
عروس مرداد ماه مهم اینکه الان عاشق همین
واین هم داستان جذاب و طولانی و هیجان انگیز عاشقی من و سعید
خب من بخش اول رو خوندم من فک کردم ی دونه کامنته نگو 3تاسسسسسسسس
وای رها چقد عذاب اور بود عجب ادم بود اون بی پدر.هر چی حش تو دهنم بود بهش دادم.چطور ازش گذشتی رها
خیلی قشنگ تعریف کردی طوری که فک نمیکردم خودتی فک میکردم واقعا دارم رمان میخونم.
رها یا ساغر؟ اسم اصلیت کدومه عزیزم؟
ملیحه جون من مثل تو سختی زیاد کشیدم و تو ی چیزی باهم مشترک هتیم که اگه شد مینویسم اگه نشدم تو خصوصی برات میفرستم :)
شادی جون بنویس لطفا...من خیلی دوست دارم داستانتو بخونم...من خودمم موقع نوشتن یه جاهایی واقعا اذیت شدم اما گذشته ها دیگه گذشته عزیزم...
فریبا جون به لطف خدا همه موانع سر راه عشاق برداشته میشه فقط ما ادمها هستیم که کم تحملیم. انشالا مکه به زودی خونه زندگی خودتون رو تشکیل میدید.
باشه عزیزم..منتظر شنیدن حرفات هستم شادی جونم...مشتاقاننه منتظرمممممممممممم
صفا جون تعداد صفحاتش مهم هست یا نه؟!
رها جونم من که دیوونتم. محشری دختر نمونه بارز شخصیتی که من دوست دارم. م.منت=ظر ادامه اش هستم لطفاااااا
اینقدر دوست داشتم بخونم داستانتو تا رسیدم خونه اومد پلی سیستم ب ههمی ندلیل شام باید سوسیس سیب زمینی بدرستم. ادامه لطفا
شادی جونم ممنون. نه این گوشتو نگو که من هنوزم داستان دارم باهاش. جالبه همسرم وقتی میخواد اذیتم کنه تعریف میکنه.
قربونت. فقط شادی منم میخوام داستانتو بخونم لطفا.
سلام فرزانه جون ممنونم که وقت گذاشتی و داستانم رو خوندی و خیلی خیلی مرسی برای مهربونیت عزیزم * :
ملیحه جون خیلی ممنونم که وقت گذاشتی و داستان منو خوندی .
انشاا... که همه عاشقا بهم برسن و مشکلات همه حل بشه
صبای عزیز داستان قشنگت رو خوندم، عزیزم آفرین به این ممارست و پایداری در عشق
من چیزی شبیه به تجربه ی تو رود اشتم و خوب می فهمم 6 سال یعنی چی. عزیزم همینطور پشت هم باشید تا به نهایت شادی و خوشبختی برسید. تا وقتی همدیگه رو دارید هیچی نمی تونه آزارتون بده. صبور باش که میوه ی صبر خیلی شیرینه
شاد و خوشبخت باشی عزیزم
سلام فریبا جان داستانت رو خوندم عزیزم، زندگی همیشه همینطوره، پر از بازی های جور واجور. غصه نخور که اولش نامزدت رو یک کوچولو اذیت کردی عوضش رسیدن به تو براش شیرین تر شده :) الان غصه نخور، شما دوتا همدیگه رو دارید و پشت همدیگه هستید. هرچی بشه شما با همید و حتما حتما سر و سامون می گیرید. از صمیم قلب آرزو می کنم که هرچه زودتر عروسی تون سر بگیره. ما رو هم دعوت کنی ها ;)
رها جون مرسی که وقت گذاشتی و داستان منو خوندی و کلی مرسی از دعاهای قشنگه همتون انشا... عزیزم
(حتمأ چرا که نه خانم گل )
مینا جون واسه همین شک داشتم بذارم داستانم رو. هی اومدم ازش کم کنم هی نشد. تازه خیلی هاش رو نگفتم به هزار و یک دلیل. اینا تازه از فیلتر هم رد شده و بازم اینقدر شده. ولی خب چاره چیه یک دوست پرحرف مثل من دارید که باید تحملش کنید :))))))
زنده باشی فریبا جان، داستان منم صفحه ی قبله، صفحه ی 13، فقط یک کم طولانیه اگه حوصله داشتی کپی کن توی ورد و بخون که چشای نازت اذیت نشه
زنده باشی عروس خانوم آینده. حالا ما عروسی فریبا چی بپوشیم ;) بوس به فریبا بوووووووووووووووس
فریبای عزیزم و رهای گلم ، من جلسه بودم و نرسیدم داستان های عاشقانه اتون رو بخونم، حتمن تو اولین فرصت ممکن میخونم .
از اینکه داستانتون رو نوشتید، خیلی خوشحالم.
متشکرم
سارا خدا نکشتت دختر. کلی خندیدم از دستت. با این داستان مختصر و مفیدت.
انشاالله که روز به روز عاشق تر بشی خانوم
فریبا گلی داستان عضقتو خوندم.
همسریت خیلی دوست داره.
امیدوارم هر روز عقتون بیشتر و بیشتر بشه و مشکلاتتو کوچیک و کوچیک تر. و زودترم برین زیر یه سقف و جیک جیک کنین با هم.
مرسی رها جون شما گون ام بپوشی خوشگلی
اتفاقأ میخوام بخونم ولی چون دوست دارم داستانه همه رو با دقت بخونم میخوام بعد از سره کار که رفتم خونه با دقت بخونمش
بووووووووووووووس
فرزانه جون
ملیحه جون
رها جون
رهااااااااااااااااااااا جون تو چقد عالی نوشتی عزیزم.
ببشخشید عذر میخوام ساغر جون باید صدا کنم دیگه خخخخ
حالا چرا ساغر؟
الان نمیدونم اسم واقعیت ساغره یا رها
ولی همین رها خیلی جالب بودا.کلا برای خودت ازاد بودی
چ خاله هایی داشتی خانوم همشون نظر میداد اونوقت بچه های خودشون چی الان دیپلم دارن؟
عالی نوشتی خیلی جالب بود فقط بدو همشو تعریف کن.
بیچاره بابات که بهت قول داده بود بعدش بایستی عمل میکرد.
تو چقد شیطون بودی پشت در گوش وامیستی؟:)
وای چقد کامنت گذاشتم خسته شدم خخخخ
دلم میخواد منم داستانمو بنویسم ولی داستان من خیلی اذیتم میکنه.حالا از همسر نپرسیدم اگه اجازه داد مینویسم.
انشالله که هر کی هر مشکلی داره مشکلش حل بشه :))
الهی آمین
ادم این داستانا رو میخونه فقط ب حکمت خدا پی میبره.واقعا چقد خدا بزرگه ک اینطور سرنوشت ادمارو رقم میزنهو
خدایی شکرت
وا رها جون برای من اون بخششاش باز نشده بود الان دیدم برم بخونم :*
وااااااااااااااااااااااااااااااای رها جونم عجب دورانی داشتی تو دختر...چقدر قشنگ نوشته بودی...نمی دونم چی بگم چون دوست ندارم زیاد اون موقع ها برات یادآوری بشه اما خب سنت کم بوده و این اشتباهو برخی از ما دختر می کنیم. تو هم که پشتیبانی نداشتی و خیلی خوشحال شدم که تونستی خودت به تنهایی تصمیم بگیری و از اون وضع خودتو خلاص کنی و درمورد رضا هم مطمئنم که این آدما هیچ وقت دنیا روی خوش بهشون نشون نمیده و بالاخره یه جایی سرشون به سنگ میخوره...........
منتظر دومیش هستم...زود باش
صبا جون داستان شما هم قشنگ بوده.ولی خب این مخالفتها اکثر جاها هست.دیگه پدره راضی شده مادره چرا اونجوری میکنه.ادم مادر رو خفه کنه.
ولی مطمئن باش که همون مخالفته ی نوع حکمتیه که من و شما نمیتونیم توش نظر بدیم.
خدا همیشه بهترین رو برای ما میخواد ما ب زور نمیتونیم ازش چیزی بخواییم.ولی تو هم مطمئن باش تو بهترین زمان ممکن جواب بله رو از مادرشوهرت میشنوه.
رتیه 27
افرین ب تو چقد خوب.معلومه که بچه درس خونی.
انشالله همینطور تو زندگیت موفق باشی.چ پدرشوهر باحالی داری:))
فریبا جون داستان شماهم جالب بودااا بیچاره رو چقدر دق دادی :)
انشالله گره از کار شما هم باز میشه عزیزم.ب وقتش خدا همه چی رو اکتیو میکنه ماهم مشکلات تو کارمون بود اما خود ب خود باز شد.
مهدیه جان عجب داستانی بود و اون گوشته خیلی بد بود که پرید
ولی خیلی قشنگ بود انشالله که همیشه شاد و سلامت باشید:))
الا جون تو از کوچیکی چ فکرایی میکردیا.چقد جالب هر چی فک کردی همون شد افرین ب تو :)
چ مادر خوبی داشتی که باهات راه اومد فک کنم با مادرت تفاوت سنی زیادی هم نداشته باشی.
پدرتم چقد خوب راه اومدااا افرین بهشون
خب خوشبختی دختر مگه چیز کمیه.کاش همه مثل پدرومادرت بودن.
واقعا میبینم همه تو زندگیشون مشکل دارن خودم مشکلم یادم میره.
اخه چقد بیکاری
اینهمه درس خوندمی و پول ریختیم تو جیب دانشگاهاا اخر هیچ
انشالله که ی کار خوب برای همسرت پیدا میشه.توکل بر خدا کن الا جووون
داستانتم خیلی عالی نوشتی
مرسی فریبا جون.ممنون از دعای خوبت عزیزم.منم داستان قشنگت رو خوندم و خوشحالم که الان کنار همید.دعا میکنم مشکلاتی که دارین زودتر رفع بشه و کنار هم با آرامش زندگی کنین
سلام محیا جون.ممنون عزیزم انشالله که همینطور بشه من که دیگه صبر ندارم..
سارا جون خیلی هم عالی! خوشبخت باشید همیشه
رها جون خیلی زیبا نوشتی عزیزم.کاملا مشخصه تو نویسندگی تبحر داری عزیزم.انگار داشتم فیلمنامه میخوندم.منتظر قسمتای بعدیشم نذارمون تو خماری.مرسی از توصیه ت سعی میکنم بازم صبور باشم
اقای صالحی داستانتون روخوندم.متاسفانه عشقهایی که تو دانشگاه بوجودمیاد ازروی شناخت کافی نیست هرطرفی هم سعی میکنه خودش روکامل نشون بده.اون خانم خودشون ابرازعلاقه کردن خودشون هم دانشگاه تموم شده باشناختی که ازشماوخانوادتون داشته دنبال بهانه بوده که یه جوری تموم کنه مطمعن باشین قبول میکردین یه بهونه دیگه میتراشیداون خانم عاشق نبوده اگه نه تحت هیچ شرایطی شماروازدست نمیداد
البته قصدجسارت به دوستای گلم رونداشتم که تو دانشگاه نیمه گمشده شون روپیداکردن به خودتون نگیرین هابچه ها منظورم شمانبودین
شاهزاده خانم داستانت خیییییلی کوتاه بود بیا شرح بده ماجرارو
شاهزاده خانم چه داستان کوتاهی، کاش بیشتر برامون مینوشتین
امیدوارم همیشه زندگیتون پر از عشق و خوشبختی باشه
آقای اصلاحی داستانتون رو خوندم
خوندن تجربه عاشقی از زبان یه مرد خیلی برام جالب بود
امیدوارم زندگیتون همیشه خوب و آروم باشه و خدا روح پدر و مادرتون رو شاد کنه
سلام شاهزاده جون خوش اومدی
مرسی که داستانتو برامون نوشتی منم با صفا جون و رها جون موافقم ای کاش بیشتر راجع به داستانت برامون توضیح میدادی
شاهزاده جان یه سوال عزیزم ، شما از کجا با این تاپیک ما آشنا شدید ؟
شاهزاده عزیز سلام و روز خوش
خوشحالم که به جمع نوعروس های ما پیوستید و خوشحال تر اینکه تجربیات اتون رو با ما به اشتراک گذاشتید. کاش داستان عاشقی اتون رو با جزییات بیشتری برامون به نگارش در میاوردید ولی به هر حال ممنون عزیزم.
راستی دوست داریم شب ها در قرارهای شبانه ما هم شرکت داشته باشید، از بنر بالای اتاق گفتگو که در خصوص قرارهای شبانه هست، میتونید تاپیکی که دوستان ساعت 9 تا 11 شب دوره هم جمع میشن رو پیدا کنید و باهاشون به گپ و گفت در خصوص موضوع اون شب بپردازید.
هر شب هم یک برنده داریم از بین حاضرین در بحث که یک بن خرید 35 هزار تومانی خرید لوازم آرایشی هدیه میدیم.
منتظر حضور گرمتون هستیم.
صفـــــا
مهمون های عزیزی که از وایبر و ایران عروس هم تشریف اوردن، خوشحال میشیم داستان های نوعروس های ما رو بخونن و خاطرات عاشقانه خودشون رو برامون بنویسن، شاید شما برنده سفر به جزیره زیبای کیش بشید.
این فرصت رو از دست ندید.
سلام جناب اصلاحی عزیز ، روز بر شما خوش
بسیار بسیار خوشحالم که ما رو محرم خودتون دونستید و از خاطره عاشق شدنتون و زندگیتون برامون نوشتید.
اول از همه ، روح پدر و مادر بزرگوارتون شاد و قرین رحمت الهی ...
موضوع دوم داستانتون رو خوندم، در خصوص عشق اتون و علاقه اتون باید بگم به نظر من شما درست ترین انتخاب رو انجام دادید، از نظر من دختر یا پسری که اینقدر راحت میخواد تا همسرش از خانواده اش دست بکشه ، اصلا قابل اعتماد برای یک عمر زندگی نیست.
چطور میشه خود آدم نتونه از خانواده اش دور باشه ولی به خودش اجازه بده از همسرش بخواد مادر تنهاش رو تنهاتر بزاره.
اعتقاد من توی زندگی اینه که هر چیزی رو برای خودم میخوام، برای دیگران و بخصوص عزیزانم هم بخوام و به حضرتعالی تبریک میگم که در جنگ بین عشق و عقل، پیروز و سربند بیرون اومدید، اینجور افراد خیلی راحت میتونن از همسرانشون هم دست بکشن و خیلی پایبند تعهدات خودشون نیستن.
در خصوص زندگی حال حاضرتون خوشحالم که در آرامش هستید ولی به هر حال زندگی با عشق طعم و مزه خاصی داره، کاش بتونید با ترفندهایی خانومتون رو با خودتون هم مسیر کنید و روزهای عاشقانه تری برای خودتون بسازید.
به نظرم وقتی همدیگه رو دوست دارید و در کنار هم آرامش دارید، شما میتونید با رفتارهایی عاشقانه ، نظر همسرتون رو در خصوص تفکرش که عشق توی فیلم هاست تغییر بدید ، مثلا یه نوشته عاشقانه ای که صبح قبل بیرون رفتن از خونه به در یخچال بزنید و یا هزاران کار کوچیک دیگه ...
ما آدمها یک بار بدنیا میایم و چه خوبه در اون یک بار جوری زندگی کنیم که هیچ وقت حسرت اش رو نخوریم.
به هر حال از اینکه در جمع ما حضور دارید و میتونیم از تجربیات ارزشمندتون استفاده کنیم و شما هم در بحث ها و گفت و گوهای نوعروس های ما، دیدگاهتون بیان کنید، بینهایت خوشحالم و از خدای بزرگ برای امروزتان شادی، برای فردایتان خوشبختی و برای یک عمر زندگیتان سعادت و سلامت آرزومندم.
صفـــــا
دوستان و نوعروس های گل، ما بیصبرانه منتظر شنیدن خاطرات دلچسب عاشقییتون هستیم.
صفــــا
جناب اصلاحی عزیز داستانتون رو خوندم و بسیار بسیار لذت بردم. واقعا خوشحالم که کاری کردید که الان سربلندید و هیچ ناراحتی ای بابت مادر مرحومتون ندارید. خدا پدر و مادرتون رو قرین رحمت کنه و زندگی تون رو سرشار از شادی و رضایت و صدالبته عشق. البته شما نفرمودید که الان چندسال از ازدواجتون می گذره اما خب بعضی آدم ها در بیان جملات عاشقانه یا انجام رفتارهای عاشقانه کمی دیرجوش هستند. این به نوع خانواده ای هم که توش بزرگ شدن مربوط می شه. به نظر من هم شما و هم همسرتون عاشق همدیگه هستید فقط راه ابرازش هنوز مشخص نشده براتون. ببخشید که جسارت می کنم و اینطوری نظر می دم اما به نظر من کم کم و به مرور زمان این مساله تغییر می کنه، فقط کافیه به قول صفاجان شما دست به کار بشید. فکر نمیکنم همسر شما که تا این حد به زندگی تون آرامش داده و دوستتون داره در برابر رفتارهای شما ساکت بشینه.
امیدوارم سالهای سال در کنار همسرتون زندگی سعادتمند و زیبایی داشته باشید
شاهزاده ی عزیز خوش اومدی
من این رو قبول دارم که نباید زیاد دم دست آدم ها بود البته نه فقط در مورد مردها، کلا ما آدم ها چیزی رو که همیشه داریم خیالمون راحت می شه و دیگه براش وقت و انرژی نمی ذاریم. اما کاش داستانت رو کمی با توضیح بیشتر می نوشتی. به هرصورت اینکه الان زندگی خوبی داری و عشق توی زندگی تون جریان داره نهایت خوشبختی هست. مرسی که ما رو شریک خاطراتت کردی. شاد و سربلند باشی
فریبای عزیزم ، خوبی از خودته و خوت هم خیلی خیلی گلی عزیزم.
همیشه شاد و سلامت باشی
توی سایت ثبت نام کنید و به جمع نوعروس های سایت ما بپیوندید، هر شب در قرارهای شبانه ما حضور داشته باشید و برنده یک بن 35 هزار تومانی خرید لوازم آرایشی بهداشتی از فروشگاه آنلاین خانومی بشید.
اینم لینک قرار شبانه امشب :
http://www.noarous.com/fa/thread/67459/page/36
شب ساعت 9 تا 11 منتظرتون هستیم. بحث امشب خیلی جذاب و مهمه .
صفـــــا
رها جان بهتره که عروس و دامادهای جدید و عشق های امروزی باشه ، اما اگر داستان خاص و عاشقانه ای توی بزگترها دارید که فکر میکنید برای دیگران جذابیت داره، حتمن بنویسید، ما از خوندن داستان های عاشقانه لذت میبریم.
درثانی منم عاشقتم ، یه دونه ای دختر ....
صفــــا
سلام جناب اصلاحی..فکر کنم اسم شما به عنوان اولین آقایی که اینجا خاطره عاشقیشون رو نوشت ثبت بشه..خیلی ممنون که ماها رو قابل دونستین و برامون نوشتین
از اینکه دختری که عاشقش بودین نخواست تا این قدر براتون وفاداری کنه متاسف شدم و برای این موضوع ناراحت شدم که نشد به عشقتون برسید اما به نظر من عشقی که برای آدم نخواد کاری انجام بده نمیشه اسمشو گذاشت عشق و درواقع این علاقه یک طرفه از جانب شما شارژ می شده...خداروشکر کهه کنار مادرتون موندین و حسرتی به دلتون نموند و مطمئنا خدا همیشه این موضوع رو براتون مدنظر داره..خدمت به پدر و مادر از بزرگترین اعمالی هست که انسان می ونه انجام بده و نهایتا امیدوار م که کنار همسرتون خوشبخت باشید
سلام من تازه وارد هستم ! حدود یکساله که عقد کرده ام .من به عشق در نگاه اول اعتقاد ندارم اما همسرم به همین شیوه عاشقم شد!
اولین باری که من رو دید به قول خودش فهمید که خیلی دوستم داره اما من با گدشت زمان عاشقش شدم.
بخاطر اینکه خیلی خیلی مغرور بود تا سه ماه اول آشناییمون هم کم بهم زنگ میزد هم اینکه دوست داشتنشو مستقیم ابراز نمیکرد
من هم بدتر از اون!هیچوقت مستقیم ابراز نکردم حتی شده بود که بحث مفصلی باهم داشتیم و من چندین روز گریه میکردم اما تا زمانیکه اون برنمیگشت منم برنمیگشتم و فکر میکنم به همین علت تصمیم گرفت با من ازدواج کنه چون هیچوقت خودم رو سبک نکردم.واقعیت بنظرم همینه که هرکس زیادی دم دست باشه مردها بهش بی توجهی میکنن
سلام سحر جون ممنون که وقت گذاشتی و داستانمو خوندی عزیزم
ممنونم از دعای خوبت عزیزم آمییییین
بوووس
ممنون آقای علی اصلاحی که وقت گذاشین و داستان منو خوندین...من خودم همیشه میگم بودن الان من کنار همسرم واقعا معجزه است....
من اومدم به این سایت تا به یکی از دوستان رای بدم که اتفاقی این تیتر رو دیدم و کنجکاو شدم بخونم ببینم چی نوشتن اعضای سایت. واقعا برام جالب بود. داستان زندگی آدم ها چقدر عجیب و پیچیده است. مثلا واقعا تعجب کردم از داستان خانم ملیحه که کلمه معجزه هم برای توصیفش کمه. داستان خانم های دیگه هم واقعا قشنگ بود. عاشق شدن خیلی جذاب و شیرین هست. و البته گاهی با سختی و درد همراه هست. مثل داستان خانم رها. واقعا به این خانم تبریک می گم که تا این حد در زمینه نوشتن مهارت دارند. جدای از هنر نویسندگی شون به داشتن چنین شخصیتی هم تبریک می گم به این خانم. من اگر در موقعیت همسر شما قرار بگیرم و با خانمی مثل شما برخورد کنم تا آخر عمر ازش حمایت می کنم و خیلی مراقب هستم که قلبش رو یک وقت نشکنم. شما واقعا دختر مقاوم و با اراده بودید و هستید. گذشتی که در حق همسرتون کردید مثال زدنی هست خانم. به شما هم تبریک می گم که به قول خودتون خوشبختی رو به چنگ آوردید و امیدوارم به قدری در این خوشبختی غرق بشید که دیگه گذشته رو لحظه ای هم به یاد نیارید. سربلند باشید
سلام جناب اصلاحی
به سایت نوعروس خوش اومدید و از اینکه در این تاپیک می بینمتون ، خوشحالم.
دوست داریم شما هم خاطره عاشقی اتون رو برای ما به نگارش دربیارید ، ما خوشحال میشیم که در بین نوعروس های سایت امون از حضور آقا دامادهای گل هم استفاده کنیم تا در مورد خیلی تاپیک ها و بحث ها، بتونیم نظرات متفاوتی رو داشته باشیم و در زندگی ازشون بهره ببریم.
باز هم به ما سر بزنید .
صفـــــا
صفا جون من میخوام یه تاپیک بزنم که به نظرم خیلی خوبه...فقط نمی دونم کجا بذارمش
من داستان میخوام بازززززززززززززززززززززززم...بیاین بنویسید دیگه
شادی ش عزیزم ممنون که وقت گذاشتی و داستان رو خوندی
خانومی ما بهمن 92 عقد کردیم و شهریور 93 عروسی گرفتیم و انشالا هم سال دیگه این موقع در کنار نی نی براتون پست می ذارم ;) (دعا کنید خدا بهم یک نی نی سالم و سربه راه بده، مثل خودم خخخخخخخخخخ )
ممنونم عزیزم امیدوارم تو هم در کنار عشقت همیشه شاد و سلامت باشی
مرسی سحر جون.انشالله همینطور بشه.من که بیصبرانه منتظرم.ممنون که داستانمو خوندی عزیزم.
جناب اصلاحی عزیز بسیار از وقتی که گذاشتید سپاسگذارم، شما به بنده خیلی لطف دارید. متشکرم و خوشحالم که از خوندن داستان من احساس خوبی داشتید. امیدوارم همینطور که فرمودید باشم و بتونم تا آخر عمر صبر و مقاومتم رو حفظ کنم. بالاخره زندگی هر روزش یک مبارزه است. در مورد همسرم هم باید عرض کنم شاید کار من گذشت باشه اما مسلما اون هم ارزش های بسیار بزرگی داره که من حاضر شدم به قول شما گذشت کنم. خدا رو شکر می کنم که از وقتی ازدواج کردیم تا امروز واقعا برای من کم نگذاشته و امیدوارم تا آخر عمر هردوی ما همینطور با انرژی به غنی کردن زندگی مون ادامه بدیم.
و شما دوست عزیز هم همیشه شاد و سرافراز باشید. به قول صفاجان، شما هم داستان عشقتون رو برای ما بنویسید، خیلی دوست داریم بدونیم یک مرد وقتی عاشق می شه چه احساساتی درونش شکل میگیره.
سربلند باشید
سحر عزیزم، یک دنیا ممنونم که اینقدر با دقت و حوصله قصه های من رو خوندی، حرفت رو قبول دارم، واقعا عشق اول من بچه گانه بود و توی عشق دوم هم احساس می کنم خودخواهی کردم و مادرم رو بابتش آزار دادم اما خب بچگی و جوونی همینه دیگه :(
عزیزم من که نویسنده ی حرفه ای نیستم اما تو خوب خواننده ی حرفه ای هستی ها :) عشق تو هم مستدام و روزهات سرشار از شادی و لذت و سلامتی باشه عزیز دلم
رهاجون نویسنده ی حرفه ای به تو میگنا . دارم میرم سراغ داستان سومت وعشق جاودان و پایدارت. ان شاالله عشقتون مستدام باشه و یه نی نی گوگولی سالم و خوشگلم برای ما خاله ها بیاری :)
رها جان آفرین به تو بخاطر این همه صبر و مقاومت آفرین که تونستی بازم روپای خودت وایسی و غول شکست و نا امیدی رو کنار بزنی. خیلی خوب با شرایط سخت زندگی کنار اومدی. ایشالا عشقتون پایدار و جاودان بمونه.
سلام عزیزم
پیامت رو دیدم، به نظر من هم خوبه ، ولی همین موضوع که کجا بزنیم تا همه بدونن الان خودش مشکل اساسیه . اجازه بده کمی در مورد جاش فکر کنم گلم.
با تشکر
صفا
باشه عزیزم
صباجون داستان عاشقیتون زیبا بود ایشالا مشکلتون حل بشه و سنگهای جلوی پاتون برداشته بشه و مادرآقا امید هم رضایت بده عزیزم.
فریبا جون داستان عاشقانه ی شما هم بسیار جالب و خوندنی بود . نویسندگیتم حرف نداشت عزیزم. ایشالا زودی مشکلتون حل بشه و خدا شما دوتا گنجشک عاشقو به هم برسونه.
رها جون قصه ی اولتو خوندم خیلی ناراحت شدم بخاطر عشق بچه گانه و معصومانه ای که داشتی. انشاالله اون مرد سزای بدیشو میبینه.
رهاجون قصه ی دومتو خیلی ناراحت نشدم چون خودت خواستی ولی کاش از اول عاقلانه تر نسبت به این موضوع فکر و رفتار میکردی کاش به نظر مادرت اهمیت میدادی. دلم برای مامانت سوخت خیلی ناراحتش شدم. خدا بیامرزتش.
فریبا ی عزیزم مرسی که داستان عاشقیت رو برامون نوشتی، داشتن یه مرد اون هم مثل امین که تا این حد عاشقت باشه ، واقعن چیز کمی نیست، مواظب احساس و روح امین باش و مثل الان که همیشه پشتیبانش هستی، به همن روال ادامه بده، بزار هر دو در کنار هم به آرامش عشق دست پیدا کنید.
صفـــــا
رهــــا جان سه تا داستانت رو خوندم، قبل از هر صحبتی بهت تبریک میگم بخاطر قدرت نگارشی که داری ، خیلی خوب میتونی خواننده رو با خودت همراه کنی و توی لحظه لحظه خاطراتت ببری، بخصوص که من واقعن اون انباری ته حیاط رو میتونستم تجسم کنم برای خودم.
به هر حال بهت پیشنهاد میدم توی زمینه نویسندگی هم حتمن فعالیت حرفه ای داشته باشی ، چون قطعن موفق خواهی شد.
در خصوص داستان اولت، نمیتونم رضا رو سرزنش کنم، چون به نظرم رضا اتفاقا خیلی رو راست با هر دختری برخورد کرده و شخصیت واقعی اش رو خودش بیان کرده که نمیتونه تنها با یک نفر باشه و همزمان ممکنه با چندین دختر ارتباط داشته باشه ، از اینرو وقتی کسی با این جسارت خودش رو راحت معرفی میکنه، نمیشه بهش خرده گرفت ، ولی واقعیت اینه که نوع نگاه تو در اون سن و سال به زندگی و عشق و جنس مخالف ، متفاوت از رضا بوده .
بنظر من توی هر 3 داستان، درس بزرگ رو رضا بهت داد . نمیخوام رفتار رضا رو تحسین کنم، اون هم اشتباهاتی داشته که مثلا بدگویی میکرده از افرادی که باهاش ارتباط داشتن، ولی حداقل میتونم بگم خودش بوده و به دروغ نگفته که فقط با تو رابطه داره.
داستان دومت هم سرشار از یه احساس پاک و صادقانه بوده که با چاشنی عقل و منطق از طرف احمد همراه بوده، به هر حال اون هم تجربه شیرین و دلچسبی بوده که دیدت رو به زندگی بازتر کرد.
در خصوص داستان سومت و رابطه با شهاب ، اون قسمتی که همزمان هم تو توی زندگی شهاب بودی و هم اون دختر و با هم رفت و امد به خونه شهاب داشتید، زیاد برام هضم شدنی نبود، چرا شهاب باید اجازه بده دو تا دختر هم رو ببینن و با هم روبرو بشن !!!
ولی در نهایت از اینکه داستان زندگیت، سرانجام خوشی داشت، خیلی خیلی خوشحالم و بهت تبریک میگم که سمبل یک زن قوی و با اراده ایرانی هستی. در ضمن باید دعوات کنم که چـــرا برای تحمل سختی هات به سیگار پناه برده بودی، من اصلا اعتقاد ندارم که سیگار کشیدن باعث آرامش آدم میشه، چون بر این باورم که آدمها به خودشون تلقین میکنن که سیگار خوبشون میکنه. الان هم خوشحالم که ترک کردی .
صفـــــا
صفای عزیزم واقعا ممنونم که با اینهمه مشغله وقت گذاشتی و داستانهای منو اینقدر با دقت خوندی. مرسی خانومی
راستش من خودم هم خیلی به نوشتن علاقه دارم اما از وقتی وارد دانشگاه شدم خیلی معطوف به رشته ام شدم و وقت زیادی واسه نوشتن نداشتم اما چشم حتما بعد از دفاع یک وقتی براش می ذارم :)
کاملا با نظرت در مورد رضا موافقم و معتقدم مشکل اصلی اون رابطه نگاه اشتباه من بود به رضا. به هرحال اون به قول تو از اول حرفش رو زد، اشتباهاتی که داشت به مراتب کمتر از اشتباه خود من در مورد این رابطه بود. و واقعا بعد از اون تجربه بود که من جدی رفتم دنبال اینکه بدونم اصلا حق من به عنوان یک زن توی یک رابطه چیه و خیلی چیزا یاد گرفتم.
در مورد اون قسمتی هم که توی داستان سومش هضمش برات سخته من بهت حق می دم چون خودم هم که الان به قضیه نگاه می کنم می بینم چقدر شرایط غیرمنطقی و غیرمتعادل بوده. مشاورمون هم همین رو می گفت و می گفت من توی این هفده سال تجربه ی کاری چنین چیزی ندیدم. خب اون موقع شهاب بین احساسش به اون دختر و دینی که احساس می کرد از طرف من به گردنش هست گیر کرده بوده. راستش من خودم بودم این موقعیت رو برای دوتا مرد پیش نمی آوردم اما خب آدم ها در شرایط بحرانی کارهایی می کنن که بعدا خودشون هم باورشون نمی شه. و شاید اصلا اگه اون شرایط پیش نمی اومد و من با اون دختر برخورد نمی کردم اینقدر طاقتم طاق نمی شد که به حرف مشاور گوش کنم! شاد عدو سبب خیر شده به خواست خدا :)
در مورد سیگار هم باید بگم متاسفانه توی محیط تولید فیلم افراد سیگاری خیلی خیلی زیادند. تحت تاثیر محیط و به اصطلاح به دلیل جوزدگی منم گاهی سیگار می کشیدم اما بعد از اتمام رابطه ام با رضا دیگه برام یک عادت همیشگی شده بود. راستش اعتیاد به سیگار خیلی خیلی جنبه ی روانی داره. یعنی برعکس مواد مخدر که واقعا به صورت فیزیولوژیک بدن رو نیازمند می کنه اما نیکوتین سیگار اونقدر نیست که مغز به لحاظ شیمیایی بهش اعتیاد پیدا کنه. اولی که مصرف می شه تا حد بسیار کمی ایجاد لذت و آرامش می کنه اما بعد دیگه صرفا یک وابستگی روانی هست، همون تلقین که شما می گی. و متاسفانه به همین دلیل ترکش هم واقعا کار سختی هست. من خودم توی اون 12 سال به قدری این وابستگی روانی رو داشتم که حتی به کنار گذاشتنش فکر نمی کردم اما خوشبختانه به اون لحظه ی نفرت از خود رسیدم و برای همیشه گذاشتمش کنار :)
از تبریک و آرزوی خوبت ممنونم و من هم امیدوارم این زندگی که من و شهاب با پستی و بلندی زیاد به اینجا رسوندیمش همیشه عاشقانه ادامه داشته باشه و امیدوارم صفای عزیزم و همه ی دوستان نوعروسی گلم همیشه شاد و سلامت باشند
عروس خانم های گل تا الان چند نفــــر داستان عاشقی اشون رو نوشتن :
ملیحه
راضیه
مهدیه
الهه
صبــــا
فریبا
رهــــا
پس بقیه کجائید ؟ زود باشید شروع کنید به نوشتن، کلی حس خوب پیدا می کنید از ثبت خاطره عاشقی اتون ... اینم بدونید همه خاطرات بد و تلخ ، وقتی گذر زمان روش میاد، شیرین میشه ....
من منتظر هستم
صفـــــا
سلام عزیز دلم ، من از تو ممنونم که داستانت رو برای ما نوشتی و با همه دوستات به اشتراک گذاشتی.
از همه عروس های گل که ما رو در خاطرات خوششون شریک کردن، بینهایت ممنونم.
من هم برای همه عشاق در سراسر دنیا، آرامش ، شادی، سلامتی و خوشبختی آرزومندم .
امیدوارم روزی بیاد که هیچ مجنونی در حسرت لب لیلی اش نمیرد.
صفـــــــا
سلام صفا جون ممنونم که برام وقت گذاشتی عزیزم و داستانمو خوندی .
چشم صفا جون حتمأ ... انشاا... که همه کنار عشقشون همیشه تو اوج آرامش باشن
راستی صفا جون عکست فوق العاد ست عزیزم بوووسس
مرسی عزیزم
صفا جون خیلی مهربونی
الا جون فدای قلبت بشم عزیزم، از بس تو مهربونی، لطف کردی خوندی
سختی لازمه ی زندگیه عزیزم، هرکسی به یک شکلی سختی تو زندگی اش داره. خدا رو شکر می کنم که الان حالم خوبه. خیلی خیلی خوب :) انشالا که تو هم همیشه شاد و خوب و سرزنده باشی و کنار همسر عزیزت بهترین ها رو تجربه کنی
شادی یکتای عزیزم تو خیلی خیلی به من محبت داری، این احساس پاک و قشنگت برای من یک دنیا ارزش داره. من دوتا مثل تو داشته باشم اینقدر ازم تعریف کنن سال دیگه این موقع جایزه ی نوبل ادبی رو گرفتم ;)
فدای دل مهربونت بشم. انشالا همیشه شاد باشی و زود زود بری سر خونه زندگی ات کنار عشق از زندگی لذت ببری
بوس بر تو این مهربان آبجی کوچیکه ی من
شادی یکتای عزیزم تو بنویس مطمئن باش که داستانت زیبا میشه ، هرچی از دل بیاد به دل میشینه من که بیصبرانه منتظرم عزیزم
رها جون داستانت رو خوندم.واقعا ک تو چقد درد کشیدی عزیزم.ولی خب الان پخته شدیااا
ولی تو شهر غریب هم خیلی سخته تنها باشی و هیچکس پیشت نباشه و اینجوری درد بکشی.
میگم یعنی بعد اینهمه سختی شما بهمن 93 بهم رسیدید؟اونوقت کی عروسی کردید؟
رها حس میکنم تو الان برای خودت ی پا مردی.چقد تو سختی کشیدی و با همشونم کنار اومدی.واقعا چ سرنوشتی داشتی عزیزم.انشالله که همیشه شاد و سلامت و خوشبخت باشید :)
سلام آقای اصلاحی
اول از همه تشکر بابت نوشتن داستانتون. خیلی ممنون که اینجا داستانتون رو مکتوب کرد.
به نظر من ارامشی که الان توی زندگی دارید خیلی ارزش بیشتری داره نسبت به اون عشق نافرجام.
من معتقدم این عشق اگه دو سویه بود بلاخره اون دختر خانوم هم قدمی برای وصال برمی داشت. با وجود اینکه شما راضی شده بودید برید شهر اونا اما اون خانوم نپذیرفت که مادرتون همراهتون باشه.
شک نکنید که خدمت به پدر و مادر از برترین عبادت هاست و موجب عاقبت بخیری و. سعادت فرزند میشه.
خداروشکر هم که الان زندگی خوبی دارید و زن وفاداری که به قول شما با نگاه معمولی که به زندگی داره ارامش و اسایش رو براتون فراهم میکنه.
موفق باشید.
واییی صفا جون چه سورپرایز خوبیییییییی ******** :
سلام آقای صلاحی ممنون که داستانتون رو برای ما نوشتین خدا پدر و مادرتون رو رحمت کنه من داستان رو خوندم و خیلی لذت برم که شما بخاطر کسی که ادعا میکرد دوستون داره از مادرتون نگذشتین و قدر زحمتش رو دونستین،خیلی خوشحال شدم که الان زندگی خوب و همراه با آرامش دارین .
موفق باشید .
هنوز 143 نفر دیگه مونده....من فکر کردم سوپرایز نوشتن داستان عشق خودته صفا جون
خیلی عروس های تنبلی هستین!!!!!!!!! خیلییییییییییییییییییییییییییی
به به به عجب سورپرایزی بود ها :) یعنی صفا جون از هر تکنیکی استفاده می کنه که نوعروس ها رو بفرسته کیش ;) من عاشقتم صفااااااااااااااااااااا
راستی یک سوال، حتما باید نوعروس باشن؟ یعنی نمی شه بگیم پدر و مادرهامون یا حتی پدربزرگ مادربزرگ هامون خاطراتشون رو بگن و ما همونی که تعریف کردند رو اینجا بنویسیم؟ بالاخره اونا هم نوعروس و نوداماد بودن یک زمانی دیگه :)
دختر خانم ها، نوعروس ها ، عروس ها ، خانم های گل زودتر خاطرات عاشق شدنتون رو برای ما بنویسید و شانس خودتون رو برای برنده شدن یک سفر رویایی به جزیره زیبای کیش محک بزنید.
اینم از سورپرایز این تاپیک که از روز اول بهتون قولش رو داده بودم ، نوعروس های گل زود باشید دوستاتون رو دعوت کنید تا بیان داستان عاشقی اشون رو برامون بنویسن.
از یه طرف خانواده مادری و پدریش سخت میگرفتن و نمیزاشتن بیان جلو و هر سری تیکه بارونشون میکردن واقعا سخت بود و اینکه منم از طرف خانوادم تو فشار بودم دیوونه شده بودم دیگه مامانشینا به نتیجه رسیدن که کسی ندونه و رفتیم محضر بدون هیچ مراسمی عقد کردیم فقط لباس پوشیدم و رفتم عکس انداختم هروقت مامانشینا میخواستن حرف بزنن داییش میگفت مگه امین دختره حاملس که انقد عجله دارید خیلی سختی کشیدم قبل از عید مامانبزرگم فوت کرد گفتم ببین امین هی بخوایم بشینیم سال این در بیاد سال اون در بیاد باید بشینی سال منم در بیاد اقد رو مخش رفتم تا مامانشینا اومدن اجازه گرفتن رفتیم سالن و گرفتیم حالا همه خانوادش میدونن مهتاب هست اما نمیدونن مهتاب زنشه قراره بگن هفته دیگه بیان بله برون تازه بعد 1سال مهتاب و معرفی کنن. خیلی سختی کشیدم اما گفتم امینم پشتت هستم جیبش خالی بود گفتم درست میشه نگران نباش یه جفتمون جوونیم کار میکنیم پول در میاریم از صفر. شروع کردیم بدون هیچ پشتی گفتم مهم نیست سختی میکشیم خودمون زندگیمونو میسازیم با عشق زندگیو میسازیم به خاطر همین استرس عروسی دارم و شبا کابوس میبینم همش میترسم برای منم دعا کنید آخر داستان نمیدونم چی میشه ببخشید اگه بد بودو خیلی حرف زدم ولی خیلیاشو نگفتم هنوز و خلاصش کردم
مرسی عشقم حرفاش کاملا درست بود اما زمانش درست نبود مرسی که خوندیش عزیزم
اما بازم میترسم و استرس دلرم نه به خاطر لباس و آرایشگاه میترسم دوباره چیزی شه
مهتاب جونم اینقدر استرس نداشته باش خانوم گل
آرایشگاه هم پیدا میکنی :D
حالا تا چه حد حرف های اون فال گیره درست از آب دراومد؟
و اینکه مطمئن باش وقتی خودت میخوای که خوبخت بشی حتما میشی عزیزم...مشکلات هم تموم میشه..نگران نباش..اگه با استرس شبا بخوابی پوستت خراب میشه ها...مواظب خودت باش...
عکس پروفایلتم خیلییییییییییییییییییی نازه
به نام خالق عشق و زیبایی
سلام ممنونم که داستان منو میخونید من نه بلدم بنویسم و نه دوس داشتم بنویسم همینجوری نوشتم که تعداد بالا بره و صفا جون به قولش عمل کنه.
از خیلی سال پیش که خودمو شناختم نمیدوم چرا دوس داشتم زود ازدواج کنم از همون بچگی احساس تنهایی میکردم و خیلی ساده و زود باور بودم همیشه تو رویاهام یکی بود به اسم امیر نمیدونم چرا انقد به این اسم علاقه داشتم دوران مدرسه و دانشگام با شیطنتای خیلی زیادم که پر بود از دوستای مختلف گذشت دوس داشتم زود ازدواج کنم تا فاصله سنیم با بچم کم بشه(( آخه من خیلی بچه دوس دارم)) تو دانشگاه که بودم انقد میدیدم همه ازدواج میکردن ناراحت میشدم آخر یه روز طاقت نیاوردم زنگ زدم به یه فاگیره بهش گفتم دوس دارم بدونم زندگیم چی میشه گفت که چه جالب یکی از زندگیش پرسید همه زنگ میزنن که چی کار کنیم به فلانی برسیم و ازین حرفا. بهم گفت اول میری سرکار و بعد تو سن 22 سالگیت ازدواج میکنی البته 2 سال بعد اون زمان شد اما 5 تا اسم بهم گفت که اینا خاستگاراتن اولیش علیرضا بود و بعدیش امین و...
هیچ وقت علاقه ای به کار کردن نداشتم اما بعد دانشگاه برای خودم کار درست کردم میرفتم کلاس قالی بافی از بچه خواهرم نگه داری میکردم و پول میگرفتم کلاس قالی بافی میرفتم و یه موسسه خیریه به عنوان یه نیروی داوطلب میرفتم زمستون 91 تو همون موسسه بهم پیشنهاد کار دادن و منم قبول کردم و از عید 92 مشغول به کار شدم محیطی کاملا زنانه و من اولین تجربه کاریم بود .
یه روز همکارم بهم گفت مهتاب ،سعید (نامزد همکارم) داره میاد با دوستش دنبال یه دختر خوب میگرده منم تورو معرفی کردم منم گفتم من نمیام قصد دوستی با کسی و ندارم حوصله هیچ پسری و ندارم گفت بیا حالا ببینش منم از لجم با قیافه ای کاملا بد (بدون آرایش و لباس سرکار) رفتم سر قرار و دیدیم همو اما برای پیچوندنش گفتم من فقط قصدم ازدواجه حوصله دوستی ندارم اما اونم گفت منم قصدم ازدواجه دیگه شرط و شروطای دیگمو گذاشتم دیدم ول کن نیست قبول کردم دیدم پسر خوب و سالمیه بعد یه مدت دیدم دوسش دارم اونم همینطور خیلی سخت بود دوری ازش تا اینکه تابستون خاستگار اومد برام منم قبول نکردم بیان اما چون مامانمینا نمیدونستن و واقعا شک داشتن این قضیرو قبول کرده بودن که بیاد چه جنگی امین راه انداخت سر اومدن اونا بماند و چه جنگی اون خاستگار نفهم راه انداخت بماند.
عموی امین 6 ماه قبلش فوت کرده بود و یه رسم خیلی بدی که داشتن تا سال باید صبرمیکردیم خواهر امین چون قبلا سالنشو رزرو کرده بود بالاجبار عروسیشو گرفت و فامیلاشون نیومدن و وقتی اومدن خاستگاری گفتن که سال عمو تموم شه تا سال عمو یه صیغه بخونیم بعد به همه میگیم بیان بله برون 6 ماه گذشت عید شد شب عید امین با کارش به مشکل برخورد تا اومدن به خودشون بجنبن دختر دایی امین جوون مرگ شد
مهتاب جونم داستانت رو خوندم
عزیزم خیلی خوشحالم که به خواسته ات رسیدی و زود زادواج کردی و الان با همسرت عاشقانه کنار هم هستید، عزیزم می فهمم چی می گی منم این استرس رو داشتم یکی از فامیلای همسری و یکی از فامیلای ما هردو بدحال بودن و اگه اتفاقی می افتاد عقد ما عقب می افتاد و پون پدر همسی به سختی راضی شده بود به ازدواج ما، من همه اش می ترسیدم یکی فوت کنه هو کلا ازدواجمون کنسل بشه. اما خدا رو شکر که کسی فوت نکرد. عزیزم نگران نباش انشالا که چیزی نمی شه، یک چیزی نذر بچه های بی سرپرست بکن امیدوارم بدون دغدغه و دردسر عروسی ات به خوبی برگزار بشه، به قول ملیحه جون استرس نداشته باش، پوستت خراب می شه ها
عکس پروفایلتم خیلی خوشگله، به پای هم پیر بشین بووووووووووووووس
مهتاب جون عزیزم خیلی خوب نوشتی ... کاملا درکت میکنم منم تو دوران عقدم... و مشکلات مادی هم داریم به حول و قوه الهی...خیلی دوران سختیه من خودمم خیلی استرسی هستم و روزهارو میشمرم که بگذره و بریم سر خونمون... خانواده همسر من هم خیلی اعتقاد دارن به اینکه حتما باید سال سربیاد و این مشکل رو هم داشتم...البته به یکسال نکشید اما خیلی سخت و عذاب آور بود... عزیزم من همه چیو سپردم به خدا خودش همه چیو جفت و جور میکنه...
خاطرات عاشقی
من و علی تو دانشگاه باهم آشنا شدیم.
علی سر کوچه منو پیاده کرد و رفت، داخل کوچه که شدم یک نفر گفت " پس اون دختر شاه پریون که پسر ساده منو اسیر کرده تو هستی؟"
برگشتمو نگاهش کردم
با تعریف هایی که علی از پدرش کرده بود "مخصوصا لحن تحقیر آمیزش" فهمیدم که پدر علیه
سعی کردم قولی که به علی داده بودم یادم بیاد که میگفت هر اتفاقی که بیفته با تو ازدواج میکنم. اما یه خواهش دارم مطمئنم پدرم میاد سراغت و بهت توهین میکنه. نمیگم سکوت کن اما بهش توهین نکن هرچی باشه پدرمه!
پدر علی گفت چی شد فقط بلدی برای پسرم زبون بریزی؟ چرا حرف نمیزنی؟
میترسی خانوادت و همسایه ها بفهمن آبروریزی شه؟
رو به روش ایستادم بهش گفتم شما حتما آقای ... هستید که 30 – 40 تا پاساژ داره؟
میتونین در تک تک همسایه ها رو بزنید و همین که اسم علی رو بیارین همه میگن داماد آقای ... رو میشناسن
خانوادمم ازتون میپرسن چرا بی خبر اومدین خواستگاری؟
علی با خانوادم حرف زده، باز هم کمکی میتونم بکنم بهتون؟
پدر علی انقد عصبی بود که گفت تعجب نمیکنم انقد زرنگ باشی من امثال تورو خوب میشناسم مخ بچه پولدارارو میزنید و با طلب یه مهریه سنگین بعد ازدواج شروع به لگد پرانی میکنید وطلاق و مهریه...
خواست یه مبلغی چک بهم بده که دست از سر پسرش بردارم
وقتی قبول نکردم گفت من پسرمو بهتر از تو میشناسم. اون فقط میخواد چندوقت با تو خوش باشه بعدم میره سراغ یکی دیگه
خندیدم گفت چیزی یادت افتاد که میخندی گفتم چطور میشه یه پدر پسرشو نشناسه
بعد راه افتادم سمت خونمون. انقد آروم رفتم تا پدر علی هم بره و قبل رسیدن به خونه اشکهامو پاک کنم
کمی فکر کردم و تصمیم خودمو گرفتم
علی همیشه میگفت پدرم میتونه منو از ارث محروم کنه ولی نمیتونه تورو از من بگیره
چهار ماه بعد به قولش عمل کرد. تو مراسم خواستگاری مادر و دو خواهرش حضور داشتند همه چیز به خوبی پیش رفت
چند روز مونده بود به عروسی که علی میگفت از سکوت پدرم نگرانم
منم میگفتم همه چی به خوبی پیش میره
عاقد شروع به خوندن خطبه عقد کرد که پدر علی وارد شد و همه سکوت کردن. اومد کنار من نشست و گفت همیشه به این فکر میکردم که تو چی داری که پسرم حاضره از اموالم بگذره واقعا نمیدونستم اما تو این چهار ماه وقتی با علی رو به رو میشدم منتظر بودم بهم بگه چرا با تو رفتار بدی داشتم.
وقتی تا امروز که پای سفره عقد نشستی بازم چیزی بهش نگفتی سوال چهار ماه قبلو گرفتم
اگه میگفتی بین پدر و پسر فاصله می افتاد اما تو این کارو نکردی تا بفهمم چی داشتی که علی عاشقت شده. غرورشو شکست و گفت خیلی خوشحالم که تو عروسم شدی...
پدر علی رو به عاقد کرد و گقت قدم ما بد بود که عروس خانوم هنوز از گل چیدن برنگشته؟
همه زدن زیر خنده و عاقد ادامه داد...
سلام n ba جون
واااای داستانت خیلی جالب بود درست مثل تو فیلما
عزیزم امیدوارم که همیشه خوشبخت باشید و عشقتون پایدار باشه خیلی خیلی قدر شوهرتو بدون الان کمتر کسی پیدا میشه که شرایطش مناسب باشه و فکر زندگی باشه
اون لحظه که گفتی پدر شوهرت اومد قلبم ریخت ولی وقتی بعدشو خوندم خیلییییی خوشحال شدم خانم گل انشاا... که همیشه شاد شاد شاد باشید
صفاجون منم این عکستو خیییییییلی دوست دارم چه ناز شدی
دوست عزیز n ba خیلی خوشحالم که ما رو قابل دونستی و داستانت رو برامون نوشتی
و خیلی خیلی خوشحال ترم که تونستی مرد زندگی ات رو پیدا کنی. عزیزم معلوم می شه پدرشوهرت آدم خوبی هست فقط نگران اینده ی بچه اش بوده و چقدر عالی که شما عاقلانه رفتار کردی و احترامش رو نگه داشتی، اینطوری همیشه به یادش می مونه که تو دختر واقعا مودبی هستی
امیدوارم همیشه شاد و سلامت و عاشق در کنار هم باشید
عزیزم اگه افتخار بدی و داستان من رو در صفحه ی 13 و 15 و 16 و 17 بخونی و نظرت رو بدی، خوشحال می شم
n ba عزیز خوشحالم که به عشقت رسیدی..خوشبخت باشی خانومی
عزیزم n baمرسی چه خوب نوشتی به دلم نشست ولی خیلی کوتاه بود وقضیه فقط بین شماوپدرشوهرت گذشت کاش ازلحظات اشنایی وادامه ی اون وحضورپررنگ همسرتم استفاده میکردی داستانت نکته اخلاقی خوبی داشت.ایشالاباعلی اقا خوشبخت شی عزیزم
ببخشید بچه ها که اینهمه وقفه می افته بین پستام. با گوشی دارم تایپ می کنم همش جلو عقب میره.
اون شب من همش گریه بود . چشام بدجوری پف کرده بود. همون شب به مامان تلفنی گفتن و فردا شب مامان اینا اومدن. تصمیم گرفتم خودم باهاش حرف بزنم که همینکارو کردم اما اون حاشیه رفت و منو قانع نکرد. ازهم خداحافظی کردیم و بلافاصله بهم اس داد و برام آرزوی خوشبختیکرر که منم جوابشو دادم.
بچه ها فعلا تا فرصت بعد خدا حافظ. طولانیه نمیتونم پشت سر هم با گوشی بنویسم . فقط یکی بمن بگه چجوری میتونمو اسم پروفایل عوضکنم
بچه ها ببهشید بین پستام وقفه میفته . با گوشی تایپ میکنم اونموقایمکی. الان تا اینجا رو داشته باشید تا بعد. فقط بهم بگید اسم پروفایلم چجوری عوضکنم
سلام عزیزم ، خوبی؟
بالای صفحه ، اونجایی که بهت گفته خوش اومدی، سمت چپ زده صفحه شخصی ، برو اونجا و تغییر مشخصا ت روبزن عزیزم.
بازم سوال داشتی بپرس .
میترای عزیزم می دونم و می فهمت که چقدر سخته برات...محرم شدن و سپردن همه وجودت به مردی که عاشقش بودی و هستی...حتی به خاطرش دست به خود کشی زدی..عزیزم به نظرم من بدون وقفه برو پیش مشاور...همه مسائل رو براش بگو ازش کمک بخواه..با یه جلسه هم درست نمیشه...چندین بار باید بری تا خودتو پیدا کنی عزیزم..خودت به خودت می تونی کمک کنی...تو الان متاسفانه ضعفتو نشون دادی در مقابلش و اونم داره سو استفاده میکنه..ما الان هرچی بهت بگیم که این آدم ارزششو نداره توو نمی تونی قبول کنی عزیزم..همه ما همینیم...حتی خود من! اما عزیزم تو خودت با خودت فکر کن شرایطی که گذشته رو بررسی که ببین واقعا ارزش داره؟ اگر داشت ادامه بده..دل و عاشقی خیلی مهمه اما نه به اندازه سلامتی جسم و روح آدم...درمودر محرمیت و شرایطی که داری از یه عالمی کمک بگیر...فکر میکنم اگر یکی از طرفین شروطی گذاشته باشن و بگن که اون شرایط نمیشه محرمیت به خودی خود باطل میشه..بازم دقیقشو سوال کن عزیزم...و درآخر از خدا همیشه کمک بخواه...باهاش حرف یزن و بگو دستتو بگیره...ایشالا همه جی درست میشه
میترا جون اگر خودت خوندی به نظرم راهی جز شاهد و این چیزا باشه چون جایی ثبتش نکردی...حتما از یه مرجع بپرس
والا میترا جون از نظر من عقدتون درست نیس چون شاهدی نداشتید و رسمی نیست. توام بهش زیاد فکرنکن.نیازی هم نیس گذشته ات رو کامل برای همسرآیندت تعریف کنی...من اینو از یه مشاور شنیدم.مردها نمیتونن بعضی چیزهارو قبول کنن اما خب کاریش نمیشه کرد...فقط خودتو اسیر این قرارداد نکن بحث یه عمر زندگیه.قراردادی که نه شاهدی داره نه رسمیتی....
سلام شهرزادجون فکرکنم میترابیشترازضربات وصدماتی که ازین رابطه خورده حاضره تن به ادامه بده چون قانونی نبوده ولی بنظرم بخاطراون قضایابهترین کاراینه بااین اقایه عقدصوری کنه وطلاق بگیره وخلاص
میدونم چی میگی عزیزم ولی بنظرم ارزش نداره بخاطراون مسائل خودتو تااخرعمراسیرهمچین ادمی بکنی قدرخودت روبدون ویه کم چشماتوبازکن واونایی که واقعاکنارت موندن روببین خانوادت رومیگم بخصوص پدرت رو
بنظرت این مردکسی هست که بتونی تااخرعمربهش تکیه کنی؟عزیزم همیشه پدرومادرتااخرعمربامانیستن میخوام اینده نگرباشی قصدم ناراحت کردنت نیست،ولی روزی میرسه که دیگه پدری نیست که پشتت وایسه ایا این ادم وقتی تینطورجامیزنه درشرایط سخت زندگی کنارت خواهدماند؟
برخوردپدرت برام خیلی عجیب بود.ولی بااینکه بچه ندارم حس میکنم اون بیچاره ها چه عذابی کشیدن ازدست شما.چرااینقدخودخواهی؟چرافقط خودت واین اقارضارومی بینی؟ببخشیدرک گفتم ولی واقعا ازدستت عصبانی شدم وقتی حرفایی که ازخودکشی کردنت نوشتی که وقت خودکشی نوشتم عقدکردیم بعدبابام پذیرفت وای وای ازدست مابچه ها
سلام میترای عزیزم داستانت روخوندم به این نتیجه رسیدم که اگه روزی خدابهم لطف کردوصاحب دخترشدم بهش یادبدم که قلب پاک وبی الایشش رو دودستی تقدیم هرمردی که گفت دوست دارم نکنه.خیلی برات ناراحت شدم عزیزم.واقعامازنها،ضعیفیم بخاطراحساساتمون.بنظرم این اقا دوروهست چون ادعای مذهب داره ولی باطنش یه چیزدیگه ست.تصمیم گیری قاطع هم نداره
بنظرمن یه وکیل خوب بگیر وطلاق صوری بگیرهرکی هم اومدخواستگاریت بگوعقدکردم ولی بخاطر رفتارش پشیمون شدم طلاق گرفتم.بنظرم این اقابخاطرعذاب وجدانهایی که هرازگاهی میگیره میادسمتت
سلام نیلوفر جان.عقد ما جایی ثبت نشده.خودم خونده بودم.خیلی حرفارو نمیشه زد.ولی پدرم واقعاً مهربونترین مرد دنیاست.دوس داشتم همیشه همسرم مثل پدرم باشه.چون تکه تو مهربونی
چطوربعضی پسرابااحساسات لطیف مادخترابازی میکنن ها دیده یه بارخواسته خودکشی کنه ازدستش بازم همون رویه روادامه داده.تادودستی دخترمردم رو دورازجون میتراهزاربار بفرسته سینه ی قبرستون
ملیحه جان خودم خوندم
ممنون از راهنماییتون
میتر من فکر کردم که صیغه هستی عزیزم..شما کجا رفتین عقد دائم کردین؟ اخه بدون اذن پدر دختر که عقد نمی کنن؟
دوستان عزیز یک نکته رو بگم، توی نظرات دوستان دیدم که گفتند عقد اگه با شاهد یا رسمی نباشه باطله.
باید عرض کنم به لحاظ شرعی لازم نیست که عقد موقت یا دائم جایی ثبت بشه یا شاهد داشته باشه. شاهد برای ثبت قانونی لازمه اما به لحاظ شرعی صرف خوندن خطبه ی عقد چه موقت و چه دائم برای ایجاد محرمیت کافیه. اما اذن پدر در هر صورت لازمه و اینکه خطبه حتما به زبان عربی خونده بشه.
البته در مورد میتراجان کمی ظرایف فقهی وجود داره مثلا اینکه بعد از رضایت پدرشون باید مجددا خطبه ی عقد به زبان عربی خونده شده باشه وگرنه عقد قبل از اذن پدر بعد از اعلام رضایت دیگه سندیت نداره و باطل محسوب می شه، البته ایشون با توجه به مرجع تقلیدشون باید در این مورد پیگیری کنند.
ترانه عزیزم داستانت رو خوندم ، ابتداش برای خیلی جالب بود، دو نفر با دو اسم یکسان و بعد هم داستان عاشق شدنت ...
ولی احساس میکنم این آقا هنوز مردد هست برای ازدواج و یا اینکه موانع دیگه ای جلوی پاش هست که از بیان کردنش واهمه داره و همین موانع هم باعث میشه پا پیش نزاره.
ولی من مشابه مورد شما در رابطه یکی از دوستانم با هم دانشگاهیش دیدم که دقیقاً مثل شما بود و پسره هر روز رفتن به خواستگاری رو به تعویق مینداخت و بعد از چند سال، شاید 5 سال رفت خواستگاری دوستم که دوستم رد کرد، چون دیگه اون زمان هیچ علاقه ای بهش نداشت.
و الان هم هر روز خدا رو شکر میکنه که همسرش نشده ، چون میگه مردی که توی بدترین روزهایی که من بهش نیاز داشتم و فقط میگفتم بیا خونمون تا خانواده ام تو رو ببینن و بعداً ازدواج میکنیم ، حاضر نشد بیاد ، این مرد چجوری میخواد از پس مشکلات زندگی بربیاد و هر بار میخواد جا بزنه و منوو تنها بزاره.
ترانه جان ، امیدوارم برای شما در نهایت به وصال و خوشبختی برسه ولی واقع بین باش عزیزم و به این فکر کن تو باید خوشبختی رو از آن خودت کنی ، با کسی که یک روز هست و یک روز نیست و به بهانه های مختلف رابطه اش رو کمرنگ و پررنگ میکنه ، نمیشه براحتی اعتماد کرد.
همه ما میدونیم وقتی کسی رو دوست داریم هر لحظه براش بین تمام مشغله هامون جا خالی میکنیم ، چطور میشه یک نفر به آدم بگه یکماه بهم زنگ نزن تا کاراموووو بکنم....
نمیخوام منفی فکر کنم ولی چون مشابه مشکلت رو در بین دوستانم به وفور دیدم، نگرانت هستم و دوستانه و خواهرانه بهت میگم واقع بین باش ، واقع بین.
مواظب خودت و خوبی هات باش.
صفـــــا
میترای عزیزم ممنون از اینکه داستانت رو برای ما نوشتی ، خیلی ناراحت شدم از اتفاقاتی که برات افتاده و اصلاً دوست نداشتم که دست به خودکشی زدی عزیزم ، اینووو بدون که هیچ آدمی ارزش نداره تو بخوای بخاطرش یک لحظه هم ناراحت بشی ، چون اگر ارزش داشت هرگز باعث ناراحتیت نمی شد چه برسه یه اینکه کاری کنه که تو مجبور به خودکشی بشی.
اینم بدون که ما فقط برای خودمون زندگی نمی کنیم برای پدر و مادرمون هم هستیم و اون طفلکی ها چه گناهی دارن که بخواد داغ فرزند ببینن اونم سرهیچی.
خوشحالم که الان صحیح و سلامت هستی و پیشنهاد میدم این آقا رو به کل فراموش کن چون از هیچ لحاظ با تو سنخیتی نداره ، حتی تو اگر با خودش هم بسازی ، خانواده اش با تو نمیسازن . خودش هم که هنوز گویا جوونی و شیطنت هاشو نکرده و سرش هزار جا گرمه ، نمیخوام ناراحتت کنم ، ما بعنوان افرادی که از دور این ماجرا رو شنیدیم ، کاملا خواهرانه میگیم که بچسب به زندگی و آینده ات رو با کسی دیگه رقم بزن .
باز هم میتونی از یک مشاور هم کمک بگیری عزیزم.
صفـــــا
میدونید تا الان چند نفــــر خاطره عاشقی اشون رو برامون نوشتن :
1. ملیحه
2. راضیه
3. مهدیه
4. الهه
5. صبـــا
6. فریبا
7. رهــــا
8. علی اصلاحی
9. شهرزاد
10. پری
11. ترانه
12. مریم ( البته هنوز کامل نشده )
13. میترا
14. محیـــــا ( البته هنوز کامل نشده )
مریم جون و محیای عزیز ما منتظریم تا زودتر داستانتون رو تکمیل بفرمائید.
صفـــــا
وای صفاجون چه عکس خوشگل ونازی ازخودت گذاشتی
ممنونم نیلوفــــر عزیزم ، شماها هم عکس پروفایل هاتون رو عکس خوشگل خودتون بزارید که ما روی گل شما رو هم ببینیم .
عزیزمی تو
صفــــا
سلام مرضیه جون داستانت خیلی خوب بود امیدوارم که خوشبخت بشی عزیزم
من داشتم خاطره عقد تا عروسیم و مینوشتم اما نمیدونم چی شد !!!! :( :( رفتش ...
سلام ممنون فریبا جون ... ان شالله شما !!!! :*
صفا جون چون شما گفته بودی عکس خودمو گذاشتم
یاشه عزیزم من ک حسابی منتظرم
میترا جون داستانتو خ.ندم خیلی برات ناراحت شدم
دختر حالا چرا خودکشی ؟؟؟؟
عزیزم حتمأ یه مشاور برو زندگی واقعأ شوخی نیست
سلام صفا جون
عزیزم چه عکس قشنگی
خیلی جیگری صفا جووون
امروز حوصله ندارم ، فردا میام مینویسم !!!!
وااااااااااااای چقدر بد
توی وورد تایپ کن بعد کپی پیست کن تا پاک نشه عزیزم
سلام فریبا جان منم داستان زیبای شمارو خوندم و خوشحالم که جفت خودت رو پیدا کردی خوشبخت بشید...
سلام شاهزاده جون داستانتو خوندم انشاا... که خوشبخت بشی عروس خانم خدارو شکر که به کی که دوسش داشتی رسیدی عزیزم داستانت اصلأ خسته کننده نبود کلی هم لذت بردم الی جون راست میگه تازه کلی هم خلاصش کرده بودی
شما ببخشید توضیحات من ناقص بود گلم :-*
رها جان من تازه عضو سایت شدم و تازه دارم خاطرات بچه هارو میخونم....بعد اینکه خاطاتمو نوشتم متن شما رو خوندم و واقعا سختی های که من کشیدم دربرابر سختی ها و مشقات شما هیچه.... امیدوارم خداوند جواب پشتکارت و امیدت به زندگی رو بده... باهمسرت خوش باشی گلم
آقای اصلاحی منم با نظر بچه ها موافقم و این که شما بهترین کارو انجام دادین و عاقلانه ترین انتخاب همین بود.اون دختر اگه ذره ای به شما علاقه داشت حاضر بود کمی انعطاف به خرج بده و با اومدن شما و مادرتون به شهرشون موافقت کنه.به هر حال امیدوارم با همسرتون زندگی خوب و عاشقانه ای داشته باشین و هروز عشقتون نسبت به هم بیشتر بشه.
دوستان خوشحال میشم نظراتتونو بهم بگید -اگرجایی از خاطراتم گنگه مطرح کنید و هرسوالی داشتید در خدمتم:)
شاهزاده جونم خوندم داستانتو عزیزم
اصلا هم طولانی و خسته کننده نبود
خیلی هم خلاصه کردیش
منم کلی از خوندنش لذت بردم و اگه جزییات بیشتری مینوشتی کلی هم بیشتر لذت میبردم از خوندنش دوست جونم
امیدوارم همیشه خوشبخت باشی در کنار همسرت
شاهزاده خانوم اول از همه بهتون خوش آمد میگم. داستانتونو خوندم انشالله که کنار هم خوشبخت باشین و بهتره که غرورتون رو توی زندگی یکمی کنار بذارین و هر چی که توی دلتونو مخصوصا علاقتونو بهم ابراز کنین.این روش شما هم روی ایشون موثر بوده ولی ممکنه روی دیگران اثر منفی بذاره خلاصه اینکه کم محلی همیشه هم تاثیرگذار نیس و احتمالا شما نسبت به ایشون این شناختو پیدا کرده بودین و خوب هم جواب گرفتین.از ته دل آرزو میکنم زندگی خوبی رو کنار همسرتون داشته باشین.زندگی پر از شادی و خنده و سلامتی
صبا جان من واقعا کم محلی نکردم فقط در مواقع نیاز تنهاش گداشتم که فکر کنه و اگر مقصر بودم ازش عذرخواهی کردم غرورم رو هم خیلی سعی کردم کم کنم تا تونست بهم بیشترعلاقه مند بشه
صبا جون ممنونم از آرزوهای قشنگت همچنین برای خودت گلم...
فدات ela جان ببخشید دیگه زیاد اهل نوشتن نیستم واسه همین حس کردم زیاده اما دوباره که خوندم دیدم خیلی جزییاتش باقی مونده :)
من واقعا خوشحالم که اولین عشقم شد همسرم و واقعا خدارو شاکرم چون میدونم خیلی سخته خاطرات دوستی و عشق کسی رو در سر داشتن که خیلی وقته نیست .... آقای اصلاحی هم خداروشکر با این کارشون باعث شدن دعای مادرشون همیشه پشت سرشون باشه ایشالا که روزهاتون هر روز بیشتر از دیروز رنگ عشق به خودش بگیره...
شاهزاده خانوم کار درستی کردی عزیزم.ببخشید اگه یکم بد متوجه شدم امیدوارم تو زندگیت همیشه موفق باشی عزیزم
سلام به همه دوستان.همه داستان های عشق و دلدادگی دختران پاک این سرزمین رو خوندم و خوشحال شدم که دختر ایرانی همواره پاسدار عشق و محبته.اما یه نکته رو میخام بگم و قصدم نه توهین و نه قضاوت در مورد کسی هست.ازدواج مقدس ترین پیوند عالم هست.رابطه ای که با خوندن یک جمله که کلمه کلمه اش معجزه خداست، ارزش و قداست پیدا میکنه.در حال حاضر ما روابط دوستی های زیادی بین دختر و پسر داریم.که خوب دوستی از نظر هر کدوم ما یه معنی رو میده و یه حد و حدودی داره.با دوستی های معمولی کاری ندارم چون ارتباطات اجتماعی زیاد هست و با دوستی های نرمال و معمول عمده دخترها و پسرها ازدواج میکنن اما بحثم در مورد روابطی هست که ورای یک دوست معمولی و به عنوان هم خانگی و هم خوابگی مطرح میشه که سنخیتی با روح لطیف زن، عرف و شرع نداره.من در مورد کسی صحبت نمیکنم بلکه فقط حرفم اینه که این گونه روابط رو اینقدر عادی جلوه ندیم و در پس پرده به اصطلاح روشن فکری قایم نشیم.گدشته و اینده هر کسی مربوط به خودش و خدای خودش هست اما اینجا دختران زیادی میان که شاید در موقعیت های مشابهی باشن.بنابراین این روابط رو اینقدر راحت و عادی جلوه ندیم که دختران ساده و بی تجربه ما وارد این میدان بشن.
با ارزوی خوشبختی برای همه دوستان....
تا جاییکه دیگه باهام تماس نگرفت و من فقط یکبار بهش توضیح دادم و وقتی دیدم ماجرارو داره بد برداشت میکنه دیگه پیامی ندادم چون دوس ندارم با توضیح زیاد کسی رو قانع کنم و با اینکه از نبودش چندین روز گریه میکردم اما سمت گوشیم نرفتم...
چندروز بعد باهام تماس گرفت و گوشیم کنارم نبود و وقتی دیدم چندبارزنگ زده فهمیدم که فکراشو کرده و دیده ناراحتیش بی مورده...من هم دیگه به گدشته برنگشتم....چند وقت بعد ما یه اجرای کنسرت داشتیم که به خواهرش و خاله اش گفت که برای دیدن کنسرت من بیان.... اولین دیدار من با اعضای خانوادش بود....اونا هم ازمن خوششون اومده بود و همسرم به مادرش گفته بود که با خانواده من تماس بگیرن برای آشنایی.من هم به مادرم گفتم این جریانو که پدرمو آماده کنه....دوستی ما کلا یکسال شد...پدرم هم مخالف بود چون هم میگفت سن من کمه هم اینکه میخواست همسرم از خودش خونه داشته باشه...خلاصه سومین باری که برای خواستگاری اومدن با وساطت شوهر خالم که همگی خیلی قبولش داریم و اینکه پدرم تحقیقاتش مثبت بود صیغه کردیم به مدت 4 ماه.بعد هم خرداد سال پیش عقد کردیم و جشن گرفتیم.امسال هم 1مهر عروسیمه
دوستان ببخشید سرتونودرد آوردم.میدونستم طولانی میشه بخاطر همین بار اول خیلی خلاصه گفتم.امیدوارم مفید بوده باشه : )
ما بصورت معمولی باهم ارتباط داشتیم و هرچندروز یکبار میومد دنبالم ازکلاس هام.و صحبتهامون مثل دو دوست معمولی بود ایشون از تمرینهاش صحبت میکرد من هم از درس هام و گروه موسیقی ای که توش عضو بودم.
هردو هم خانواده های نسبتا مدهبی ای داریم و خونواده هامون درجریان نبودن.تا اینکه ایشون گفت من به مادرم عکست رو نشون دادم و من تعجب کردم که چطوری اینکارو کرده با توجه به شرایط خانوادش. و مدام هم بهم میگفت قصد ازدواج ندارم!!!! شاید هر روزی که همدیگه رو میدیدیم بصورت غیرمستقیم بیان میکرد و تعجبم برای همین بود که چطور قصد ازدواج نداره اما به مادری که به دوستی و این حرفا اعتقادی نداشت عکس منو نشون داده. متقابلا من هم قصد ازدواج نداشتم اما از اینکه دوست مهربونی دارم که ازتجربه هاش برام میگه و کنارش احساس امنیت میکردم خوشحال بودم.ایشونم هیچ وقت از اعتمادم سواستفاده نکرد و همیشه صادق بودو هروقت توی ماشین بودیم و جاهای خلوت هیچوقت کاری نکرد که بهش بی اعتماد بشم چون واقعا برام مهمه یک مرد دوستیش رو بر پایه ی زن بودن طرف مقابلش نذاره....ادامه....
تا اینکه حساسیت هاش شروع شد و من متوجه افزایش علاقه اش شدم نسبت به خودم! مثلا نگرانی هاش و اینکه من کجا هستم و دیدارهای بیشترمون . بصورت کلامی هم دوست داشتنشو ابراز میکرد و میگفت تو خیلی بالاتر از یک دوست هستی برام.من هم خیلی دوسش داشتم ولی هم ابرازش سخت بود هم اینکه میترسیدم اگر ابراز کنم از دستش بدم.
همونطور که گفتم دوس نداشت ازدواج کنه اما یه روز بصورت اس ام اسی بحث ازدواج رو پیش کشید واینکه اگر بخواد ازدواج کنه منو انتخاب میکنه...اما تو همین دوران مادرم خیلی کنجکاو شده بود که من با کی در ارتباطم و واسه اینکه نگرانم نباشه گفتم با کسی در ارتباطم که قصدش ازدواجه و میخوایم بیشتر آشنابشیم و واقعا هم همین بود اما به همسرم نگفتم(همسر فعلی-دوست سابق)که یک روز متوجه شد که مادرم میدونه و به شدت ناراحت شد که چرا به من نگفتی و فیلم بازی میکردی که مامانم چیزی نمیدونه....خب باتوجه به روحیاتش که حساس بود و در شرف مسابقه کشوری بود نمیخواستم بدونه تا موقعی که مسابقه بده....اما بهم مشکوک شد و فکر میکرد هرچی که گفتم دروغه....ادامه....
سلام دوستان شرمندم دیر اومدم.الان براتون بیشتر شرح میدم
من دختر تودار و نسبتا مغروری هستم اما تعریف ازخود نباشه مهربونم و اصلا اهل بدجنسی نیستم.
آشنایی ما به اونجایی برمیگرده که من با یه پسری آشنا شدم درحد دوستیه کاملا معمولی ایشون ورزشکار بودن و تقریبا مطرح. اما بخاطرسن پایینش واقعا نمیتونستم باهاش کناربیام اونهم فقط به فکر خوش گذرونی بود وخب حق داشت اما من واقعا دنبال خوش گذرونی نبودم گرچه دخترهای همسن من فقط به دنبال گشتن و خرید و کلاس گذاشتن بودن..... تا اینکه چندروز بعد آشنایی بهش گفتم که شاید هرکس دیگه ای بود ترجیح میداد باهات بمونه اما من دلم نمیخاد چون از نظرفکری یکی نیستیم ایشونم قبول کردن که این آشنایی و دوستی تموم بشه اما بهم گفت که باید منو به یکی ازدوستانش( که مثل خودش ورزشکاربود وسنش هم بالاتر بودو میگفت ازبهترین دوستانمه) معرفی کنه.بعد ازچند روز دوست ایشون بامن تماس گرفت و باهم صحبت کردیم.اولین چیزی که نظرمو جلب کرد ادب و متانتی بود که داشت در صحبتهاش البته نه بصورت غلو شده.تا این که اولین دیدارمون دنبالم اومد و همدیگرو دیدیم.بنظرم خجالتی و کم حرف اومد اما مهربون و ساده.بعد ازینکه به خونه اومدم یه متن زیبا برام فرستاد و تاحدودی احساسش رو بیان کرده بود .ادامه........
شهرزاد جان اول اینکه سلام و خوش اومدی به جمع ما...و اینکه امیدوارم خوشبخت بشی...یه شرایط ایده آل داشتی به عنوان دختر به نظر من...فقط اینکه من خیلی کنجکاو شدم که بدونم همسر شما کی هستش؟!
هلن جان به نظرم هرکسی که تصمیم میگسره درمورد روابطش به اون بلوغ فکری رسیده که میخواد تصمیم بگیره و فکر نمیکنم با خوندن صحبت های اینجا کسی بخواد تصمیم غلطی بگیره چون هر کسی پاسخگوی تصمیمات خودش هست حالا چه درست و جه غلط....اگر هم دوستان و حتی من خیلی راحت از جزئی ترین مسائل زندگیمون اینجا نوشتیم دلیل بر این نمیشه که عرف و دین رو زیر پا گذاشتیم و داریم به قول شما خیلی چیزها روراحت نشون میدیم! نه عزیزم..اینجا هر جور اعتقاد و هرجور رفتاری هست...هرکسی خودش باید برای خودش تصمیم بگیره و اینم بدون کسی که تصمیم خودشو گرفته باشه دیگه به تجربیات من و شما نگاه نمی کنه و کار خودشو می کنه...و فکر هم میکنم اینجا اکثر بچه هایی که میان ازدواج کردن و یا در شرف ازدواج هستن و تقریبا همه یکسانیم
ملیحه جون همسرم کشتی گیره
ملیحه ی ناز و دوست داشتنیم، داستان عاشقیت خیلی برام جالب بود. تو برای عشق از خودگذشتگی کردی، پاک و خالصانه و بدون هیچ ملاحظه ای عشقت رو بدست آوردی. و خدا هم مثل معجزه شما و همسری گلتو به هم رسوند، چون قطعا شما سهم هم بودید دوستم :)
راستش اگر من دوستت بودم حتما دعوات میکردم، میگفتم ملی این کارار رو نکن، تو ارزشت خیلی بالاست دختر، و نگران میشدم که خدایی نکرده آسیب ببینی، بخاطر قسمتی که آقا محمدت خودشو کنار کشیده بوده، اما خب تتو از همسریت شناخت داشتیو عشق قشنگت اونقدر بزرگ بوده که بخاطرش ریسک کردی و شجاعت بخرج دادی و خدا رو هزار مرتبه شکر ارزششو داشت و الان خوشبختی. خوشبختیا و عاشقیاتون همیشگی ملیح نازم و تمام مشکلاتتون کوچولو و دود بشن برن هوا تا دوستمو همسری گلش همیشه بخندن :)
wooooooooooooooooooooooow
من دیگه الان از فضولی میمریم شهرزاد جون!!!!!!!!!!!!!!!!
حب من همه داستانای قشنگتونو خوندم دختر گلیا...
الهه مهربونم ممنون که داستانمو خوندی...راست میگی من هرکاری واسه رسیدن به محمد کردم و از این نظر خوشحالم که نذاشتم چیزی به دلم بمونه
صفا جون ایشون از من خوشش اومده بود ولی یه سری توقعات داشت که دلم نمیخواست انجام بدم و باش خیلی حرف زدم من مورد مناسبی نیستم و شاید سنی نداشته باشم اما توقعاتم بالاس .... بعد که گفتم دیگه این آشنایی تموم بشه نمیدونم چه فکری کرد شاید دید من باتوجه به حرفام :شاید دوست خوبی بشم برای صمیمی ترین دوستش .گرچه من مخالفت کردم که نمیخام منو به کسی معرفی کنی...اما اون کار خودشو کرد!!!! یه جورایی واقعا قسمت بود...خب البته همسر من به دوستش اعتماد داشت که آشنایی ما فقط چندروز بود و یکبار هم باهم بیرون رفته بودیم و دیدار دوم من همه چیز رو بهش گفتم که ما همفکر هم نیستیم...
یه مقدار شیطنت پسرهای نوجوان رو داشت و خیلی سطحی به موضوعات نگاه میکرد از نطر سنی و تحصیلی هم از همسرم خیلی پایینتر بود و دوستیشون بخاطر محیط ورزشی ای بود که باهم چندسال اردوهای مختلف و مسابقات مختلف رفته بودن و همسرم چون مهربون و دلسوزه توی زمینه ورزش خیلی کمکش کرده بود و تو خیلی از موضوعات دیگم باهاش صمیمی شده بود......
یجورایی برای خودمم عجیبه اما دیگه قسمت بود صفا جون... یه جور رابط بین من و کسی که میخواد همسر آیندم بشه...
ترانه جون داستانتو خوندم عزیزم.به نظر من بهش یه مدت کوتاه فرصت بده بذار تو تنهایی تصمیم بگیره. بذار جای خالیتو حس کنه و بخاطرت تلاش کنه.انشالله که بزودی یه کار خوب پیدا میکنه و باهات تماس میگیره.فقط اینکه اولین بار خودش درخواست ازدواج رو مطرح کرد یا تو مسیرو به سمت خواستگاری کشوندی؟چون خیلی مهمه که تو شرایطی که پسر شرایط ازدواجو نداره تحت فشار قرارشون ندی خیلیا از تعهد و مسئولیت میترسن سعی کن باعث ترسش از آینده نباشی.بهش فرصت فکر کردن تو تنهایی بده.موفق باشی ترانه جان
هلن عزیزم
ممنون که وقت گذاشتی و داستان ها رو خوندی. عزیزم شما به چند نکته اشاره کردی:
اول گفتی این جور روابط رو عادی جلوه ندید، من فکر نمی کنم کسی اینجا قصد عادی جلوه دادن این مدل از زندگی رو داشته باشه. اینجا هرکسی نظرش رو میگه اونی که براش عادیه ازش به عنوان یک سبک عادی حرف می زنه و اونی هم به سبک دیگه ای باور داره از سبک زندگی خودش می گه. اگه دقت کرده باشی اینجا بچه ها در مورد داستان های هم نظر هم می دن که بعضا نظر مخالف هم می دن. پس اگه کسی کامل و با دقت همه ی مطالب رو بخونه می تونه به کمک عقل و فکر یک نتیجه گیری کلی بکنه که البته باز تحت تاثیر دیدگاه خود خواننده هست.
همچنین شما گفتی این سبک زندگی یعنی هخونگی و هم خوابگی بدون ازدواج با سه نکته در تضاد هست؛ روح لطیف زن، عرف و شرع.
عزیز دلم در مورد مساله ی اول باید بگم به هیچ وجه نمی شه یک جنسیت رو به طور کلی تحت یک تیتر قرار داد. اینکه بگیم فلان مساله با روحیات زن یا روحیات مرد منافات داره خیلی حرف دقیقی نیست و علم روانشناسی امروز دیگه این دسته بندی های کلی رو به صورت مطلق قبول نداره. در دنیای امروز بحث جنسیت به مراتب متفاوت تر از گذشته هست. ضمن اینکه اینجا خیلی ها از جزئی ترین احساساتشون حرف زدن و خواننده می تونه کاملا با شرایطی که تحمل کردن آشنا بشه. یعنی می تونه کاملا درک کنه که کسی که مثلا قبل ازدواج یا کلا توی رابطه دوستی ای که به ازدواج ختم نشده با کسی رابطه ی جنسی یا همخونگی داشته چه احساساتی داشته و اونوقت می تونه تصمیم بگیره که خودش هم توان تحمل اون شرایط رو داره یا نه.
در مورد عرف هم گفتی عزیزم، باز هم داستان ها خودشون گویای این هستند که خلاف عرف عمل کردن چه نتایجی داره. وقتی کسی توی داستانش عنوان می کنه که خلاف عرف و بدون اطلاع خانواده با پسری رابطه داشته و چه شرایطی بابت این رابطه براش پیش اومده این خودش گویای این هست که خلاف عرف عمل کردن هم چه عواقبی داره. پس باز راه انتخاب برای انتخاب خود فردی که مطلب رو می خونه وجود داره. حالا بگذریم از بحث عرف و اینکه اصولا در هست هیچ بایدی وجود نداره که بحثش خیلی طولانی هست. ولی عزیزم همین عرف یک زمانی می گفت دختری که با یک پسر حرف بزنه دختر پاکی نیست و حالا دیگه دوستی قبل ازدواج در سطح معمولی اش به قول شما، از نظر عرف طبیعی شده. پس عرف اصولا امر قابل استنادی نیست اما خب کسی که نخواد توی زندگی به مخاطره بیافته منطقا باید عرف رو رعایت کنه.
و در مورد مساله شرع هم باید بگم مسایل شرعی یک مجموعه هستند عزیزم. از نظر شرع اسلام (شرع مکتوبی که در کتابهای دینی هست) حرف زدن زن و مرد نامحرم بدون وجود ضرورت حرام هست. این حکم شرعی هست. اما شما می گی دوستی در حد معمول از نظرت اشکال نداره. اینکه از نظر شما دوستی اشکال نداره که از نظر شرع می شه رابطه ی بدون ضرورت هیچ فرقی با اون کسی نداره که می گه رابطه ی جنسی هم اشکال نداره. درسته از نظر شما خیلی تفاوت هست بین دوستی یا همون معاشرت اجتماعی و رابطه ی جنسی اما از نظر شرع سنتی هردو حرام هست حالا حکمش با هم فرق داره. می خوام بگم نمی شه برداشت شخصی مون از دین رو به عنوان چارچوب کلی درنظر بگیریم.
من کاملاو صد در صد این حق رو برای شما قائلم که نظرت رو در مورد سبک زندگی و داستان هایی که اینجاست هست بگی. اصلا من خودم اینجا داستانم رو نوشتم که نظرات بقیه رو بدونم وچیزهای بیشتری یاد بگیرم اما اینکه نظرمون رو در قالب مسائل روانشناختی یا جامعه شناختی و یا دینی قرار بدیم به نظر من دیدگاه کاملی نخواهد بود مگر اینکه کاملا منطبق بر اون قالبی باشه که تحتش داریم نظرمون رو می گیم.
بازم ممنونم از حوصله ات که داستان ها رو خوندی
شاد و پیروز باشی
ضمنا ما منتظر خوندن داستان خودت هم هستیم خانومی البته اگه دوست داشتی
شهرزاد جان مرسی که جزئیات داستانت رو نوشتی و به نظرم شما اصلا تو زمان دوستی همسرت رو اذیت نکردی عزیزم. خبیلی هم خانوم و براساس معیارهای خودت رفتار کردی و این خیلی هم خوبه. امیدوارم همیشه شاد و سلامت و عاشق باشید. ضمنا مرسی که داستانم رو خوندی و ممنونم از آرزوی قشنگت
پری عزیزم داستانت رو خوندم، چه شیرینه این تجربه. بهت تبریک می گم که اینقدر خالص و ناب هستی دختر. امیدوارم همیشه ی همیشه بین تو و همسری عزیزت عشق و محبت و البته عقل و درایت جریان داشته باشه مثل تمام این مدتی که با هم گذروندین.
خانومی شما الان عروس تهران شدی یا هنوزم همشهری ما هستی؟ پرچم مشهدی ها داره میره بالا تو نوعروس ;)
ترانه ی نازنین داستانت رو خوندم و اگه بگم کاملا درکت می کنم اغراق نکردم. عزیز دلم این بلاتکلیفی روح آدم رو می خوره و واقعا دردناکه. من نمی دونم شما چند سالت هست و ساکن کدوم شهری اما عزیزم حتما حتما به مشاور مراجه کن. نمی خوام بگم اگه این اقا واقعا دوستت داره و قصد ازدواج داره باید الان بیاد خواستگاری. شاید واقعا می ترسه از اینکه بدون شغل بیاد دختر مردم رو بگیره و بعد نتونه تامینش کنه اما خب طبعا اگه واقعا دوستت داره و قصد داره صدسالم اگه طول کشید بعدش بیاد و باهات ازدواج کنه باید این رو بهت بگه و با قدرت پای عشقش وایسه. شایدم به فکر خودش داره فداکاری می کنه و از عشقش به تو می گذره که بعد تو با یکی دیگه ازدواج کنی و مثلا خوشبخت بشی. ببین شایدهای زیادی هست که فقط با صحبت کردن جدی با همدیگه می تونی بهش پی ببری. عزیزم خیلی سخته این احساسی که داری اما باهاش حرف بزن و اگه واقعا به این نتیجه رسیدی که قصد جدی برای ازدواج نداره با کمک مشاور تصمیم قطعی و نهایی بگیر. نذار عمرت در شک و انتظار بگذره.
امیدوارم روزهای خیلی خیلی خوب و شادی در انتظارت باشه و به زودی بیای و داستانت رو با شادی و خبرهای خوش برامون کامل کنی
شهرزادجون ممنون ازاینکه داستانت روبسط دادی.غرورت رو دوست داشتم بخصوص نقطه عطفی که یه باربهش توضیح دادی وبهش زمان دادی متوجه بشه اشتباه ازخودشه.مخالفت خانواده بنظرم منطقی نبوده که بایدخونه داشته باشه.همه ی پدرا فکرنمیکنن که این دخترخانمشون بزرگ شده خانم شده فکرمیکنن همون کوچولوی خودشونه.عزیزم معلومه دخترزرنگی هستی خوشم امیدوارم با همسرت خوشبخت بشی
ببخشید طولانی شد !!!! :D داستان ازدواجمون طولانی تر از اینه !!!! خخخ !!! :)))
سلام پری جون داستانتو خوندم خیلی خوب بود عزیزم حسابی خوشحال شدم که به عشقت رسیدی انشاا... که خوشبخت بشی عزیزم
مرسی شهرزاد جون که برای داستانم وقت گذاشتی
ممنون عزیزم انشا... که همه خوشبخت بشن
سلام ترانه جون داستانتو خوندم عزیزم انشا... که زودی مشکلاتت حل بشه منم کاملأ با نظر شهرزاد جون و ترانه جون موافقم یه مدت تنهاش بذار و به خدا توکل کن انشا... آخر داستانت خیلی خیلی خوش میشه عزیزم رها جونم راست میگه حتمأ برو پیش مشاور خانمی
ممنون ملیحه جان. اسمم مریمه. خیلی دوست دارم داستان خودمو بگم. اما الان فرصت ندارم. ولی بزودی تعریف میکنم هرچند به پر سوز وگدازی داستان شما نیست اما پس لرزه هاش برام هنوز ادامه داره و تا به امروز خیلی بهم سخت گذشت.
ببخشید که اینقده طولانیه! آخه صفا جون گفت با آب و تاب بنویسین :))) تازه کلی خلاصه کردم!
میخوام بگم اولا نداشتن کار نباید انقدر تو رابطتون تاثیر بذاره.من حس میکنم ایشون سختگیرن و خیلی تحت فشارن.شما هم باید اجازه بدی تنها بمونه .مردها تو شرایط سخت برعکس خانومها باید تنها باشن تا تصمیم درست بگیرن و بقیه رو ناراحت نکنن
سلام مریم عزیز
خیلی خیلی به نوعروس خوش اومدید, چقدر خوشحالم در جمع نوعروس های سایت میبینمتون.
الان دیگه تنهای تنها نیستید , یقین بدونید که تنها نیستید. اسم خوشگل خودتون رو توی کاربری اتون بزارید که ما غصه امون نشه.
دوست داریم داستان عاشقی شما رو هم بخونیم. میدونم ممکنه از بیانش اذیت بشی ولی این لطف رو به من و دیگر دوستان بکن.
منتظرت هستیم.
صفا
ترانه جون درسته خیلی عاشقی ولی عزیزم از خدا بخواه هرچی بهترینه برات بخواد ایشالله آخر داستانتم به خیر تموم بشه
سلام ترانه جان.... امیدوارم حالت خوب باشه... نمیدونم داستان من رو هم خوندی یا نه... من الان عقد کرده هستم.موقعی که همسرم اومد خواستگاری اونم مشغول به کار نبود و پدرم به شدت مخالفت کرد اما اونا پافشاری کردن که حداقل نامزد بمونیم. پدرمم خیلی سخت قبول کرد و چندین شرط گداشت الانم خوشبختانه مشغول به کاره و 3-4 ماه دیگم عروسیمونه
شهرزاد جوون , مرسی عزیزم که داستانت رو مفصل برامون نوشتی , خوشحالم که عشق اول و آخرت , همسفر زندگیت شد. فقط توی داستانت من یه سوال برام پیش اومده ، جایی که دوست اولت خواست تو رو به همسر حال حاضرت معرفی کنه , دلیل این کارش چی بود ؟
شما هم ناراحت نباش اصلا یجورایی یاد خودم افتادم...شبهای زیادی تنهایی گریه کردم چون میدونستم اگر باهاش تماس بگیرم بهمش میریزم.گداشتم توی تنهاییاش فکر کنه تا به نتیجه برسه و نبود من رو حس کنه.... به خدا توکل کن و این چیزی که گفتمو امتحان کن
تنهای تنها
سلام...خوش اومدی به نو عروس...اسم قشنگتو نمی دونیم اما خوشحال میشیم که داستان عشقتو بشنویم...
پری جون داستانتو خوندم و خوشحال شدم که به چیزی که میخواستی رسیدی اونم در کمال رضایت دو طرف.خوشحالم که خوشحالی و آرامش داری عزیزم.واسه منم دعا کن لطفا
پری جووون , عزیزم , اول اینکه چقدر حس خوب توی نوشته ات موج میزد. چقدر عالی که حضور خدا تا این حد توی لحظه به لحظه زندگیت هست و هواتووو داره و مرد زندگیت رو بهت هدیه داد.
خیلی زیبا نوشتی , دوست داشتم خاطره عاشقیت رو , عشقت مستدام عزیزم در پناه خدا و امام رضای عزیز که دوست دارم زودتر منو بطلبه , خیلی وقته نیومدم مشهد.
عزیزم بهترین ها رو در کنار همسر عزیز و محترمت برات آرزومندم .
صفا
پری جون چه عشق خاص و جالبی خوشبخت بشی عزیزم
ترانه جان. درکت میکنم . ولی بسپر به خدا. آدم نباید چیزی رو به زور از خدا بخاد. منم شبیه موقعیت تو رو داشتم و هنوزم کهدهنوزه این زخمم التیام پیدا نکرده . انشاله گه حداقل مشکلت بزودی زود حل بشه و خبرخوب بهم بدی.
سلام دوستای عزیزم، منم داستان عاشق شدنمو نوشتم، راستش نویسنده خوبی نیستم و از طرفیم به دلیل مشکلاتی که دارم نتونستم خیلی واسه نوشتنش وقت بذارم، ولی دوست داشتم براتون بنویسم، راستش وقتی تو این سایت میام و مطالبتونو میخونم آرامش میگیرم، داستان من آخرش معلوم نیست چی بشه، برام دعا کنید، و اگه میشه راهنماییم کنید
ممنونم
الهه جونی همین حرفی که تو زدی رو همه اطرافیانم میگفتن..به جز مادرم..البته مامانم هم گاهی وقتی بی تابی بیش از اندازه منو می دید می گفت...اما می دونی وقتی ما به هم رسیدیم من چی تو فیس بووکم نوشتم؟
نوشتم: چقدر خوبه که همه یه حرفی میزنن و تو یه حرفی و آخر این تویی که حرفت درسته و سربلند میشی.........
این سربلندی واسم خیلی شیرینه
من تازه عضو شدم . و خاطرات چن نفر بخصوص ملیحه و صبا و الی رو خوندم و خوشحالم که به عشقشون رسیدم و امیدوارم قدر این نعمت رو بدونن.چون بقول یکی از بچه ها وقتی آدم عاشق بشه و فقط خاطراتش واست بمونه خیلی دردناکه واسه من که متاسفانه اینطوری شده
واااای خیلی موضوع جالبی صفا جون حتما میخونیم وشرکت میکنیم
میترا جون عزیزم یکم از احساسات دور شو وبا عقل و منطق جلو برو...به این ترتیب پیش بری خدایی نکرده پشیمون میشی...
"خاطره عاشق شدن"
من سال 91 برای دومین بار دانشگاه قبول شدم.(دانشجوی زبان وادبیات انگلیسی تهران بودم ولی رشتم رو دوست نداشتم برای همین دوباره کنکور دادم)این بار مدیریت هتلداری قشم رشته ای که دوست داشتم ولی متاسفانه با مخالفت شدید خانواده روبرو شدم کلی تلاش کردم تا راضی شون کردم وبا داییم برای ثبت نام رفتم آخه مامانم 40روز بود زایمان کرده بود(تعجب نکنید مامانم متولد52 هستن ومن متولد70)و پدرم ماموریت بود.
رفتیم قشم همون روز بعد از ثبت نامم دایی برگشت تهران خیلی احساس تنهایی میکردم مخصوصا اینکه دلبسته 2قلوهای تازه به دنیا اومده بودم...
محرمیت 99 ساله!!!؟؟؟ :O اولا اگه پدر موافق نباشه صیغه محرمیت درس نیس !!!! و باطل !!! حالا اگه هم فرض بگیریم صحیح باشه راه پایان بخشیدن بهش اینه ک اون اقا بقیه مدت باقی مانده رو ببخشه یا بزاری مدت زمان صیغه تموم بشه !!! حالا دوباره اگه عقدتون هم درست نبوده بازم بهتره و شرع میگه باید ببخشه !!! تا مطمین باشی !!!
ب نظر من میگن ک باید گذشته رو ب همسر اینده گفت اما من خودم کسی رو سراغ دارم ک همین اتفاق تا حدودی براش افتاد اما بدون صیغه اما ب خاطر اینکه فردا این اتفاقات اذیتش نکنه و همسرش رو مشکوک نکنه نگفته فقط بهش اشاره کرده ، باز هم میگم ک بشین و فکر کن کارهایی ک کرده و نکرده برات رو دقیق بنویس مقایسه کن !!!!
کارهای زشت و خوب مقایسه کن !!!!
مرضیه جان ما عقد دایم خوندیم نه موقت.بعد هم بعد اون خودکشی هم به پدرم گفتم که ما خوندیم.و اون هم پذیرفت.و چند روز پیش از یه آخوند پرسیدم گفت حتماً باید طلاق با شاهد انجام بشه و رضا همچنین کاری نمیکنه.
میترا جون ناراحت نباش...
مرسی محیا جون از توجهت.دارم سعی میکنم بیشتر بشناسمش و منطقی تر فکر کنم.و باهاش جدی تر از قدیما صحبت کنم و مسائل رو روشن کنم برای خودم
سلام. امروز فرصت کردم ادامه داستانمو بگم. به اونجا رسیدم که قرار شد بریم فکر کنیم و جواب نهایی رو بدیم. فردای اونروز که رفته بودیم بیرون از شهرستان زنگ زدن که عموی پدرم فوت کرده که پدر ومادرم صبح زود رفتن شهرستان ومنو برادرم موندیم خونه. دل تو دلم نبود . خیلی به جواب مثبتش امیدداشتم . ظهر که از سرکار اومدم بعد از ناهار اومدم طبقه پایین استراحت کنم گوشی تلفن خونه هم طبقه پایین بودد تا رسیدم پایین زنگ تلفن به صدا دراومد . گوشی رو برداشتم. صدای خودش بود . بعد از سلام واحوالپرسی گفتش که ما در بعضی مسائل با هم تفاهم نداریم بعدش گفتش که خودش این تصمیم رو گرفته. جالب این بود که صدای منو با صدای مادرم اشتباه گرفته بود بعدش
سلام. امروز فرصت کردم ادامه داستانمو بگم. به اونجا رسیدم که قرار شد بریم فکر کنیم و جواب نهایی رو بدیم. فردای اونروز که رفته بودیم بیرون از شهرستان زنگ زدن که عموی پدرم فوت کرده که پدر ومادرم صبح زود رفتن شهرستان ومنو برادرم موندیم خونه. دل تو دلم نبود . خیلی به جواب مثبتش امیدداشتم . ظهر که از سرکار اومدم بعد از ناهار اومدم طبقه پایین استراحت کنم گوشی تلفن خونه هم طبقه پایین بودد تا رسیدم پایین زنگ تلفن به صدا دراومد . گوشی رو برداشتم. صدای خودش بود . بعد از سلام واحوالپرسی گفتش که ما در بعضی مسائل با هم تفاهم نداریم بعدش گفتش که خودش این تصمیم رو گرفته. جالب این بود که صدای منو با صدای مادرم اشتباه گرفته بود بعدش
قسمت اخر هم خوندم میترا جان..اما به نظرم ارزش نداره..وقتتو جونیتو انرژیتو صرفش کنی خانومی
قسمت آخر:رضا تو این رابطه همیشه دودل بود و هی میومد جلو و هی میرفت عقب.شاید بخاطر سن کمش و تحت فشار بودنش بود.عید 93 طبق معمول گفت میخوام یک یه مقدار تنها باشم.و بعد من بهش گفتم خسته شدم ازین کارات.مسخره کردی منو.این کار من باعث شد زنگ بزنه به مادرم بگه که دوسم داره.ولی از ازدواج و خواستگاری مجدد خبری نبود.چون رضا برای کار پیدا کردن به مشکل بر میخورد.رضا پسر مغروریه و حاضر نیست هر کاری بکنه.اوایل تابستون بحثمون شد و این بار رضا به مادرم گفت میترا با یکی دیگه بیشتر میتونه خوشبخت بشه.و میترسه که نتونه تو زندگی خواسته هامو برآورده کنه.و من ازش توقعات زیادی داشته باشم.و اینکه راه زندگی ما باهم بخاطر اتفاقاتی که افتاده سخته!ولی تابستون رفت کربلا.بعد برگشتن گفت میخوامت!روابط یک مدت خوب و بازهم آخر تابستون بد!!!!دیدم به به.برا خودش تانگو باز کرده.عیدم که میگفت میخوام تنها باشم اون مدتم تانگو داشته بود.هنوزم دلیلشو نمیدونم.اقتضای سنشه؟میخواسته با این کارا ازم دوری کنه؟یا در حد وقت گذرونی بهش نگاه میکنه. این بار خیلی قاطی کردم.هر چیزی بهش گفتم و چون داداشمم فهمید باهاش دعوا کرد و حتی سیم کارتمو ازم گرفت.گفت حق نداری دیگه باهاش ادامه بدی.ولی من نتونستم.ازونورم مادرش با من خوب شد!یک بار با دوستم و مادر رضا رفتیم بیرون.به مادرش گفتم آخه چرا اینجوری میکنه؟مادرش گفت من به خواهرش گفتم،گفته در حد چندتا عکسه و چیزی نیست!!!مادرش گفت شما این همه باهم بودین.بالاخره نسبت به هم شناخت پیدا کردین.این رابطرو همینجوری تموم نکنین.تا چند ماه رابطه ی منو رضا خیلی سرد و پر از تنفر شده بود.ولی کم کم خوب شد.و تو ماه اسفند اومدن خواستگاری.اینم بگم که من خودم از مهر باحجاب شدم ولی نه چادری چون از چادر خوشم نمیاد.این بار تو خواستگاری هم رضا بود هم برادر من.رضا هم به من یک کتاب داد که گفت الگوی من تو زندگی اینه.ولی پدرم چون از آبان ماموریته و نیست در همین حد باقی موند.ولی من الان با رضا مشکل دارم و میترسم که باهاش ازدواج کنم.میترسم خیانت ببینم.رضا روحیه مردسالاری داره.و با وجود کارایی که کرده انتظار داره بهش اعتماد کنم و ازش نپرسم کجا میره کجا میاد با مهریه پایینم ازدواج کنم!!!برام دعا کنین و راهنماییم کنید.ممنونم از وقتی که برای خوندن داستانم گذاشتین
میترای عزیز نمی دونم چی بگم بهت آخه..دختر خوب با خودکشی که کاری درست نمیشه...ببخشید اینو بهت میگم عزیزم اما به خدا تا این حد ارزش نداره...کسی که جون شما واسش ارزش نداره و با این حال خیلی راحت تنهات میذاره ارزش داره به نظرت؟؟؟؟ به نظرم برو پیش یه مشاور خوب..خودتو از این وضعیت بکش بیرون..جوونیتو بابت کسی که حاضر نیست یه قدم برداره واست هدر نده عزیزم...یکم فکر کن
شهرزاد جون،بله متاسفانه من خیلی احساسی ام.ولی خب الان احساسم کمتر از قبل شده.من الان تلاشم اینه که هردو باهم بریم پیش مشاور.ولی رضا لجبازی میکنه.شاید یک دلیل تشدید احساسم محرمیتیه که بینمون هست.من کار اشتباهی کردم...
ملیحه جون مرسی که وقت گذاشتی برام.لطفاً قسمت آخر رو هم بخون....
سلام ، میترا جونم من با ملیحه موافقم ، کسی ک سرد میشه و نمیتونه ثبات پیدا کنه و حتی باعث خودکشی تو بشه این مرد نمیشه !!!! میدونم و اگاهم ک شدیدا عاشقشی اما خودت هم از این وضع نا ب سامان خسته ای !!!! فرداها ممکنه بدتر از این ها تفاق بیفته اون موقع با ی بچه یا با احساسات بیشتر چکار میخوای بکنی!!!؟؟؟؟
اون شاید داره ب عنوان کسی ک فقط تنهاییش رو پر کنه بهت نگاه میکنه !!!!
ب نظر من هم مشاوره بهترین راه حل !!! چون کمکی ک مشاوره میکنه عاقلانه تر و بهترین !!!
اما برات دعا میکنم ک هر اتفاقی ک میفته خیر و صلاح تو باشه و بس عزیز دلم میترا جانم !!!!
بچه ها من شنبه جریان بعدی عشقم و میام میگم ، فقط این دفعه نیاز ب کمکتون دارم !!!! لطفا !!!
مرسی ملیحه جون و مرضیه جون.یکی از مشکلاتم محرمیته.با اون چه کنم....و اتفاقای بینمون.این که اگه بخوام با کس دیگه ای زندگی کنم با گذشتم کنار میاد؟!!خیلی ازین چیزا باعث میشه که تلاشم برای سالم شدن همین رابطه بیشتر بشه...
قسمت پنجم:بعد خواستگاری من حجابم مثل قدیما شد بخاطر پس کشیدن رضا.اینم بگم که خانوادش فهمیدن که من حجاب نداشتم چون موقع خواستگاری دیدن دستای من دو رنگه.و از آرنج به پایین تیره شد تو آفتاب.روابط ما همیشه شیب صعودی نزولی داشت.زمانی که من با رضا آشنا شدم سر کار میرفت ولی بخاطر یه سری مسائل دیگه اومد بیرون و مشغول درس و بعد پایان نامه شد.بعد از برگشتنش به سوی من بهم گفت خانوادم با تو مخالفن و تو باید صبر کنی درسم تمومشه و من کار خوب پیدا کنم و گاهی هم پیشنهاد میداد که از ایران بریم.گاهی روابطمون خیلی خوب و گاهی خیلی بد.و گاهی میگفت میخوام یک مدت تنها باشم و من رو داغون میکرد.و گاهی هم سر از تانگو در میورد و ازین قبیل مشکلات.تابستون 92 کلافه شده بودم.از یک طرف تهدید مادرش از طرفی پس زدن و برگشتنای خودش.گوشی خاموش کردن و خط عوض کردنش.و از طرفی محرمیتی که بینمون بود ولی تو شناسنمون نبود که در نهایت اون سال به پدرمم گفتم.البته بعد از خودکشی با قرص.یک روز تو آی سیو بستریم کردن و چند روز عمومی.ولی چیزی که خیلی خنده دار بود زمانی که من رو با تخت آمبولانس آوردن بیمارستان هنوز پذیرش نشده بودم که یه پسر که دکتر بود اومد پیشمو سعی کرد مخمو بزنه!شمارشم نوشت رو کاغذ گذاشت رو تختم!!!آی سیو که رفتم دکتر متخصص که حتی تو تی وی هم اومده صحبت کرده بهم کارتشو داد اونم با قصد ازدواج!!!و زمانی هم که بخش عمومی رفتم دکتر رادیولوژی عاشقم شد و ازم خواستگاری کرد!!!زمانی که آی سیو بودم یه پسر پرستار خیلی هم خوشگل و قد بلند اومد سرممو وصل کرد و داشت میپرسید که چی شده.که یهو رضا از راه رسید.من موهام همه از کلاه بیرون بود و رضا ازین که اون پرستار انقد بهم نزدیک شده حسودی کرد و بحثش شد.برای همین نذاشتن پیشم باشه.بعد رفتن رضا سرپرستار که مرد مسنی بود گفت بهت حق میدم که خودکشی کردی.هرکی میومد سمتم میگفت نزدیکش نشین.نامزدش میاد میکشتتون.اینم بگم که رضا جودو کاره.چون ناراحت شد دیگه نیومد دیدنم.زمانی که مرخص شدم ترس اینکه من بازم خودکشی کنم به ترسای رضا اضافه شده بود و حتی بهونه که شاید اگه تو زندگی به یه خواسته ای نرسی خودکشی کنی.درحالیکه من آدم خیلی کم توقعی ام.فقط وفاداری ازش خواستم نه هیچ چیز دیگه
میترا جون داستانتو خوندم..... خیلی احساسی هستی و احساست شدیدا به عقلت غلبه داره.... من یه انیمیشنی دیدم خیلی جالب بود در مورد عقل و احساس و اینکه اگر اینا در تعادل نباشن آدمو بیچاره میکنن.... وای به اون روزی که باهم درگیر بشن
نباید میداشتی از عشقت اینقدر بو ببره... نمیگم بی احساس باش...اما خدا ما زنها رو جوری آفریده که بخاطر احساسی بودنمون عجولانه تصمیم میگیریم.... بخاطر همین اگر همیشه بذاری به دوست داشتنت شک کنه و اینکه مبادا تورو ازدست بده مطمعن باش همه چیز طبق میل تو پیش خواهد رفت...فقط باید صبر داشته باشی و صبر......
نباید میداشتی از عشقت اینقدر بو ببره... نمیگم بی احساس باش...اما خدا ما زنها رو جوری آفریده که بخاطر احساسی بودنمون عجولانه تصمیم میگیریم.... بخاطر همین اگر همیشه بذاری به دوست داشتنت شک کنه و اینکه مبادا تورو ازدست بده مطمعن باش همه چیز طبق میل تو پیش خواهد رفت...فقط باید صبر داشته باشی و صبر......
نباید میداشتی از عشقت اینقدر بو ببره... نمیگم بی احساس باش...اما خدا ما زنها رو جوری آفریده که بخاطر احساسی بودنمون عجولانه تصمیم میگیریم.... بخاطر همین اگر همیشه بذاری به دوست داشتنت شک کنه و اینکه مبادا تورو ازدست بده مطمعن باش همه چیز طبق میل تو پیش خواهد رفت...فقط باید صبر داشته باشی و صبر......
نباید میداشتی از عشقت اینقدر بو ببره... نمیگم بی احساس باش...اما خدا ما زنها رو جوری آفریده که بخاطر احساسی بودنمون عجولانه تصمیم میگیریم.... بخاطر همین اگر همیشه بذاری به دوست داشتنت شک کنه و اینکه مبادا تورو ازدست بده مطمعن باش همه چیز طبق میل تو پیش خواهد رفت...فقط باید صبر داشته باشی و صبر......
ای وای من شرمندم چندین بار متنم اومدم ببخشید شرمنده دوستان
قسمت چهارم:با اصرار رضا روز موعود رسید.مادرش و دو خواهرش اومدن خونه ی ما.هر سه چادری.هیچکدومشون تا آخر حتی چادرشونو برنداشتن.این موضوع ترس منو زیاد کرده بود و آروم میلرزیدم.مادرش برای اینکه چیزی تو خونمون نخوره گفت روزست!مسخره ترین سوالارو ازم پرسیدن.مرجع تقلید.نقش دین در زندگی....و تا اذان شد رفتن.بعد رفتنشون ماهوارمون و کولرمون خراب شد!!!و خونه ی ما که سوسک نداره یه سوسک خیلی گنده تو دستشویی پیدا شد.فرداش زنگ زدن که رضا دختر شیطون دوس داره ولی دختر شما آروم و حساسه.بدرد هم نمیخورن.داغون شدم.خواستم زنگ بزنم رضا که فهمیدم گوشیشو خاموش کرده.همین جور اشک میریختم.دو هفته صب تا شب اشک ریختم.دیگه ازش متنفر شدم.ولی باز دوباره پیداش شد.دیگه نمیخواستمش.هرچی التماس کرد که ببینمش قبول نکردم.دیگه کار داشت به تهدید میکشید.رفتم دیدمش.حتی متوجه شدم دو جا هم خواستگاری رفته.بهش گفتم نمیخوامت دیگه.این بار واقعا رگمو زدم جلوش.محکم دستشو گذاشت رو دستمو محکم بغلم کرد.گریم گرفت.تو چشاش تا اون موقع نگاه نکردم ولی بعد بغل که نگاه کردم دیدم هنوزم عاشقشم
منم نوشتم خاطره عاشق شدنم رو...
محیا تقدیم میکند...
مینااااااااااااااااااااااااااااااااااا دق دادی منو خب...بنویس دیگه
میترا جون بقیه شو بنویس..حساس شدم که بدونم چی شد
میترا نکن با خودت ای کارارو
ممنون پری جونم ان شالله همه در کنار عشقشون خوشبخت و شاد باشن !!!! مرسی ک وقت گذاشتی فدات شم !!!
همه چیز از دی سال 90 شروع شد.بیشتر از 1سال بود که به ایران برگشته بودیم و من با تغییر رشته دانشجوی سال دوم بودم.22 سالم بود.یک دختر احساساتی و خجالتی و ساده و در عین حال همیشه سعی میکردم به خودم برسم.از بچگی دوس داشتم زود تشکیل زندگی بدم و احساساتمو به عشقم ابراز کنم.پدرم همیشه بخاطر قوی بودن احساس من میترسید.
یکی از بچه های دانشگاه خیلی اصرار داشت که حتماً من رو با یکی دوست کنه و من هر بار پیشنهادهای ایشون رو رد میکردم.یک روز تا منو دید با ذوق اومد سمتم.گفت میترا یه پسره هست خیلی خوشگله و دنبال ازدواجه.تحصیلاتشم خوبه.خونشونم به شما نزدیکه.پرسیدم نماز میخونه؟گفت نمیدونم والا.منم با تردید قبول کردم که ایشون رو بشناسم.به دوستم اول گفتم لطفاً بهشون بگو اول فقط از اینترنت حرف بزنیم.دوس نداشتم شمارمو به رضابدم.ولی رضا گفت من از اینترنت زیاد خوشم نمیاد.همون روز یعنی 10 دی من شب با یکی از دوستام رفتیم بام.گفتم صبا چیکار کنم؟یعنی باهاش
حرف بزنم؟گفت آره بابا
تماس کوتاهی برقرار شد و قرار شد اول عکس همدیگرو ببینیم.فردا برای هم عکس فرستادیم.زیاد از عکسش خوشم نیومد.ولی گفتم شاید بد عکس باشه!11 دی بود اون روز.آغاز سال نو میلادی!!قرار شد عصر همدیگرو ببینیم.منم تازه چتری گذاشته بودم.بوت بلند پوشیدم و یه کت منگو رو مانتوم و... چترم برداشتم چون حس کردم شاید بارون بیاد.باهم قرار بود بریم سفره خونه.همون لحظه که از راه رسید ته دلم خالی شد.دلمو برد.شیطنت از چشماش میبارید.چشماش مثل ببر بود.اونم یه کت بلند و یه کلاه قشنگ رو سرش بود.با ته ریش.رفتیم تو و نشستیم.شب قبل بهش گفته بودم بستنی شکلاتی دوس دارم.اونم برام سفارش داد و قلیونم میکشیدیم.از خجالت کمی میلرزیدم و روم نمیشد زیاد نگاهش کنم.نگاهش آبم میکرد.بعد اون از سفره خونه اومدیم بیرون و ایشون با دستش اشاره کرد که دستتو بده.من دختر راحتی نبودم ولی نمیدونم چرا نمیتونستم بهش نه بگم.دستمو با خجالت دادم بهش.بارون میبارید و ما کمی باهم زیر بارون قدم زدیم.منو برد دم یک رودخونه.به من گفت این عشقه.هوس نیست.اون لحظه فکر میکردم خوشبخترین آدم روی زمینم.تو راه برگشت یه کبوتر دیدیم که پاهاشو بسته بودن.باهم گرفتیمش.پاهاشو باز کردیمو آزادش کردیم.و در نهایت من با دربست با دلی پر از عشق رفتم خونه.بهم اس داد که منم مثل همون کبوتر بودم که...خدا رو شکر کردم که خدا پسر بااحساسی رو سر راهم قرار داده.ولی این شدت عشق دوامش فقط یک هفته بود.رضا ازون روز دیگه زیاد به من ابراز عشق نکرد.ولی من عاشق شده بودم به معنای حقیقی.این داستان ادامه دارد....
نیلوفر عزیزم ممنونم !! این عشق واقعا ذره ذره شروع شد !!! طوری ک خودم نفهمیدم چطور ب اینجا رسیدم ، سختی های زیادی رو تحمل کردم !!! چون شوهرم راهش دور بود و دیر ب دیر بهم سر میزد خیلی بهم سخت میگذشت ، اما خدا رو شاکرم تونستیم این مشکلات رو کنار بزنیم و ب اون هدف و مقصد مشترکمون برسیم !!!!
مرضیه خانومی عزیزم داستان قشنگت رو خوندم
خیلی احساساتت برام جالب بود واقعا من اگه جای همسرت بودم یک چیزی نذر می کردم که نگاهم کنی :) ولی خب الکی که نیست عروس ما ناز داره معلومه به این زودیا افتخار نمی ده ;)
عزیز دلم خیلی خوشحالم که اینقدر راضی هستی و امیدوارم تا بی انتهای ابدیت با هم شاد و سلامت و عاشق باشید
فدای شما رهای عزیزم ممنونننمممم !!!
خودمم وقتی مینوشتم اشکم در اومده بود !!! :D واقعااااااا!!!؟؟؟؟؟؟؟؟
ن بابا خواهش میکنمممممممم امر بفرمایید فقط !!! :) :*
فداااات شم جیگرگوشم ممنونم ان شالله برای شما و همه ی دوستان عزیزم !!! :* :*
میترا جونم داستانت جالبه برام !!! اون جمله اخر اما دگرگونم کرد دلم بدجور لرزید !!! امیدوارم ادامه داستان خوب باشه و خوب تموم بشه عزیزم !!!!
مرسی مرضیه جون.هنوز باهمیم ولی....حالا مینویسم کم کم.برام دعا کنین
قسمت دوم :من در یک خانواده مذهبی روشن فکر زندگی میکنم ولی رضا یک خانواده مذهبی بسته.من دوست نداشتم به هم نامحرم باشیم برای همین چه درست چه غلط ولنتاین صیغه عقد کامل و همیشگی خوندیم.اون سال من تولدمو جلوتر گرفتم و از اونجایی که رضا گفته بود هرچی دوس داری بپوش منم جوگیر شدم یه لباس کوتاه پوشیدم.این باعث شد رضا برای ازدواج دیگه به من فکر نکنه.عید به دروغ گفت داره یه مدت میره خارج که رابطمون تمومشه ولی بعد دو هفته دووم نیوورد و گفت برگشتم و میخوام ببینمت.بگذریم که اون مدت چقدر برام سخت بود چون فقط ارتباط در حد چند ایمیل بود.
ان شالله ک همه چی ب خیر باشه و عاقبت ب خیری هر دوتون توش باشه !!!! :) توکل بر خدااااااا !!!!
بچه ها من داستانم خیلی زیاده ولی خیلی سعی کردم که کم کنم اما دوست داشتم اتفاقات اصلیش حذف نشه و شما قشنگ در جریان کار باشین. ببخشید قلمم خیلی روون نیستش و مثل رها یا بقیه دوستان خوب نمیتونم بنویسم.
به خاطر چشمای شما سعی کردم با فاصله و کوتاه کوتاه تایپ کنم تا اذیت نشین.
پری جان چقدر خوب که خدا اینقدر هواتو دارهه و تورو به خواستت رسونده و از طرفی هم باید از ختنوادت یه تشکر ویژه کنیم که چقدر خوب و بدون ایرادگیری راه رو براتون باز کردن..امیدوارم که خوشبخت بشید
ببخشید که داستانم نا تموم موند .انشالا شنبه که میرم سرکار می نویسم. تو خونه نمی تونم.
قسمت سوم:بعد مدتی متوجه شدم تو این رابطه رضا گاهی با دخترا چت کرده ولی کسی به عنوان دوست دختر دیگه تو زندگیش نبود.خیلی داغون شدم وقتی
ت فهمیدم باهاش قرار گذاشتم.و جلوش تیغ رو درودم که رگمو بزنم.گریه میکردم که چرا باهام این کارو کردی.گفت دیگه هیچوقت این کارو نکن.سعی کرد توجیه کنه و بندازه گردن یکی دیگه.بعد یه مدت بهم گفت میترا ما به درد هم نمیخوریم.گفت من خونمونو دروغ گفتم.گفتم وضعیتتون برام مهم نیست.گفت خانوادم دختر چادری میخوان.تو نمیتونی.گفتم میتونم.اون روز هردومون گریه کردیم.حاضر بودم حتی براش بمیرم.از اول خرداد چادری شدم.قرار شد اول تیر بعد امتحانا بیان خواستگاری
ترانه جون برات ناراحت شدم عزیزم...تا حدی میتونم درکت کنم..محمد من هم بیشتر به خاطراینکه کار نداست نمی اومد خواستگاری..الان هم کار نداره متاسفانه هنوز...به نظرم عزیزمم یکم خودتو ازش دور کن...این بهترین کاره...جواب میده به خدا...
جلسه اول چهرشو ندیدم. یعنی بنظرم نیومد. بگذریم. وقتی که رسیدم سر قرار و دیدمش نمی دونم چیشد که احساس کردم انگار تو این دنیا نیستم. قند تو دلم آب شد. وقتی که سوار ماشین شدیم تا بریم پارک داشتم تو آسمونا پرواز میکردم. نمیدونم چی شد که یه دفعه اینقدر به دلم نشست. خلاصه بعد از یک ساعت صحبت از هم خدا حافظی کردیم. خیلی امیدوار بودم . چون از نظر خودم هیچ دلیلی برای جواب منفی از طرف اون نمی دیدمچ
داستان من خیلی طولانیه و هنوزم ادامه داره!اگه شد مینویسم
تنهای تنهای عزیز چرا داستانت روکامل ننوشتی عزیزم؟؟؟
سلام.داستان همگی رو خوندم و جالب بودن.
سلام. داستان من از آبان 92شروع شد. از خواستگاری سنتی. که هیچوقت برام قابل باور نبود که به یک عشق ناکام تبدیل بشه. همکارم اونو به من معرفی کرد. همکار شوهرش بود. در نگاه اول عاشقش نشدم. خیلی عادی مثل خواستگارای قبلی. اما آدم متدین و متین و متشخص بنظر می رسید. که منم همینارو میخواستم.همه چیز از جلسه دوم یعنی روزی که من و اون بهمرااه مادرم رفته بودیم شروع شد. جلسهه اول که با مادرش اومد خونمون از بس استرس و هیجان داشتم اصلا چهرشو ندی
سلام. داستان من از آبان 92شروع شد. از خواستگاری سنتی. که هیچوقت برام قابل باور نبود که به یک عشق ناکام تبدیل بشه. همکارم اونو به من معرفی کرد. همکار شوهرش بود. در نگاه اول عاشقش نشدم. خیلی عادی مثل خواستگارای قبلی. اما آدم متدین و متین و متشخص بنظر می رسید. که منم همینارو میخواستم.همه چیز از جلسه دوم یعنی روزی که من و اون بهمرااه مادرم رفته بودیم شروع شد. جلسهه اول که با مادرش اومد خونمون از بس استرس و هیجان داشتم اصلا چهرشو ندی
مرضیه جون داستانت روخوندم عشقی که تووجودت ریشه زدیواش یواش رونوشته هات حس کردم.برام جالب بود که از ازدواج سنتی ادم حس عاشق شدن براش بوجودبیاد.این تاپیک داره جالب میشه چون بانظرات وسلایق مختلف داستان وجود داره.اونم ازنوع واقعی
انشاا... عزیزم من که اگه قسمت باشه میخوام توی حرم عقد کنم البته اگه قابل باشم
مرضیه جون داستان عشقتو خوندم. برای خودت و امیرت آرزوی خوشبختی و آرامش میکنم عزیزم :)
سلام پری عزیزم، خیلی ازت ممنونم، جمله قشنگی بود، سعی میکنم فراموشش نکنم، حاجت روا باشی عزیزم، امیدوارم کنار عشقت خوشبخت باشی
مرسی عزیزم
حتما فریبا جون. انشالله قسمت همتون بشه که به زودی با عشقاتون بیاین زیارت آقا...
پری جون لطفأ برای همه دعا کن عزیزم مرسیییییییی
ترانه جان داستانتو خوندم
شاید سخت باشه ولی فکر میکنم باید رهاش کنی و خودتو بسپری دست سرنوشت و توکل کنی به خدا. مطمئن باش خدا بهترین گزینه رو برات در نظر داره. باید یه مقدار بی رحم باشی و بگی اون از من گذشته پس چرا من ازش نگذرم؟
از کجا معلوم یه نفر دیگه عاشقت نباشه؟ مثلا من خودم فکرشم نمیکردم پسرخالم یه دفعه پیداش بشه و بگه من از بچگی دنبالت بودم!
به خدا اعتماد کن عزیزم و این جمله رو از من یادگار داشته باش " بودن کنار کسی که دوستت داره به مراتب شیرین تر از بودن کنار کسیه که دوستش داری "
منم امروز میرم حرم و برای خوشبختی و خوب شدن حالت دعا میکنم :*
از شما و بقیه دوستانی که داستانمو خوندن و بهم لطف داشتن ممنونم برای همتون آرزوی خوشبختی میکنم
نیلوفر جان عزیزم، خواهش میکنم، اصلا از حرفات نارات نشدم، من اشتباه کردم،میدونم، من خیلی احساساتی هستم، اونم اینو میدونه ولی درکم نکرد، اشتباه از من بود
ممنون خانوما از لطفتون به داستان ما :)
رها جون احتمال زیاد میام تهران برای زندگی. خودم مشهدو بیشتر دوست دارم ولی خب شرایطش جور نیست.
اگه احساست روبزاری کنار وباعقلت فکرکنی متوجه میشی که قضیه چیه.اینقدخودت روگول نزن اون اگه مردبودسری اول فکرهمه جارومیکردبعدبهت میگفت باخانوادت صحبت کن بعدعیدکه نیومدبایدتموم میکردی وپرونده این رابطه رومیبستی
ببخشیداگه ناراحتت کردم دوست داشتم چشماتوبازکنی و واقع بینانه نگاه کنی.زندگی ادامه داره اگه توبخوای.شکست عشقی پایان راه نیست.فقط خودت میتونی به خودت کمک کنی.عزیزم پسرهاخیلی راحت ترازاونیکه مافکرمیکنیم فراموش میکنن چون باعقلشون پیش میرن توهم به فکرخودت باش وخودت روداغون نکن
ترانه ی عزیز نظرات دوستان روخوندم عزیزم من بین شمانبودم که بدونم چی شده ولی من خیلی قاطع بهت میگم"فراموشش کن"میدونم الان میگی به همین راحتی؟نمیتونم دوسش دارم وازین حرفا.خودت باعث شدی زندگیت به این نقطه برسه بله دارم سرزنشت میکنم بلندشودست ازگریه وزاری برای کسی که ارزشی برای گریه هات قائل نشدبردار
ترانه ی عزیز شماکه فوق لیسانس داری بایداینقدزرنگ وباهوش باشی که قبل اینکه وارد این رابطه بشی دلیل این تشابه روپیدامیکردی.اون پسراول حالم روبه هم زد کاملا شخصیت بی بندوباروحیله گری داشته
سلام ترانه جون.یه چیزی ذهنم رومشغول کرده چطور دوتا ادم هم اسم اومدن سمتت؟؟؟خیلی مشکوکه!!!!!!
سلام پری جون ایشالاخوشبخت بشی عزیزم وهمونطوری که بدون مشکل مردزندگیت روپیداکردی بدون مشکل هم زندگیتون مستدام وپایدارباشه.منم همسرم پسرخالم هست ولی اولش عشقی درکارنبود وازسرلجبازی بایه نفردعاکردم بهترین شخصی که مناسبم هست روبفرسته وبهش بله بگم دعام ازته ته دل بود که پسرخالم اومد بله روگفتم والان خداروشکرزندگی خوبی دارم اون طرف هم فهمیدم بعدمن شکسته شد داغون شد ولی حقش بود من ازسرلج اینکارو کردم باهاش ولی خدا مسیردرست زندگی روبهم نشون داد
ال92که از دانشگاه قبول شده بودم رفته بودم خوابگاه میموندم چون شهردیگه ای قبول شده بودم.یبار که اومدم خونه ,مامانم گفت معلم شیمیم زنگ زده واس برادرش منوخواستگاری کرده منم به طور فجیعی مقاومت میکردم که نمیخوام ازدواج کنم،دوهفته من هربارمامانم میگفت مقاومت میکردم وردشون میکردم.تاکه خواهربزرگترش زنگ زده بود بازم مقاومت کردم ولی دیدم واقعاوضعیت خرابه بایه بهانه که ندیدمش گفتم بایدببینمش بعد.اگه خوشم نیومددیگه ازم چیزی نخواین.خونه خواهرش قرارگذاشتیم که من ومامانم بریم.وقتی رفتیم اون سرموقع نیومده بود الانم اصلاسروقت نیست.نشستیم یکم باخواهرش حرف زدیم تاکه بیادوقتی زنگ خونه روزد دلم کلاازجاش کنده شد.داشتم میلرزیدم.اومد ودسته گل رز اورده بود مامانم وخواهرش رفتن اتاق وماباهم حرف زدیم ومنم حرفاموتودفترچه ای نوشته بودم وباهم حرف زدیم تقریبایک ساعت ونیم طول کشید.بعدمامانمینااومدن وگفتن چه شد.منم گفتم هنوز حرفام تموم نشده ووقت دیگه ای میخوام.بهمون گفتن شماره هاتونوداشته باشین تاحرفاتونوبزنین.بعدخداحافظی کردیم ومن کلاس داشتم رفتم کلاس وشب شد تاکه حتی توکلاسم منتظر اس ام اسش یاتماسش بودم ولی متاسفانه ساعت1شب هم شد ولی خبری نشد.اخرش من خودم سبکی کردم واس دادم سلام وبعدش ازم خواست تاجوابموبهش بدم ولی من گفتم الان نمیشه تاساعت5صبح شد.من قراربود6برم بااتوبوس دانشگاه.بعدرفتم دانشگاه وتوشهردانشگاهم قرارگذاشتیم وکلا عاشق هم شدیم والان بگم 400کیلوطلا تویه ساعت واسم بیار میاره.خیلی دوسش دارم ودوستم داره وخیلی هم خوشبختیم.تازه 12سال ازم بزرگه ومنم21سالمه.خوشبخت باشین.
بهاره جان کامل داستانتو بگو برامون عزیزم. مثل چندتا از بچه های دیگه تو چند قسمت بگو :)
خوب دلو جونم براتون بگه یعنی من مادر بزرگتونم میخوام واسه نوه هام قصه عشق بابابزرگشونو بگم
قصه از این جا شروع شد از گل و باغ و جوونه...:((
نه شوخی کردم ماجرا از اونجایی شروع شد که من تصمیم گرفتم برم سر کار و بابام که خیلی سخت گیر بود اجازه نمی داد ولی با اصرارهای من گفت باشه به شرطی که شغل مناسبی باشه منم عاشق سر کار رفتن شروع کردم به گشتن توی روزنامه و به این و اون میسپردم که برام کار پیدا کنن یکی دوجا رفتم اما به دردم نخورد تا اینکه خالم که توی داروخونه کار میکرد بهم گفت که یکی از شرکتا دنبال بازاریاب میگرده گفت پسررو میشناسه خیلی آدم خوب و با اطمینانیه بیا برو اگه از کاره خوشت اومد برو من دیگه به بابام نگفتم کار چیه گفتم مشاور علمی واسه محصولات بهداشتی میخوان بابام هم قبول کرد که برم ببینم خوبه یا نه.شب شماره اون آقارو گرفتم زنگ زدم قرار شد فردا ساعت 8 صبح درِشرکت باشم...منم آن تایم 5 دقیقه به 8 اونجا بودم ساعت شد 8:30 کسی نیومد شد 9 کسی نیومد زنگ زدم گفتم کجایید گفت توی راه 10 دقیقه دیگه اونجاییم از صداش معلوم بود با زنگ من تازه از خواب بیدار شده بود منم عصبانی یه لنگ پا کنار خیابون ایستاده بودم ساعت یه ربع به 10 جناب پیداشون شد دلم میخواست سرشو بکنم وقتی هم اومد با یه قیافه حق به جانب مغرور و پررو..تو نگاه اول به شدت بدم اومد ازش..رفیتم بالا توی دفتر فرم پر کردمو یه سری سوال کردن ازم به اصطلاح مصاحبه بعدم نشستن با استراحت چایی بیسکویت خوردن واااااااای من مقرراتی مغزم داشت سوت میکشید تو محیط کاری و دیر اومدنو این قدر خونسردی!!!بعد گفتن که باید بریم شرکت اصلی مدیر عامل تائید نهایی کنه از نظر ما خوبی..سوار ماشین شدیمو رفتیم اونجا، اونجا هم دوباره فرم پر کردم بعد گفتن شما فن بیانت واسه بازاریابی عالیه از فردا بیا سر کار یک ماه کار آموزی چون قبلا سابقه کار نداشتی قبول کردم و قرار شد همون جناب بد قول بشینه محصولاتو واسه من توضیح بده وای تا اسم محصولاتشونو آورد من شدم سرخ...منه بچه مثبت تو یه خانواده پاستوریزه اصلا نه این چیزا دیده بودم نه اسمشو حتی شنیده بودم...محصولات مربوط به روابط جنسی بود دیگه اسم نمیارم ژل بهداشتیو و چیزای دیگه در این زمینه.من فقط شدم بودم رنگین کمون کاغذ و خودکار دستم بود اون میگفت من مینوشتم که چی واسه کی باید استفاده بشه واااااای یادم که میاد آب میشم فکرشو کنین..من که سرم چنان انداخته بودم پائین که گردنم درد گرفته بود اونم عاااااادی با خیال راحت توضیح میداد.بعد رفتیم سراغ نوار بهداشتی وای اونو که یه مارک جدید بود پای تابلو مینوشت منم عرق میریختم...خلاصه اینا تموم شد همینطور که نشسته بودم که تموم بشه برم آقایون شروع کردن به سیگار کشیدنو هر هر خنده با منشی سبک...من دیگه حسابی جوش آورده بودم از این کارا گفتم ببخشید میتونم برم گفتن چی شده گفتم من جو اینجارو دوس ندارم سیگار حالمو بد میکنه و خداحافظی کردمو رفتم...اینم یادم رفت بگم از اولی که این آقارو دیدم گفتم خدایا چقدر این آشناس واسه من یعنی کجا دیدمش یادم نمیومد...تا اینکه رفتم خونه مادر بزرگم واسه خالم ماجراروگفتم یه دفعه خالم گفت وااای عزیزم هیچی درباره من بهت نگفت اصلا تحویلت نگرفت گفتم نه واسه چی؟؟؟ گفت میدونی این کی بود گفتم نه چهرش آشناس ولی هر چی فک کردم نفهمیدم گفت این همون پسرس که یه بار اومدی داروخونه پیش من، معرفیت کردم بهش پسر خوشکله که خیلی مهربونو خوش زبونه گفتم اَاَخ خ خ این همونه که من ازش بدم اومد جواب سلاممو نداد منم باهاش خداحافظی نکردم همون پسر مغروره پرروئه گفت آره این انقدر پسره خوبیه خیلی شیرین زبونه گفتم والا من که امروز ازش شیرین زبونی ندیدم فقط دلم میخواست کتکش بزنم خیلی ننر و مغروره خالم گفت میخواسته واست کلاس بزاره اینجوری نیست اتفاقا اون روزی هم که تو از داروخونه رفتی اونم همینو راجع به تو گفت گفت چقدر دختر خواهرت لوسو مغروره..من تو دلم ذوق کردم ولی به روی خودم نیاوردم
بچه ها خیلی طولانی شد
ادامه دارد....
سلام دوستای عزیزم من اهل رشت هستم اسم هم بهار هست خیلی خوشحالم که اینجا هستم داستان های همه رو خوندم با بعضیا گریه کردم و با چندتاش لبخند به لبم اومد واسه همتون آرزوی خوشبختی میکنم و به زودی داستان عشق خودمو واستون مینویسم
فاطمه جان برات خیلی خوشحالم عزیزم چون ازدواجت ازروی منطق بوده واشنایی زیرنظرخانواده وبعدش یه عشق عمیق به کسی که تاهمیشه مال همین.خوشبخت بشین عزیزم
سلام منم میخوام داستان عشقم رو بنویسم
اول ببخشید اگه غلط املایی دارم چون تند نوشتم
تازه یه رابطه شش ساله رو تموم کرده بودم اصلا دوست نداشتم با کسی دوست بشم یا اینکه مردی رو تحمل کنم هر شب گریه بود کارم خواهرم و دوستاش همش سعی میکردن منو بیرون ببرن تا حوصلم سر نره اسفند سال 90 بود و چند ماهی از اون ماجرا گذشته بود با خواهرم و دوستاش به یه کافه سنتی که نزدیک رشت بود رفتیم شب خوبی بود موزیک زنده و فضای اونجا خیلی عالی بود اونجا یه پسرو که قبلا باهاش آشنایی داشتم رو دیدم که بعد از چند سال میدیدمش یه سلام گفتم و از کنار خودش و دوستاش رد شدم وقتی از اونجت اومدیم بیرون زنگ زد به خط قبلیم که واسه سر کار استفاده میکردم و گفت که بیا بریم بیرون با دوستام من قبول نکردک گفتم دیره و باید برم خونه .فرداش دیدم تو یاهوم اومده پیام گذاشته که یکی ا زدوستام ازت خوشش اومده بیا باهاش دوست شو من گفتم نمیدونم والا نمیتونم به کسی اعتماد کنم دیگه اون شب گذشت و فرداش بهم گفت که شوخی کردم میخواستم اذیتت کنم منم دیگه هیچی نگفتم و اومدم بیرون از یاهو .
عید 91 تموم شد و آخرای فروردین بود که دیدیم یه پیام ازش دارم چراغش هم روشن بود سلام کردم گفت بهار دوستم میخواد باهات دوست شه گفتم تو که گفتی شوخی کردی گفت نه نمیخواستم دوست شی هنوزم دلیلشو نمیدونم به هر حال شمارمو داد بهش و دوروزی گذشت و دوستش تماس نگرفت تا این که صبح سر کار بودم یه پیام اومد خیلی مودبانه حالم رو پرسید منم جوابش رو دادم ساعت 4 که رفتم خونه زنگ زد خیلی مودبانه حرف میزد منم که عاشق این جور حرف زدنا بودم قرارمون رو گذاشتیم روز 31 فروردین 91 اولین بار دیدمش سر خیابونمون وایستاده بود سوار شدم خیلی مودب بود و چهرش مهربون همون لحظه مهرش به دلم نشست رفتیم همون کافه که اول منو دیده بود یه میز دونفره وای همه چی عالی بود خیلی حرف زد منم گوش میدادم از خودش گفت از این که مهندس برقه و تو یه پروژه شهردای رشت کار میکنه با همون پسری که مارو آشنا کرد منم از خودم و کارم گفتم و اون شب گذشت .
رامون از اول به من گفته بود که من نمیخوام ازدواج کنم و میخوام دوست باشم فقط منم قبول کردم کم کم دوستیمون صمیمی تر شد بهم گفت که دوستم دارم منم که احساسی عاشقش شدم خیلی روزهای خوبی بود .
مادر من خیلی حساس بود منم همه چی رو بهش میگفتم میگفت تا کی میخوای دوست بمونی منم میگفتم نمیخوام ازدواج کنم ولی دلم یه چیز دیگه میگفت کمابیش خاستگار داشتم یا کسایی که میخواستن با هام دوست شن و موقعیت های خیلی بهتر از رامون داشتن ولی من دلم پیشش بود.
سال 91 تموم شد و سال 92 اومد یک سال دوستی گذشت دوبار باهم کلا کات کرده بودیم چون میگفت نمیخوام ازدواج کنم ولی دوباره با هم دوست شدیم
مرداد92 بود که حرفاشو بهم زد گفت دیگه نمیخوام با هم دوست باشیم نمیتونم با هات ازدواج کنم خیلی اذیت شدم داغون شدم دیگه فهمیدم که نمیتونم برگردونمش گذاشتمش کنار اون زمان پسری بود که همیشه دنبالم بود واسه لجبازی با اون دوست شدم
بهم پیشنهاد ازدواج داد منم قبول کردم این جور دختریم لجباز و یدنده بگذریم دوهفته از دوستیم میگذشت کم بود ولی لجبازیم وادارم میکرد همه چیو قبول کنم تو فیسبوک همون پسره که من و رامون رو آشنا کرده بود بهم پیام داد که بهار این پسره کیه گفتم دوستمه میخوام باهاش ازدواج کنم شوکه شد گفتم دوستت تعادل نداره منم دارم با پسر یکی از آشناهای مامانم ازدواج میکنم
خبر به رامون رسید بهم زنگ زد جوابش رو دادم گفتم بله گفت من دوستت دارم این کار رو نکن من میخوام باهات ازدواج کنم گوشیو قطع کردم و نشستم گریه کردم یک ساعت بعد خواهرش زنگ زد کلی حرف زد دلم نرم شد چون هنوز دلم باهاش بود
با مامانم گفتم که جواب رد رو به اون پسره بده و شکاک بودنش رو بهونه کردم.
یک هفته بعد رامون با پدر و خواهرش و عمو و زن عموش اومدن خونمون ( مادرش فوت کرده ) حرفاشون رو زدنن و نامزدی رو گذاشتیم بعد از تحقیقات
و من و رامون 15 مهر سال 92 نامزد کردیم خیلی خوب بود بهترین روزمون بود هر روز که میگذشت بیشتر میشناختمش به من گفت که میترسیدم خوشبختت نکنم ولی الان پشیمونم که چرا این کارو کردم و الان خوشحالم چون تو رو دارم منم خوشحال بودم
روزها گذشت و ما در 25 اسفند 92 عقد کردیم و زن و شوهر رسمی شدیم هیچوقت روز عقدم یادم نمیره خیلی خوش گذشت و عالی بود فرداش هم یه جشت تو تالار گرفتیم و بازم همه چی عالی بود تا الان که سال 94 هست و ما هنوز خونه خودمون نرفتیم یه ذره زندگی سخته هردومون کار میکنیم تا خرج عروسی و پول مستاجر رو بدیم تا بلند شه و ما هم بریم سر خونمون و احتمالا عروسیم عید 95 باشه و هیچ اصراری ندارم چون نمیخوام زندگیم رو با دعوا بحث و استرس شروع کنم.
خیلی خوشحالم که خدا همسرم رو جلو راهم گذاشت چون من هر روز که میگذره بیشتر احساس خوشبختی میکنم آرزو میکنم همتون به عشقتون برسید و زندگیتون شاد و پر سعادت باشه.
خاطره عاشق شدن من و همسرم
من قبل از همسرم یبار عاشق شدم، عاشق مردی(نامردی) که من رو بی دلیل تنها گذاشت و رفت و منم که نمیتونستم دردمو با کسی قسمت کنم از درون مرده بودم و زندگی رنگی برام نداشت
بخاطر عوض شدن روحیم با دیدن یه آگهی نیاز به منشی برای دفتر یه نمایندگی بیمه دنبالش رفتم تا هم کار یاد بگیرم و هم روزامو بگذرونم
جرقه آشنایی من و همسرم تو فیسبوک زیر پست یکی از ترانه سراهای محبوبمون بود که از اونجا سر حرف رو باز کرد، البته ناگفته نماند که اسما تو گروه شهرمون همو میشناختیم و جالب اینکه متوجه شدیم تو بچگی همدیگه هم حضور داشتیم و خبر نداشتیم...
من غریبه هارو اد نمیکردم ولی اون دیگه آشنا در اومده بود، خلاصه وقتایی که آنلاین بودیم احوال همو میگرفتیم و به صورت کاملا محترمانه و رسمی با هم حرف میزدیم، اونم جور دیگه ای خسته بود، از 17-18 سالگی مجبور بود خرج زندگی خانوادش رو دربیاره و جور پدر معتادشو بکشه، خودش آرزوی دانشگاه داشت ولی بخاطر مشکل مالی بیشتر از یه ترم نتونست ادامه بده با این حال برادرشو فرستاد دانشگاه... در واقع خودش رو فدای خانوادش کرده بود...
چندوقت بعد برای بیمه موتورش به دفتر اومد و اونجا بود که از نزدیک دیدمش ، شمارشو بهم داد و این رابطه رسمی و محترمانه به صورت اس ام اسی ادامه پیدا کرد، گاهی که تو دفتر تنها بودم میومد سلامی میکرد و می رفت. خیلی پاک بود و روح بزرگی داشت، داشتم بهش کم کم علاقه مند میشدم، دوست داشتم تو زندگیم باشه اگه بدون پیشنهاد دوستی ازم خواستگاری کنه؛ همینطورم شد...
هرروز صبح به من اس میداد و حالمو می پرسید ولی اونروز هیچ خبری اش نشده بود، منم اونقدر غرور داشتم که به خودم اجازه نمیدادم خودم اول احوالپرسی کنم هرچند برخلاف دلم بود! گذشت و عصر شد، عصرا هم من همیشه تو دفتر تنها میموندم، بهم اس داد:"دیدین مواظب خودم نبودم" نگران شدم و اس دادم :"چرا مگه چی شده؟" برام تعریف کرد که صبح تو حیاطشون سرش خورده به تیزی حلب و بریده چندتا هم بخیه خورده، خیلی ناراحت شده بودم ولی خواستم آرومش کنم و ازش خواستم که استراحت کنه، تازه داشتم ماجرای شیطنتای بچگی خودم و بخیه هایی که دارم رو تعریف میکردم که... یهو دیدم از در دفتر داخل شد! با سر باندپیچی شده و چهره خسته ولی پرامید، سرش پایین بود، گفت:"نمیدونم چطوری بگم..." یه دسته گل که پشتش قایم کرده بود رو درآورد و ادامه داد:"با من ازدواج میکنین؟" نمیدونم چطور از حالم تو اون لحظه بنویسم ولی خیلی خوشحال بودم... بعدا ازش پرسیدم "چرا تو اون حال اومدی کلی ازت خون رفته بود" بهم گفت "میخواستم تا روز تولدت(10 روز بعدش) صبر کنم ولی وقتی این اتفاق برام افتاد ترسیدم فرصتی نباشه و تا الانشم زیاد صبر کردم و باید زودتر میومدم"
مدتی بعد مادرشو فرستاد خونمون با مادرم حرف بزنه، مادرم چیز خاصی نگفت و همشو واگذار کرد به تصمیم پدرم، و حالا نوبت من بود که دلمو به دریا بزنم و ماجرای عشقمو به پدرم بگم(خانواده ما فقط به ازدواج کاملا سنتی معتقده)، با این حال بهش گفتم یکم چهرش تغییر کرد و درهم رفت ولی نام فامیلش رو ازم پرسید، اون موقع به جا نیاورد ولی فرداش که اومد خونه بدجوری عصبانی بود و به من گفت دیگه هیچوقت حق ندارم اسم این پسررو بیارم! دلیل مخالفت پدرم اعتیاد پدرش بود(که جدا از خانوادشونم زندگی میکرد) و اینکه متاسفانه پدربزرگ پدریش هم آدم درستی نبود! چندماه گذشت تا بالاخره بابا راضی شد، خانواده مادری عشقم همه خوب و نجیبن و اونم تربیت یافته اونهاست، یه روز بابا با توپ پر رفته بود محل کارش و قربونش برم انقدر تونسته بود خوب با پدرم از راه منطق حرف بزنه که آتیششو خاموش کرد...
خلاصه اینکه خداروشکر ما الان یازده ماهه عقد کردیم و تابستونم عروسیمونه، خیلی همسرمو دوست دارم و کنارش خوشبختم فرشته نجات منه، ایشالا همه عاشقا به هم برسن
ای جانم بهار.چه داستان قشنگی.چقد خوبه این آرامش و لحظه ی وصال.خوشبخت باشی عزیزم و انشالله زودتر مشکلاتتون حل شه و برای همیشه زیر یه سقف برید.
معصومه جان داستان قشنگتو خوندم و به پدر و مادرتونم حق دادم که نگران شده باشن ولی همین که الان کنار هم شاد و خوشبختین باعث خوشحالیه اوناس چون پدر و مادرا هم فقط همینو میخوان.عشقتون پایدار عزیزم
ها ها ها فاطمه جان آخرای داستانتو گازشو گرفتی و رفتی؟انگار وسط نوشتن یکی صدات زد و خلاصه ش کردی و رفتی.به هرحال جالب بود.خوشبخت باشی عزیزم
سلام نهال جون.داستانتو خوندم عزیزم.واستون دعا می کنم که هر چی خیره واستون اتفاق بیفته.امیدوارم کنار هم خوشبخت باشین عزیزم.در ضمن منم شمالیم شما کجای شمالی؟
وایییی شیوا جون خیلی باحال بود عین فیلما تو یه سکانس کلی شرط و شروط بعد سکانس عوض میشه همه چی برعکس شدههه.کلی خندیدم دختر.خوشبخت باشی عزیزم
جداً!!!!!!!!نهال جون منم رشت هستم:)))
بهاره عزیزم ما مشتاق خوندن داستان هندی شما هستیم ، طولانی و با جزییات کامل .
منتظریم
صفا
فاطمه جان ، عزیزم ممنون که خاطره عاشقیت رو برامون نوشتی ، خیلی خوبه که احساس خوشبختی داری و منم خیلی روابط رو دیدم که مرد بزرگتر هست و چقدر هم رابطه شیرین تر و عمیق تره ، بواسطه پختگی و تجربه .
به هر حال عمیقاً آرزوی خوشبختی برات دارم. همیشه شاد و سلامت باشی.
صفا
خدایا این همه نوشته بودم رفتمو اومدم همش رفته!!!! دوباره از اول باید تایپ کنم
نفس عزیز و دوست داشتنی
داستان عاشقیت رو خوندم و کلی از نگارش بامزه ات خندیدم، از لحظه ای که توی راه پله افتادی و تا وقتی مادرت توی تراس به دنبال گربه بود .... همه چی قشنگ به تصویر کشیده شده بود.
برات آرزوی خوشبختی میکنم عروس خانوم نازنین و امیدوارم همه روزها و ساعت ها و لحظه هات سرشار از شادی و احساس عمیق عاشقی باشه.
خوشحالم که به جمع نوعروس های دوست داشتنی سایت ما پیوستی و بیشتر خوشحال میشم حضورت رو پررنگ تر ببینم.
عزیزم اتاق گفتگو هر 3 دقیقه یکبار خودش رفرش اتوماتیک میشه ، باید سریع تایپ کنید و یا اینکه توی محیط word بنویسید و اینجا پیست بفرمائید.
صفا
بهار عزیز داستانت رو خوندم، ممنون که ما رو در خاطرات شریک کردی
عزیزم خیلی خوشحالم که بعد از یک تجربه ی سخت، عشق واقعی رو پیدا کردی و مرد زندگی ات رو دیدی. امیدوارم سالهای سال در کنار هم شاد و خوشبخت و سلامت باشید
اگه دوست داشتی افتخار بده و داستان من روهم در صفحات 13 و 15 و 16 و 17 بخون :)
نفس گلی عزیزم
داستان قشنگ عاشقی ات رو خوندم. چقدر زیباست اینطوری عاشق شدن و اینهمه سال سابقه ی علاقه قبل ازدواج توی رابطه ای به این خوبی و پاکی و امنیت. چقدر خوشحالم که چنین تجربه ی خوبی داری و چقدر خوشحالم که اینقدر راضی هستی. امیدوارم تا بی نهایت کنار همسرت شاد و خوشبخت و سلامت باشی.
عزیزم اگه دوست داشتی داستان من رو توی صفحات 13، 15، 16 و 17 بخون. ممنونم
معصومه گل نازنین
داستان قشنگت رو خوندم و چقدر لذت بردم از اینکه همسر نازنینت اینقدر صادقانه بهت ابراز علاقه کرده و چه نگاه واقعا قشنگی که با اون حادثه احساس کرده نباید تعلل کنه. کاش همه به زندگی اینطوری نگاه کنیم و کارهای خوب رو زود انجام بدیم. خیلی خوشحالم که همسرت انسان خودساخته ای هست. چقدر خوب که با متانت و ادب تونسته پدرت رو راضی کنه. همسر عزیز تو مثل خیلی دیگه از بچه هایی که تو شرایط نامطلوب بزرگ می شن خودش رو به دست تقدیر ننداده و تلاش کرده و یک انسان خوب و موفق شده. چه مرد بزرگی هست و چقدر با خیال راحت می تونی بهش تکیه کنی. :) امیدوارم بهترین عروسی دنیا رو داشته باشی. (ما رو هم دعوت کنی ها خخخخخخ) عزیزم داستان من تو صفحات 13،^ 15، 16 و 17 هست، اگه وقت داشتی افتخار بده بخون. خوشحال می شم
دختر گلی های نازنین ، من 149 تا داستان عاشقـــــی میخوام، زود باشید به دوستانتون هم بگید بیان خاطراتشون رو اینجا ثبت کنن، تا الان 26 نفر فقط برامون نوشتن.
صفــــــا
شرکت کننده های عزیز جشنواره " خاطرات عاشق شدن " میدونید تا الان چند نفر داستان عاشقی اشون رو برامون نوشتن :
1- ملیحه
2- راضیه
3- مهدیه
4- الهه
5- صبا
6- فریبا
7- رها
8- علی اصلاحی
9- شهرزاد
10 - پری
11- ترانه
12- مریم ( هنوز نیمه مونده ، دختر بیا داستانت رو تکمیل کن)
13- میترا
14- محیا
15- نرگس
16 - مهتاب حیدری
17- مرضیه خانومی
18 - محبوبه محمدی
19- شیوا
20- آتی
21- نهال بانو
22- فاطمه
23- بهاره (هنوز تکمیل نشده )
24- بهار
25 - معصومه گل
26 - نفس گلی
از همه نوعروس های دوست داشتنی که خاطره دلچسب عاشقی اشون رو برای ما ثبت کردن، بینهایت سپاسگزارم.
عاشقی هایتان مستدام
صفــــــا
مرسی رهــــای عزیزم
ماشالا نگارش شما که شاهکاره و مسلماً دوستات هم میخوان از این قضیه بهره مند بشن.
من هم قول دادم 150 امین داستان، براتون بنویسم. زود باشید دیگه ، من واسه چــــی میگم عجله کنید تا خودم هم بنویسم.
داستان همتونو خوندم دوست جونیا
امیدوارم همتون خوشبخت باشید و همیشه آتیش عشقتون شعله های بلند بلند داشته باشه
بهــــار نازنینم
داستان عاشقیت رو خوندم و خیلی خوشحالم که عشق رامون بهت یه عشق واقعی بود و با اینکه یه وقفه ای توی این رابطه ایجاد شد ولی در نهایت به وصال رسیدید.
از اینکه لحظاتت رو با عشق و احساس خوشبختی سپری میکنی ، بینهایت خوشحالم و از خدای مهربانم برایت بهترین ها رو آرزومندم و امیدوارم سالیان سال در کنار هم شاد و سلامت و عاشق باشید.
صفــــا
بهــــار نازنینم
داستان عاشقیت رو خوندم و خیلی خوشحالم که عشق رامون بهت یه عشق واقعی بود و با اینکه یه وقفه ای توی این رابطه ایجاد شد ولی در نهایت به وصال هم رسیدید.
از اینکه لحظاتت رو با عشق و احساس خوشبختی سپری میکنی ، بینهایت خوشحالم و از خدای مهربانم برایت بهترین ها رو آرزومندم و امیدوارم سالیان سال در کنار هم شاد و سلامت و عاشق باشید.
صفــــا
نفس خانمی داستانت قشنگ بود پس اولین عشقت شد همسرت این خیلی خوبه واستون آرزوی خوشبختی میکنم
معصومه عزیزم سلام
ممنون از اینکه داستان عاشقیت رو با همسر محترمت برامون نوشتی ، از خوندنش بینهایت لذت بردم و خیلی خوشحالم در کنار هم هستید ، به هر حال حساسیت های پدر محترمت قابل احترام هست ولی اینکه همسرت تونست خودش رو به پدرت ثابت کنه ، بهترین قسمت ماجراست .
امیدوارم همه لحظه هاتون سرشار از شادی و سلامتی و عاشقی باشه و آتیش عشقتون روز به روز شعله ور تر ....
صفــــا
معصومه عزیزم سلام
ممنون از اینکه داستان عاشقیت رو با همسر محترمت برامون نوشتی ، از خوندنش بینهایت لذت بردم و خیلی خوشحالم در کنار هم هستید ، به هر حال حساسیت های پدر محترمت قابل احترام هست ولی اینکه همسرت تونست خودش رو به پدرت ثابت کنه ، بهترین قسمت ماجراست .
امیدوارم همه لحظه هاتون سرشار از شادی و سلامتی و عاشقی باشه و آتیش عشقتون روز به روز شعله ور تر ....
صفــــا
معصومه عزیزم سلام
ممنون از اینکه داستان عاشقیت رو با همسر محترمت برامون نوشتی ، از خوندنش بینهایت لذت بردم و خیلی خوشحالم در کنار هم هستید ، به هر حال حساسیت های پدر محترمت قابل احترام هست ولی اینکه همسرت تونست خودش رو به پدرت ثابت کنه ، بهترین قسمت ماجراست .
امیدوارم همه لحظه هاتون سرشار از شادی و سلامتی و عاشقی باشه و آتیش عشقتون روز به روز شعله ور تر ....
صفــــا
وای محیاااااااا چقد ناراحت شدم که مامانت اینا باهات قهر کردن.از صمیم قلب دعا میکنم دوباره رابطتون درست شه عزیزم.آخه واقعا بی دلیل چرا منع میکردن؟امیدوارم همه چی برگرده سرجاش.مطمئن باش درست میشه عزیزم.عشقتون پایدار عزیزم
مرضیه جون نوشته هاتو خوندم عزیزم.امان از دخالتای خونواده ی پسر و سکوت خود پسر.این سکوت و احترام بیش از حد و حرف نزدن دردسرسازه.همیشه یه نفر سومی هست که کام زن و شوهرو تلخ میکنه.سعی کن به شوهرت محبت کنی و اونارو ندیده بگیری و هیچی هم راجع به خونواده ش پیشش نگی.انشالله که درست میشه عزیزم
مرسی صبا خانم که داستان عشق منم خوندین
دوستان من داستانمو دو قسمتش کردم ترسیدم دوباره صفحه بپره😊
ب نام خدا
13 سالم بود ک عشقو تجربه کردم.شوهرمم اون موقعه 18 سالش بود.یه روز خسته و هلاک داشتم از مدرسه میرفتم خونه با مادربزرگم یه جا بودیم ما طبقه دوم مادربزرگم طبقه اول خلاصه چشمتون روز بد نبینه تا درخونه را بازکردم انگار ک برخورد کنی با تنه درخت شتلق خوردم زمین آچنان جیغی کشیدم ک مامان بزرگم با اون پا دردش مثل یه دختر 18 ساله میدوید اون لحظه نمیدونستم بخندم یا گریه کنم.تا مامان بزرگم بم رسید گفت نفس عزیزم چی شد من ک اصلا حواسم نبود ب چی برخورد کردم گفتم مامانجون از کی تا حالا اینجا درخت کاشتید مامان بزرگم یه نگا بم کرد و گفت نفس مغزت فکرکنم آسیب دیده آخه کدوم آدم عاقلی اینجا وسط راه پله درخت میکاره دیدم راست میگه هیچی دیگه ضایع شدم. اومدم بلندشم دیدم یه صدایی میگه بذارید کمکتون کنم خانوم کوچولو با چنان اخمی نگاش کردم ک یعنی خودتی و هفت... .
رامو کشیدم رفتم بالا درخونه را باز کردم معلوم نبود مامانم کجا بود اینو رو بگرد اونورو بگرد صداش بزن رفتم جلو دیدم با یه چوب بزرگ ایستاده تو تراس گفتم مامان چی شده گفت هیچی دیدم یه صدایی اومد با یه جیغ بنفش خیر نبیند مردم چه جیغی زد زلیل مرده فکرکنم گربه سیاه پریده تو دلش میخوام تا گربه اومد اینطرفا با چوب بترسونمش منو میگی فقط دلمو گرفته بودمو میخندیدم از دست این مامانم اوردمش تو نشستم ماجرا را واسش تعریف کردم کلی خندید بنده خدا مامانم هی میگفت نفسی ببخشید ک فحش دادم گفتم اشکال نداره بیخیال فقط مامان یه سوال دارم اون پسره کیه گفت این پسر عمه نیره یا همون خاله نیره بابات گفت چرا تا حالا ندیده بودمش گفت آخه زیاد نمیاند توفامیل الانم ک اومده دوره پایان خدمتشه پادگانش ب خونه ما نزدیک بود اومده خونه خالش یه چند روزی بمونه.چندروزی از اون ماجرا گذشته بود ک حس فضولیم گل کردم دلو زدم ب دریا رفتم خونه مادری دیدم دخترعمم اونجاس رفتم پیشش نشستم اروم آروم ماجرا را واسش تعریف کردم یهو دیدم بلند زد زیره خنده اون پسره هم اونجا بود زدم ب دخترعمم گفتم زهرمار بی ادب نخند مسواک گرون میشه.بعد ک خندش تموم شد گفت نفسی گفتم هوم گفت چشماشو دیدی چه برقی میزنه انگار گربس گفتم تو دوباره یه پسر دیدی هیز شدی آخه ب من و تو چه گفت نمیدونی یه لحظه نگا کن منم خریت نگا کردم راست میگفت یه برق عجیبی داشت چشماش خیلی ناز بود دوتا چشم عسلی تاحالا این رنگ چشم ندیدم
راست میگفت چشماش سگ داشت انگار آهن روبا بود همینجور ک خیره بودم سحر همون دختر عمم زد بم گفت من هیزم یا تو گفتم سحری چشاش سگ داره گفت بدجورم داره کاملا مشخصه آخه ندیده بود من تا بحال نصبت به یه پسر اینجوری بگم چون همش نصیحتش میکردم دعواشم میکردم ولی این دفعه چیزی نگفتم.یهو دیدم داداشم پاسور ب دست اومد تو گفت پایه هاش بریزید وسط من خودمونا شمردم چهار نفر بیشتر نبودیم چطوری پایه هاش بریزند وسط اینم یه حرفآیی میزدا من نشستم دیدم اون پسره ببخشید حمید نشست جلوم داداشمم گفت هرکی با هرکی روبه روشه فقط حاکم مشخصه میشه خلاصه بازی کردیم مثل همیشه من بردم خوشحالم بودم کارمون شده بود هروز بعد از مدرسه میرفتیم کلی بازی میکردیم خیلی خوش میگذشت اینقدی ک باحمید راحت شده بودم هی میزدمش موهاشو میکشیدم اونم بدتر هی میزد توکمرم خخخخخخخخ همون موقعه ها بود ک فهمیدم عاشق شدم با اوردن اسمش خودش یا حتی خانوادش قلبم جوری میزد ک احساس میکردم الان تو دهنمه ولی حس اونو نمیدونستم الان ک پرسیدم گفت منم همین حسا داشتم خلاصه ک اون روزا مثل برق و باد رفت الان من 20 سالمه حمید 26 سالشه یکسالی هست ک عقدیم یادش بخیر رویا پردازیش از خودش شیرین تره حتی یه سال خواب دیدم ک لباس عروس پوشیده بودم عروسی مون بود با تمام وجود از ته دلم میگم واقعا عاشقشم اینقدی ک نمیشه توصیف کرد انشاا... تمام عاشقا به هم برسند حمید تمام زندگیمه
امیدوارم خوشتون بیا ببخشید اگه خیلی طولانیه
سلام دوستان از داستان عشق همتون لذت بردم
من چندبار داشتم داستانم و مینوشتم ولی یهو صفحه پرید و داستانم رفتم
صفا جونی کمکم کن😢😔
رها جون مرررسی از این همه لطفت عزیزم، من واقعا به همسرم افتخار میکنم
داستان های تو رو هم خوندم خانومی، واقعا از نگارشت لذت بردم کارت درسته، هرچند دوتای اولش خیلی تلخ بودن، منم متاسفانه تجربه تلخ شکست عشقی رو دارم واقعا درک میکنم امیدوارم واسه کسی پیش نیاد
ایشالا در کنار همسرتم همیشه شاد و خوشبخت باشی خانوم گل
روح مادر عزیزتم شاد باشه
صفاجونی من اینقدر به دوستام می گم بیان بنویسن، چون داستاناشون رو می دونم و می دونم که قشنگ و آموزنده است اما اینا زیادی تنبل تشریف دارن، میگن تو که دست به قلمت بد نیست خودت بنویس!!!!! یعنی یک وضعی ها
حالا بازم همه ی تلاشم رو می کنم بلکه بتونم این تنبلا رو به حرکت وادار کنم :)
خودت کی می نویسی برامون خانومی؟
بهار جون ممنون ک داستانمو خوندی عزیزمی منم داستانتو خوندم امیدوارم تاآخر عمر زیرسایه شوهرت باشی خوشبخت بشی عزیزم
صفا جون ممنونم ازاینکه وقت گذاشتی داستان عاشق شدن منو خوندی
خخخخخخ چ کنیم دیگه داستان عاشقی همه با احساس شروع میشه ازمن با طنز😉
رهای عزیز ممنون ازاینکه وقت گذاشتی داستانمو خوندی گلم منم داستانتو خوندم خیلی قشنگ داستانتو ب قلم کشیده بودی من ک خوشم اومد عالی بود👏👏👏👌😍😗
سلام.بله نیلوفرجان.ازدواج ماکاملاتحت نظرپدرومادرم بوده وبزرگ ترای آقاداماد واین همون دلیلیه که هم خونواده من خیلی دامادشون رو دوسلام.بله نیلوفرجان.ازدواج ماکاملاتحت نظرپدرومادرم بوده وبزرگ ترای آقاداماد واین همون دلیلیه که هم خونواده من خیلی دامادشون رو دوست دارن وهم خونواده آقادوماد منو خیلی دوست دارن.من اصلا در طی این یک سال واندی از خونوادشون رنجیده خاطر نشدم.ست دارن وهم خونواده آقادوماد منو خیلی دوست دارن.من اصلا در طی این یک سال واندی از خونوادشون رنجیده خاطر نشدم.واین دلیل خوشبخت بودنم هست
سلام.بله نیلوفرجان.ازدواج ماکاملاتحت نظرپدرومادرم بوده وبزرگ ترای آقاداماد واین همون دلیلیه که هم خونواده من خیلی دامادشون رو دوست دارن وهم خونواده آقادوماد منو خیلی دوست دارن.من اصلا در طی این یک سال واندی از خونوادشون رنجیده خاطر نشدم.واین دلیل خوشبخت بودنم هست
صبا جون و صفای عزیز ممنونم از اینکه وقت گذاشتین و داستانمو خوندین و نظرای قشنگتون، منم براتون آرزوی خوشبختی میکنم
مرضیه عزیز ، ممنون از اینکه ما رو قابل دونستی و داستانت رو برامون نوشتی ، عزیزم کاش خانواده ها به این فرهنگ و باور میرسیدن که نباید توی زندگی دو تا جوون تا این حد دخالت کنن و روزهای شیرین اشون رو تلخ و تلخ تر کنن.
متاسفانه ازدواج در ایران ازدواج 2 نفر با هم نیست، ازدواج 2 خانواده با هم، 2 طایفه با هم ، 2 قوم با هم هست و همه میخوان اظهار نظر در خصوص خصوصی ترین موارد هم بکنن و میشن سرمنشا همه مشکلات.
ولی به نظرم باید امیر تا حدی همراه با اینکه احترام خانواده اش رو نگه میداره ، پشت تو هم باشه و از اعمال نظر کردن خانواده اش هم جلوگیری کنه ، به نظرم باید روی امیر کار بشه .
یه سوال ؟ امیر از نظر مالی مستقل هست یا وابسته خانوادشه ؟
تا حالا مشاور رفتید در خصوص این مورد ؟
صفــــا
ای جانم این مهتاب فلفلی ما هم اومد و داستانش رو نوشت ، عزیزم ازت کلی ممنونم که روی منو زمین ننداختی و خاطره عاشقیت رو برامون ثبت کردی ، از بس گلی من اینقدر دوستت دارم .
مورد بعدی اینکه چقدر جالب در خصوص اسم امیر ، منم یه دوره ای خیلی از این اسم و ترکیباتش با اسامی دیگه خوشم میومد، مثل امیر یل ، امیر ارسلان ، امیر اردلان و .... کلی ترکیبات امیر ...
در نهایت ایشالا همین تابستون لباس سپید عروسی به تن میکنی و با دل خوش میری سر خونه عشقت ... ما هم که پایه ثابت مهمونای جشن ات هستیم :D :D
ما هم اگر قابل باشیم برات دعا میکنیم به نهایت خوشبختی دست پیدا کنی عزیزم. تو لیاقت بهترین چیزها رو داری.
راستی مواظب خودتم باش، نبینم از این لاغرتر بشیااااااا ...
صفــــا
وای صفا جونم عاشقتم فک کردم باهام قهر کردی تحویل نمیگیری
من انقد اشسم امیر دوس داشتم که پسرخواهرم بدنیا اومد اسمشو گذاشتن مانی من امیرحسین صداش میکنم
شما قدم سر چشممون میزارید تشریف بیارید خیلی خوشحال میشم
ای جانم ، بالاخره محیا تقدیم کرد ....
و صفــــا هم داستان رو خوند و تقدیر کرد ..... ( چه شعری برای محیا گفتم، فکر کرده فقط خودش شیطون و بلبل زبونه .... :D :D )
دختر به جسارت و جراتت باید تبریک بگم و خوشحالم که تا این حدّ با اقتدار میگی انتخابت درست بوده و هست و خوشبختی. از صمیم قلبم خوشحالم و خوشبختیت آرزومه ....
مطمئن باش مادر عزیزت و خواهرت هم بزودی زود تو رو میبخشن و همتون باز دوره هم جمع میشید ، الان از دستت حسابی ناراحته. بهشون فرصت بده ، بزار تا با خودشون و این تصمیم تو کنار بیان عزیزم.
امیدوارم خیلی زود همین جا بهمون خبر بدی که مادرت بهت زنگ زده و یا اینکه خواسته ببیندت . دختر تو با دل پاک این مسیر رو انتخاب کردی و خدا با عاشقاست ، خیالت راحت.
صفـــــا
دختراااااا زود باشید بنویسید داستان عاشق شدنتون رو تا به من برسه ، من از الان هیجان گرفتم که میخوام براتون بنویسم.
عزیزدلمی مهتاب گلم.
قهر برای چی؟؟؟ من اصلا قهر به گروه خونیم نمیخوره گل دختر.
خیلی سرم شلوغ بود , نرسیدم پست ها رو بخونم که دیر جواب دادم گلم. عذرخواهی میکنم.
ایشالا خدا یه گل پسر کاکل زری بهت بده , اسمشووو بزار امیر . منم شاید دخترمووو به پسرت بدم اگر خووب تربیت اش کنی که دختر نازنازیه منو اذیت نکنه. (توهم زدم ;-))
صفا جون بالاخره محیا تقدیم میکند به طور کامل...
دوستان جیغ و دست وهووووووووووووووووورررررررررررررررررررررررررراااااااااااااااااااااااااااا داستانم تموم شد
سلام مرضیه جون.درکت میکنم چون منم یه مشکلم تو رابطه با رضا خانوادش بودن.عزیزم برو پیش مشاور.ولی حتماً حتماً مرد باشه.مشاور زن زیاد نمیتونه کمکت کنه.چون خودم موردای مختلف رو تجربه کردم اینو میگم
محیا جون داستانتو خوندم.منم جات بودم همین کارو میکردم.گاهی مادر پدرا با لجبازیاشون مانع خوشبختی بچه هاشون میشن.ولی با این حال سعی کن دل مادرتو هم بدست بیاری.انشاءالله همیشه از زندگیت و انتخابت راضی باشی
وای نرگس جان، چه خاص و یونیک ...
خیلی خیلی برام جالب بود داستانت و واقعن رفتارت و متانت ات تحسین برانگیز بوده و خدا رو شکر خیلی زود پدر همسرت فهمید تو چه شخصیتی داری و خوشحالم که خوشبختیت رو هر لحظه ببینم.
روزگارت پر از عاشقی
صفـــا
فرزانه جون شما و همه دوستان، به من خیلی خیلی لطف دارن.
چشمای خودتون قشنگ میبینه ، ممنونم اینقدر بهم انرزی مثبت میدید.
ولی به پای زیبایی شما که نمیرسم.
صفــــا
فریبا جون خوب کاری کردی عزیزدلم، هر کسی مشکلی نداره برای عکس پروفایل ، ترجیحاً عکس خودش رو بزاره که برای ما هم ملموس تر باشه با کی داریم صحبت می کنیم و ترجیحاً هم با روسری و شال ... چون که میدونید سایت ها رو خیلی کنترل میکنن و بخاطر مسائل فیلترینگ عکس پروفایلتون با روسری و شال باشه، مطلوب تره. مرسی از همتون.
فریبا جون عزیزم ، شما به من لطف دارید خانوم گل ...
مرسی عزیزم
مهتاب جون همین که در کنار عشقت هستی مسلما بهت انرژی میده که بتونی با مشکلاتت کنار بیای ایشالله خوشبخت باشید عروس خانوم خوشگل
فریبای قشنگم،پری گاو و میترای عزیزم ممنونم که وقت گذاشتید و خوندید
میترا جونم ایشالله همه چی درست میشه
مرسی فرزانه عزیزم من برای خودم دعا نمیکنم همیشه میگم همه خوشبخت بشن و عاقبت بخیر بشن
مرضیه خانومی گلم خیلی ناراحت شدم سعی کن با سیاست با همسرت رفتار کنی یه جور باهاش رفتار کن که بفهمه خانوادش دارن اشتباه میکنن تا پشتت در بیاد واقعا اینجوری زندگیت لطمه میخوره نهایتش اینه که برو پیش مشاور تا بهت بگه چه طور با این آدما ککنار بیای
مرضیه جان به نظرم با یه بزرگتر درمورد مشکلت مشورت کن عزیزم..اگه بخواد این مشکلات هم چنان ادامه داشته باشه خدایی نکرده این تویی که بیشترین ضربه رو یمخوری..با کسی صحبت کن که مطمئن باشی کمک می کنه نه کسی که بهت بگه حالا بساز درست میشه! اینجور مسائل واقعا جدی هستن و با مرور زمان بدتر میشن و جلوشو بگیر عزیزم
سلام ، این جریان بر میگرده ب عقد تا عروسیم و حتی بعد از اون هم ادامه داره !!!!
خیلی خوشحال بودیم ک ب هم رسیدیم انگار سالهای ساله ک همو میشناختیم و عاشق هم بودیم !!
سه ماهی از عقد شیرینمون گذشت و این دوریا ک هفته ای ی روز هم و ببینیم دیگه داشت هر دومون رو اذیت میکرد ....
مشغول خرید جهیزیه بودم و من و اون دوست داشتیم در کنار هم خریدای خونمون رو انجام بدیم اما روزهایی ک امیر میومد از سفر هم خسته بود هم بیشتر اوقات مهمونی دعوت بودیم ب خاطر همین همیشه طوری بود ک خرید نمیتونستیم بریم خیلی سخت بود !!!!
وقتی اولین بار حرف عروسی و برای خانواده همسر مطرح کردیم خیلی من رو شماتت کردن ک تو صبر نداری و نمیتونی تحمل کنی ، اما امیر سکوت کرد و من اونجا له شدم با حرفاشون ... بعد از این جریانات بیشتر اوقات وقتی اتفاق میفتاد من باید سرزنش میشدم .... و تنها چیزی ک میشنیدم این بود مواظبش باش باهاش راه بیا ، بهش سخت نگیر این حرفا عین پتک تو سرم میخورد ، لحن حرفا طوری بود ک قلم اتیش میگرفت .... امیر در مقابل این حرفا یا سکوت میکرد یا بعدش من و اروم میکرد تا کسی بهش بر نخوره و فقط میگفت مرضیه تو بگذر من تو رو درک میکنم اما اونا خانوادمن .... منم تنها بهش میگفتم من نمیخوام تو رو از خانوادت بگیرم فقط میخوام پشت من باشی .. امیر میگفت من پشتتم اما هر وقت اتفاقی افتاد و من ب امیر نگاه میکردم ک ازم دفاع کنه امیر بلند میشد میرفت یا سرش رو پایین مینداخت !!! این جریانات ادامه پیدا کرد تا جایی ک در مورد جهیزیه من اظهار نظر میکردن و میگفتن اینو بخر اون و نخر این زیادیه این کمه !!!! ک من و مادرم کلافه شده بودیم .... بعد از اون اظهار نظر در مورد عروسیمون شد ، من لباس عروسی ساده و اروپایی دانتل دوست داشتم اما اونا میگفتن لباس پفی زرق و برق دار ک من اصلا دوست نداشتم و بدم میومد از این نوع لباسا ... ب هر حال حرفشون ب کرسی نشست و بعد رفتن سراغ ارایشگاه و دخالت کردن ب نوع ارایشگاهی ک من میخوام برم ، و اون هم اونی شد ک اونا میخواستن .... تالار هم خودشون انتخاب کردن و ....... خیلی سختبود برای من ک میدیدم سوهر من همسر من کسی ک من میخوام باهاش زندگی کنم هیچ نوع اختیاری از خودش نداره و مثه بچه ها در مقابل پدر و مادر و خواهراش سکوت میکنه و من باد همش تیکه ها و کنایه هاشون رو گوش میکردم و تحمل میکردم ، حتی میشد امیر این وسط ها بلند بلند جلوی اونا با من دعوا میکرد و من ب جز سکوت هیچی نداشتم و همیشه بغض رو قورت میدادم ، من خانواده همسرم رو خیلی دوست داشتم و دارم هم چنان اما اونا از من برای پسرشون و داداششون غولی ساختن ک من دارم شکنجش میکنم و همیشه میگن فلان کار و انجام بده فلان کار و انجام نده .... و من باید همیشه تحقیر میشدم با حرفاشون انگار من نمیتونم تصمیم بگیرم یا نمیتونم اراده داشته باشم ... من برای خودم شخصیت داشتم ک همیشه خورد میشد .... بعد از عروسی همه اینا باز هم بود اما با لول بالاتر و سخت تر ، ک همیشه باعث میشد اشک من سرازیر بشه و دلم بشکنه و جز سکوت و تحمل کاری نداشتم اما بعد ی مدت دیگه ب امیر میگفتم وقتی تنها میشدیم .... امیر هم در راستای حمایت از خانوادش با من دعوا میگرفت ، من نمیتونستم با کسی حرف بزنم با هیچ کس ، حتی با مادرم چون باعث میشد جریان وسیع بشه و دردسر بیشتر همیشه تو خودم ریختم ... اما الان سعی میکنم با خانواده همسرم کمتر ارتباط داشته باشم ، کمتر باهاشون حرف بزنم ، و کمتر ببینمشون چون میترسم ، میترسم باز هم ادامه پیدا کنه ، تازگی ب حد رسیده بود ک یکی از خواهرهای همسرم برای زندگی ما تعیین تکلیف میکردن و میگفتن ک من حق برادرشون نبودم و میخواستم خانواده همسرم رو راضی کنن ک من رو طلاق بدن ک بعدها امیر جلوشون وایساد برای اولین بار و گفت من زندگیم رو دوست دارم و میخوام زندگی کنم !!!! اما هنوز دخالتها هست .... ی بدی ک شوهر من داره اینه ک حرف تو دهنش نمیمونه .... برای مثال پند روز پیش ما رفته بودیم تهران و رفته بودیم دور بزنیم همینطوری ، میخواست ب خانوادش بگه اما من جلوش رو گرفتم چون اونا بفهمن من و امیر میریم تهران ب من غرش رو میزنن و میگن چرا امیر و میبری تهران تا خرج کنه !!!؟؟؟
تا حدی خسته شدم ولی نمیتونم کاری کنم ..... همه چی و سپردم و واگذار کردم ب خدا تا من یتیم رو دریابه ..... برام دعا کنین لطفا ....
ببخشید اگه زیاد شد و سرتون رو درد اوردم ....
فک کنم داستان عقدم شیرین تر بود .... اما الان تلخ شده .... :(
وقتی این اتفاقات برام یاداوری میشه اشکم سرازیر میشه .... :(
دخترا من داستان همتونو خوندم.
باید اقرار کنم بعضی هارو اگه توی فیلم میدیدم یا توی کتاب میخوندم با خودم میگفتم چه ذهن متوهمی داره نویسنده! ولی در کمال تعجب میبینم که چه سرنوشتای عجیبی داره کنار گوشمون رغم میخوره
برای همتون آرزوی خوشبختی دارم
امیدوارم اون گلایی هم که هنوز داستانشون ناتمومه یه سرانجام قشنگ در انتظارشون باشه...
سلام دوستان عزیز.صفا جان و فریبا جان.مرسی که داستانمو خوندین.مشاور رفتم.اولی که راهنماییای احمقانه میگرد.دومی هم با اینکه استادم بود میخواست فقط ازم پول بگیره
من هم داستان همه ی دوستان رو خوندم و برای همتون دعا میکنم که خدا سرنوشتتون رو خیر و خوب قرار بده
نرگس جان برات آرزوی خوشبختی در کنار عشقتو دارم عزیزم :)
مهتاب جان داستانتو خوندم عزیزم. نگران نباش و سعی کن آرامش داشته باشی. انشالله همه چی با خوبی و خوشی برگزار میشه و بعد از این همه سختی با خیال راحت زندگیتو کنار عشقت شروع میکنی :)
fariba رها و ملیحه ی عزیز یه دنیا تشکر بابت لطفتون
سلام مهتاب جون داستانتو خوندم عزیزم ، استرس نداشته باش همهچی درست میشه سعی کن به چیزای خوب فکر کنی خانمی اگه افکارت منفی باشه ناخواسته به خودت اتفاقات رو جذب میکنی عزیزم انشا... که چیزی نمیشه و زود زودی میرین سر خونه زندگیتون و خوشبخت میشین اصلأ ش نکن
خدا خودش همه چی رو درست میکنه بووووس
قربونت برم ملیحه گلم
مرسی شهرزاد و رهای عزیزم ولی واقعا سخته هرکسی تو دوران عقد سختیاش و میگذرونه امیدوارم به امید خدا هر چی پیش آید خوش آید
چیزی نمیشه مهتاب جونم...مطمئن باش خانوم گل خوشگل
ملیحه عزیزم ممنون که داستانم رو خوندی.ببخشید که باعث شدم لبخند از چهره زیبات محو بشه...
منم امیدوارم شما هم در کنار همسر نازنینت خوشبخت باشی و روزگارت سرشار از عشق باشه.
مرسی رها جونم ک انقد وقت گذاشتی فدات شم !!!
خیلی این حرفا رو گفتم فدات شم ، اما نمیدونم چرا از اومدن ب مشاوره انقدر سخت گیری میکنه و هی دست رد میزنه !!!!
مرسی فدات شم ک راهنماییم میکنی ممنونم عزیزم !!!!
ساکن تهران نیستم رباط کریم هستم !!!
درسته فقط امیدوارم پیمانه صبرم لبریز نشه خدایی نکرده !!! :) چون نمیدونم اون موقع چ اتفاقی خواهد افتاد !!! :) :*
بازم ممنونم عزیز دلم !!!
مرضیه خانومی داستانت رو خوندم، عزیزم می تونم تصور کنم چقدر برات سخته. من خودم خانواده ی شوهرم واقعا اهل دخالت و اذیت نیستن اما گاهی هم که مادرشوهرم در مورد مسایل خصوصی ما از سر دلسوزی نظر می ده من کلی بهم بر می خوره، دیگه تو که حق داری
عزیز دلم به همسرت بگو تو مشکل نداری اما من دارم و مشاوره برای حل مشکلم به کمکت احتیاج داره. بهش بگو مشاور گفته باید یک سری چیزا رو از همسرت بشنوم تا بهتر بتونم مشکلت رو حل کنم. شاید اینطوری بیاد.
در مورد مشاور هم من خیلی قبول ندارم که مشاور زن خوب نیست، اتفاقا بعضی وقتها مشاورهای مرد اصلا احساسات یک زن رو درک نمی کنن. اون مشاور هم که بهت گفته باید حرفای همسرت رو هم بنشوم منظورش نبوده که تو دروغ می گی عزیزم، اون می خواسته ببینه همسرت به داستان چطوری نگاه می کنه تا بتونه راهکاری بده که هردوتاتون بتونید انجامش بدین. البته من که اون مشاوری که این رو گفته نمی شناسم اما در کل مشاورها یک تکنیک هایی دارن که گاهی از نظر ما مسخره و یا ناراحت کننده میاد اما خب بعدا جواب می ده. اگر ساکن تهران هستی از صفاجان کمک بگیر برای مشاور خوب. امیدوارم هرچه زودتر مشکلت حل بشه خانومی.
با صبر و دریات می تونی یک زندگی آروم داشته باشی هرچند می دونم خیلی سخته ولی چاره چیه؟ مهم اینه که الان این شرایط هست و باید حل بشه.
عزیزم ، محبوبه جان
احساس عمیق و سرشار از علاقه و عشق ات رو میشه از تک تک جمله هات فهمید.
خوشبختیت مستدام خانوم گل
محبوبه جو ن فقط داستان آشنا شدنت رو برامون ننوشته بودی گل دختر ، ما دوست داریم بدونیم علی آقا چجوری دل محبوبه ما رو برد.
محیا جون داستانت رو خوندم عزیزم، خیلی خوشحالم که به عشقت رسیدی و امیدوارم که سالهای سال تا اون دور دورا با هم شاد و سلامت و خوشبخت باشید. عزیزم کاش می شد که قبل عقدت از مامانت رضایت بگیری هرچند می دونم که تلاشت رو کردی. مامانت الان یک جورایی بهش برخورده. بالاخره منم با اینکه مادر نشدم اما یک زن هستم و با خودم فکر می کنم در این شرایط خیلی بهم برمی خوره با خودم می گم یک عمر بزرگش کردم حالا واسه ازدواجش، پدرش فقط حق اجازه داره. هرچند من اگه جای مامانت بودم اینقدر مخالف بی دلیل نمی کردم اما عزیزم پدر و مادرها واقعا هرکاری می کنن از روی اینه که میخوان به صلاح بچه شون عمل کنن حالا گاهی در تشخیص این صلاح اشتباه می کنن. بالاخره اونا هم آدم هستند و جایزالخطا. عزیزم من این رو می گم چون تجربه ی مشابه تو رو داشتم. اگه داستان من رو بخونی (تو صفحات 13 و 15 و 16 و 17 قصه ی دومم) متوجه می شی که شرایط منم تا حدی مشابه تو بود البته مامان من دلیل مخالفتش رو میگفت. به هرحال نگران نباش، تو وظیفه ات رو در قبال مادرت انجام بده. درسته اون باهات قهر کرده اما تو بهش زنگ بزن، حالش رو بپرس. عیدها رو بهش تبریک بگو. حتی برو پیشش فوقش راهت نداد برگرد ولی تو کنار نکش و نگو که اون قهر کرده منو نمی خواد. تمام تلاشت رو بکن تا دوباره محبت و توجهش رو بدست بیاری. عشق خیلی خوبه ولی باور کن هیچی جای محبت مادر رو پر نمی کنه و نبودنش همیشه توی وجود آدم آزاردهنده می مونه. ناامید هم نباش مطمئنم که مامانت باهات آشتی می کنه. دیگه از خواهر منن بالاتر نیستی که بدون رضایت پدر وم ادرم از شهرمون رفت به شهری که عشقش بود تا بالاخره راضی به عقدش شدن. ولی بعد دو سه سال هم خودش و هم شوهرش رو پذیرفتن.
امیدوارم زود زود مامانت باهات آشتی کنه
سلام فریبا جونم ممنونم عزیزم ک وقتت و گذاشتی !!! میدونم عزیزم این روزا همش کار همینه و مخفیانه غصه میخورم فقط ، چون اگه ب شوهرم بگم ک فقط دفاع !!! و اگه ب خانواده خودم همینجوری پیش ببرم فقط میشه دعوا و فاصله ک نمیتونم !!!! من نمیتونم !!! من منتظر همون روزی هستم ک همه چی درس بشه !!!!
وااااای محیا جون چ داستان قشنگی ، اصلا از اون داستاناس ک ادم از خوندنش سیر نمیشه و انقد پرهیجان نوشتی ک خیلییییییییییییی عالی بود ، ارزوهای خوب و عاشقانتون براورده بشه و کنار هم تا دنیا دنیاس خوشبخت و عاقبت ب خیر باشید و همیشه عاشق هم بمونین عزیزدلممممممممم !!! :*
محبوبه جونم چ داستان جالبی ، واقعا خوب بود ان شالله همیشه انقدر خوب و خوش و عاشق باشید عزیزم !!!
سلام رها جون.مشاور زن وقتی خودت به تنهایی و مجرد دچار مشکل میشی چون به قول شما احساسمونو بهتر درک میکنه بهتر میتونه کمکمون کنه ولی تو رابطه با جنس مخالف چون مرد هم جنس خودشو بهتر میشناسه،راهکارهای بهتری میده که چیکار باید کرد تا دل یک مرد رو بدست آورد.و این که یک مرد چی می خواد
رهای عزیز من خودم خیلی از این بابت ناراحتم وپشیمونم ولی تو اون شرایط واقعا به این فکر میکردم که اگر بفهمن هرجوری شده جلوم رو میگیرن...
برام سخت بود که به حرفم گوش نمیدادن و ی جورایی انگار دیده نمیشدم...
الانم همین کار رو میکنم بهشون زنگ میزنم،پیام میدم ولی خب جوابم رو نمیدن ولی من کوتاه نمیام انقدر ادامه میدم تا جواب بدن...
برام دعا کن رها جون میدونم دل مامانم شکسته و باید درستش کنم ولی من نمیخواستم اینطور بشه این نتیجه کارای خودشون بود
فریبا جون ممنونم عزیزم.ان شاالله از دعای خیر شما عزیزان...
محیا جون از اول داستانت یه لبخندی رو لبام بود باب شیطنت های خوبی که داشتی...دوست دارم این جور شیطن ها رو اما کم کم این لخند رفت وقتی مخالفت های بی دلیل رو خوندم..نمی دونم به بگم کار درستی کردی یا نه ولی اینو مطمئنم که اکه منم جای تو بودم 100% همین کارو میکردم و به عشقم می رسیدم...حداقل باید یه دیل منطقی واست می آوردن اما اینکارو نکردن...امیدوارم در کنار عشقت خوشبخت باشی عزیزم و مادرت هم برگرده پیشت...
سلام میترا جون ممنونم انشا... که شما هم خوشبخت بشی خانمی
سلام مرضیه جون وااای خیلی ناراحت شدم خیلی بده که خانواده شوهر انقدر اهل دخالت باشن ولی عزیزم مطمئن باش خدا جای حق نشسته و هیچ چیزی رو بی جواب نمیذاره فقط باید صبور باشی خانم گل
سلام محیا جون خوشحالم که به عشقت رسیدی و احساس خوشبختی میکنی انشا... که مامانتم راضی میشه و همه چی همونطوری که میخوای میشه عزیزم فقط نگران نباش و بسپار به خدا خودش همه چی رو حل میکنه
این متن برای سالگرد بهم رسیدن به عشقم بود یعنی 12 فروردین. ما سه تا جشن داریم برای هر سالمون . یه سالگرد عشق روز 30آذر91 روز بله گفتن به شروع رابطه عاطفی ،12 فروردین 93روز بله گفتنم برای نامزدی رسمی.روز 24 شهریور 94 که هنوز نیومده عقدو عروسیمون.
سلام عشقم.
نمی دونم از کجای قصه عشق باید شروع کرد. از روزی که حرفتو از دهن بچههای خوابگاه شنیدم یا روزی که تو ترمینال اولین بار دیدمت یا حرف زدنت موقع رفتن با بچهها برای گردش یا گذاشتن هدفون رو گوشم یا سلام رسوندنهای از راه دور یا دردودلها یا اومدن خونتون یا رفتن برای اولینبار دوتایی بیرون یا اسمس شیطونی یا پیشنهادت برای رابطه احساسی باهم یا ناز کردنم یا ناز خریدنات یا شب یلدا و لمس تنم و لمس تنت و قبول اینکه دوستت دارم یا روز بارونی تولدم و پیتزا ناهار خوردن یا اومدن یواشکی به خونه تو دامغان یا رفتن به سینما یا هدیه خریدنهات به مناسبت ها یا بعد یکسال شب یلدای دیگه با خرید یه شاخه رز برام برای روز عاشقیمون و باور اینکه عاشقتم.
نمی دونم از کجای قصه عشق و زندگی باید شروع کنم . از روزی که گفتی میخواین بیاین خونمون یا روز دیدار شد خواستگاری یا روز نامزدیمون با کلی برف و هیجان خرید حلقه و آرایشگاه و آتلیه و بله گفتن برای شروع یه زندگی جدید باهم یا بدون دردسر با تو زندگی کردن تو دامغان یا سورپرایز کردن و مهمونی دادن بدون اینکه چیزی بدونم یا رفتن به نمایشگاه کتاب یا تابستون طولانی که دوست داشتم زودتر تمام بشه که روز و شب با تو باشم یا سورپرایز روز دختر تو و بابام یا خرید کردنای زن و شوهری یا خرید النگو برام یا مهمانی دادن یا رسیدن شب یلدای دوم و چیدن سفره یلدا و سورپرایزم برای خریدن پیشی سنسوری یا دل کندن از خونه دامغان و اولین خونه عشقمون یا سورپرایزت برای تولدت یا سورپرایزم برای تولدم یا دلتنگیم برای عشقم و دیدنش بعد از چندساعت و کنار من بودن یا اولین عید رو کنار هم تجربه کردن یا مسافرت رفتن یا اولین مهمانی دوتایی تجربه کردن یا امروز روز بهم رسیدن روز من و تو روز ما شدن.
امروز یکسال از ما شدنمون میگذره . میدونم خوشحالم میدونم ذره ای از بله گفتنم پشیمون نیستم میدونم هیچی منو از عشقم نمیتونه جدا کنه میدونم عاشقم . نمیدونم از کجای قصه عشق و زندگی بگم جز گفتن
دوستت دارم علی دوستت دارم
شاید یه بار کل داستان روز از اول بنویسم. بهم رای بدید ممنون میشم. شاید بتونم با شوهرجان بریم مسافرت
ممنونم صفااااا جوونم ، واقعا با حرفت موافقم ، خیلیا رو میشناسم ک همینطوری هستن اما من میخواستم اینطوری نشم ک نشد ههه ، عمیق تر از بقیه برام اتفاق افتاد تازه ....
امیر دست و پاش جلو خانوادش کاملا بستس چون امیر از سال 88 از خانوادش جدا شد و رفت سر کار و دور بود از خانوادش و ماهی ی بار و هفته ای ی بار سر میزد بهشون از نظر احساسی کاملا وابستس و نمیتونه کاری کنه
من هر چقد بهش بفهمون اشتباهاتش و بازم میگه نه من میتونم از پس خودم بر بیام .... تقریبا خودخواه و تک بین !!!
امیر الان کاملا مستقل شده اما برای خرجای عروسی ی مقدار کوچیک از خانوادش کمک گرفت ، چون خونه خریده بود نمیتونست تا اون حدی ک ارزوش بود خرج کنه اما الان کاملا مستقله !!!!
من بله رفتم اما ب امیر ک میگم بیا بریم مفیده و باعث میشه زندگیمون بهتر بشه موافقت نمیکنه !!! دلیلش رو ن میدونم و ن میگه تا متوجه بشم و منطقی تر باهاش برخورد کنم !!!!
میتراجون موافقم چون پیش زن رفتم داشت احساسی برخورد میکرد تا حدودی و میگفت من باید با اون صحبت کنم تا کمکت کنم و نظر اونم بدونم و داستان رو از نگاه اون هم بشنوم ، انگار باورم نداشت .... نمیدونم !!!!
ملیحه جونم با هر کسی صحبت کردم گفته اگه نمیتونی بسازی جدا شو ، خیلی راحت !!!!!!!!!! من اگه میخواستم جدا شم تا حالا تحمل نمیکردم .... !!! دیگه نمیدونم چی کار کنم ... از ی طرف میترسم اگه زیاد کشش پیدا کنه باعث ناراحتی بین خانواده ها بشه و فاصله ها بیشتر از این هست بشه .... واقعا نگرانم ... ممنونم ک خوندی عزیزم
ممنون مهتاب جان ک داستان من رو خوندی ، من هر نوع کاری از دستم بر میومد حتی با شوهرم کاملا رفتارهاشون رو نشون دادم اما گفت اینا خانوادمن ، تصمیم ب مشاوره گرفتم ، رفتم و گفته من نمیتونم یک طرفه تصمیم بگیرم و باید امیر هم بره اما امیر نمیاد میگه من احتیاجی ب مشاوره ندارم !!! دیگه نمیدونم چکار کنم !!!
ممنون صفا جون که داستان عاشقی منم خوندی.
هزار ماشاالله شما که آخره سرزبونید ما انگشت کوچیکه شما هم نمیشیم.
برام دعا کنید صفا جون
صفا جون واقعا ممنونم که خاطرمو خوندی. شما به من لطف داری. یه دنیا تشکر
ممنون میترای عزیزم.امیدوارم تو هم خوشبخت و عاقبت بخیر بشی
داستان عاشقی من
روز خواستگاری خواهرم بود واسه اولین بار بود که من خانوادشو میدیدم قبلش مامانم دیده بودتشون.من از عروس بیشتر استرس داشتم وقتی در زدن قلبم ریخت انقدر هول بودم که فارسی هم نمیتونستم حرف بزنم چه برسه به عربی یا انگلیسی. وقتی علی رو دیدم یه حسی بهم گفت این میشه شوهرت در طول شب علی فقط به من نگاه میکرد منم تا تونستم عشوه کرشمه اومدم اونا که رفتن من به همه گفتمعلی از من خوشش اومده.از فرداش تا یه هفته اینا هر جا میرفتن من خودم و دعوت میکردم و میرفتم یه شب رفتیم رستوران علی داشت منو نگاه میکرد و لیمو میچکوند تو غداش از دستش در رفت و افتاد تو سس سس هم پلشید رو من وای همه بهمون خندیدن.روزی که داشتن میرفتن خواستگاری کردن منم به خواهرم گفتم من کلی شرایط دارم باید فارسی یاد بگیره بیاد ایران زندگی مهریه زیاد میخوام و عروسی آنچنانی اما ته دلم این نبود میخواستم ناز کنم بعد قرار شد منو علی با هم صحبت کنیم اون عراق و من ایران 2 روز اول عاشق شدم در حد مجنون کل شرایطمو یاد رفت او بله رو گفتم و تلفنی شیرینی خوردیم حالا من عربی حرف میزنم مثل بلبل میخوام برم عراق زندگی کنم و مهریه ام 1 سکه طلا و به علی گفتم عروسی نمیخوام عاشقی قشنگ ترین حس دنیاس علی هم بهترین عشق دنیاس
پری جون مرسی
ممنون صفا جون حتما
ملیحه جون خیلی جالب شد برام همه شهریوری ها حساسن البته من دیر عاشق میشم
محیا جون رشت هستم دیگه
محیا جون رشت هستم دیگه
سلام نیلوفر عزیز ممنون که خوندی.شاید حق با تو باشه عزیزم!نمیدونم!
بابت عکسام لطف داری عزیزم چشمات قشنگ میبینن:*
پری گلم ، مرسی که آقا آرمین رو راهنمایی گردی ، از اینکار ها همیشه بکن.
زود باش همه رو دعوت کن بیان خاطره عاشقی اشون رو بنویسن تا نوبت من بشه . من از همتون بیشتر هیجان دارم تا بنویسم ....
شیواجون خانواده همسرت بایه تیردونشون زدن خواستن بیان یه عروس ببرن صاحب دوتاعروس شدن خخخخخ
مهتاب جونم اخی نازی بعدنامزدی چقدسختی کشیدی عزیزم ولی معلومه دخترقوی ای هستی طاقت بیارعزیزم بعدسختی اسونیه چه خوبه این اسونی موقع زندگی مشترک بوجودبیاد ایشالا.نگران نباش عزیزم مطمعنم یه ملکه میشی روزعروسیت
مرضیه جونم کاملا درکت میکنم عزیزدلم چون شوهرمنم مثل شوهرشماست خانوادش ازاینکه سرمن دادبزنه خوشحال میشن چون چندبارجلوی مادرش منوکوچیک کردکه هیچوقت یادم نمیره هیچوقت نمیتونم باهاش احساس یکی بودن بامردی رو داشته باشم که نمیتونم بهش تکیه کنم.جالب اینجاست هرچی خانوادش بگن سریع قبول میکنه ولی من نه.اگه پشت سرمن بخوان راحت پرش میکنن وبدون اینکه فکرکنه که واقعادرست گفتن باورمیکنه.باعث اختلافای زیادی هم بینمون شدن که جای زخماشون هنوزخوب نشده.روبروم حرف میزنن همسرم هیچ عکس العملی ازخودش نشون نمیده
سلام محیاجون داستانت روخوندم خداروشکرکه عشق روتجربه کردی وخداروشکرکه به عشقت رسیدی.عزیزم احتمالا بابا ومامانت همچنان باهم لج هستن وقتی مامانت شنیده بابات حمایتت کرده ناراحت شده.ولی من اصلا دلیل مخالفتش رونفهمیدم ازداستانت.شایدخودش یه زمانی عاشق بوده وبه بن بست رسیده ودوس نداشته شماهم بااحساست ازدواج کنی.درهرصورت برای شماواقامسعودخوشبختی ارزو داریم ودعامون بدرقه راهته.راستی عکسای پروفایلت قشنگن
شیوا جون خیلی بامزه تعریف کردی عزیزم.آفرین به تو من عاشق عربیم ولی هنوز موفق به یادگیری نشدم:((
نهال جون داستانت جالب بود ویکم عجیب!ولی در هر صورت برات آرزوی خوشبختی میکنم عزیزم و امیدوارم هر چی خیره برات پیش بیاد.
راستی نهال جون کدوم شهری؟!
سلام دوس جونیا...
داستان ما خیلی طولانیه اجازه دارم کامل مثل یه داستان بگم یا مختصر بگم؟
داستان هندی کی دوس داره؟؟
Ati جان عزیزم اگر قسمت هم باشید حتما به هم میرسید..امیدوارم بهترین ها برات رقم بخوره
نهال جون، چند تا شباهت با من:
شهریوری هستی
شهر های مشترک هم قزوین و شمال
نحوه آشناییمون با عشقامون
:)
امیدوارم که این 3 ماه باقی مانده هم زودی بگذره و قسمت باشه و به عشقت برسی عزیزم و خوشبخت بشی
نهال جان، خیلی زیبا نوشته بودی و از خوندنش لذت بردم، امیدوارم خیلی زود به خواسته دلت برسی و روزهای پراحساسی رو در کنار هم شروع کنید.
منتظر ادامه داستان عاشقیت هستیم عزیزم ، هر زمان که اتفاقی رخ داد برامون بنویس، ما از خوندنش غرق لذت میشیم.
صفـــا
عزیز دلم آتی جون
خوشحالم عاشقی و این بهترین احساس دنیا رو داری تجربه میکنی.
آرزو میکنم هر آنچه دوست داری ، توی تقدیرت باشه و به خوشبختی دست پیدا کنی.
عاشقیت مستدام و روزگارت عسل
صفــــا
ای جانم شیوای عزیزم ، چقدر بامزه نوشتی عروس خانوم ...
اون ناز و کرشمه ات کاره خودشو کرد ، چقدر خوشحالم ، چقدر از اینکه تا این حد عاشقی لذت بردم.
مهریه ات هم برام جالب بود ، 1 سکه ...
بلبل عربی صحبت کردنت هم بی نظیره ، واقعن یه دونه ای عزیز.
لحظه لحظه هات سرشار از عشق و احساسای پاک و دوست داشتنی
صفــــــا
آرمین عزیز
همین جا برامون خاطره عاشقی اتون رو بنویسید ، مثل بقیه دوستان .
منتظریم.
نهال جان همین رضایت نسبی پدرت و رضایت مادر نامزدت نشون میده که به احتمال خیلی زیاد به عشقت میرسی عزیزم... به خدا توکل کن و صبر داشته باش دختر جان :) امیدوارم قسمت دوم داستانت پر از خبرای خوب باشه
آقای آرمین سلام. توی فایل ورد خاطره تون رو تایپ کنید بعد نوشته هاتونو همینجا کپی کنید
زودتر بفرستین که ما منتظریم نوبت صفاجون بشه :)
.
(صفا جان ببخشید فضولی کردما)
شیوا جان داستانتو خوندم. این عشقا خیلی قشنگه و البته موندگار. امیدوارم دوران انتظار البته از نوع شیرینش به پایان برسه و زودتر به عشقت برسی و در کنارش به آرامش برسی
آتی عزیز امیدوارم به عشقت برسی و آخر داستانت شیرین باشه :)
مرضیه جان گلم داستانتو خوندم و ناراحت شدم برات
منم مشکل دخالت مادرو مادر بزرگ و خاله شوهرمو دارم البته کمتر از شما. این مشکل توی زندگی خیلیا هست و نباید زیاد نگران باشی. سعی کن جلوی شوهرت از خونوادش بدگویی نکنی. مطمئن باش اگه تو سکوت کنی و اونا به رفتارشون ادامه بدن شوهرت متوجه میشه و از یه جایی جلوشون وامیسته. بحث کردن هیچوقت راه درستی برای حل کردن مشکلات نیست
اگه به اطرافت نگاه کنی میبینی که خیلیا این مشکلو داشتن ولی حالا درست شده و آقای خونه خونوادشو شناخته :)
به خدا توکل کن و صبر داشته باش. انشالله مشکلت حل میشه خانومی
مرسی رهای عزیزم.علی فقط منو نگاه میکرد میخندید
به نکته ی خوبی اشاره کردی میترا جون، کلا من نتیجه می گیرم آدم باید پیش هردوتاشون بره، مشاور زن، زن رو بهتر می فهمه، مشاور مرد، مرد رو.
البته من و همسری که پیش یک خانوم دکتری می ریم که واقعا کارش خوبه. هرکدوم از دوستامون تو هر زمینه ای رفتن پیشش راضی بودن.
فکر می کنم مشاور اگه خوب باشه خیلی مهم نباشه جنسیتش چی باشه
سلام شیوا جون، البته باید بگم السلام علیک یا صدیقتی ;) (درست گفتم؟)
چقدر خوبه که اینقدر عاشقی و چقدر خوبه که یک عشق جاودان پیدا کردی. امیدوارم هرجای دنیا که با عشقت هستی همیشه سرشار از شادی و لذت و سلامتی باشی. مرسی که ما رو با خاطرات خوبت شریک کردی. ولی شیطون هیچی از نازکشیدن های علی آقات نگفتی ها.
رفتی عراق بازم بیای نوعروس. ما رو ول نکنی یک وقت تازه پیدا کردیم دوست نداریم حالا حالاها دست از سرت برداریم خخخخخخخ
من میخام بگم! چجوری فقط؟ یعنی همین جا بنویسم؟ یا فایل بفرستم؟
"خاطره عاشق شدن"
هی روزگار...
روزی که منو دید به عنوان دوس دختر دوستش بود.دوستش بهم شماره داده بود و من آدم حسابش نمیکردم.کمتر از یه هفته باهاش بودم که بهم گفت یکی از دوستام دنبال دوست دختر میگرده.من هم با مریم دوست صمیمیم رفتیم موبایل فروشی.من که آدرس درست موبایل فروشی رو نداشتم چند مین معطل شدیم.چندتا موبایل فروشی پشت هم داشت اونجا.اونجا که ایستاده بودم دیدم یه پسره از تو یکی از این مغازه ها نگام میکنه.بعد ک زنگ زدم تا آدرسو بپرسم دقیقا آدرس همون موبایل فروشی رو داد.خلاصه من و دوستم رفتیم تو.عشقم اول فکر کرد اونیکه باید باهاش دوست شه منم...هی نگاه میکرد و میخندید و سرشو مینداخت پایین.هیچ ازش خوشم نیومد.از دوستش قابل تحملتر بود هر چند.اما خب حسی نداشتم.بعد از اون روز رفت یقه ی دوستشو گرفت و گفت این دختر مال منه.دست از سرش بردار.خلاصه از اون روز هی میزنگید اما محلش نمیدادم.میگفتم مزاحم نشو ولی میگفت باشه باهام دوست نشو ولی بهم فرصت بده بهت زنگ بزنم همو بشناسیم...بعد چند ماه حاضر شدم دوباره ببینمش امابازم واقعا هیچ حسی نداشتم بهش.بغلم میکرد گریه میکرد زار میزد اما هیچی ک هیچی...سنگ شده بودم.یک سال و نیم گذشت دیدم داره ازش خوشم میاد.واقعا دوسم داره.الان دو سال گذشته و من واقعا دوسش دارم.خیلی!گذشته هامونو به هم گفتیمو چالش کردیم.خدا کنه به هم برسیم.
سلام هنوزهم وقت داریم برای نوشتن خاطرات؟
خانم صفای مهربون مرسی عزیزیم منم خیلی خوشحالم که اینجا شرکت کردم :*
رهای عزیز من داستان شما و دوستای دیگه هم خوندم واقعا فکر میکردم که دارم یه رمان میخونم همیشه فکر میکردم همه یه آشنایی معمولی داشته باشن ولی وقتی ماجراهای شما و بچه هارو خوندم فهمیدم که همه سخت به عشقشون میرسن و خیلی ها هم که نمیرسن واسه همه شمما آرزوی خوشبختی میکنم
سلام و خسته نباشید
خاطره عاشق شدنم دقیقا ٢٥تیر سال٨٨ بود که توسط دوستم به یک مهمونی دعوت شدم بعد از گذشت مدتی همزمان دو تا پیشنهاد داشتم از یکیشون که الان همسرم هست خیلی خوشم اومد ولی یه حسی بهم میگفت رابطمون شدنی نیست و من احساس میکردم بهم نمیخوریم ولی بازم دوس داشتم ریسک کنم به هر حال ٣روز بعد از مهمونی دوستم شماره منا به همون داد و رابطمون شروع شد بعد از گذشت مدتی کوتاه رابطمون بهم خورد ولی همین فرصت کوتاه باعث شد تا من عاشقش بشم و بهش وابسته شم تا اینکه مدام این رابطه بهم میخورد و دوباره جوش میخورد الان هرکی داستانم میخونه میگه من دیوونم ولی واقعا دوسش داشتم تا اینکه بعد از گذشت چند سال و بعد از گذشت اتفاق های خوب وبد بینمون ٢٨ دی ٩٢ بهم رسیدیم و الان واقعا خوشحالم و عاشق همیم ممنون مه فرصتی شد تا به گذشته برگردم
اتفاقا جالب شد بگم که امروز با همسرم داشتیم از همون خاطرات واس هم تعریف میکردیم و بهم میگفتیم که واقعا باورمون نمیشد روزی بهم برسیم ولی واقعا من پای عشقم صبر کردم و خیلی کوتاه اومدم ولی الان راضیم که کنارشم و بهش رسیدم ❤️❤️❤️
زینب جان سلام
بله خانوم ، ما هم مشتاق خوندن داستان عاشقی اتون هستیم.
صفــــا
عسل خانوم سلام عزیزم، مرسی که از عاشقی ات برای ما گفتی. خوشحالم که با همه ی بالا و پایین ها رابطه اتون به ازدواج ختم شده و الان در کنار عشقت راضی و خوشبختی
اما خانومی چرا اینقدر خلاصه؟ اگه برات ممکنه یک کوچولو بیشتر برامون بگو. از احساساتت و از گذشت هایی که کردی. اینجا علاوه بر خوندن داستان ما از تجربیات همدیگه درس می گیرم. اگه دوست داشتی بازم با تفصیل بیشتر بنویس
در هر صورت ممنون و امیدوارم تا بی نهایت با هم شاد و خوشبخت و سلامت باشیید
دوستان عزیزم ، یکی از نوعروس های نازنین به اسم " مریم " داستان عاشقی اش رو بصورت پیام خصوصی برای من ارسال کرده بود ، من اینجا برای شما کپی کردم تا بخونید و به خودش هم پیام زدم که دوست داشت بیاد نظرات شما عزیزان رو هم بخونه.
داستان عاشقی مریم :
خاطرات عاشق شدن مریم : تابستان بود و آفتاب مهربان تر از همیشه می خندید اما قلب من میزبان زمستان بود گیسوانم تشنه دستان مردی بود که رسم مهربانی بداند و آیین وفا بشناسد دستانم در پی دستان مردی بود که نوازش و لبخندش همیشگی و برای من باشد و دلم در انتظار عشقی بود که مرا بفهمد برای دردهایم مرهم باشد و برای لبخندم دلیل اما من در هیاهوی روزها و ثانیه ها گم شده بودم صبح ها هیچ پنجره ای مرا به تماشا دعوت نمی کرد و شب هنگام هیچ آوازی مرا به خواب نمی خواند تنهایی؛ تنها قاب روی دیوار اتاقم بود حس میکردم نه آسمان مرا می فهمد نه زمین جایی برایم دارد که لبخندش از پشت پرچین ثانیه های ناامیدی سبز شد نگاهش به زلالی رود بود و کلامش به زیبایی شعر قامت سروگونه اش مردانگی و حیای ذاتی اش مرا مجذوب خویش کرد آنقدر با شکوه در دلم نشست که پادشاهی قلبم را تنها لایق او دیدم با چشم بر هم زدنی تمام دلتنگی ها و غم هایم را به دست باد فراموشی سپردم تابستان بود که من عاشق شدم و قلبم را گرمای عشق فرا گرفت عاشق مردی که ثروت بزرگی از صداقت و پاکی داشت زیبایی کلام و راه و آیینش زیباتر ازهر چه بهاربود و عشق و دوست داشتنش به قامت آسمان ها من عاشق مردی شدم که برای من از هر آنچه داشت گذشت تا روزهایم اسیر تلاطم و پریشانی نگردد من عاشق مردی شدم که از دیار خویش از شهر و کاشانه ی خویش بار سفر بست و یک دنیا لبخند و آرامش را برایم سوغات آورد من عاشق مردی شدم که غم هایش را پنهان کرد تا دلم اسیر اندوه نگردد و شادی هایش را به پایم ریخت تا زندگی را زندگی کنم حالا من از داشتنش به خویش می بالم و آن مهربان را شاکرم که عاشق شده ام عاشق کسی که طعم روزهایم را می شناسد و رنگ دلتنگی هایم را می داند عاشق کسی که هر ماه من با او شیرین است ؛ مثلِ عسل ...
بهار عزیز ، داستان عاشق شدنت رو خوندم. خوشحالم که به عشقت رسیدی و خیلی خوشحالتر که قبل از اینکه لجبازی کار دستت بده عشقت به دادت رسید
عشقتون پایدار
معصومه جان انشالا که به زودی برید خونه عشقون. خداروشکر که بعد از یه تجربه تلخ خدا یه دنیا شیرینی بهت هدیه کرد.
عشقتون جاویدان
نفس گلی عزیز ، 13 سالگی وعاشقی؟
خوبه که عشق دوران بچگی به ثمر نشسته.انشالا که روز به روز عشقتون عمیق تر از قبل باشه.
پس تو 13 سالگی هم میشه دلبری کرد؟
عزیزانی که در جشنواره " خاطره عاشق شدت رو بگو " شرکت کردید ، حتماً توی جشنواره " ماه عسل کجا بریم؟ " هم شرکت کنید ، ما منتظر پاسخ های شما به سوالات جشنواره " ماه عسل کجا بریم ؟ " هستیم.
با تشکر
صفــــا
عسل عزیز سلام و روز خوش
ممنو از اینکه حس خوب عاشقی اتون رو با ما و نوعروس های گل سایت، به اشتراک گذاشتید .
دوست داریم از این فراز و نشیب های رابطه اتون و قطع و وصل های رابطه اتون هم برامون بنویسید ، اینکه چجور صبر و تحمل به خرج دادید تا الان شاهد به بار نشستن درخت عشق اتون هستی.
برای همه لحظات بهترین ها رو آرزو میکنم عزیزم.
صفـــــا
وای مهاتاب جون من تازه وقت کردم داستانت رو بخونم
با همه سختی هایی که کشیدی شک نکن که این چند ماه هم به سرعت برق و باد میگذره و یه جشن با شکوه همونطور که دلت میخواد برگزار میشه گلم. استرس نداشته باش.
نهال عزیز سه ماه که سهله بیشتر از اینها وقتی ادم عاشق باشه به سرعت میگذره قدر لحظه لحظه ها تو بدون . انشالا که روز به روز عشقتون پایدارتر از قبل باشه و تشنه همدیگه
محیای عزیز
رسیدن به عشق اونم وقتی عقلانی باشه خیلی شیرینه عزیزم
انشالا که هر روز زندگیتون پر از شیرین باشه.
شما تلاشت رو برای برقرای رابطه با مادرت بکن مطمئن باش بلاخره نرم میشه عزیزم.
ati جان خیلی خیلی خلاصه نوشتی
انشالا به زودی خبر وصالتون رو بشنویم.
سلام.من هرروز به امید یه داستان جدید میام.واقعاً ماجرای همه جالب و قشنگه.دوستانی که به خوشبختی رسیدن برای منم لطفاً دعا کنن...حس تنهایی خیلی بده...
زهرا جون خاطره عاشق شدنت خیلی جالب و دوست داشتنیه
امیدوارم به زودیه زود قبل از تموم شدن این 150 تا خاطره عاشق شدن بیای همینجا و خاطره رسیدن به عشقت رو برامون بنویسی عزیزم
عسل جون داستان عاشقیت رو خوندم
امیدوارم همیشه کنار همسریت خوشبخت باشی عزیزم
صفا جون داستان عاشقی مریم خانم رو خوندم اما چیزی از نحوه عاشق شدنش و خاطرش نگفت ولی احساساتش رو خیلی خوب و زیبا بیان کرد.
سلام زهرای عزیز
ته دلم فرو ریخت با خوندن داستانت.
امیدورام که فرجام خوبی داشته باشه این عشق مسکوت...............!!!!!!!!!!!!
زهرای عزیزم
چقدر زیبا نوشته بودید و چقدر مثل داستان های عاشقی توی کتاب ها بود, واقعا حس اش عالیه, چه صبورانه این همه سال در سکوت بهتون عشق ورزیده و قطعا این عشق به ثمر میرسه , ولی سکوت زیادی خیلی خوب نیست. کاش یه صحبتی , حرفی میزدید با هم.
در نهایت آرزومندم به زودی پایان خوش عاشقیت رو همین جا بهمون اعلام کنی و ما رو غرق در شادی وصالت کنی.
روزگارت شاد
خاطرات عاشق شدن
تازه پدرم آپارتمان رو ساخته بود اون زمان خیلی آپارتمان نبود تو محل اخه ماجرا برا سیزده چهارده سال پیشه
واحد روبروی ما خالی بود میرفتم درس میخوندم
راهنمایی بودم و خیلی مصمم که نمراتم بالا بشن راه میرفتم و درس میخوندم با صدای بلند آپارتمان نو ساز بود و اون واحد پرده هم نداشت از پنجره میشد خونه ها و حیاط های اطراف رو دید چشمم افتاد به حیاط یه خونه ای یه پسره تو استخر داشت شنا میکرد مادرشم تو حیاط داشت گلها رو آب میداد
تا سرمو برگردوندم دیدم پسره منو دید سریع رفتم عقب اروم درسمو خوندم
چند روز گذشت و من همش کنجکاو بودم که اون پسره کیه چون همسایه هارو نمیشناختم
یه روز باز درس میخوندم دیدم تو حیاط رو صندلی نشسته و داره درس میخونه
منو باز دید تا بیام عقب دست تکون داد برام و لبخند زد با زبون اشاره بهم گفت که داری چی میخونی من کتابم رو نشون دادم مث من و همسن من بود
اونم امتحان داشت
روزا شده بود کارمون درس میخوندیم و هر یکساعت یکبار بین درسا با زبون اشاره حرف میزدیم
جرات نکردیم همدیگرو از نزدیک ببینیم
یکسال شد ما با اینکه همسایه بودیم و یه کوچه اما ندیدیم از نزدیک همو
اول دبیرستان شدم
که یه روز صبح ساعت هفت تا از در خونه درومدم دیدم کنار در وایساده
شوک شدم موهای بلند تا پشت کمرم داشتم همیشه مادرم برام گیس میکرد و یه روبان رنگی میبست اون روز که دیدمش حرف نزدیم انگار بعد یکسال زبون اشاره واقعا لال بودیم
روزها میگذشت هر صبح دم در میدیدمش و تا مدرسه دنبالم میومد بی اینکه حرفی بزنه حتی یک کلمه
همیشه روبان ته موهام بین راه گم میشد و من دوباره جدید میزدم
سالها گذشت با همین حالت گاهی میومد و گاهی نه به بودنش تو سکوت عادت کرده بودم
یه روزکه پیش دانشگاهی بودم دیدم بعد چند ماه اومد بغل در خونه ما بهش گفتم میشه دیگه نیای دنبالم
با تعجب گفت چرا؟؟
گفتم خوب این دوستی ما بی معنی
اون گفت اما
اما من دوستت دارم
دستشو کرد تو کیفش یه مشت روبان های ته موی منو درآورد از کیفش
خشکم زد
تمام مدت روبان گیس هامو این بین راه جدا میکرد
دفترشو درآورد دیدم با چسب نواری موهامو به ورق دفتر هاش چسب زده
واقعا نمیدونستم بهش چی بگم
اون واقعا عاشقم بود؟
اشک تو چشام جمع شد
اما من میترسیدم از دل بستن
اون رفت
سالها گذشت دانشگاه شهر دیگه قبول شد و رفت
پارسال بود میومدم سر کوچه دیدمش
سلام گفت و دستش رو نشونم داد روبان قرمز موهام دور دستش بود اما خیلی کهنه شده بود
سریع اومدن خونه یهو برادرم با عصبانیت اومد خونه و گفت این پسره چرا بهت سلام کرده دوستم دید
گفتم نمیدونم
رفت و کلی کتکش زد
و اونم رفت
کجاشو نمیدونم
اما همه خانوادش هستن اما خودش نیست
شاید یه روز باز برگرده.... شاید...
ممنون مهدیه جون انشالله خیر باشه
ای جاانم تکتم عزیزم ، پس دو ماه دیگه اولین سالگرد ازدواجت رو جشن میگیری ؟
این بار چه سورپرایزی مئنظر داری خانوم ؟
ممنون که با این زیبایی داستان عاشقیت رو برامون نوشتی ..
لحظه هات سرشار از نگاه پر مهر خدا
صفا
فدای تو تکتم جان..سر فرصت میام و داستاناتونو میخونم...
ااا ببخشید دوبار ارسال شد.
سلام به همه...خیلی خوبه این پست ...مرسی از مدیریت خوب و خوش فکر...
راضیه ی عزیزم...دله دریایی داری...
پیامبر میگه:هر که عاشق باشد و عشق پنهان دارد چون بمیرد شهید گردد.
و تو و قاسم به نظرمن شهدای یک عشق پاکید.
ملیحه جان سرخوشی شما مستدام باد
تکتم عزیز
سلام و روز شما خوش عزیزم
چقدر خوشحالم به جمع نوعروس های دوست داشتنی سایت ما پیوستید.
خوشامدگویی من رو بپذیرید.
از کامنت زیباتون در خصوص داستان راضیه عزیزم خیلی لذت بردم.
ممنون از اینکه شما هم داستانتون رو برامون نوشتید ، فقط نمیدونم به چه علتی داستان شما بدون نام ثبت شده عزیزم، خوشحال میشم یک بار دیگه ارسالش کنی تا اسمت کنار پست بیاد.
دوست داریم بیشتر در جمع امون حضور داشته باشید.
ما شب ها ساعت 9 تا 11 قرار شبانه داریم که حول و حوش یک موضوع خاص صحبت میکنیم.
دوست داشتید تشریف بیارید، امشب مشاوره آنلاین و رایگان زنان داریم با خانم دکتر برجیس نازنین.
صفا
محسای عزیزم سلام
روز خوش خانوم
خیلی خوش اومدی به جمع ما ...
چه داستان عاشقی کوتاهی عزیزم ، خوشحالم که خیلی دوسش دارید و در کنار هم آرامش دارید.
لحظاتت سرشار از سلامتی و شادابی و عاشقی
بیشتر بیا پیش ما ، توی قرارهای شبانه امون هم حضور داشته باش ، ما اینجا کلی نوعروس خوب و دوست داشتنی داریم.
صفا
قسمت اول
تا بیست و سه سالگی فکر می کردم هیچ کس لایق این نیست که عشقم رو نثارش کنم. خواستگار زیاد داشتم. از یه خانواده ی خوب و سرشناس... توی بهترین دانشگاه تهران... با کلی برو بیا... همین باعث شده بود که این غرور عجیب بال و پر بگیره...دوره ی لیسانسم در حالی تموم شد که تقریبا هشتاد درصد پسرای دانشکده حداقل یک بار جلوم رو گرفته بودن... این میون فقط یکیشون تونسته بود چند مرحله جلو بیاد که اونم با دیدن رفتار و برخورد نامناسب مادرش جواب منفی شنید... حس می کردم هیچ کس نیست که بتونه من رو, که سوگلی خانواده م بودم, از محبت لبریز کنه...
ارشد که قبول شدم دیگه خدا رو بنده نبودم... تو ماه اول, توی دانشگاه جدید بازم همون آش و همون کاسه... پسرا می شدن سوژه خنده ی من و خانواده م کم کم از اینکه دارم همه رو به بهانه های الکی قلاب سنگ می کنم, نگران بودن.
یکی از دوستان خانوادگیمون که همسن و سال من بود, تازه ازدواج کرده بود. دانشگاه بودم که بابا بهم زنگ زد. گفت یه خواستگار بهم معرفی کردن... غرور بی خودی که سرتاپام رو گرفته بود اوج گرفت. بدون اینکه اطلاعاتی از این خواستگار نوظهور بهم بدن, با بدخلقی گفتم "انقدر بدبخت شدم که برام شوهر پیدا کنن؟ ... نه... بهشون بگین نه!"
بابا سعی کرد با شوخی و خنده و آرامش بهم بفهمونه که هیچ ایرادی نداره... ولی مرغ من یک پا داشت. از اینکه مثل یه گلدون بذارنم وسط خونه و خانواده پسره بیان منو بپسندن بدم میومد... همیشه پسرا خودشون دل بسته می شدن و جلو میومدن و من این رو یه امتیاز حساب می کردم...
دو سه روز گذشت و مامان و بابا تا جایی که تونستن تلاش کردن تا من حداقل شرایط رو بشنوم... مامان برام گفت دانشجوی دکتراست و از خانواده خوبیه و همه شرایطش خوبه... حرف من یک چیز بود... "خواستگارای از این بهتر داشتم! نه"
همیشه وقتی من جواب نه می دادم قضیه منتفی می شد. ولی این بار ادامه پیدا کرد. برام عجیب بود ولی وقتی بابا برای دومین بار باهام تماس گرفت و گفت اونا اصرار دارن حداقل یک جلسه هم رو ببینیم, به احترام بابا قبول کردم.
طبق صحبتی که قبلا با خانواده داشتم, قرار شد اول ما دو نفر همدیگه رو ببینیم بعد اگر تو مسائل اولیه تفاهم داشتیم کار به خانواده ها بکشه... دلم نمیخواست هی هزار نفر بیان و برن و آخرم هیچی به هیچی... همه ش می گفتم "شاید اصلا از قیافه هم خوشمون نیومد"
صبح روز قرار, سرکار بودم و روز شلوغی داشتم. ساعت چهار قرار بود تو لابی یه هتل هم رو ببینیم و من تازه ساعت سه و نیم خودم رو رسوندم خونه. سرکار دعوام شده بود و اعصابم به هم ریخته بود. می خواستم با همون سر و وضع برم که مامان برام مانتو و شال انتخاب کرد. با بی میلی عوض کردم. همه ش تو دلم می گفتم "وقت تلف کردنه! کاش به جاش می تونستم بخوابم"...
با مامان رفتیم تو هتل. هیچ نشونه ای ازش نداشتم. یه پسر جوون هم با یه خانوم میانسال, انگار که منتظر کسی باشن, توی لابی قدم می زدن... همه ش سر و شکل پسره رو مسخره می کردم و تقریبا مطمئن شده بودم که خودشه و با خیال راحت داشتم با مامان حرف می زدم. مطمئن بودم که این آدم نمی تونه آدمِ من باشه... واسه همین خیالم راحت بود که تو ده تا جمله قضیه جمع میشه...
موبایلم زنگ خورد. دوستم بود و گفت که اون بنده خدا داره دنبالمون می گرده. بهش گفتم کجا نشستیم. یهو از یه سمت دیگه یه پسر جوون دیگه اومد سمتمون... خیلی مودب اومد جلو و خودش رو معرفی کرد و با مامان احوال پرسی کرد.
رو دست خورده بودم! نمی دونم مامان کی خداحافظی کرد و رفت و من کی باهاش تنها شدم...
سفارش دادیم و من تازه وقت کردم برای اولین بار نگاهش کنم. یه پسر ساده با یه ته ریش... این اولین تصویر من ازش بود. شروع که کرد احساس کردم چقدر تن صداش آرامش بخشه... ولی چیزی که من رو متعجب میکرد این بود که هر لحظه که بیشتر حرف می زد بیشتر متوجه نقاط اشتراکمون می شدم....
در چشم به هم زدنی سه ساعت و نیم گذشت و مامان اومد دنبالم...
مطمئن بودم خیلی سریع ازش خبر میشه و اجازه ی دیدار دوم رو می خواد... ولی همه چیز برعکس پیش رفت...
هیچ خبری از تماس دوستم نشد... من بودم و غروری که هر لحظه بیشتر جریحه دار می شد... انقدر عصبی شده بودم که بارها تو ذهن خودم سرزنشش می کردم... چهره اش یادم نمیومد... هیچی جز صداش تو ذهنم نمونده بود...
مامان و بابا عصبی بودنم رو حس کرده بودن و به همین خاطر اصلا نمی ذاشتن چیزی اعصابم رو تحریک کنه...
درست یک هفته بعد از دیدارمون بود که یکی از آشناها تماس گرفت و وقت خواست که بیان برای خواستگاری...
(ادامه دارد...)
سلام
ببخشید داستانمونو باید همینجا بنویسیم یا به جایی ایمیل کنیم؟!
سلام نسترن عزیز
روز خوش
خیلی خوش اومدید.
همین جا برامون بنویسید عزیزم.
فقط اگر ممکنه تایپ اش طولانی بشه بخاطر رفرش شدن اتوماتیک صفحات، پیشنهاد میکنم اول در محیط Word بنویسید و بعد اینجا کپی کنید .
بی صبرانه منتظر داستانتون هستیم.
صفا
بانو ذ عزیز
سلام و روز خوش
ممنون از اینکه داستان عاشقی اتون رو برای ما نوشتید .
عزیزم من منتظر ادامه داستانت هستم، بدجایی قطع اش کردی تازه داشت به جاهای هیجان انگیزش میرسید.
نحوه نگارشتون هم عالیه خانوم، بهتون تبریک میگم.
صفا
ممنون صفا جون...
به زودی قسمت دوم رو هم می ذارم... یه کم سرم شلوغه...
ممنون از توجهتون
سلام عزیزم
خیلی خوش اومدید ، بله ما بی صبرانه مشتاق خوندن داستان اتون هستیم.
بله وقت دارید اینجا باید 150 تا داستان عاشقی نوشته بشه تا جشنواره سفر کیش برگزار بشه .
منتظرتون هستیم عزیزم.
صفــــا
گل من فقط پیشنهاد میکنم اگر داستانتون زیاد هست و ممکنه بدلیل تایپ کردن در اینجا و رفرش شدن صفحات، از بین بره ، اول در محیط Word تایپ کنید و بعد در اینجا کپی کنید.
صفا
منظورم همین حال خوب باهم بودنتونه عزیزم
تکتم جان منظورتو از سرخوشی متوجه نشدم عزیزم؟
سلام خاطرات اشنایی ما خیلی باحاله ما تو یه پاساژکار میکردیم بعضی وقتا همو میدیدیم اما فرید خیلی خودشو میگرفت پسره پرو فکر کرده چی هست یه بار دوستم از مغازشون بادکنک سفارش داد اومد دم مغازه که به دوستم بگه حاضره(کرم داشت می تونست زنگ بزنه) نمیدونم چی شد فقط عاشق چشاش شدم دیگه همش بهش فکر میکردم اما خیلی پرو و مغرور بود سلامم نمیکرد من تو محل کار زیاد ارایش نمی کنم یه شب با دوستم رفتم بام پیاده روی یکی از پشت گفت خانما تنهایین برگشتم دیدم روزبه دوست فرید پیششم فرید اونم از اینکه منو دید شوک بود البته شایدم با ارایشو تیپ اسپرت خوب فرق میکنه باور کنین اصل قسمت میگن اینه همینه خلاصه شمارمو گرفتو سه هفتم باهم دوست بودیم بعد سه هفته تو همون بام ازم خواستگاری کرد (بین خودمون باشه خیلی خیلی دوسش دارم)
داستان من از همه طولانی تره 9سال انتظار کشیدم از سال 84 تا سال 93 باورش خیلی سخته اما تحمل کردم من و حسین از دوران دبیرستان باهم آشنا شدیم من از همون اول خیلی بهش علاقه داشتم اما حسین منو به چشم یک دوست معمولی میدید با وجودی که خودش منو انتخاب کرده بود و خیلی تلاش کرد تا من باهاش دوست شدم چون من از خانواده سنتی بودم و پدرم نظامی و سختگیر اما دل رو به دریا زدم و دوست شدم رفتارهای بچه گانه ای داشتیم کلی دعوا میکردیم ایراد میگرفتیم بعد از چندماه از هم جداشدیم تو این مدت از طریق دوستای خودم باخبربودم از احوالش عشق من یک طرفه بود اما انقدر بزرگ و عمیق بود که حسین که یک پسر ساده و بیخیال بود به سمت من کشیده شد دوباره باهم دوست شدیم هفنه ای یکبار بیرون میرفتیم تا اینکه حسین باید میرفت سربازی یادم میاد سوم دبیرستان بودم با خواهرم هماهنگ کردم بریم بدرقه حسین کلی خوراکی و تنقلات براش خریدم اون روزی که میخواست بره سربازی هم قهر بودیم ولی با این وجود رفتم ساعت 6صبح جلو حوزه نظام وظیفه با خواهرم وایسادیم تا بیاد پدرومادرش باهاش نبودن چندتا از دوستاش همراهیش میکردن باورش نمیشد من بیام وقتی منو دید زد به گریه که چرا تا اینجا اومدی گفت منو حلال کن ببخش انقدر گریه کردم اون روز وقتی رفتم مدرسه مثل دیوونه ها سرکلاس گریه میکردم وقتی از مادرش باخبر شدم سربازی اطراف شیراز افتاده و روز و ساعات ملاقات را فهمیدم مادرم را راضی کردم منو ببره چون خارج شهر بود و من تنهایی نمیتونستم برم بازهم براش چیزایی که دوست داشت خریدم و رفتیم پدر و مادرش هم اومده بودن اول رفت پیش اونا برای ملاقات بعد اومد پیش من و مامانم میگفت نیا راه دوره با چی اومدین چطور برمیگردین مامانت گناه داره ولی گوش من بدهکار نبود هرجمعه میرفتم از باجه تلفن پادگان بهم زنگ میزد سالها با خوشی و مشکلات گذشت و همچنان دوست بودیم بهم گفت من هدفم ازدواجه تورو برای دوستی نمیخوام خیلی خوشحال بودم و منتظر ازش میخواستم زودتر تکلیفمون را مشخص کنه اخه خسته شده بودم از ترس پدرم و مردم برای بیرون رفتن در مورد من همه خانوادش میدونستن تا اینکه درسال 93 در ماه پربرکت رجب مادرش به خونمون زنگ زد و از مادرم خواست که اجازه بدهند بیان خونمون از قبل هم به من چیزی نگفته بود باورم نمیشد داشتم پرواز میکردم بابام مخالفت کرد گفت هنوز دوتا خواهر بزرگترش هستن زوده مامانم روزها سعی و تلاش کرد با پدر حرف زد خواهرانم تک تک به بابام حرف زدن تا خلاصه راضی شد که بیان روز موعود رسید 19اردیبهشت 93 روز خواستگاری چندشب بود خواب نداشتم همش استرس وقتی اومدن تا یه ربع سکوت کل خونه رو فرا گرفت هیچکس هیچی نمیگفت منم تو اشپزخانه مونده بودم و از ترس داشتم سکته میکردم تا اینکه پدرحسین شروع کرد و خداروشکر با شوخی و خنده مجلس گذشت در 14خرداد 93 نیمه شعبان ما نامزد کردیم و در شهریور ماه عقد کردیم الان هم منتظر آماده شدن خونمون هستیم تا عروسی کنیم و زندگیمون شروع کنیم
نگار عزیزم
سلام و روز خوش
حیلی خیلی به جمع نوعروس های دوست داشتنی سایت ما خوش اومدید.
از اینکه داستان عاشق شدنتون رو برای ما نوشتید، بینهایت خوشحالم.
عزیزم ، پس 3 روز دیگه اولین سالگرد نامزدیت هست و من از همین الان بهت این روز پر از عشق رو تبریک میگم و از اینکه بعد از گذشت 9 سال در کنار عشقت هستی ، عمیقاً خوشحالم .
برات لحظه هایی سرشار از سلامتی، شادابی ، عشق آرزومندم.
امیدوارم بیشتر از این حضورت رو توی اتاق گفتگوی نوعروس ببینم .
صفــــا
محیاجان همین سیاستو بلد نیستم دیگه:(
سلام هلن جان ممنون از لطفت :)
1.من کلا فراموش کردم که چه اتفاقی برام افتاده فقط چون متاسفانه هنوز با نامزد سابقم همسایه هستیم وقتی کسی قبل خواستگاری میاد تحقیق، میشینن یک کلاغ هزار کلاغ تحویل مردم میدن.هرچقدر اصرار کردم که از این شهر بریم بابا قبول نکرد گفت اتفاقی نیفتاده که فراری بشیم از شهر و خونه زندگیمون،
2.خوشحالم که انتخاب درستی کردی عزیزم :X درسته من فقط از دلم کمک میگیرم عقلم میگه به درد نمیخورین چون طرز زندگیتون متفاوته اما دلم میگه نیمه گمشدت اونه
3.ممنون از راهنماییت عزیزم. سعی میکنم به بهونه ای بکشونمش دانشکده و باهاش صحبت کنم:)
4.ممنونم خانمی، لطف داری. منم برای شما آرزوی بهترینها رو در کنار همسر محترمتون دارم.
و ممنون از اینکه دوستان وقت گذاشتن و خاطره منم خوندن
سلام سحر جان.اول اینکه بهت تبریک میگم که اینقدر نجیب و متین هستی.دخترانی مثل تو واقعا باارزشن.
به عنوان یه دوست چند تا نکته رو بهت بگم :
1- عزیزم نامزدی شما مسئله مهمی نیست.شما دختر باکمالاتی هستی که این اشتباه چیزی از ارزش شما کم نمیکنه.بنابراین اصلا احساس ضعف نکن که این مسئله رو کسی متوجه بشه. وقتی خودت موضوع رو خیلی بزرگ نبینی دیگران هم این جرات رو پیدا نمیکنن که به این مسئله به عنوان نقطه ضعف شما نگاه کنند.
2- نکته بعد اینکه تفاوت اقتصادی و فرهنگی میتونه خیلی مشکلات ایجاد کنه که ادم در ابتدا فکر میکنه عشق و تفاهم میتونه همه رو از بین ببره. من خودم چندتا خواستگار داشتم که از لحاظ مالی از من پایینتر بودن ولی فوق العاده تفاهم داشتیم و منو به شدت و صادقانه دوست داشتن.الان من با همسرم از لحاظ مالی هم طبقه ایم اما خرده فرهنگ های متفاوتمون الان شده بزرگترین مشکل ما در زندگی و خیلی خیلی زندگی ما رو تحت الشعاع قرار داده. و من الان فکر میکنم من با کسی که شبیه خودم بوده این مشکلات رو دارم اگر با اون خاستگارهای قبلی ازدواج کرده بودم الان طلاق گرفته بودم.
3- نکته اخر هم اینکه سن شما و این اقا دیگه طوریه که به نظرم باید خیلی رک تر برخورد کنید.مگه ادم چقدر زنده اس که بخاد سالها منتظر کسی باشه.به نظر من خیلی مستقیم و بدون واسطه یک قرار باهاش جایی خارج شرکت بذار و بگو من و شما باید به حدی از بلوغ فکری و اجتماعی رسیده باشیم که بدونیم از زندگی چی میخایم.بگو من تا حالا خاستگار زیاد داشتم اما فکر میکردم شما به من علاقه دارید خب من هم چون نسبت به شما مایل بودم جواب رد به خواستگارهام دادم.اما فکر میکنم دیگه باید یه برنامه جدی برای تشکیل خانواده داشته باشم.میخواستم بدونم من درست فهمیدم و شما هم به من علاقه دارید یا من اشتباه متوجه شدم؟که اگر اشتباه متوجه شدم شانس های خوب ازدواجم رو از دست ندم.فقط خیلی نرم ولی قاطع صحبت کن.به نظرمم اصلا نگو که عاشقشی فقط در همین حد که تو هم خوشت میاد باهاش ازدواج کنی چون فکر میکنی پسر لایقی هست.
4- خیلی خیلی برات ارزوی خوشبختی دارم.به نظر من حق دختران پاک این سرزمین شاهزاده هایی هستن که شما رو به قله خوشبختی برسونن.
سلام
من در حال تایپ خاطره ام هستم...
داستان بعضی از دوستان رو هم خوندم و کلی حرف برا زدن دارم... فقط به یه کم وقت احتیاج دارم
هنوز که فرصت هست؟؟؟
سمیه عزیزم
سلام و روز بر شما خوش
خوشحالم به جمع نوعروس های سایت ما پیوستید و بیش از این خوشحالم که داستان هیجان انگیز و معجزه آسای خودت رو برامون نوشتی ، واقعاً رفتار همسرت تحسین برانگیزه و کمترین پسری توی این زمونه به این صورت پیدا میشه.
قدر رابطه ات رو بدون و بیش از پیش همه فکر و ذکر و احساست رو به پای حسین بریز، خدا خیلی دوستت داشت که چنین معجزه ای رو جلوی مسیر زندگیت قرار داد.
خوشحالم که الان در آرامش هستی و از انتخابت کاملاً راضی.
روزگارت شاد شاد و لحظه هات سرشار از عاشقی
صفــــا
ممنونم از راهنماییهات عزیزم. خوشحالم که تو جمعتون هستم.
انشالله. شما هم مراقب خودتون باشین. و سپاسگذارم که وقت گذاشتین روزتون بخیر و شادی
من حاضرم بخاطرش ترک تحصیل کنم و جریمه دانشگاهو بدم چون مدرک به دردم نمیخوره دلیل ادامه تحصیلم بخاطر بابا هست چون دوست داشت ماهمممون دکتر بشیم. خواهرم از من کوچیکتره دکتراشو داره تموم میکنه برادرمم میره خارج.
اگه تونستم حتما نیمه شعبان یه اس ام اس براش میفرستم و حرف دلمو میزنم. هرچی باداباد :(
دوستم بهم پیشنهاد داد که اون به ابراهیم زنگ بزنه بگه سحر دوستت داره. اگه دوستش داری برو جلو اگه نداری که برای همیشه از زندگیش برو بیرون. من نذاشتم بگه. گفتم زشته به گوش مامانش میرسه بد میشه.
مرسی عزیزم منم اینجوری دیوونم دیگه :))
عزیزمی سحر جان
خودت اونقدر عاقل و فهمیده هستی که میدونم بهترین تصمیم رو میگیری و انجام میدی.
دوست دارم زودتر خبر خوشحالیت رو بهمون بدی.
مواظب خودت و همه مهربونی هات باش.
ممنون صفاجان، من هیچ وقت نخواستم پولمو به رخش بکشم. اما ایشون اهل روستای شهری هستن که من زندگی میکنم. تو روستاشون ما یه ویلای بزرگ داشتیم پدر ایشون هم نگو تو باغ ما مشغول یوده. بعد ما اونجا رو فروختیم الانم که الانه همه وقتی ما رو تو بیرون میبینن به بابا به عنوان رییسشون نگاه میکنن. من از موضوع کاملا بیخبر بودم یه روز دعوتش کردم شرکت برادرم، که تو پایان نامش کمکش کنم. برادرم از اونجا شناخت اونم فهمید که من دختر رییسشونم. دیگه پایان نامه رو بیخیال شد و نشست با برادرم از اوضاع جامعه صحبت کرد. منم شنونده بودم و هرزگاهی میگفتم اینهمه باغ و زیمن و خونه به چه دردی میخوره ایشونم میگفت تا اونها نباشه کسی آدم حسابت نمیکنه داشت بحثمون بالا نیرفت که داداشم گفت حالا بفرمایید نسکافه، دیگه حرفی نزدیم.
2. آره صفاجان من خیلی تو ناز و نعمت بزرگ شدم تا امروز برام هیچی کم نذاشتن، علی الخصوص که فرزند اولم و عشق بابایی، یه ساعت نباشم هزار بار زنگ میزنن طاقت دوری و گریه منو ندارن. اما گفته بهتون کمک میکنم یه آپارتمان به نامتون میکنم در مورد کار هم بیاد باهم تو شرکت شریک باشین. اما من قبول نمیکنم. چون نمیتونم منت خانوادمو بکشم:(
همشونو غیر مستقیم بهش گفتم موقعی که خدمت بود هرزگاهی زنگ میزد و جویای احوالم میشد منم دلداریش میدادم که هیچی جز شخصیت برام نیست و از بی پولی و بیکاری ناله میکرد میگفتم خدا بزرگه. البته پسر کاری هست تو راه و ترابری مشغوله فقط هرچی درمیاره خرج خانوادش میکنه
سحر عزیزم
مرسی از اینکه ما رو محرم خودت دونستی و باهامون درد و دل کردی .
چند نکته :
- نمیدونم رفتار شما به چه صورتی بوده که ایشون اینجور برداشت کرده که با این وضعیت مالی نمیتونه قدم جلو بزاره ؟ که حتی به خیلی از همکارها هم گفته جواب نه ازت میشنون چون خیلی پولدار هستی ... میخوام ببینم جوری رفتار کردی که ایشون چنین ترس و واهمه ای داره ؟
- مورد دوم اینکه اگر واقعاً در ناز و نعمت بزرگ شدی و از لحاظ مالی وضعیت خیلی مطلوبی دارید ، باز هم باید دقیق به ماجرا نگاه کنی ، من دوستی داشتم که خیلی متموّل و پولدار بودن، توی دانشگاه با پسری از هم دانشگاهی هاش ازدواج کرد که اون پسر وضع مالی آنچنانی مثل خانواده دوست من رو نداشتن ، ولی دیوانه وار همو دوست داشتن، تا اینکه بعد حدود 5 سال فشار مالی بهش اثر کرد و از هم جدا شدن.
البته خانواده دوستم خیلی کمک میکردن ولی به هر حال بعضی مواقع افرادی که توی خانواده های خیلی مرفه بزرگ شدن، تحملشون بعد مدتی تمام میشه عزیزم.
در خصوص شما هم فقط خواستم اینمورد رو خواهرانه گوشزد کنم که همه چیز رو واقع بینانه نگاه کن ...
- مورد سوم اینکه بحث طلاقت اصلاً اهمیتی نداره گل من ، اون اسم که باید از شناسنامه ات به کل پاک شده باشه و موردی برای نگرانی یا ناراحتی وجود نداره، خدا رو شکر کن خیلی زود جدا شدی .
در خصوص تحصیل در مقطع دکترا هم زمان هایی که باهاش صحبت میکنی جوری وانمود کن که ایشون کار درستی کرده و شرکت نکرده و بهتره آدم توی محیط کار کسب تجربه کنه و برای درس خوندن اونم توی مقطع دکترا فرصت زیاده، وقتی با تجربه بیشتری واردش بشی، خیلی بهتر هم موفق میشی.
نمیدونم ولی بنظرم باید همه این حساسیت هات رو بزاری کنار تا خدای نکرده یه روز از بیان نکردن احساست ، پشیمون نشی ...
بشین و رو در رو همه حرفات رو بهش بگو، بگوو برات توی زندگی چه چیزهایی اهمیت داره و بگووو پول اهمیت اش خیلی کمرنگه برات.
بگووو برات مهمه طرفت تحصیل کرده و آدم باشه و شخصیت و شعور اجتماعی داشته باشه.
بزار راحت شی، اینجوری ممکنه چند سال دیگه پشیمون بشی که چرا احساساتت رو بیان نکردی .
ولی عمیقاً رفتارات تحسین برانگیزه ، من به شخصه یه همچین طاقتی ندارم که شما داری...
سحر عزیزم
داستانتو خوندم.واقعا شخصیت نامزد سابقت واسم عجیب غریب بود و خداروشکر میکنم که از شرش خلاص شدی.عزیزم به نظر من بعد از گذشت این همه سال شما باید به خودت جرات بدی و غیر مستقیم هم که شده ازش بپرسی برنامه ش چیه.انشالله که خیر باشه عزیزم ولی اگر خدای نکرده حس اون به شما یه احساس دوست داشتن ساده باشه چی؟تکلیف خودتو مشخص کن.
دعا میکنم همه چیز همون طوری اتفاق بیفته که آرزوشو داری عزیزم
سلام صبا ع جان. ممنون که خوندین. آره امیدوارم همچی شخصی تو زندگی کسی وارد نشه. در حالیکه عاشق دوست دخترشه میاد بخاطر پول با یکی دیگه عقد میکنه. جالبتر اینجاست که بعد طلاقمون، چندماه بعد با دوست دخترش ازدواج کرد. الانم در جریانم که تو زندگیشون کلی مشکلات دارن از این بابت خوشحال نیستم اما چوب خدا صدا نداره.
ممنون عزیزم درسته من صددرصد مطمن نیستم که برای ازدواج دوستم داره یا به عنوا شخصی که براش احترام قایله.
اما مشکل من عدم اعتماد هست، وقتی کسی زنگ میزنه بیاد خواستگاری، اونقدر حالم بد میشه که خدا میدونه. از تکرار اون روزهای بد وحشت دارم. به همه علنا گفتم قصد ازدواج ندارم. شایدم ابراهیم بهونه ای هست برای اینکه خودمو گول بزنم که چون دوستش دارم نمیخوام کسی وارد زندگیم بشه.
امیدوارم هیچ دختری تو زندگیش، شکست نخوره
ممنون صبا ع جان
سحر عزیز این پا پیش گذاشتن تو باید بین خودتون دوتا باشه تا حرفی بعدش نباشه!!!این باید با کمی سیاست مداری انجام بشه
بانو جان عزیزدلم سلام
خوش اومدی گلم
من الان سرکارم
و داستانتو تو wordکپی میکنم و توخونه میخونمش عزیزم
نگار جان منم دقیقا ماه رجب و شعبان سال 93 بود که ازدواج کردم
14خرداد نامزد شدیم
19خرداد (ولادت حضرت علی اکبر)عقد کردیم
23 یا 21خرداد (نیمه شعبان)جشن کوچولو گرفتیم
وایشالا 15 مرداد94 عروسیمه
والان حسابی درگیر جهیزیه و عروسی و این چیزا هستم
ممنون سارای عزیز
مرسی از توجهت:)
سحر جان,
من داستان عاشقیت رو خوندم
عزیزم... گاهی سکوت باعث میشه آدم خودش رو سرزنش کنه...
ولی می دونم که همیشه هم نمیشه آدم حرفشو بزنه
زدن حرف دل خیلی کار سختیه... اونم وقتی طرفش مستقیم چیزی نگفته...
به نظر من تو کار اشتباهی نکردی, تا جایی که انگشتر دستت کردی... اون الان فکر می کنه تو داری ازدواج می کنی... واسه همین اصلا نمیاد جلو...
به نظرم آقا ابراهیم داشته شرایط زندگیش رو فراهم می کرده...
حالا به جبران اون اشتباه باید موقعیتی درست کنی که بتونه باهات حرف بزنه...
البته این نظر منه... هیچ کس جای تو نیست و نمی تونه به جای تو فکر کنه...
توکل کن به خدا
خدا خودش همه چیز رو درست می کنه...
نگار جونم سلام عزیزم
من سارا هستم خوشبختم از آشناییت
داستانتو خوندم عزیزم
خیلی خوشحالم با همسریت خوشبختی
فقط یه سوال
عزیزم مطمعنی14 خرداد 93 نیمه شعبان بوده؟؟؟؟؟؟؟؟؟
آخه منم 14 خردا شبی بود که خانواده همسری اومدن برا تعیین مهریه و طلا و این چیزا ولی نیمه شعبان نبود اونشب عزیزم
نفس جان چقدر خوب که عشق کودکی بزرگ شد و به سامان رسید عزیزم...خانومی کنار همسرت خوشبخت باشی
عسل جان خداروشکر که از ندگیت راضی هستی عزیزم و ایشالا همیشه خوشبختی در زندگیتون جاری باشه
زهرا جان نمی دونم چطوری حسمو بهت بگم عزیزم...این همه سکوت در این همه سال واقعا سخته...اما عزیزم یه سوال؟ شما الان منتظر ایشونی که برگرده و باهاش ازدواج کنی؟ وقتی هیچ اقدامی نکرده چطوری یخوای منتظرت باشی؟
خب من یه چند وقتی خیلی سرم شلوغ بود و الان یکم سرم خلوت شده و تونستم بیام داستان هاتونو بخونم دوستان..از صفحه 34 شروع می کنم و چون فکر میکنم داستان های قبلی رو خوندم
فاطمه جان از اینکه با منطق رفتی جلو خوبه من برعکس شما هستم...درمورد اختلاف سنی می تونم بگم که امیدوارم که همسرت در هر شرایطی درکت کنه و همیشه خوشبخت باشی عزیزم...من دو تا از دایی هام با همسرااشون 9 سال فاصله سنی دارن اما خیلی خوشبختن...ایشالا همیشه دلت اد باشه خانومی
بهار جان از اینکه در رابطه دومت تونستی موفق باشی خیلی خوشحال شدم عزیزم چون اولش نوشته بودی تازه یه رابطه شش ساله رو تموم کرده بودی...امیدوارم کنار همسرت خوشبخت باشی و خیلی زود بری سر زندگیت عزیزم
معصومه جان از اینکه فرشته نجاتتو پیدا کردی خوشحال شدم عزیزم...لحظه ای که ازت خواستگاری کردو و قتی خوندم اشک توی چشمام مع شد...معلومه که خیلی دوستت داره...عزیزم فقط اینو خواهرانه میگم توی رابطه ات با همسرت نذار غرور بیاد وسط...خوشبخت باشی خانومی
ثمین جون چه خوب....مهندس شرکت رقیب همسری الان شماست...خوبه دیگه..رقابت پیروزمندانه ای برات بوده...خوشبخت باشی عزیزم..
وای سحر جون چه زندگی پر تنشی داشتی عزیزم. اول اینکه داداشت خیلی خوبه که اینطوری باهات رفتار کرده و همچنین پدر که ازت حمایت کرده..خدا بهشون سلامتی بده. دمورد اون نامزدت خداروشکر که زودتر ازش جا شدی و جدا مدیون پدرت هستی این قضیه رو..درمورد آقا ابراهیم نمی دونم چی بگم..این پسرهایی که حرف دلشونو نمی زنن درک نمی کنم..شاید به خاطر شرایطشه...سطح مالی و کار و این چیزا..شاید امسال سال تو باشه و بیاد واسه همیشه تورو واسه خودش داشته باشه...امیدتو از دست نده عزیزم...خدا عاشقا رو دوست داره و حواسشون بهت هست...
بچه ها بقیه شو بعدا می خونم...چشمام یه مدت خیلی داغون شده و نمی تونم زیاد نگاه به مانیتور کنم
بانو ذ عزیزم
عاشقی گوارای وجودت ...
از اینکه احساس به این زیبایی و پاکی رو تجربه کردی و میکنی، بینهایت خوشحالم.
برای امروزت شادی ، برای فردایت خوشبختی و برای یک عمر زندگیت سعادت و سلامت آرزومندم.
روزگارت شاد
صفـــــا
سلام. منم داستان همه بچه ها رو خوندم. جالب بود. خیلی زیاد...
ندای عزیزم
سلام و روز خوش
مرسی از اینکه خاطره عاشق شدنت رو برامون نوشتی ، پس دیگه چیزی به اولین سالگرد ازدواج اتون نمونده عزیزم.
پیشاپیش بهت تبریک میگم و امیدوارم تا قبل از اولین سالگردتون، خبر خوش کار آقا حامد رو هم بهمون بدی و ما رو هم غرق در شادی کنی.
نگاه پر مهر خـــدا بدرقه لحظه لحظه زندگیت
صفا
سلام رویای عزیز
به جمع نوعروس های دوست داشتنی سایت ما خیلی خوش اومدید.
خوشحال میشیم که شما هم داستان عاشق شدنتون رو برامون بنویسید .
صفــــا
منم اومدم که بگم :)
ندای عزیزم منم عروس گلمون رو خیلی دوست دارم، ایشالا خبر خوشحالیت رو همین جا خیلی خیلی زود بهمون بدی و هممون رو غرق در شادی کنی .
من بر این باورم بهترین عروس های دنیا، عروس های ایران زمینن ، که همه جوره از خودگذشتگی دارن.
هانیه جان منتظریم
mory na جان
سلام و روز خوش
خوشحال میشیم که داستان عاشقی خودت رو هم برامون بنویسی و حس خوبت رو هم به ما منتقل کنی.
از اینکه در جمع ما هستی ، خوشحالیم.
صفا
مرضیه رضایی عزیز
سلام و روز خوش
به جمع نوعروس های ما خوش اومدید ، داستان میترا جان که کامل بود عزیزم ؟ اگر سوال خاصی داری ، میتونی براش پیام خصوصی بفرستی تا زودتر بیاد و به سوالت پاسخ بده .
توی همون پست خود میترا برو و روی " ارسال پیام شخصی به میترا" کلیک کن و براش پیام بزار تا زودتر بیاد.
راستی خودت هم شروع کن برامون دست به قلم شو و خاطره عاشقیت رو ثبت کن. خوشحال میشیم .
صفا
مرسیییییییییییییییییییییییییییییییییی صفا جونم
Sam عزیز سلام و روز خوش
خوشحالیم به جمع نوعروس های دوست داشتنی سایت ما پیوستید و بیشتر از اینکه احساس خوبتون رو در ماههای اول نامزدی برامون نوشتید ، خیلی خیلی خرسندیم.
از خدای مهربانم برایت بهترین روزها، ساعت ها، لحظات رو در کنار همسر محترم و عزیزت خواستارم و امیدوارم این روزهای دوری ، خیلی زود تمام بشه و لحظه لحظه در کنار هم باشید.
از این زیباترین روزهای عاشقیت نهایت استفاده رو ببر و ریه هات رو پر از هوای عاشقی کن.
صفــــا
هانیه عزیز
سلام و روز عالی متعالی
خوشحالم که به جمع ما تشریف اوردید و بی صبرانه منتظر خوندن داستان عاشقیت هستیم.
صفـــا
سلام...
من و همسرم محمد سال 88 تو دانشگاه با هم آشنا شدیم.خیلی اتفاقی(هردو برگزار کننده یک همایش علمی بودیم و بیشتر روزها در کنار هم) محمد از من خواستگاری کرد و من به خاطر اینکه تهران زندگی می کرد و نمیخواستم از خانواده دور بشم جواب رد دادم.
بعد از فارغ التحصیلی مدتی از هم بی خبر بودیم اما بعدها با پیام و هرازگاهی تماس از حال هم باخبر می شدیم. با اینکه هیچ وقت همدیگرو ندیدیم اما روز به روز حسمون قوی تر می شد.منم که هیچ علاقه ای به متاهل شدن نداشتم به خواستگارام بدون فکر جواب رد می دادم...
تا اینکه عزیز دلم شجاعت به خرج دادو اواخر سال 92 دوباره ازم خواستگاری کرد.(دروغ چرا این بار خیلی خوشحال شدم چون فکر نمی کردم بعد این همه مدت هنوز دوستم داشته باشه)
قرار گذاشتیم ی مدت بیشتر رابطه داشته باشیم تا شناخت پیدا کنیم و متوجه بشیم میشه با هم ازدواج کنیم یا نه(اما هردومون خوب میدونستیم چی تو دلمون میگذره....)
بالاخره بعد یک سال تلاش در متقاعد کردن خانواده ها و برداشتن موانع، اسفند93 رسما نامزد شدیم و فروردین هم عقد کردیم.
یکم سخته چون دوباره دوریم و دلتگی و انتظار دیدار....البته الآن که دارم مینویسم عشقم آمده مشهد پیشم :-)
سلام به همگى،من امروز شروع کردم به خوندن داستانا.چشم درد گرفتم تا همرو بخونم اما دلم نمیومد نخونم.کلی بهم انرژی مثبت داد چون معلوم بود با عشق نوشته شدند.هرچند بعضی داستانا خیلی ناراحت کننده بود.برای همتون ارزوی خوشبختی میکنم.
بقیه داستان میترا رو می خوام بدونم چی شده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
سلام صفا جونم ممنونم هم بخاطر تبریکت هم بخاطر دعای خوبت خیلیییییییییییییییییییییی دوست دارم ایشالا همیشه خوش و خندون باشی و هیچوقت غبار غم تو زندگیت نشینه
سلام صفا جونم ممنونم هم بخاطر تبریکت هم بخاطر دعای خوبت خیلیییییییییییییییییییییی دوست دارم ایشالا همیشه خوش و خندون باشی و هیچوقت غبار غم تو زندگیت نشینه
ندا جون
امیدوارم هر روز عشق بینتون بیشتر بشه.
توکلت به خدا باشه آن شاالله درست میشه کار آقا حامد
ﺯﻥ ﻭ ﺷﻮﻫﺮ ﺟﻮﺍﻧﻰ ﻛﻪ ﺗﺎﺯﻩ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻛﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﺑﺮﺍﻯ ﺗﺒﺮّﻙ ﻭ
ﮔﺮﻓﺘﻦ ﻧﺼﻴﺤﺖ ﺍﺯ ﭘﻴﺮﻯ ﺩﺍﻧﺎ ﻧﺰﺩ ﺍﻭ ﺭﻓﺘﻨﺪ .
ﭘﻴﺮﻣﺮﺩ ﺩﺍﻧﺎ ﺑﻪ ﺣﺮﻣﺖ ﺁﻥ ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻥ ﺍﺯ ﺟﺎ ﺑﺮﺧﺎﺳﺖ ﻭ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﻛﻨﺎﺭ
ﺧﻮﺩ ﻧﺸﺎﻧﺪ ... ﺍﻭ ﺍﺯ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﭘﺮﺳﻴﺪ : ﭼﻘﺪﺭ ﻫﻤﺴﺮﺕ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ
ﺩﺍﺭﻯ؟
ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﻟﺒﺨﻨﺪﻯ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺗﺎ ﺳﺮﺣﺪ ﻣﺮﮒ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ
ﺗﺎ ﺍﺑﺪ ﻫﻢ ﭼﻨﻴﻦ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﻮﺩ.
ﻭ ﺍﺯ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﻧﻴﺰ ﭘﺮﺳﻴﺪ : ﺷﻤﺎ ﭼﻄﻮﺭ؟ ﺑﻪ ﺷﻮﻫﺮﺕ ﺗﺎ ﭼﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ
ﻋﻼﻗﻪ ﺩﺍﺭﻯ؟
... ﺯﻥ، ﺷﺮﻣﻨﺎﻙ ﺗﺒﺴﻤﻰ ﻛﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﻣﻦ ﻫﻢ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺍﻭ ﺗﺎ ﺳﺮﺣﺪ
ﻣﺮﮒ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﺗﺎ ﺯﻣﺎﻥ ﻣﺮﮒ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺟﺪﺍ ﻧﺨﻮﺍﻫﻢ ﺷﺪ ﻭ
ﻫﺮﮔﺰ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺍﺣﺴﺎﺳﻢ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻛﺎﺳﺘﻪ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ.
ﭘﻴﺮ ﻋﺎﻗﻞ ﺗﺒﺴﻤﻰ ﻛﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺑﺪﺍﻧﻴﺪ ﻛﻪ ﺩﺭ ﻃﻮﻝ ﺯﻧﺪﮔﻰ ﺗﺎﻥ
ﻟﺤﻈﺎﺗﻰ ﺭﺥ ﻣﻰ ﺩﻫﺪ ﻛﻪ ﺍﺯ ﻳﻜﺪﻳﮕﺮ ﺗﺎ ﺳﺮﺣﺪ ﻣﺮﮒ ﻣﺘﻨﻔﺮ ﺧﻮﺍﻫﻴﺪ
ﺷﺪ ﻭ ﺍﺻﻼ ﻫﻴﭻ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﺍﻯ ﺍﺯ ﻋﻼﻗﻪ ﺍﻻﻧﺘﺎﻥ ﺩﺭ ﺩﻝ ﺧﻮﺩ ﭘﻴﺪﺍ
ﻧﺨﻮﺍﻫﻴﺪ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺣﺘﻰ ﺣﺎﺿﺮ ﻧﺨﻮﺍﻫﻴﺪ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﻳﻚ ﻟﺤﻈﻪ ﭼﻬﺮﻩ
ﻫﻤﺪﻳﮕﺮ ﺭﺍ ﺑﺒﻴﻨﻴﺪ ! ﺩﺭ ﺁﻥ ﻟﺤﻈﺎﺕ ﺳﺨﺖ، ﻋﺠﻠﻪ ﻧﻜﻨﻴﺪ ﻭ ﺑﮕﺬﺍﺭﻳﺪ
ﺍﺑﺮﻫﺎﻯ ﻧﺎﭘﺎﻳﺪﺍﺭ ﻧﻔﺮﺕ ﺍﺯ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻋﺸﻖ ﺷﻤﺎ ﭘﺮﺍﻛﻨﺪﻩ ﺷﻮﺩ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ
ﺧﻮﺭﺷﻴﺪ ﻣﺤﺒﺖ ﺑﺮ ﻛﺎﻧﻮﻥ ﮔﺮﻣﺘﺎﻥ ﭘﺮﺗﻮ ﺍﻓﻜﻨﻰ ﻛﻨﺪ .
ﺩﺭ ﺁﻥ ﺍﻳﺎﻡ، ﺍﺻﻼ ﺑﻪ ﻓﻜﺮ ﺟﺪﺍﻳﻰ ﻧﻴﻔﺘﻴﺪ ﻭ ﺑﺪﺍﻧﻴﺪ ﻛﻪ «ﺗﺎ ﺳﺮﺣﺪ ﻣﺮﮒ
ﻣﺘﻨﻔﺮ ﺑﻮﺩﻥ» ﺗﺎﻭﺍﻧﻰ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺑﺮﺍﻯ «ﺗﺎ ﺳﺮﺣﺪ ﻣﺮﮒ ﺩﻭﺳﺖ
ﺩﺍﺷﺘﻦ» ﻣﻰ ﭘﺮﺩﺍﺯﻳﺪ.
ﺳﻌﻰ ﻛﻨﻴﺪ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﻰ ﺗﺎﻥ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺗﻌﺎﺩﻝ ﺭﺍ ﺣﻔﻆ ﻛﻨﻴﺪ
ملیحه داستانت خییییلی قشنگ بود
Samعزیز
امیدوارم خوشبخت بشی
سیمای عزیز سلام و روز خوش
به جمع نوعروس های سایت ما خوش اومدید ، خوشحال میشیم بیشتر از این شما رو بین خودمون ببینیم.
راستی دوست داشتید حتمن داستان عاشق شدن خودتون رو هم برامون بنویسید و ما رو هم در احساس خوبتون شریک کنید.
صفـــــا
سلام تارا جان.خیلی خیلی ناراحت شدم از رفتار پدرت.دلم واقعاً شکست از رفتارش ولی خداروشکر میکنم خدا آرمان رو سر راهت قرار داده که لیاقت همو دارین.انشاءالله طعم واقعی خوشبختی رو در کنارش تجربه کنی
سلام خانوما منم چند وقت بود تصمیم داشتم بنویسم قسمت نمیشد دیشب با نامزدم تصمیمونو قطعی کردیم شروع کردم به نوشتن تا حدود ساعت سه شب طول کشید از بس گریه کرده بودم چشمام چیزیو نمیدید اگه حرفی جا مونده چیزیو اشتباه نوشتم معذرت میخوام واقعا موقع نوشتن داستان خیلی سختم بود هر کاری کردم نتونستم یه دور از روش بخونم ببینم کم و کسر ی داره یا نه باز ببخشید تو وورد تایپ کردم تا متن نپره چون زیاده بخاطر همین با اجازتون اسکرین شات گرفتم و عکسش رو میذارم
سلام خانوما منم چند وقت بود تصمیم داشتم بنویسم قسمت نمیشد دیشب با نامزدم تصمیمونو قطعی کردیم شروع کردم به نوشتن تا حدود ساعت سه شب طول کشید از بس گریه کرده بودم چشمام چیزیو نمیدید اگه حرفی جا مونده چیزیو اشتباه نوشتم معذرت میخوام واقعا موقع نوشتن داستان خیلی سختم بود هر کاری کردم نتونستم یه دور از روش بخونم ببینم کم و کسر ی داره یا نه باز ببخشید تو وورد تایپ کردم تا متن نپره چون زیاده بخاطر همین با اجازتون اسکرین شات گرفتم و عکسش رو میذارم
سلام خانوما منم چند وقت بود تصمیم داشتم بنویسم قسمت نمیشد دیشب با نامزدم تصمیمونو قطعی کردیم شروع کردم به نوشتن تا حدود ساعت سه شب طول کشید از بس گریه کرده بودم چشمام چیزیو نمیدید اگه حرفی جا مونده چیزیو اشتباه نوشتم معذرت میخوام واقعا موقع نوشتن داستان خیلی سختم بود هر کاری کردم نتونستم یه دور از روش بخونم ببینم کم و کسر ی داره یا نه باز ببخشید تو وورد تایپ کردم تا متن نپره چون زیاده بخاطر همین با اجازتون اسکرین شات گرفتم و عکسش رو میذارم
داستان عاشق شدن من و آرمان
تا جایی که بشه متن رو میذارم اگه مشکلی پیش اومد اسکرین شات میگیرم
فاطمه جون داستان عاشقیتو خوندم بسیار جالب و قشنگ بود. ولی نگفتی آخر علی چی شد؟ تصادف کرد حالش خوب شد یا نه؟ چه طوری قبول کرد که تو رو فراموش کنه ؟ وآقا یاسر چطوری خانوادشو راضی کرد بیان مشهد برای خواستگاری ؟
بانو ذ عزیز داستانت رو دوست داشتم.چون منم مثل شما خیلی مغرور بودم و همیشه دوروبرم پر از پسرایی بود که منو میخواستن و من بهشون محل نمیدادم....یکی از اون خواستگارا جز بهترین ادمهایی هست که میشناسم...من بهش جواب نه دادم اما امیدوارم خوشبخت خوشبخت بشه.داستان هر کدوم بچه ها رو که میخونم و یه پسر عاشق و صادق تو داستانش وجود داره من یاد اون می افتم...
فدای تو خانومی ...
واقعن امیدوارم انتخابت درست ترین انتخاب بشه ، خوشبختیت آرزومه.
قربونت برم عزیزم لطف داری
شما هم همینطور دوست مهربونم
سلام نفیسه جان.به خواستگارت و خودت فرصت شناخت بده.شاید تونستی عاشقش بشی.شاید فهمیدی چیزی که بین شما دو تا بود عشق نبود.اینو منی دارم میزنم که برای عشقم خودکشی کردم.الان رضا اس تبریک عید فرستاد ولی جوابشو ندادم.دیگه برام مهم نیست
نفیسه نازنینم مرسی که داستانت رو برامون نوشتی ، من چند نکته به ذهنم میرسه که خواهرانه باهات در میون میزارم :
1. اولین و بزرگترین اشتباه رو توی رفتار خودت دیدم ، زمانی که با پسر عموت مسعود خیلی صمیمی بودی ، شاید این رابطه مثل یک خواهر و برادر از نظر تو بود ولی از نظر امیر اینگونه نیست و من حق رو به امیر میدم، بیا و خودت رو بزار جای امیر و ببین که اگر امیر مثلا با دخترعموش خیلی صمیمی بود و میگفت ما خواهر برادریم ، ایا به تو بر نمیخورد ؟ آیا برات قابل هضم بود عزیزم ؟ آیا میتونی درک کنی یه همچین چیزی رو ؟
هرگز .... پس وقتی احساست ، عشقت پیش امیر بود باید رفتارهات رو منطقی تر میکردی و ارتباطاتت رو با دیگران و بخصوص مسعود خیلی کمرنگ و رسمی میکردی .
رفتارهای مسعود هم اصلاً درست نبوده ، واقعن چرا وقتی تو پیش امیر بودی باید بهت زنگ بزنه ؟ حتمن میخواد رابطه اتون رو خراب کنه دیگه ؟
من نمیخوام مسعود رو تحلیل کنم ، بحث ام اینه که به نظر من خودت بزرگترین اشتباه رو کردی ، شاید از روی بی تجربگی و خامی بوده عزیزم. ولی سعی کن تغییر بدی رفتارت رو خانوم گل.
یادت باشه هیچوقت احساس و غیرت یک مرد رو تحریک نکنی که با اینکار تیشه به ریشه خودت زدی عزیزدلم.
مورد بعدی اینکه به هر حال امیر با همه خوبی هاش و بدی هاش ، از تو برید و نامزد کرد ، حالا اینکه هدفش از این نامزدی چی بوده و چرا بعد دو سال بهم خورده ، خدا داند، ولی الان هم برگردوندن اون اعتماد از دست رفته، کار سختی هست و امیر هنوز غیرتش نسبت به تو خدشه دار هست و ممکنه حتی اگر ازدواج هم کنید ، اثر نامطلوبی بزاره توی روابطتون توی زندگی، مگر اینکه این اعتماد با گذشت رمان بازسازی بشه. این زمان نیاز داره و البته رفتارهای شما هم باید منطقی بشه.
ولی من پیشنهاد میکنم اجازه بدی که با این خواستگار جدید اشنا بشی و به هر حال این فرصت رو به خودت بدی، از طرفی با امیر هم خیلی محکم و رک صحبت کنی و ببینی واقعن اگر ناراحتیش فقط از همین موضوع ارتباطت با مسعود هست، ازش زمان بخوای تا خودت رو بهش ثابت کنی. اونموقع همه ارتباطاتت با مسعود رو به صفر برسون و یا رسمی کن ، میدونم سختت هست ولی عشق ادم ارزش هر کاری رو داره.
بزار امیر هم احساس کنه ممکنه تو رو از دست بده، از طرفی تو هم فرصت های مطلوب زندگیت رو از دست نمیدی، من به شخصه فکر میکنم آدم برای ازدواج باید همراه با عشق ، منطق هم داشته باشه برای انتخاب .... پس بزار با خواستگارت آشنا بشی ، این مشکلی پیش نمیاره ، حتی ممکنه محرکی بشه برای اقدام امیر ....
ولی در نهایت نفیسه عزیزم ، همیشه سعی کن برای هر رفتاری که میخوای انجام بدی، یک لحظه خودت رو جای طرف مقابلت بزاری و با خودت بگی اگه امیر هم همین کاروووو بکنه ، برخورد من چی خواهد بود ؟ اونموقع خیلی رفتارها رو نمی کنی ....
عزیزم دوستان نوعروس دیگه هم میان و راهنماییت میکنن خانوم ، من هم بهت پیشنهاد میدم همین داستان رو برای مشاوره ما بفرست تا مشاور هم بهت جواب بده خانومی.....
عمیقاً ناراحتم بخاطر ناراحتیت .... کاش به خواسته دلت برسی و البته خوشبخت و عاشق ....
صفـــــا
سلام میترا جان. داستان سختی داشتی
ممنون بابت نظرت
بین عقل و احساسم گیر کردم. شاید امیری که یه بار رفته حالا خیلی راحت تر از قبل بذاره بره. حس می کنم دارم خودمو گول میزنم و الکی دست و پا میزنم
میترای عزیزم سلام
عیدت مبارک خانوم
مرسی که دوباره برگشتی و کنجکاوی دوستان رو پاسخ دادی عزیزم ، خوشحالم حداقل از بلاتکلیفی خودت رو نجات دادی ، این یعنی تولدی دوباره ..... مطمئن باش زندگی پر است از عشق های تازه ، وگرنه هیچ آدمی نمیتونست دیگه ادامه بده ...
عمیقاً از خدای مهربانم عاقبت بخیری رو برات آرزومندم، به مراد دلت برسی عزیزم. تو لایق بهترین ها هستی ، پس لطفاً دیگه زندگی جدید رو شروع کن با انرژی و شادابی ...
صفا جان خیلی نظرت درست بود. واقعن ممنونم ازت عزیزم
امیرم همین حرفو می زد. از نظر اون مسعود دلیلی برای کاراش داشته که هضمش برای امیر خیلی سخت بوده، با اینکه من وقتی متوجه حساسیت امیر شدم خیلی محترمانه با مسعود صحبت کردم و ازش خواستم که غیراز ساعات کاری تماس با من نگیره، رابطمو باهاش کم کردم، حتی جلوش حجاب هم داشتم (چون تا قبل از این موضوع من جلوش تا بلوز و شلوار بودم) اما به خاطر امیر خیلی رسمی تر با مسعود برخورد کردم و بهش گفتم که حد خودشو بدونه، به امیرم گفتم که من این حرفارو در مورد تو به مسعود گفتم، اولش باور نمی کرد ولی وقتی دید که من جدی حرف می زنم خیلی خوشحال شد از این موضوع. اما مسعود یه هدیه برای من خرید که وقتی امیر متوجه شد این کارو دیگه واقعن خراب کرد
الان خیلی براش توضیح دادم اما اصن زمان نمی ده که من خودمو ثابت کنم
محیای دوست داشتنی خودم
مرسی از این متن زیبا و تامل برانگیزت عزیزم.... خیلی خیلی بجا بود ....
مواظب خودت و مسعود عزیزت باش ....
صفــــا
نفیسه عزیزم ، بازسازی احساس امیر زمان میبره ، وقتی غرور و غیرت یک مرد خدشه دار میشه ، خیلی برگردوندنش سخته ، اونم برای یک عمر زندگی عزیزم.
از این تجربه بگیر برای روزهای آتی زندگیت خانومی...
ولی اینم بدون زندگی همیشه جاریه و پر از عشق های تازه ....
سلام صفا جون.عید شما هم مبارک.مرسی عزیزم.منم برای خوشبختی همه ی آدمای پاک دعا میکنم
آخه من اصلاٌ نمی دونم که چه جوری از احساس امیر سر در بیارم، الان من باید شاکی باشم که چرا ول کرد و رفت ازدواج کرد، اما برای من خودش مهمه
من بعد از اون ماجرا از محل کارم اومدم بیرون و با مسعود هیچ حرف و ارتباطی ندارم
همه اینارو توضیح دادم برای امیر اما زمان نمی ده بهم
سخته برام که رو احساسم پا بذارم
به نظرتون مطرح کردن موضوع خواستگارم با امیر کار اشتباهیه؟
ممنونم صفا جان از راهنماییت عزیزم
نفیسه جوون ، رفتار آدمااااا رو واقعن نمیشه پیش بینی کرد ، چون ما آدم ها توی معادله 4=2+2 نمی گنجیم ، برای هر کدوممون یه عدد خاص در میاد ...
مطرح کردن خواستگارت با امیر هم میتونه نتیجه مثبت بده و هم میتونه نتیجه منفی بده عزیزم..
منفی اش اینه که امیر بیشتر از قبل احساس کنه که تو هم خیلی پایبندی بهش نداری و برات این یا هر آدمه دیگه ای مهم نیست ...
مثبتش اینه که بترسه از اینکه از دستت بده و زودتر اقدام کنه ...
پیشنهاد من اینه که در ابتدای آشناییت با خواستگارت ، امیر چیزی ندونه که اگه نظرت کلا در خصوص خواستگار جدید منفی بود ، الکی یه پالس منفی به امیر نداده باشی عزیزم.
خیلی قشنگ و منطقی صحبت می کنی صفا جاان
سرت رو درد آوردم عزیزم
ولی اینم بگم که روزی که تماس گرفتن و این آقا رو برای خواستگاری مطرح کردن ، مادربزرگ من (مادر مامانم) خونه ما بود، دید که من یک کلام میگم نه و هیچ تمایلی ندارم، دید که چه اصراری دارم که مامانم همین الان منتفی کنه همه چیزو. اما حق با شماست، هیچ حرفی به امیر نباید زد فعلاٌ، اینجوری توپ میفته تو زمین اون
واقعن ممنونم ازت عزیز دلم
سلام به همگی.آخر داستان من و رضا جدایی بود.الان نزدیک به سه هفتست که تقریباً رابطمون تموم شده.با اینکه رفتیم تست ازدواج هم دادیم به خواسته ی خودش ولی جواب رو نگرفتیم.چون جواب تست رو به مشاور میدن و اون توضیح میده.ولی رضا با لجبازیش نیومد و گفت یعنی چی که به خودمون نمیدن.همون پولم الکی دادیم.خسته شدم ازین که همش ازش نه شنیدم
من دیگه بریدم و بهش گفتم با مهر پایین دیگه حاضر به زندگی با تو نیستم که وسط زندگی بخوای آزارم بدی.از اون اصرار و از من انکار.دیگه نمیکشیدم.اونم در نهایت به من گفت بهش یک دختر خوب معرفی کردن.از منم بهتر.منم گفتم خوشبختشین و برام مهم نیست.با همون ازدواج کن
وای خدا.یه زمانی فکر میکردم فقط زندگی من عجیب غریبه.ولی وقتی داستانای بچه ها رو میخونم میبینم مال اونا خیلی عجیب تره.خیلی خوشحالم ازین همه عشقهای واقعی.دوستان بازم میگک خیلی برام دعا کنین.ازتون ممنونم و مرسی هم که داستان منم دنبال کردین
سلام به همه دوستای عزیزم
من تازه واردم تا حالا حرفی نزدم اما همه داستانارو خوندم
نو عروسم نیستم داستانم عاشقانه نیست
یه کم تلخه اما احتیاج به کمک دارم
اجازه هست براتون تعریف کنم تا اگه قابل دونستین کمکم کنید ؟
نفیسه عزیزم سلام
عیدتون مبارک خانوم
قدم روی چشمای من گذاشتید ، خیلی خوش اومدید .
حتمن ما منتظر خوندن داستانتون هستیم ، برامون بنویسید ، دوستان اینجا خیلی همدل و صمیمی و مهربون هستن، مرهمی میشن برای همدیگه.
زودتر برامون بنویس عزیزم ، فقط پیشنهاد میکنم اول توی محیط Word تایپ کنی و بعد هم اینچا کپی کنی خانوم، چون صفحات اتاق گفتگو چند دقیقه یکبار رفرش میشه و ممکنه مطلبتون بپره .
صفـــــا
سلام از ماست صبا جان
لطف دارین . عید شما و همه دوستان مبارک
راستش وقتی این همه محبت شما رو دیدم ترغیب شدم که بنویسم
آماده کردم متنشو (البته مثل قلم خیلی از دوستان شاید خیلی روون ننوشته باشم )
فاطمه عزیزم
سلام و روز خوش
خوشحالم داستان عاشقیت رو برامون نوشتی عروس خانوم گل و جذاب و مغرور و خواستنی .... تازه یادم رفت جنگجوی خوبی هم هستی تو بازی ....
عاشقیت با آقا یاسر عزیز گوارای وجودت ، لحظه هات سرشار از سلامتی ، شادی ، عاشقی و بهروزی ....
مواظب خودت، احساست و عشقت باش عزیزم.
صفــــــا
سلام ....
سلام ...
همه چی با
سلام ....
سلام ...
همه چی با
ممنونم خانومی
خدا رو شکر حمایت آرمان رو داشتم واقعا از هر لحاظ خیلی بهم کمک کرد
بهترین مشاوره رو بهم میکرد
اگه اون کار بابام نبود ما پارسال نشون نمیکردیم و میشد به چهار سال که ندیدمش
واقعا از همتون ممنونم مرسی که داستان رو خوندین ببخشید اگه بد نوشته بودم داستان رو نوشتم ولی نه من نه آرمان توان باز خونیش رو نداشتیم یادآوری اون دوران برام بینهایت سخت بود
گردنی که آرمان رو کوه بهم داد همیشه تو گردنمه و بهم انرژی میده تو کل این شیش سال بهم انرژی میداد وجود آرمان تو زندگیم واقعا مثل معجزه میمونه بهترین اتفاق زندگیمه
فرشته ی نجاتمه
اگه مشاوره های آرمان نبود فقط خدا میدونه چقد از بابام متنفر میشدم
مامانم هر کاری دلش میخواست بهم انجام میداد قول میداد این بار بابامو راضی کنه بریم شیراز حتی یه بار یه امتحان کوچیک هم نکرد که بابام ببرتم
پارسال تابستون بعد ۱۱ سال رفتیم شیراز مامانم اینقد جلو همه باهام دعوا کرد نشد یه هفته برگشتیم
همیشه بهشون میگم من برم شیراز دیگه هیچ وقت برنمیگردم شما هم نیاین!!!
نمیدونم کجای زندگیم چه کار خوبی کردم که خدا جون آری جونمو بهم داد
از شما هم ممنونم بخاطر همدردی تون اگه این مسائل پیش نمیومد من این آدم الان نمیشدم اینقد با آرمان وابسته تر نمیشدم اینقد از دوریش دیوونه تر نمیشدم
جالبیش اینه نامزد خواهرم خواهر زاده ی بابامه و بابام خیلی موافق ازدواجشونه با این وجود اونقدری که با آرمان خوبه و بهش احترام میذاره با خواهر زادش سرده!! کولر روشن میکنه آرمان اومد گرمش نشه!
خوبه خودشون به اشتباهاتشون پی بردن!
تارای عزیزم
سلام و روز خوش
ممنونم از اینکه داستانت رو برامون نوشتی خانوم گل ، از انتهاش خیلی خیلی خوشحال شدم ولی خب سختی هاش خیلی ناراحتم کرد .
نمیدونم چی بگم ولی هم رفتارهای خودت در برخی مواقع اشتباه بوده و هم رفتارهای پدرت، به هر حال هر پدری نگران دخترش هست اونم توی سن و سالی که شما داشتید و دارید ، ولی به هر حال اون هم شدت و سختگیری هم درست نبوده .
امیدوارم با این همه سختی و اذیتی که شدی و آرمان عزیز هم در جریان هست، روز به روز عشق اتون گرمتر و شعله ورتر بشه و همیشه یادتون بمونه برای رسیدن به هم چه عذاب هایی کشیدید.
عاشقی اتون مستدام عزیزدلم
صفـــــا
تارا جان داستانتو خوندم.فرار بدترین راه حل ممکنه ولی خب رفتار پدرتون رو هم اصلا نمی تونم هضم کنم.عکس العمل اشتباه در برابر کار اشتباه شما! ولی خب خدارو شکر که ختم به خیر شد.
امیدوارم عشقتون همیشه پایدار باشه عزیزم.موفق باشی
فاطمه جان ممنون که خاطراتتونو برامون نوشتی.عشقتون پایدار و ابدی
نفیسه جون منم کاملا با حرفای صفا جون موافقم.به نظر من با خواستگارت آشنا شو و اینکه امیر حق نداره مخالفای داشته باشه چون اون یه بار ازدواج کرده ولی تو فقط داری به طور رسمی با یکی آشنا میشی.در ضمن تا زمانی که اون بهت پیشنهادی نداده هیچکدوم از فرصتای زندگیتو از دست نده.این عشقی که تو دلت مونده تاثیرات نافرجامیه رابطه تون هست و ممکنه خیلی زود کمرنگ بشه.عزیزم انتخاب با منطق بهترین انتخابه.سعی کن از تجربیات دیگران و خونواده ت استفاده کنی.البته در نهایت خودتی که تصمیم نهایی رو باید بگیری.
واست آرزوی شادی و موفقیت و زندگی سرشار از آرامش دارم.موفق باشی
Sam عزیزم.خوشحالم که الان کنار عشقت هستی عزیزم.انشالله که همه این لذت وصف ناپذیرو تجربه کنن.
سحر جون بقیه داستان!!!!!!
سلام مهیاجان ببخش دیر شد گوشیم زنگ زد دیگه بقیشو الان گذاشتم
ملیحه جون داستان عاشقی پر فراز و نشیبی داشتی امیدوارم هر روز عشق بینتون بیشتر و بیشتر بشه عزیزم
راضیه جون بغضم گرفت با خوندن داستانت...
سلام دوستان وقتتون بخیر و شادی. همه خاطرات شما رو خوندم خوشحالم که اکثریت به عشقشون رسیدن. اونهایی هم که نرسیدن حتما حکمتی بوده زیاد غصه نخورن. قصه زندگی هرکسی یه جوریه، هرکسی یه مشکلاتی داره، وقتی فکر میکنیم مشکلمون حل شد یه مشکل بزرگتر از اون سرراهمون سبز میشه، مهم اینه که خودمون باشیم و قدرت مقابله با این مشکلاتو داشته باشیم. اگر به عشقتون نرسید مطمءن باشین که حتما حکمتی بوده اگر خانوادتون مخالفت کرد اول دلیلشو بپرسین شاید واقعا دلایلشون قانع کننده باشه. هیچ پدر و مادری بد فرزندشو نمیخواد. اونها یه سلایقی دارن ما جوونها یه سلایق دیگه. طرف مقابلمون باید درکش زیاد باشه و بتونه با منطق از خودش پیش خانوادمون دفاع کنه. اگه اینکارو کرد پس ارزش زندگی کردن رو داره اما اگه تنهاتون گذاشت بهتره ولش کنید. چون رفیق راه نیست. تو خوشیها کنارتونه تو ناراحتیها پشتشو بهتون میکنه. هرگز حسرت اینکه به فلانی نرسیدم رو نخورید همونطور که شما بهترین مورد برای اون شخص بودین، شماهم حق دارین بهترین مورد رو برای خودتون انتخاب کنید. بهتره عاقلانه انتخاب کنیم و عاشقانه زندگی کنیم. برای همتون آرزوی خوشبختی دارم.
مهدیه جون داستان جالبی بود به قول بچه ها مثل فیلما بود،امیدوارم روی ماهت همیشه همچون گلهای بهآری شاد و خندان باشه از زندگی در کنار همسرت
مهدیه جون داستان جالبی بود به قول بچه ها مثل فیلما بود،امیدوارم روی ماهت همیشه همچون گلهای بهآری شاد و خندان باشه از زندگی در کنار همسرت
گل دخترا تا امروز 31 نفر داستان عاشق شدن اشون رو برامون نوشتن، یعنی همه عشاق های ما 31 نفرن ؟؟؟
بقیه کجائید ؟
دونه دونه صداتون کنم ؟
سلام آتی عزیزم
هر وقت اپ مشکل پیدا کرد، بهم پیام خصوصی بزن، من توی تاپیک ها ممکنه نبینم عزیزم.
در ضمن میای توی این تاپیک ولی داستان عاشقیت رو نمینویسی دختر گلی...
منتظرتم تا داستانت رو بخونم.
عزیزم سحر جان ، خانوم مهندس دوست داشتنی خودمون
مرسی از اینکه داستان عاشقی ات رو برامون نوشتی خانوم.
واقعن نمیدونم چی بگم، ولی خیلی وقت ها سکوت اصلاً گزینه مناسبی نیست، کاش ما آدم ها اینقدر درگیر حاشیه ها نبودیم و به عشق و دوست داشتن و بیان اون به طرف مقابلمون ، نگاه دیگه ای داشتیم. نگاهی فراتر از دیدگاههای سطحی حال حاضر جامعه .
اونموقع شاید یک دختر هم خیلی راحت میتونست علاقه اش رو به پسر مورد نظرش ابراز کنه.
به هر حال این همه فهمیدگی و خانومی شما تحسین برانگیزه و امیدوارم به زودی خبر خوشی ازت بشنویم و ما رو هم غرق در شادی کنی.
خوشبختیت آرزومه
صفــــا
سحر جون مژدگانی دل نزد دل است...
ای کاش تو شهامت داشته باشی و حرف بزنی که خدایی نکرده روزی حسرت سکوتت رو نخوری
سلام محیا جانوممنونم که وقت ارزشمندت رو برای خوندن داستانم گذاشتی.
سلام محیا جانوممنونم که وقت ارزشمندت رو برای خوندن داستانم گذاشتی.
سحر عزیز فرصت زندگی کردن خیلی خیلی کوتاه کمتر از اونی که بتونی حسش کنی.
پس با خودت رو راست باش اگه واقعا عاشقشی و دوستش داری پیش قدم باش.
عشق اول و دوم نمیشناسه غرور نمیشناسه شاید بخاطر موقعیت تو پیش قدم نمیشه. من اگر جای تو بودم یه روز دعوتش میکردم و تمام حرفامو بهش میزدم اینجوری حداقل تکلیفم با خودم روشن میشد.
راستی الا جون خیلی خیلی جالب بود راست میگن هرچی از خدا بخوای بهت میده!!!!
خواهش میکنم مهدیه جون ممنون از شما که داستانت رو برامون نوشتی
سلام صفاجان ممنون عزیزم.
متاسفانه دیدگاهها متفاوته. برای من فرقی نمیکنه شاید تو دوران کارشناسی عشق از روی بچگی بود و من نمیتونستم ابرازش کنم اما بعد ماجرای طلاقم فهمیدم هرکسی لیاقت شریک زندگی شدنو نداره. هرکسی مثل خود آدم نیتش پاک نیست. من تو سال 87 وقتی جدا شدم وقتی طلاقنامه رو تو محضر دادن دستم، دنیا رو سرم خراب شد دختری که تا اون لحظه حتی یه دوست پسر نداشت و زبان زد اساتید و دوستان و کل فامیل بود در عرض یه ماه نابود شد. البته اشتباه خودمم بود.
الان هم حاضرم عشقمو به ابراهیم ابراز کنم اما تنها دلیلم اون طلاقمنامه لعنتی تو دستمه. میترسم از طرز فکر خانوادش که بگن دختره نامزد کرده جدا شده الان خودشو قالب پسرمون کردن. من خیلی حساسم هر حرفی بزنن بهم برمیخوره میریزم تو خودم و مریض میشم. وگرنه خودش گفته یه تجربه بود که تو گذشته ها موند. من خیلی دوستش دارم نه پولشو میخوام نه ماشین و نه خونه، فقط خودش کنارم باشه وقتی تو دوره ها و جلسات کنارشم حس آرامش دارم انگار دیگه هیچ مشکلی ندارم. وقتی پیش اونهمه تو چشام زل میزنه دنیا رو بهم میده. اما نمیتونم پا پیش بذارم. چندبار چندتا از همکارهام رفتن منو ازش تحقیق کردن برای ازدواج، اما گفته عمرا بهتون جواب بله بده خیلی پولداره و... . کاش طرز فکرش عوض میشد نه به اونهایی که بخاطر پول و شرکت و مدرک میان خواستگاری نه به ایشون که پول مانع ازدواجمون شده. دوسال پیش زنگ زدم گفتم دارم دکترا ثبتنام میکنم شما هم خواستین ثبتنام کنید گفت نه شماهم ثبتنام نکنید. اما من به حرفش گوش ندادم و ثبتنام کردم و قبول شدم. الان این دکترا هم یه دلیل برای نیومدنشه، خیلی داغونم. دوست داشتن یکی از دور خیلی بده وقتی نزدیکشی انگار کیلومترها ازش دوری. تصمیم گرفتم نیمه شعبان یه اس ام اس معنی دار بهش بفرستم شاید جرات پیدا کرد.:( متولد 61 هست دیگه برای ازدواجش خیلی دیره:)) داداشم متولد 64 هست هی میگیم دیره زود باش ازدواج کن:))
سلام مهدیه جان، درسته حق با شماست. دیگه دختر 18 ساله نیستم که طراوت همیشگی رو داشته باشم سی سالمه. من خیلی دعوتش کردم شرکتمون، اداره ای که قبلا توش کارمند بودم، همیشه من پیش قدمم اون فقط یه بار برای نظام مهندسی دعوتم کرد من نتونستم برم. اما فقط سکوت میکنه میدونم تو زندگیش بجز من کسی رو نداره چون اکثرا باهمیم باهم بزرگ شدیم باهم فارغ التحصیل شدیم.
ببینیم قسمت چیه ممنون که وقت گذاشتین و خوندین
سلام محیا جان جراتشو دارم فقط دلیلش همون نامزد کردنمه. از خانوادش میترسم که یه روزی بزنن تو سرم. من طاقتشو ندارم. اگه خودش پا پیش بذاره خانوادش دیگه جرات ندارن بهم حرفی بزنن اما من پاپیش بذارم میگن خودشو قالب پسرم کرد:(
صفایی من اومدم تو نیسی ....آپ هم قاطی کرد
صفایی من اومدم تو نیسی ....آپ هم قاطی کرد
ثمین جون جالب بود این عشق شما فکر کنم ی چیزی تو مایه های آتش بس بوده:)))
عسل جون عزیزم امیدوارم همیشه سرمست از عشق باشی
زهرا جون عاشقی جالبی بود ان شاالله به زودی برمیگرده و با اسب سفید میاد و میبرتت ناراحت نباش عزیزم
معصومه عزیز امیدوارم خوشبخت بشی وهمیشه شاد وخوشحال باشی
ممنونم صبای عزیز
امیدوارم همه ی داستانا رو خونده باشم.
دوستای خوبم این تاپیک رو به دوستاتون معرفی کنین تا هرچه زودتر به خاطره 150 ام برسیم.خاطره ی صفا جون خودمون.منتظر خاطرات زیبای شما هستیییییییییم.
نفس جان داستانتونو خوندم.خیلی جالب و دوست داشتنی نوشتی.امیدوارم کنار هم تا همیشه ساد و خوشبخت زندگی کنین.
داستان من از اونجایی شروع شد که یه روز با یه شرکتی آشنا شدیم که رقیب کاریمون به حساب میومد من بعنوان مدیر فروش شرکت خودمون با مدیر فروش شرکت رقیب قراری رو هماهنگ کردیم که 2 تا مجموعه رو باهم کانکت کنیم اولین جلسه فقط از خود گفتن و به رخ رقیب کشیدن بود نا جاییکه این رقابت یکسال به طول انجامید.خلاصه تصمیم گرفتیم دوتا شرکت که دیگه باهم رقیب نباشیم و همکار باشیم تا اینکه من و آقای مدیر فروش شرکت رقیب خیلی ارتباطاتمون باهم زیاد شد اولش تمامی قرارها و مکاتبات کاری بود بعد بخاطر کنجکاوی زیاد از شخصیت هردو نفر رابطه نزدیکتر شد تا جاییکه 3 ماه خیلی دوستانه باهم در ارتباط بودیم و بعدشم که آقای مهندس شرکت رقیب پیشنهاد خواستگاری دادن و از پیشنهاد و خواستگاری تا عقد 5 ماهی گذشت و ما الان 4ماه و نیمه که ازدواج کردیم.
و جالبیش اینه که هردو نفر از شرکتای قبلی بیرون اومدیم. :)
موضوع خیلی جالبیه من خیلی خوشم اومد مرسی.
دخترا دوستاتون رو دعوت کنید تا بیان داستان عاشقی اشون رو اینجا ثبت کنن، ثبت یه خاطره عاشقی، مرور همه اون اتفاقات قشنگه ...
حس عاشق شدن بهترین حس دنیاست ...
شمائی که این حس رو تجربه کردید، از حس اتون برامون بگید....
عزیزمی صبا جون ...
تا این دخترا بیان و بنویسن، من باید چکار کنم خب !!!
توی طول مدت آشنایی من و رضا تا ازدواجمون و داستانایی که پیش اومد ماجرا زیاد بود من تصمیم گرفتم همشونو خطاب به بچه یا نوه آیندم توی دفتر خاطرات بنویسم تا هم براشون تجربه بشه هم داستان عشق من و رضا که چطوری از رقابت به عشق رسید و بدونن.
زهرای عزیز داستانت خیلی قشنگ بود خیلی حس خوبی بهم داد امیدوارم و از ته دلم آرزو میکنم زودتر این عشق به ثمر برسه.
ثمین عزیز
ممنون از اینکه داستانتونو برامون نوشتین.جالب بود و من از جایی که گفتین رابطتون بیشتر شد حدس زدم که احتمالا بعدش یکیتون شرکت رو ول میکنه و جالبتر این که هردوتون از اون شرکتای سابق اومدید بیرون.خوشحالم که رقابتتون تبدیل به ازدواج شد.
در ضمن نوشتن خاطرات هم کار خیلی قشنگیه و منم همیشه اینکارو میکنم.
براتون آرزوی شادی و خوشبختی و سلامتی می کنم.موفق باشی
ثمین عزیزم ، سلام و به جمع نوعروس خوش اومدی
ممنون از اینکه اینجا برای ما خاطره عاشق شدنت رو نوشتی ولی کاش با جزئیات بیشتری مینوشتی که دوستان عزیز دیگه هم تجربه بگیرن.
برات آرزوی خوشبختی و سعادت در کنار همسر بزرگوارت رو دارم.
سلام و خسته نباشید
داستان ها خیلی طولانیه چه جوری میشه نوشت؟؟؟
ولی من خیلی خلاصه کردم و نوشتم خیلی خیلی خلاصه کردم
دوستای خوبم چند وقتیه که فرصت نکردم داستانای جدیدو بخونم امروز اومدم و تصمیم گرفتم از آخر شروع کنم و داستانای زیباتونو بخونم.
زهرا ی عزیزم داستانت دقیقا مث عاشقانه های توی کتابا بود یه فرقی که داشت ناتموم موندنشه.امیدوارم بزودی خبری ازش بهت برسه و از این بی خبری دربیای عزیزم.ممنون بخاطر نوشتن داستان عاشقانه ت.موفق باشی
عسل جون داستانتو خوندم.عزیزم اگه امکان داره برامون از دلایلی جدایی هایی که پیش میومد و دلایل دوباره جوش خوردن رابطه ت هم بنویس.مرسی عزیزم
در مورد مریم خانوم عزیز هم منم با الا جون موافقم.بسیار زیبا نوشتن ولی خاطره ی عاشقیشون رو برامون ننوشتن.مریم عزیز اگر نظراتو میخونی و براتون مقدوره خاطرات قشنگتونو برامون بنویسین.شاد و خوشبخت باشی
مهتاب عزیزم
داستان عاشقیت رو خوندم.عزیزم تبریک میگم بخاطر صبور بودنت و این که این همه سنگی که جلوی پات بود رو تونستی برداری.واقعا رسم بدیه و خودمم بارها شاهد بودم که دو تا جوون بخاطر مرگ فامیل چندین سال ازدواجشون به تاخیر میفته.حتی یکیو میشناسم از عروسی گرفتن کلا پشیمون شدن و رفتن سر خونه زندگیشون!
انشالله که شما هرچه زودتر عروسی بگیرید و با خیال راحت توی خونه ی خودتون زندگی کنین. خوشبخت باشی عزیزم و ممنون واسه داستان قشنگت
نرگس جان بهتون تبریک میگم بخاطر صبرتون و نگهداشتن احترام خونواده ی همسرتون.خوشحالم که پدر همسرتون هم متوجه ی اشتباهشون شدن.خوشبخت باشین
سلام دوستای گلم منم یماهیی هست بااین سایت اشنا دشم سایت خیلی خوبی هستش...
دوستان من مجردم وقتی خاطرات عشقی یا لباس عروس ها و کیک و چیزای دیگرو میدیدم ویا میبینم خیلی حسرت میخورم خواهشا دعاکنید تا من هم عروس بشم.ارزوم عروس شدنه.
همتونو خیلییییییییی دوست دارم و داستان عشقی همتونو خوندم دعاکنید برای منم
منا جون خوشحالم که الان خوشبختین و باید بگم که واقعا این ازدواج خواست خدا بوده و دل پاک شما.وگرنه آشنایی و ازدواج با این روش و به این سرعت معمولا درصد ریسک بالایی داره.خوشبختانه فرد درستی سر راه شما قرار گرفت ازین بابت خوشحالم و واستون آرزوی خوشبختی روزافزون دارم.
سلام دوست جونیا... این چند وقته که نبودم چقد بچه ها قصه هاشونو نوشتن.... واقعا همشون جالب بودن و با بعضیاشون واقعا بغضم گرفت ایشالا همه خوشبخت بشن... حسرت میخورم که چرا منم با آب و تاب بیشتری ننوشتم :-(
سلام زکیه جان خوش اومدی عزیزم.انشالله که شما هم به زودی به جمع عروسا می پیوندی.انشالله با دل خوش.اگه شما هم داستانی دارید خوشحال میشیم که برامون بنویسی عزیزم.موفق باشی
سلام شهرزاد جون.آره دقیقا منم همش میگم کاش بیشتر می نوشتم آخه اون موقع فک میکردم باید خیلی خلاصه ش کنم.
ملینای عزیزم سلام و روز خوش خانوم
خیلی خوشحالم که به جمع نوعروس های سایت ما پیوستید ، خواهش میکنم عزیزم ، من خودم همیشه دوست دارم خاطرات شیرین زندگیم رو ثبت کنم و احساس کردم این تاپیک میتونه همیشه یادگاری خوبی برای همه عروس هایی که اینجا داستان هاشون رو مینویسن ، باشه.. خوشحال میشم داستان شما رو هم بخونم ...
البته که من به همه دوستان قول دادم 150 امین داستان ، داستان عاشق شدن خودم باشه که براتون مینویسم و الان لحظه شماری میکنم برای اون زمان ...
عمیقاً برای همه دختر خانوم های ایران زمین بهترین ها رو آرزو میکنم ، لحظه هاتو سرشار از شادی ، سلامتی و عاشقی....
منتظرت هستم ....
ریحانه عزیز
سلام و روز خوش
به جمع ما خیلی خیلی خوش اومدید خانوم.
خوشحال میشیم داستان شما رو هم بخونیم.
توی قرارهای شبانه ما هم حضور داشته باشید ، ساعت 9 تا 11 هر شب ...
صفا
ترنم عزیزم سلام
اول اینکه خوشحالم که خودت داستانت رو اینجا نوشتی .... ممنون از لطفت خانوم
دوم اینکه کوچولوی نازنینت رو از طرف من ببوس ، خدا برات حفظش کنه و روزهای زندگیت رو صدبرابر شیرین کنه برات ...
سوم اینکه خوشحالم الان احساس خوشبختی داری بعد از اون همه آزار و اذیت که شدی که من عمیقاً ناراحت شدم که دوران نامزدی چقدر اذیتت کردن.
و در نهایت کاش ما آدم ها درک میکردیم که بهترین روزهای زندگی دیگران رو براشون تلخ نکنیم ، کاش خانواده ها درک میکردن که بچه ها پیششون امانت هستن و اونها باید برای زندگی آینده اشون تصمیم بگیرن و نه خانواده ها ... کاش کمتر احساس های بد روی قلب همدیگه به جا بزاریم.
ترنم عزیز ، امیدوارم این تلخی هایی که کشیدی ، خیلی زود از ذهن و دلت پاک بشه چرا که تو شایسته آرامشی.
مواظب خودت، زندگیت ، کوچولوی نازنینت و همسرت و احساست باش ، میدونم کار سختی پیش رو داری ولی در نهایت خوشبختی از آن توست.
بازم بیا اینجا پیش ما عزیزم.
صفا
ترنم عزیز سلام و رو زخوش
به جمع نوعروس های سایت ما خوش اومدید خانوم.
خیلی خیلی خوشحالم کردی ..
بله حتماً از همکاران پیگیری میکنم و داستانت رو میگیرم و میارم اینجا خانومی.
ولی کاش خودت از همون ایمیلت کپی میکردی اینجا که با اسم خودت هم باشه خانوم ... شما که تایپش کردی و به ایمیل ما فرستادی ، ترجیحاً خودت هم بیاری کپی کنی اینجا ، خیلی عالیه عزیزم.
ببین چکار میکنی به من خبر بده ....
صفا
منای عزیز سلام
روز خوش
خانوم خوش اومدی به جمع صمیمی ما و خیلی ممنون از اینکه داستان عاشق شدنت و ازدواجت رو برای ما نوشتی ، آرزو میکنم سالیان سال در کنار همسر محترمت با شادی و سلامتی زندگی کنی و روز به روز هم شعله عشقتون شعله ورتر بشه.
دوست داریم توی تاپیک های دیگه هم در اتاق گفتگو حضورت رو ببینیم.
صفــــا
آنت عزیز سلام
روز خوش
به جمع نوعروس های دوست داشتنی سایت ما خوش اومدید خانوم.
خیلی خوشحالم کردید .
لطف دارید ، خوشحالم که از این تاپیک و داستان های واقعی عاشق شدن دوستان لذت بردید. من هم این تاپیک رو خیلی خیلی دوست دارم، چون با خوندن داستان بچه ها هم اشک شوق ریختم، هم اشک ناراحتی ، هم هیجان زده شدم، هم احساس خوب گرفتم و اونقدر دوست دارم که روز به روز به این داستان ها اضافه تر بشه ، هر کدومشون یه درسی به آدم یاد میده ...
رویای عزیزم
سلام و روز خوش
ممنون از اینکه داستان عاشق شدنت رو برای ما نوشتی ، خوشحالم که عشقت رو پیدا کردی و در کنارش احساس آرامش داری.
امیدوارم روز به روز شعله عشقتون بیشتر و بیشتر بشه ...
صفا
Hedi عزیز سلام
خوشحالم که به جمع نوعروس های دوست داشتنی سایت ما پیوستید .
داستانتون رو خوندم و خیلی احساس خوبی پیدا کردم، بعضی وقتاااا اتفاقاتی میفته که آدم اصلاً فکرش رو نمیکنه ، خوشحالم زندگی سرشار از عشقت رو شروع کردی ... فقط نگفتی همسرتون ساکن کدوم کشور هستن و شما الان کجائید ؟
میدونم که دلتنگی خانواده، آزاردهنده است ولی امیدوارم در کنار همسر مهربونت ، این دلتنگی کمتر اذیتت کنه خانوم.
بازم بیشتر برامون از خودت بگو ، خوشحال میشیم.
صفا
پری عزیزم
سلام
داستانت رو خوندم و دروغ نگم از ذوق ، چشمام پر اشک شوده ، الانم که برات مینویسم دقیقاً با همین حالت هست.
صبوری ات تحسین برانگیزه ، عشقت بی حد و مرزه و احسنت به تو دختر .... راستی مبارکه دفتریار شدنت خانوم گل .... موفقیت هات مستدام و روز افزون عزیزم.
خوشحالم که به عشقت رسیدی و تا این حد بهم شبیه هستید .... عزیزم برات آرزوی بهترین ها رو در لحظه لحظه زندگیت دارم...
مواظب خودت، قلبت ، احساست باش...
صفا
Angela عزیز
سلام و روز خوش
خیلی خیلی خوش اومدی خانوم ....
خوشحالم کردی ...
من دلم میخاد باز بنویسمممممم :-((((((((((((((((((((((
سلام و روز خوش نازی عزیزم
به جمع نوعروس های دوست داشتنی سایت ما خوش اومدید ...
خوشحالم که بیشتر در موضوعات مختلف حضورتون رو ببینم.
شاد باشی خانوم
صفا
باسلام وخسته نباشید به مدیر عزیز برنامه صفا جون.میشه یه سوال دارم .ببخشین من داستان عاشقیمو بانام ازدواج دوهفته در gmailفرستادم البته اسم اسم gmail با اسمl.hematدوستان برایم ایجاد کردن که من خودم تغییر دادم به اسم اصلی خودم .لطفا داستان منم دراین صفحه بگذارین ممنون میشم از محبتتون کدوم صفحه لطفا بگین چون میخام نظر دوستان هم بدونم
سلام دلم میخواد چندتا پیشنهاد به تمام عروس ها و آقا دامادهای گل بکنم بعد از تحقیقات فراوان به این نتیجه رسیدم میخوام شما هم استفاده کنید چند تا آرایشگاه خوب بهتونمعرفی میکنم یکی الماس نشان یکی آرایشگاه مرسی و چند تا آتلیه خوب یکی دفیله یکی اسکارلت یکی لیلا حلاج یکی گلستان و سرو و سعید عرب و تارخ و یک باغ رویایی برای برگزاری عروسی مختلط با بهترین فضا توی گرمدره هست اسمش باغ و تشریفات روژانو بنرش همین گوشه هست برید ببینید و یک تشریفات دیگه هم هست کارشون خوبه اسمش تشریفات پرنسس هست توی قسمت خدمات مجالس برید تلفن و نمونه کارهاشونو ببینید تازه تمام اطلاعات این خدمات دهندها توی صفحه هاشون هست قسمت آتلیه ها برید نمونه کارها و شماره هاشون هست و آرایشگاهم همینطور امیدورام راضی باشید راستی مزون معماریان توی میردامادم عالیه هرکی دنبال مزون خوب برای خرید یا اجاره لباس عروس میخواد با خانم معماریان تماس بگیره اطلاعاتش توی لباس عروس و شب هست امیدورام از پیشنهاداتم استفاده کنید راستی یه موزیک و دیجی خوب بهتون معرفی میکنم واقعا کارش عالیه چون جزو حامی نوعروس هست کلی بهتون تخفیف میره برید قسمت باشگاه نوعروس اونجا اطلاعاتش هست یا قسمت خدمات عروسی قسمت موزیک توی همین سایت برید موزیک احسان هست
همه داستانها قشنگ و زیبا هستن نمیشه از بین داستانها یکیش انتخاب کرد چرا که هرکس به نوعی در مورد عشق و عاشقی سختیارو تحمل کردن شکستهایی رو .اما زندگی اینه و هرکس در زندگی بهانه ای برای زندگی میخاد اونم دوست داشتنه .
راضیه جون داستانت محشهره عاشقای واقعی هیچ وقت دوست داشتنشون نمیمیره حتی اگه بهم نرسن
باسلام وخسته نباشید به مدیر عزیز برنامه صفا جون.میشه یه سوال دارم .ببخشین من داستان عاشقیمو بانام ازدواج دوهفته در gmailفرستادم البته اسم اسم gmail با اسمl.hematدوستان برایم ایجاد کردن که من خودم تغییر دادم به اسم اصلی خودم .لطفا داستان منم دراین صفحه بگذارین ممنون میشم از محبتتون کدوم صفحه لطفا بگین چون میخام نظر دوستان هم بدونم
سلام elaجون مرسی خانمی خوب این سرگذشت ما بود راضی هستیم به رضای خدا هر چی اون بخواد همون میشه به امید روزهای بهتر خوش باشید
ازدواج دو هفته ای تا حالا دوستان عزیز دیدن .بله حکایت من و مهدی .
ما در یه روز قشنگ بهاری در اردیبهشت 91بوسیله دامادمون که معرفی کنندش بود آشنا شدیم چون تقریبا آشنایی از یه لحاظ داشتیم یعنی مادرش با مادر من خیلی وقت پیشا که جون بودن اوایل معلمیشون بود باهم تو یه مدرسه همکار بودن .بعدش که شناختن خانوادها باواجازه خانوادهامون همدیگه دیدیم از نظر قیافه همدیگه پسند کردیم بعدش با اجازه خانوادهامون به اصرار مهدی یه هفته باهم حرف زدیم از سلایق و رفتارمون گفتیم یادمه اون روزا ایام فاطمه بود ما به این خاطر دست نگه داشته بودیم
در22اردبهشت بعد آنجام مراحل آزمایش ما به هم صیغه شدیم تا راحتر باهم دنبال کارلی عقدمون باشیم بعد یه هفته یعنی در 27اردبهشت مابه عقد هم در امدیم اولایل خیلی خوش بودیم بگی بخند اما چون یه خواهر داشت که یه سال ازمن کوچکتر بود ازدواج نکرده بود نمیدونم از حسودیش بود یا چی خدا میداند خیلی تو کارای ما دخالت میکرد یعنی به من چیزی نمگفتن مهدی به جان من مییداختن حتی من که نامزد دوماهه بود از دست اونا تاپای مرگ رفتم خودکشی کردم اما خدا نخاست چشای پدر ومادرم پراز گریه و دلشون رنجور باشه ونجات پیدا کردم اماتو این رابطه شیرین متاسفانه چون مهدی همیشه تحت تاثیر حرفای اونا قرار میگرفت همیشه کامم زهر میکردن حتی تا پای طلاق رفتم طوری بود که ازچشمم افتاده بود نفرت به دیدنش بودم حتی نمیخاستم صداشو بشنوم بلاخره پدرم راضیم کرد که اگه عروسی بگیریم اون از خانوادش خارج میشه و میتونم با محبت کردن مهدی به طرف خودم بکشم خلاصه سرتون به درد نیارم به حرف پدرم اطمینان داشتم میدونستم صلاح منو میخاد گفتم باشه اما اگه خوشبخت نشم همین برنامهها پیش بیاد من هیچ وقت تو رو نمیبخشم
خلاصه با توکل به خدا زندگی مشترکم بعد یه سال جنگ وجدال در تاریخ92خرداد بعد امتحانات دانشگاه که اون روزا من ترم آخر دانشگاه و مهدی سال اول ارشد بود آغاز کردیم الان هم خوشحالم که حرف پدرمو گوش کردم و الان خیلی خوشبختم لازمه بگم دیگه هیچ وقت باهم حتی کوچکترین بحث ویا دعوا نداشتیم و یه دختر خوشگل به اسم آرمیتا ده ماهه دارم که با امدن این هدیه کوچک از طدف خدا زندگیمون شیرنتر شده و ما سه نقری در کنار همدیگه خوشبختیم
پدرجون بابت همه چیز ممنونم
عزیزای من اونایی که میگن نه ماباید چند ماه باهم حرف بزنیم بعدش باهم ازدواج کنیم نامزد بشیم سخت در اشتباهن من تا یه هفته که با ایشون حرف زدم ازشون جز محبت و چشم گفتن و خانوادش جز محبت هر روز حالم پرسیدن دخترم دخترم گفتن چیزی ازشون ندیدم اما بعد نامزدی اون روی خانوادش و خودشو که به اصطلاح ما بچه ننه بودنش دیدم پس تا اون شرایط قرار نگیری تا نامزد نکنی نشی شریکش تا تو محیط خانوادش قرار نگیری چیزی نمیفهمی یعنی چنان فیلم بازی میکنن که هر طوری شده تورو بگیرن بعد گرفتن عذابت بدن طوری بود که من15کیلو تو دوران نامزدی وزن کم کرده بود از دست فشارا.که هیچ وقت نمیبخشموشون چون تو روز عروسی منو به گریه انداختن به خاطر انتخاب یه لباس عروس که نمیزاشتن اون چیزی که من پسند میکنم بموشم همین
دوستان عاشق هی وقت عجله نکنین به حرف خانوادتون گوش کنین و صبر داشته باشین خدا بزرگه باتوکل به خدا همه مشکلات نا خوداگاه حل میشه چون عشق پاک وصادقه مثل دل دوتا عاشق که صاف صادقه.
سلام ترنم عزیز
ممنون بخاطر نوشتن داستان عاشقیتون.همه ی این تجربه ها ارزشمندن و واقعا چشمای آدمو باز میکنن.خوشحالم که حرف پدرتون درست از آب در اومد و خوشحالم که تصمیم درستو گرفتید.انشالله که همیشه شاد و خوشبخت باشی عزیزم.
ترنم عزیزم خوشحالم که اینجا هستی و ما رو محرم خودت دونستی ...
صحبت هات رو کاملاً قبول دارم و میدونم که یکسری رفتارها رو اصلاً نمیشه فراموش کرد، ولی اینووو بدون با گذشت زمان ، همین خاطرات آزاردهنده دیگه برات معمولی میشن.
کاش خانواده ها میفهمیدن نباید بهترین دوران زندگی جوون ها رو اینجور تلخ کنن. ولی تو متفاوت باش و متفاوت به همه چیز نگاه کن ... تو لایق آرامشی خانوم ....
عزیزم خوشبخت باشی همیشه و خنده روی لبهات ...
صفــــا
پرند عزیز سلام
روز خوش
از اینکه به جمع نوعروس های دوست داشتنی سایت ما پیوستید ، بینهایت خوشحالم.
خوشحال میشیم که داستان عاشقی شما رو بخونیم، پس زودتر برامون دست به قلم شو ...
راستی پست دومت خیلی گنگ و نامفهوومه ، قضیه اش چیه ؟ واضح تر برامون بنویس عزیزم.
منتظرت هستم.
صفــــا
سلام صفا جونم خوبی؟آره یه مدته کمتر کامنت میذارم ولی سعی میکنم هرروز به سایت سر بزنم مخصوصا تاپیک داستانای عاشقانه رو همیشه میخونم.یه شبم اومدم تو قرار شبونه ولی کسی نبود
ترنم عزیز ، من کمی با تاخیر این تاپیک رو مرور کردم و الان دیدم داستانت رو خودت قرار دادی خانوم ...
خیلی خوشحال شدم و ازت عذرخواهی میکنم که این یک هفته به دلیل ناخوش احوال بودن، با تاخیر این تاپیک رو خوندم.
شهرزاد جون
و
صبا جون
دوست داشتید میتونید با اب و تاب بیشتری برامون بنویسید .... ما که بدمون نمیاد داستان عاشقی اتون رو بازم بخونیم اونم بیشترترتر ...
چقدر هم کم پیدا شدید شماهاااااااااااااااا
شهرزاد جون خریدات تمام شد ؟
صبا جون شما کجایی؟ خواهرات خوبن ؟ سلام منو برسون به همه ...
صفا جونم
سلام صبحت بخیر الهی من قربون اون چشات بشم -من الان خیلی خوشبختم انشااله تک تک جونا بخصوص نو عروسای گل تو این سایت خوشبخت بشن من از فردا کلاس ختم قران . واسه ماه رمضون دارم برای همتون دعا می کنم مخصوصا مخصوصا مخصوصا صفا جونم
ببخشید دیر میام یکم سرم شلوغه
سلام
من امروز این صفحه رو اتفاقی پیدا کردم و داستان زیبای زندگی دوستانو مطالعه کردم.وسوسه شدم من هم براتون یک داستان عاشقانه تعریف کنم که فکر می کنم شنیدنش خالی از لطف نباشه
آنکس که در دعایش یادی کند ز یاران ، شیرین تر از عسل باد کامش به روزگاران.
بوی خوش رمضان گوارای وجودتان باد .
نماز و روزه همگی قبول التماس دعا.
سلام خوبین .صفا جون عزیز مدیر سایت .خوشحالم که داستان عاشقی من مورد پسند شما قرار گرفت .اما صفاجون شنیدی میگن زخم شمیشیر بهتر از زخم و نیش کنایه زبون ودل است .چرا که شمیر بر جسم ادمی وارد میشه اما زخم زبان بر روح آدمی اثر میزاره .الان حکایت من مثل این حرفه .هیچ وقت خاطراتی که خانواده شوهرم گذاشتن هیچ وقت فراموش نمیشه. اونا بامن خیلی بد کردن خیلی .طوری که اشک خانوادمو در اوردن به خلطر اشکای خانوادم هیچ وقت نمیبخشمشون .آرزوی قلبیم اینه اول دوران نامزدیتون بهترین دوران زندگیتون باشه و هم زندگی مشترکتون در کنار هم خوشبخت باشین
سلام صفا جونی
فدات شم
صفا جدنی دیشب توی اپ چندتا دوست خوب پیدا کردم و دعوتشون کردم بیان سایت
الآنم بیصبرانه منتظرشونم
سلام الهه جان
مرسی عزیزم
خوب کاری کردی
امیدوارم بتونن بیان، چون بچه های اپ خیلی کاربری سایت رو بلد نیستن، من که خیلی براشون توضیح دادم.
حتی ایمیل هم نداشتن متاسفانه . ولی اگر بتونی بچه ها رو اینجا هم بیاری عالیه . بخصوص برای قرارهای شبانه .
فدای تو بشم من فرزانه گلی جونم
مرسی از امیدواریات
چشم خانومی
امیدوارم مشکلای زندگی همه حل بشه
مخصوصا مشکلای نوعروسیای جیگر این سایت
خیلی خوب و دوستداشتنی بودن دوس جونایی که دیشب باهاشون آشنا شدم
ازین به بعد شبایی که بیخوابی به سرم میزنه میرم اپ و دوس جون جدید پیدا میکنم و همه سعیمو میکنم بیارمشون سایت چون واقعا توی سایت مطالب خیلی بیشتر و دردسترس هستن و صحبت کردن هم اینجا راحت تر و خوبتره و حس مهمونی میده
رویا جونی سایت قاطی کرده و اسمت رو روی پستت نذاشته
دوس جونیا این داستان عاشقی رویا جونه که برامون نوشته
رویا جون خداروشکر که شوهر خوبی داری
امیدوارم همیشه با هم خوشبخت باشین عزیز دلم
خوشبخت باشین فرزانه عزیزم
کاش پدر منم با ازدواج زیر سی سال مخالف بود
من الآن واقعا با تمام وجودم حس میکنم زود ازدواج کردم
امیدوارم زندگیت همیشه پر از عشق و خوشی باشه
فرزانه جان عاشقی گوارای وجودتون.
چه جالب پدر منم همیشه می گفت دختر زیر 30 سال نباید ازدواج کنه ولی کسایی مثله من که عشقشون رو پیدا می کنن دیگه تعجیل معنایی نداره به شرطی که طرفین جوونی هاشون رو کرده باشن و سیر باشن از مجردی.
مرسی صفاجونم از بس که دل مهربونی داری همه دوستت دارن دلم نیومد حرفتو زمین بذارم خانوم گل
مرسی الهه جونم تو هم یه عشق پاک داری که به سختی به دستش آوردی پس قدرشو بدون عزیزم این سختیها می گذره ربطی هم به سن و سال نداره منم که دیر ازدواج کردم خیلی از سختی هایی که داری تجربه می کنی رو دارم منم پدرم بهم خونه داده (البته ارثمونو داده خواهرمم تو خونه ای که پدرم داده زندگی می کنه)و همسرم کار مورد علاقشو نداره ولی به آینده امیدوارم شما هم سخت نگیر عشقم از زندگیت لذت ببر
مرسی مهدیه جونم ایشالله همه در کنار عشقشون لذت زندگی خوبو بچشن شما هم روز به روز عاشق تر باشید عزیزم
مهدیه جون چون خواهر و برادرم برخلاف میل پدرم زود ازدواج کردن بابا ته تغاریشو گرو گرفت تا 30 سال خخخخخخخخخخخ
ممنونم فرزانه جون.
عزیزمی فرزانه جان ...
به به به مهدیه گلی هم اینجاست ...
الهه جونم چطوره ؟
چشم صفاجون اولتیماتومت اثر کرد منتظر بودم دعوام کنی! خخخخخخخخخخ
مدت عاشقی ما طولانی نبود ولی داستانش نوشتم طولانی شد
فرزانه جونم اونقدر ذوق زده بودم برای خوندن داستانت که گفتم قبل خواب بخونم و بعد بخوابم....
خیلی خوب بود عزیزم ، حس نگارشت رو دوست داشتم ، حال آدمووو خوب میکرد .
از صمیم قلبم بهترین لحظه ها رو برات در کنار آقا جواد عریر آرزومندم .
راستی فکر نمیکردم اولتیماتمم اثر بزاره ، آخه من از بس خوش خنده ام، واقعن بلد نیستم اخم کنم، یه وقتایی به خواهرزاده های شیطونم که اخم میکنم، خودم زودتر از اوناااااااااااااااااا خنده ام میگیره و کلا اصلا ازم حساب نمیبرن ، تا اخم میکنم ، یاد گرفتن میگن خاله تو فقط با خنده خوشگلیااااااااااااااااااا .... یعنی این وروجک ها هم منو دست میندازن و رگ خواب منووو فهمیدن که بلد نیستم عصبانی بشم.
ولی واقعن ازت ممنونم ، چون منم همیشه به ازدواج بالای 30 سال و حتی چه بسا 35 سال معتقد بودم و هستم. برام جالب بود عقیده پدرمحترم و عزیزت رو ...
سلام
داستان همه دوستانو خوندم خیلی جالبه هر داستانی خودش یه رمانه عاشقانه میشه ایشالله همتون کنار عشقتون شاد و خوشبخت باشین
سلام به همگی چقدر خاطرات جالب وشیرینی همه ما عاشق های واقعی هستیم
فرزانه خانوم ما چرا نمینویسه ؟؟؟
من که بیصبرانه منتظرم ... اینم اولتیماتوم .... :D
سلام بانو ذ جان و ملیحه جان. ممنون از اینکه وقت گذاشتید خوندید.
بانو ذ جان چاره ای نداشتم جز اینکه انگشتری دستم کنم میخواستم عکس العملشو ببینم الانم یادم می افته خندم میگیره.
ملیحه جان اره خداروشک میکنم که همچین خانواده ای دارم و برای نظراتم ارزش قایلن.
امیدوارم هرچی خیره همون بشه
مرسی صبا جون لطف داری عزیزم ایشالله همه عاشقا کنار عشقشون شادو خوشبخت باشن
سلام پری جون داستان قشنگ عاشقی تو خوندم ایشالله عشقتون جاویدان باشه عزیزم
salam man hame dastana ra khondam hamash kheyli jaleb bod gahi shad gahi ghamgin
ba dastame raziye ashk mirikhtam, malihe ham ke enghadr sar khod rafti shahreshon
tanha chizi ke nazare shakhsime ine ke man hichvaght be khater ye pesar ashk nemirizam khod koshi abadan
yani aslan ashegh nemisham
hedi جون خوشحالم که با عشقت خوشبختی رو تجربه می کنی زندگی در کنار خوشیها سختی های زیادی هم داره مسلما آرامش کنار عشقت ارزش دوری از خونواده رو داره عزیزم
manam yebar dastane eshghim ra mizaram faghat ba hame motefavete man tarafe dovomam
hamon ke vel kardo raft hamon ke ashegh nashod hamon ke ashke hamashona dar ovord
سلام فرزانه جون خیلی ممنون عزیزم
سلام نیلوفرجان خوبی خیلی مشتاق شدم داستانت رو بخونم ولی جون پری لاتین ننویس
سلام پری جان.بخاطر صبرت تقدیرت میکنم.چیزی که من اصلاً ندارم.خدا هم رفتگانتو بیامرزه و آرزوی خوشبختی براتون دارم.ولی یه چیزی.گفتی رفتین پای سفره ی عقد ولی آخر نوشتی نامزدین؟!بالاخره عقد کرده این یا نامزد؟
ممنونم صبا جون. ❤️❤️
سلام صبا جان خیلی ممنون عزیزم
فرزانه جون عزیزم خوشحالم که الان کنار عشقتی و آرامش داری.از خدا واسه ی همه خوشبختی و آرامش میخوام.موفق باشی عزیزم
سلام هدیه ی عزیز. ممنون که خاطره ی زیباتونو برامون نوشتی عزیزم. خوشحالم که داستانتون به خیر و خوشی ختم شده و الان کنار همید. انشالله خیلی زود پدر و مادرتم میبینی عزیزم.موفق باشی
پری جون داستان قشنگتو خوندم عزیزم.خدا پدر و خواهرتو رحمت کنه.منم همیشه اعتقادم این بود که زندگی بالا و پایین داره و همیشه بعد سختی یه گشایشی هست.تو لایق خوشبختی هستی عزیزم.موفق باشی
سلام رویای عزیز خوش اومدی.ممنونم که داستانتونو برامون نوشتین.بعضی وقتا یه جوری همه چی عین پازل کنار هم چیده میشه که آدم خودشم تعجب میکنه و معمولا ماها بهش میگیم قسمت.عشقتون پایدار عزیزم.
میتونم ازتون خواهش کنم نظرتون رو راجبع ماجرای عاشقی و ازدواجمون بگید
چون همه فامیل از ازدواج ما شکه شدن چون باورشون نمیشه اما خیلی خوشحالن ولی دخترا وپسرای مجرد فامبل نه چون فقط میگن رضا بخاطر موقعیت پری -پری رو گرفته به منم میگن چون دایی اوضاش خوبه و رضا تک پسر جواب مثبت داده ولی بخدا من و رضا بخاطر نجابت و پاکی و بخاطر وجود ودل هم با هم ازدواج کردیم گاهی اوقات این حرفا خیلی اذیتم میکنه رضا هم ناراحت میشه
با سلام به همه دوستان عزیزم داستان اکثر دوستان رو خوندم و بسیار لذت بردم
وترم دو کارشناسی ناپیوسته گرافیک بودم. و شدیدا درگیر پروژه ها. صبح تا عصر دانشکاه و توی خونه درگیر کارای دانشگاه
یه روز که داشتم فیس بوکمم چک میکردم دیدم درخواست دوستی دارم از یه اقا پسر....
پروفایلشو که چک کردم دیدم اکثر فامیل جز دوستای مشترکمون هستن
گذشت تا یه روز بهم پیام داد
سلام خوبی؟
ممنون شما خوبی؟ ما همدیگرو میشناسیم؟
تا اینکه فهمیدم از فامیل دورمونه ک ایران هم زندگی نمیکنه
چند سالته ؟٢٢
و شما؟
حدس بزن..
ومن در جواب خیلی شیک گفتم: فکر مینکم ٢٠ سالی از من بزرگتر باشین( خوب چیکار کنم عکساش سنشو زیاد نشون میداد:))))))
اونم گفت:دستت درد نکنه یعنی من ٤٤ سالمه. البته پرانتز باز کنم ک بعدا فهمیدم که خیلی ناراحت شده که من اینقدر صریح گفتم تو جای بابای منی :)))
یکم دیگه صحبت کردیم که از من شماره خواست. منم که شاکی پیش خودم گفتم چه دلیلی داره اون اونور دنیا از من شماره بخواد. منم یه شماره الکی بهش دادم.ازم یوزر اسکایپمو خواست منم خیلی محترمانه در جواب:
اینجا اصلا نمیشه از اسکایپ استفاده کرد. اینجا همه چی فیلتره( البته بازم پرانتز باز کنم که من هر روز با عموم اهواز اسکایپ میکردم:))))) و خدافظی کردیم.
فرداش بهم پیام داد که
سلام چطوری من هر کاری کردم نتونستم بهت زنگ بزنم
منم که خوشحال جوابشو ندادم
دوباره فرداش بازم همون پیام تا اینکه بی خیال شد
گذشت تا اینکه من یه روز عکس پروفایلمو عوض کردم با یه شال فرمزو رژ جیگری حسابی جیگر شده بودم
دیدم فرداش مادرش بهم پیام داد که سلام چطوریو چند تا خواهر برادرینو رشته تحصیلیت چیه که من دوزاریم افتاد که قضیه از چه قراره
چند ساعت بعدش دیدم برام مسیج اومد از اقا که:
سلام چطوری راستی شمارت چند بود. :)))) ( پرانتز باز که: مادرش بهش پیام میده که عکس هدیه رو دیدی؟ روح از سرت میپره. این اقا هم سریع پیام میده)
وقتی رفتم تو پروفایلش دیدم جز اد لیستم نیست. فهمیدم افا منو از ادش حذف کرده بوده. سر همون قضیه سن و سال
با هم صحبت میکردیم حدود سه ماه تا پاسپورت ایرانش بیاد. (پاسپورت ایرانش گم شده بود)
پاسپورت ایرانش که اومد برای فرداش بلیط گرفت ایران. اصن بگی دو هفته بعد نهههه. دقیقا فرداش. اونم با بدترین ایر پورت:))
دور روز تهران خونه پدر بزرگ بود و بعد اومد اصفهان منم با برادرم رفتیم استقبال فرودگاه. اونجا بود که اقا چشماش داد میزد که .... :))))
یکم با هم تو شهر گشتیم شب پدر بزرگم مارو دعوت کردن برای شام خونشون. پدر و مادرم هم بودن. اخرش که اقا میخواست بره هتل پدر من تعارف زد که اقا میلاد تشریف بیارین خونه ما. از اونجایی که این خارج نشینا رودر وایسی ندارن زود قبول کرد
سه روز بعدش مادرش و خانواده اومدن خواستگاری و بادا مبارک باداااا
بعد یک سال هم کار من درست شد و اومدم پیش عزیز دل. چقدر هم تو این یک سال اذیت شدم و دلتنگی کشیدیم بماند. الان شش ماهه که زندگیمونو اغاز کردیم. و عاشق اقامون هم هستیییمم. تنها چیزی که اذیتم میکنه دوری از پدر و مادر عزیزمه.
وترم دو کارشناسی ناپیوسته گرافیک بودم. و شدیدا درگیر پروژه ها. صبح تا عصر دانشکاه و توی خونه درگیر کارای دانشگاه
یه روز که داشتم فیس بوکمم چک میکردم دیدم درخواست دوستی دارم از یه اقا پسر....
پروفایلشو که چک کردم دیدم اکثر فامیل جز دوستای مشترکمون هستن
گذشت تا یه روز بهم پیام داد
سلام خوبی؟
ممنون شما خوبی؟ ما همدیگرو میشناسیم؟
تا اینکه فهمیدم از فامیل دورمونه ک ایران هم زندگی نمیکنه
چند سالته ؟٢٢
و شما؟
حدس بزن..
ومن در جواب خیلی شیک گفتم: فکر مینکم ٢٠ سالی از من بزرگتر باشین( خوب چیکار کنم عکساش سنشو زیاد نشون میداد:))))))
اونم گفت:دستت درد نکنه یعنی من ٤٤ سالمه. البته پرانتز باز کنم ک بعدا فهمیدم که خیلی ناراحت شده که من اینقدر صریح گفتم تو جای بابای منی :)))
یکم دیگه صحبت کردیم که از من شماره خواست. منم که شاکی پیش خودم گفتم چه دلیلی داره اون اونور دنیا از من شماره بخواد. منم یه شماره الکی بهش دادم.ازم یوزر اسکایپمو خواست منم خیلی محترمانه در جواب:
اینجا اصلا نمیشه از اسکایپ استفاده کرد. اینجا همه چی فیلتره( البته بازم پرانتز باز کنم که من هر روز با عموم اهواز اسکایپ میکردم:))))) و خدافظی کردیم.
فرداش بهم پیام داد که
سلام چطوری من هر کاری کردم نتونستم بهت زنگ بزنم
منم که خوشحال جوابشو ندادم
دوباره فرداش بازم همون پیام تا اینکه بی خیال شد
گذشت تا اینکه من یه روز عکس پروفایلمو عوض کردم با یه شال فرمزو رژ جیگری حسابی جیگر شده بودم
دیدم فرداش مادرش بهم پیام داد که سلام چطوریو چند تا خواهر برادرینو رشته تحصیلیت چیه که من دوزاریم افتاد که قضیه از چه قراره
چند ساعت بعدش دیدم برام مسیج اومد از اقا که:
سلام چطوری راستی شمارت چند بود. :)))) ( پرانتز باز که: مادرش بهش پیام میده که عکس هدیه رو دیدی؟ روح از سرت میپره. این اقا هم سریع پیام میده)
وقتی رفتم تو پروفایلش دیدم جز اد لیستم نیست. فهمیدم افا منو از ادش حذف کرده بوده. سر همون قضیه سن و سال
با هم صحبت میکردیم حدود سه ماه تا پاسپورت ایرانش بیاد. (پاسپورت ایرانش گم شده بود)
پاسپورت ایرانش که اومد برای فرداش بلیط گرفت ایران. اصن بگی دو هفته بعد نهههه. دقیقا فرداش. اونم با بدترین ایر پورت:))
دور روز تهران خونه پدر بزرگ بود و بعد اومد اصفهان منم با برادرم رفتیم استقبال فرودگاه. اونجا بود که اقا چشماش داد میزد که .... :))))
یکم با هم تو شهر گشتیم شب پدر بزرگم مارو دعوت کردن برای شام خونشون. پدر و مادرم هم بودن. اخرش که اقا میخواست بره هتل پدر من تعارف زد که اقا میلاد تشریف بیارین خونه ما. از اونجایی که این خارج نشینا رودر وایسی ندارن زود قبول کرد
سه روز بعدش مادرش و خانواده اومدن خواستگاری و بادا مبارک باداااا
بعد یک سال هم کار من درست شد و اومدم پیش عزیز دل. چقدر هم تو این یک سال اذیت شدم و دلتنگی کشیدیم بماند. الان شش ماهه که زندگیمونو اغاز کردیم. و عاشق اقامون هم هستیییمم. تنها چیزی که اذیتم میکنه دوری از پدر و مادر عزیزمه.
سلام به همهههه و صفا جون. من اومدم
سلام باشه اگه وقت کردم مینویسم
فعلا بزارین برای بقیه رو بخونم
مرسی مینا جونی
سلام و ظهر بخیر به همه دوستان خوب خانواده نو عروس.
همه داستانهارو خوندم همه جالب و خوندنی بودن.
خیلی جالبتر میشد اگه در مورد هرکدوم از خاطره ها بیشتر نقد و بررسی میکردیم شاید عده ای باشن که نیاز به راهنمایی و کمک دارن,البته با رضایت دوستان
داستان عشق و دوست داشتن و دوست داشته شدنم خیلی طولانیه زندگیم پستی بلندی زیاد داشت که حالا به آرامش رسید. ما آدما گاهی فکر میکنیم عاشق شدیم اما در واقع فقط وابستگیه . امیدوارم همه طعم عاشق شدن و عاشق بودنو بچشن. منم در حال نوشتن داستانمم یه کم طولانیه منم که هم شاغلم هم خانه دار اما حتما سر فرصت تمومش میکنم . صفا جان بابت راه اندازی این قسمت از سایت ممنون عزیزم.
سلام
قصه عشق من از جایی شروع میشه که یکی از دوستای صمیمیم توی کلاس رانندگی با یه پسری آشنا میشه که دنبال یه دختر خوب وسه ازدواج بوده.
دوست منم قصد ازدواج نداشت .
یه بار منو دعوت کرد خونشون رفتم دیدم این پسره اونجاست ولی زود رفت چون ما معذب بودیم (در ضمن منم اون موقع دوست پسر داشتم باهاش حرف میزدم) .
خلاصه چند وقت بعد تو فیس بوک همدیگه رو ادد کردیم ولی هیچ کاری باهم نداشتیم
تا اینکه بعد از چند ماه واسه تعمیر گوشیم رفته بودم بازار م.بایل از دور یکی رو دیدم شبیه اون بود چون مامانم پیشم بود نتونستم جلو برم.
وقتی رسیدم خونه بهش پیام دادم که تو بازار موبایل دیدمت اونم گفت نه من اونجا نبودم فهمیدم اشتباه دیدم یه ماه بعد رفتم گوشیم زو تحویل بگیرم که بازم دیدمش باز وقتی برگشتم بهش پیام دادم که الکی میگی و من دیدمت و از این حرفا که گفت من اصلا تهران نیستم...
بعد از اون دیگه پسره یکم روش باز شد و بعضی وقتا پیام میداد
من دنبال کار بودم شماره ام رو گرفت وگفت قرار بزاریم جایی من چند تا از کارتام رو بهت بدم واسم مشتری جور کن یه درصدی هم به تو میدم (توی کار تشریفات مجالس بود)
چند روز بعد قرار گذاشتیم و اومد کارتاشو داد رفت ولی به جای مشتری یواش یواش وابسته هم شدیم و رابطمون بیشتر شد تا اینکه روز 14 دی 91 قرار گذاشت باهام رفتیم بیرون بهم گفت من از تو خوشم اومده و میخوام جدی جدی باهم باشیم و بعدش بیام خواستگاریت حتی دوست دارم به خانوادت هم اطلاع بدی که باهم دوستیم
منم قبول کردم و شدیم عشق همدیگه به مامانمم گفتم که راحت باهاش بیرون برم و ارتباط داشته باشم .
یه بار هم اولاش با مامانم 3 تایی رفتیم بیرون دیدتش و عاشقش شد و قبول کرد...
سال بعدش یعنی 2 آبان 92 اومدن خواستگاریم و 3 آبان هم بله برونم بود... و 14 دی 92 سالگرد دوستیمون هم عقد کردیم....
هنوزم نمیدونم اون پسری که تو بازار موبایل دیدم کی بوده؟؟؟ شاید خدا اینجوری گذاشته سر راهم؟!!!
حتی تعجب خیلی زیادم از اینه که چجوری بابام قبول کرد فردای خواستگاری نامزد شیم...
واقعا آدم تو حکمت کار خدا میمونه.
خدا رو شکر الانم با سختیاش داریم میگذرونیم چون شوهرم واقعا خوبه
نازی جون و دوستای جدید سایت نوعروس دقت کنین که هر پنج دقیقه سایت رفرش میشه و اگه نوششتونو توی اون مدت ارسال نکنین همش میپره بهتون پیشنهاد میکنم که یا کوتاه کوتاه بنویسین و ارسال کنین و یاق اگه مطلبتون طولانیه و میخواین همشو با هم بفرستین توی ورد تایپش کنین و بعد کپی کنین اینجا چون این مشکل پریدن نوشته ها واسه خودم پیش اومده و حسش خیلی بده بهتون گفتم که واسه شما پیش نیاد خدای نکرده
راستی یادم رفت اینم بگم که بعدا شوهرم بهم گفت که از همون اول که خونه دوستم منو دید عاشقم شده و وقتی اونجا با دوست پسرم حرف میزدم میخواسته بیاد گوشیمو بزنه بترکونه... خخخخخخخخخ
ای جان رویا جون.
حسابی قسمت همسریت بودیا عزیزم.
دل پسره مردمو بردی دیگه نتونسته ازت دل بکنه.
الهی که همیشه عشقتون پایدار باشه و عاشق بمونین گلم.
نازی جونی توی این اتاق نوعروسا خاطره عاشق شدنشونو مینویسن
کلی از نوعروسا نوشتن، من هم خاطره عاشق شدنمو نوشتم همینجا
قراره 149 نفر خاطره عاشق شدنشونو بنویسن و 150 امین نفر صفا جون مدیر سایت دوستداشتنیمون مینویسه خاطره عاشق شدنشو
و بعد یه سوپرایز داره واسه همه
سلام نازی جون
خوش اومدی عزییزم
اینجا تاپیک قصه های عاشق شدنه
چه کمکی میخوای گلم؟
مرسی الهه جونی
نمیشه پاکشم کنم 3 بار اومده
رویا جون وقتی سایت قاطی میکنه و اسمت نمیاد بالای پستت نمیاد نمیتونی پاکشم کنی
باشه
سلام نازی جون خیلی خوش اومدی عزیزم
مشکلت چیه خانومی بگو اگه تونستیم کمکت می کنیم
سلام ببخشید من تازه اومدم میشه راهنماییم کنید؟
melina جون خیلی خوش اومدی به نوعروس
عزیزم ممنون از اینکه وقت گذاشتی و داستان دوستانو خوندی مسلما یکی از اهداف دوستانمون که داستان عشقشونو نوشتن هم اینه که بقیه خواننده های گلمون که تو این موقعیت قرار می گیرن بتونن از تجربیاتشون استفاده کنن ولی تا کسی تو همون موقعیت قرار نگیره نمی تونه زندگی دیگرانو نقد و بررسی کنه
بی صبرانه منتظر خوندن داستان زیبای عاشقیت هستیم خانوم گل
سال میترا جون ما ترک زبونیم وقتی عقد میکنیم بدش چند ماهی منتظر عروسی میشیم ما به این دوران میگیم دوران نامزدی
عقد کردیم شهریور93
ممنونم از شما فرزانه جون. صد در صد همینطوره. ❤️❤️
سلام به همه دوستان
صفا جان واقعا خسته نباشید که موضوعات به این جالبی مطرح میکنید و همه رو به شوق وا میدارید. خوندن این داستان ها و تجربیات دیگران خیلی عالیه.
ممنون فرزانه ی عزیز
منظور از نقد و بررسی استفاده از تجربیات همه نوعروسا بود. شاید اگه من زمانی که درگیر احساس و منطق عضو گروهی مثل این بودم بهتر و راحتتر میتونستم زندگی و احساسم رو مدیریت کنم.شاید زودتر خیلی زودتر به جایی که الان رسیدم میرسیدم.
از همگی دوستان ممنون و سپاسگذارم که تجربیاتشون رو در اختیار همه قرار میدن.
منا جون داستان عاشق شدنتو خوندم
امدوارم همیشه کنار همسرت خوشبخت باشی و روز به روز عاشقتر شین
سلام angela جون
خوش اومدی
داستان عاشقیارو خوندی؟
وقت کردی بنویس داستان عاشقیتو که همه بخونیم
hedi جون داستان عاشقیت رو خوندم عزیزم، امیدوارم همیشه خوشبخت و شاد باشی کنار همسرت و دوری خانواده هم دیگه اذیتت نکنه
پری جون داستان عاشق شدنت واقعا شیرینه
خیلی حس خوبی بهم داد وقتی خوندمش
چقدر احساساتت قشنگن دختر
امیدوارم همیشه خوشبخت باشی کنار همسریت پری عزیییزم
نیلوفر گلی بنویس عزیزم داستان عشقایی که اشکشونو ریختی دختری
بنویس بخونیمشون
سلام ملینا جون خوش اومدی خانومی به نوعروس
منتظر خوندن داستان عاشقیتم
زودی بنویسش گلم
منا جون درست ارسال کردی عزیزم
همینجا میزارن همه داستانای عاشق شدنشونو
ببخشید من نمی دونستم متن رو کجا باید بذارم بنابراین همینجا ارسال کردم
البته فکر نمی کنم جای اشتباهی گذاشته باشم چون همه دوستان هم اینجا داستان عاشق شدنشون رو گذاشتن
داستاناتون خیلی قشنگ بود اما یکی راضیه جون خیلیییی غمناک بوووود اما خدا صلاحمونو بهتر میدونه
داستاناتون خیلی قشنگ بود اما یکی راضیه جون خیلیییی غمناک بوووود اما خدا صلاحمونو بهتر میدونه
داستاناتون خیلی قشنگ بود اما یکی راضیه جون خیلیییی غمناک بوووود اما خدا صلاحمونو بهتر میدونه
داستاناتون خیلی قشنگ بود اما یکی راضیه جون خیلیییی غمناک بوووود اما خدا صلاحمونو بهتر میدونه
سلام شهرزاد عزیزم
خدا رو شکر که هم خریدات رو انجام دادی و هم امتحاناتت تموم شده ، پس شروع تابستون برات یه شروع خیلی خوب و همراه با آرامشیه عزیزم...
خوشحال میشم داستان عاشقیت رو تکمیل تر برامون بنویسی خانوم.
شب ها هم بیا قرار شبانه ، دیگه ساعت 5 تا 7 شده تو ماه مبارک رمضان ...
البته الان نادیا جان ، دبیر جدید اتاق گفتگو بیشتر پیش اتون هستن تا من ....
مواظب خودت باش
صفا
چشم صفاجون :-*:-*فدات:-*
سلام صفاجونم.آره تقریبا خریدام تموم شده کم وبیش!امتحانامم تموم شده شاید به زودی بنویسم داستانمو با جزییات بیشتری...
وااااااااااااایییییییییی زود زود بقیه شو بنویس
اولا سلام خخخخخخخخخ
دوم خوش اومدی به نوعروس عزیزم
پرند عزیزم سلام
من بی صبرانه منتظر این داستان هستم، گویا محور اصلی داستان خودت هم نیستی ، خیلی برام جذابیت داره ، لطفن سریع تر تکمیلش کن خانوم.
صفا
دوستان میدونید تا الان چند نفر داستانشون رو نوشتن ؟
حدس بزنید !!!
زود باشید بقیه هم بنویسن ، اصلاً چه معنی داره داستان دیگران رو میخونید و داستان خودتون رو نمی نویسید .... :D :D
تا من خط کش دستم نگرفتم، بنویسید خودتون....
صفـــــا
سلام
بعد از یک مدت که نمی اومدم سایت بالاخره کارهام تموم شد و اومدم، یکی از قسمتای سایت که واقعا دل تو دلم نبود بیام و بخونم اینجا بود. خاطره ی عاشق شدن خیلی ها رو خوندم و نظرم رو توی خصوصی بهشون گفتم چون دیدم خیلی از ثبت خاطره شون گذشته ممکنه اینجا نظرات گهربار منو نبینن خخخخخخخخخخخخخخخخخ
پری جون داستانت خیلی قشنگه لطفا زود ادامه اش رو بنویس
paras2 عزیزم شما هم داستانت رو زود کامل کن که از الان دل تو دلم نیست ببینم این هاپوی خوشگل شما چه نقشی توی سرنوشتت داشته (لازمه بگم که منم عاشق سگ هستم و اگه موقعیتش رو داشتم الان ده تا سگ واسه خودم داشتم :) )
به به صفا جان اینجا تشریف دارن
خوبی سارا جان ؟
کم پیدائید ؟
من که هستم خانوم.
خاطره عاشق شدن من جالبه... داستان من از روزی شروع شد که احساس کردم دیگه هیچ چیزی تو دنیا منو خوشحال نمیکنه، خیلی افسرده و غمگین بودم تا اینکه تصمیم گرفتم یه سگ بیارم خونمون(نمیدونم چقدر در مورد این آفریده خدا اطلاعات دارین، بهترین موجودیه که خدا آفریده و رفیق خیلی خوبیه).. من تصمیم گرفتم و به چندتا از دوستام سپردم که اگر سگ خوبی سراغ داشتن بهم معرفی کنن. چندتا سگ رو رفتم دیدم تا اینکه......
سلام پرند عزیزم خوش اومدی ما بیصبرانه منتظر خوندن ادامه ی داستانت هستیم.
به به سلام رها جون خوش اومدی عزیزم.واقعا منم این تاپیکو خیلی دوس دارم
پرستو جان خوش اومدی به جمع ما عزیزم.منم عاشق حیوونام.سگا که واقعا محشرن. منتظر ادامه ی داستان هستیم
پرستو جووون، پس کو بقیششش؟
صفا جونی نمیدونم چندتا شدن داستانا، بگو خودت دیگه مدیر جون مهربووون
سلام پرند جون زودی بیا بقیه داستانو بنویس
مییییخوااااممم
به به به رها خانوم عزیزم هم که تشریف اوردن ، نورانی کردید اتاق گفتگو رو خانوم .... خوشحالم از حضورت عزیزم....
ولی بعید بود از این اشتباهات کنی و نظراتت رو بری تو پیام خصوصی بنویسی ، در صورتیکه نظراتت در مورد داستان عاشقی دوستان، میتونست خیلی خوب و آموزنده باشه برای دیگران.
ما هم لذت میبردیم از خوندن نظراتت ... کاش میشد اینجا هم بنویسی عزیزم.
صفـــــا
Paras عزیز سلام و رو زخوش
خوشحال میشیم داستانت رو بخونیم عزیزم ... زودتر بنویس برامون .... سگ ها موجوداتی بینهایت وفادار هستن که اگر باهاشون زندگی کنی، براحتی نمیشه ازشون دل کند.
منتظر هستیم
صفا
الهه جان تا الان فکر میکنم 48 یا 50 تا داشتان نوشته شده عزیزم.
برگردم شرکت ، آمار دقیق اش رو بهتون میگم ....
صفـــــا
ینی یک سوم حد نصاب؟
پس هنوز خیــــــــــلی مونده
آهــــــــــــــای
نوعروسای عــــــــــــــاشق
کجــــــــــــایـــیــــــــن؟
زودی بیاین و داستان عاشق شدنتونو بنویـــــسیــــــــــن
ما همه اینجا منـــــتظریــــــــــــم
دوستان شرمنده تاخیر داشتم. این هم بقیه داستان. ادامه داره
سلام صفا جون و دوستای خوبم. از خودتون نپرسیدین صبا کجاست؟! بچه ها ما ازدواج کردیییییییم!!!! وای هنوزم باورم نمیشه من اینو مدیون همه ی انرژی های مثبت شما و اطرافیانم میدونم.همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد من واقعا خوشحالم بعد از سالها انتظار.ممنونم بخاطر دعاهای قشنگتون.
سلام صبای عزیزم
الهی عریزم ، همیشه خوش خبر باشی برامون .... خیلی خیلی خیلی بهت تبریک میگم عروس نازنینم ، پیش بسوی بهترین رخدادهای زندگی دو نفره و عشق و عاشقی ...
دوستت دارم ، بیا برامون بگووو چی شد ماجرااا
صفـــــا
مرسی صفا جونم.ممنونم عزیزم.واقعا خوشحالم امیدوارم همه ی دوستای نوعروسیم هم همیشه شاد و خوشحال باشن.چشم سر فرصت میام و می نویسم.
سلام صباجون
مبااااااااااااااااااارکه عزیز دلم ایشالله همییییشه کنار هم شادو خوشبخت باشین عروس خانوم
سپیده جان ایشالله عشق همیشه کنارت باشه
خاطره عاشق شدن من
داستان از روزی شروع شد که تمام خیابون پر شده بود که از دختر و پسرهایی که گل و هدیه و شکلات به دست با استرس و هیجان پی قرارداهای روز سپندار مزگان میرفتن (29 بهمن ماه 1389) و من غمگین و ناراحت مسیر شرکت تا خونه رو تصمیم گرفته بودم پیاه برم و با خدای خودم حرف بزنم که این سومین سالی که بعد از تموم شدن و ناکام موندم رابطه قدیمی تنها هستم و هنوز نتونستم اونی رو که می خوام پیدا کنم ... توی دلم کلی حرف داشتم با خدا و با حسرت به دختر و پسرهایی که با عجله پی قرارهاشون میرفتن نگاه می کردم . الان که دارم خاطره عاشق شدنم و می نویسم یکبار دیگه حس و حال اون روز برام تداعی شد
همینجور تو حال خودم داشتم مسیرم و میرفتم که تلفنم زنگ خورد. خواهرم سمیرا بود، گفت که دوست و همکار قدیمی اش به نام الهام بهش زنگ زده و گفته که امشب می خوان با یه سری از دوستها و همکارهاش برای شام برن بیرون ، و خواهرم و دعوت کرده بود. خواهرم سمیرا هم که می دونست من امروز حال خوشی ندارم ازم خواست که باهاشون برم . من هم خیلی بدم نیومد از این پیشنهاد. برای شب حاضر شدیم و تصمیم گرفتم امشب و خوش بگذرونم و بی خیال تمام گذشته ام بشم .
برنامه اون شب رستوران شومیه تو لواسون بود. و قرار بر این شد که ساعت 8 اونجا باشیم. تو کل مسیر با خودم کلنجار می رفتم که امشب و باید خوش بگذرونم و انقدر ادای آدمای افسرده رو در نیارم . وقتی رسیدیم رستوران یه سری از بچه ها اونجا منتظر ما بودند 5 تا خانم بودیم و 4 تا آقا که من فقط تو اون جمع فقط الهام و به اندازه شنیده ام از سمیرا می شناختم.
بعد از معرفی و احوالپرسی و صحبت های کوتاه و سفارش شام هر کسی با یکی شروع به صحبت کرد و من غرق تو افکار خودم شدم . تو جمعمون یه آقایی بود که ظاهر امر نشون میداد با الهام صمیمی رفتار میکنه که حدس زدم باید دوستش باشه ولی از نوع صحبت هاش با بقیه فکر می کردم دارم اشتباه می کنم . این آقا (سهیل) خیلی فکر من و مشغول کرده بود . داشتم با خودم رویا پردازی می کردم . احساس می کردم ازش خوشم اومده . رفتارش ، منشش، برخوردش با بقیه ، حتی وقتی از تحصیلات و کارش گفتم بیشتر مجذوبم کرد همینجور تو رویاهای خودم بود که زمان از دستم رفت و انگار دیگه موقع رفتن شده بود و من عصبانی از خودم که چرا این جوری گذشت و چرا باز خراب کردم.
وقتی به خودم اومدم که الهام گفت خوب شماره هاتونو بدید و شماره هاتونو بگیرید که دیگه وقت رفتنه . یکی از دخترهای جمع (سحر) گفت من که شماره مو دادم و شماه مو گرفتم . اینجا بود که فهمیدم سحر به خاطر اینکه سهیل دارالترجمه داشت و سحر دانشجوی ارشد بود به بهونه ترجمه مقاله و تحقیق های دانشگاهیش شماره سهیل و گرفته و من بی اختیار گفتم خوب می زاشتیم ما هم شانسمون و امتحان کنیم . یهو کل جمع ترکیدن از خنده و من تازه فهمیدم چه حرفی زدم. اون شب تموم شد و من عصبانی از خودم که چرا نمی تونم تو هیچ جمعی پر رنگ باشم و یا هزاران چرای دیگه ......
سهیلا جان امیدوارم همیشه خوشبخت باشی عزیزم
سپیده جان مرسی از داستانت
عشقت پایدار مهربون دوستم
سپید عزیزم ایشالله روزات پر خوبی باشه گلم
خاطرات عاشق شدن من (قسمت آخر)
اینبار اون بود که هر از گاهی بهم زنگ میزد ویا مسیجی برام میفرستم ولی باز هم نمیدونستم تکلیف این نوع رابطه چیه ..... گاهی میشد دو یا سه روز خبری ازش نمیشد و یا تو یک روز چهار یا پنج بار بهم زنگ میزد. تا اینکه 25 فروردین 1390 دلم و به دریا زدم بدون مقدمه بهش مسیج زدم می خوام یه اعترافی بکنم .. که خیلی سریع برام جواب اومد که رو موبایلم زنگ بزنم که بهش گفتم روم نمیشه حرف بزنم با مسیج راحت ترم
تو مسیج بعدی براش زدم " من ازتون خیلی خوشم اومده و احساس میکنم می تونیم روزهای خوبی رو کنار هم داشته باشیم "
برام جواب اومد " منم همین فکر و میکنم مرسی از صداقت و شهامتت"
یه لحظه به خودم احسنت می گفتم به خاطر شهامتم و یه موقع با خودم میجنگیدم به خاطر کاری که کردم ... ولی دیگه کار از کار گذشته بود و اون حرف و من زده بود
امروز که اینارو مینویسم یک بار دیگه لبخند رو لبهام اومد به خاطر کار کودکانه ای که اون روز کردم و نتیجه ای که امروز گرفتم . از روز مدتها گذشت و همیشه صداقت و شهامت اون روز من و جلوی همه تحسین می کرد و این موضوع رو به عنوان بزرگترین اتفاق زندگیش یاد می کرد. این رابطه ادامه پیدا کرد و من و سهیل بیش از پیش به هم وابسطه میشدیم و به هم علاقه پیدا کردیم و امروز 9 ماهه و 26 روزه که عقد کردیم و داریم مقدمات مراسم ازدواجمون رو آماده می کنیم و قرار شده همون روز 29 بهمن روز اولین دیدارمون به کمک خدا مراسم ازدواجمو نو و برگزار کنیم و روزهای مهم زندگیمون و معمولا میریم رستوران شومینه برای ثبت خاطرات جدید
مرسی که باعث شدید همه اینارو بنویسم و قطعاً این نسخه رو برام خودم نگه میدارم برای مرور از چند گاهی خاطرات چجوری عاشق شدم
خاطرات عاشق شدن من (قسمت دوم)
اون شب و شبهای دیگه گذشت انگار اون آدم برام مهم شده بود. همون روزها بود که تو فیس بوک همه ، همدیگه رو اد کردیم و قرارهای بعدی رو میزاشتیم ، دوچرخه سواری چیتگر و کوهنوری و سینما ولی سهیل هر بار به یک دلیل تو جمع های ما حاضر نمیشد. هر از گاهی که تو فیس بوک پیغامی براش می فرستادم و احوالپرسی میکردم ، فقط با یک جمله ساده ازم تشکر میکرد و از درگیری های کاریش بهم می گفت . این موضوع عجیب مغز من و درگیر کرده بود. تصمیم گرفتم همون سال 12 اسفند تولدم و تو رستوران برگزار کنم و تمام دوستای اون شب رو هم دعوت کنم و فقط تنها دلیلم این بود که بفهمم سحر و سهیل با هم دوست شدن یا نه؟ ولی سحر و اومد بدون سهیل . این موضوع هم من خوشحال کرد و هم ناراحت. این که فهمیدم اصلاً رابطه ای بینشون ایجاد نشد و ناراحتی از اینکه باز هم نیومد. و این و فهمیدم که فقط چند بار سحر برای ترجمه مقاله هاش رفته دفترشون و اون خیلی تحویل نگرفته. این موضوع انگار به من شهامت و انرژی داد همونجا تو جمع رستوران رو موبایلش برای اولین بار زنگ زدم و گله کردم از این که چرا نیومد برای تولد من و سحر هم داشت خوشحال می شد که اگه سهیل با تلفن من میومد شاید باعث میشد رابطه ای که سحر می خواست شکل می گرفت. ولی سهیل گفت که درگیر کاری بوده و انشاالله یه فرصت دیگه میبینمتون و کادوتون و تقدیم میکنم. این برای من یه برد محسوب می شد .
از اون روز به بعد جرات پیدا کرده بودم هر از گاهی بهش زنگ میزم و یا پیغامی می فرستادم ولی اون هیچ وقت به من زنگ نزد ویا شروع کننده بحثی برای مسیج هامون نبود و این من بودم که .... دیگه داشتم پشیمون میشدم از کارم اینکه مطمئن شده بودم که تمایلی به ارتباط با من ندارهو با شروع سال جدید دیگه خبری ازش نداشتم و
تا روز سیزده بدر 1390 که با خانواده رفته بودیم بیرون که تو پارک دوباره دیدمش از دور . ولی فقط به یه لبخند از راه دور اکتفا کردیم و گذشت و من باز رفتم تو فکر اینکه این آدم ایده ال من هستش
همون شب برام مسیج اومد وقتی اسمش و رو گوشی دیدم تمام تنم یخ کرده بود و تپش قلبم بالا رفته بود وتی باز کردم دیدم برام فقط یه جمله نوشته : "خوشحال شدم از دیدنت "
نمیدونستم معنی این کار چیه فقط براش نوشتم "منم"
سلام دوستای گلم
سال 90 من فارغ التحصیل شده بودم و برگشته بودم تهران....خونه....
خواهرم تویه اکیپ با چند نفر دوست بود باهم میرفتن و میومدن. من با اعضای اون اکیپ آشنایی نداشتم تا اون روزی که رفتیم کوه. یروز خواهرم بهم گفت میخوایم با بچه ها بریم کوه توهم میای ؟ منم گفتم میااام :-)
26 تیر 90، یکشنبه، نیمه شعبان .... قرار گذاشتیم بریم کوه. ما رفتیم دارآباد و انجا منتظ بچه ها شدیم. همه اومدن. یکی از بچه ها گفت امروز دوست منم میخواد بیاد، صبر کنید تا برسه. ما هم منتظ شدیم. بعد از چند دقیقه دیدم به به یه آقای خوووشتیپ داره میاد... گفتن : خب محمد هم اومد، دیگه میتونیم بریم....
از همون لحظه اول یه حس خاصی داشتم. اما به نظرم خیلی غیرمنطقی و بچگانه بود که آدم با یه نگاه نسبت به کسی حس خاصی پیدا کنه
از همون لحظه اول ارتباط خیلی دوستانه ای باهم پیدا کردیم، وقتی بچه ها همه خودشون رو معرفی میکردن فهمیدم که محمد یکسال از من کوچیکتره... راستش دلم گرفت و چون فکر میکردم اینکار نشدنیه سعی کردم به محمد به چشم یه دوست معمولی نگاه کنم. اون روز خیلی خوش گذشت. بعد از اون روز چند بار دیگه هم محمد رو تو اکیپ دیدم.
یه روز منو خواهرم رفته بودیم تجریش کفش بخریم. محمد و یکی دیگه از بچه ها هم اومدن. ما باهم رفتیم که شام بخوریم. خواهرم و اون یکی دوستمون هی ما رو به بهانه اینکه دستگاه کارت خونه رستوران خرابه تنها میذاشتن و میرفتن که مثلا از بانک پول بگیرن. منم از همه جا بی خبر بودم. هیچ اتفاق خاصی هم نیفتاد تا اینکه تو ماشین موقع برگشت محمد آروم بهم گفت: اگه اجازه بدی دوست دارم بیشتر باهم آشنا شیم. من گفتم: آخه تو از من کوچیکتری :-( ...
طی یکساله بعدش محمد دوبار دیگه بهم پیشنهاد داد و من هی رد کردم. تا اینکه شناختم از محمد به جایی رسید که فهمیدم این اختلاف سنی اصلااااا درمورد محمد مشکل ساز نیست و میتونیم کنار هم باشیم. خیلی خیلی دوستش داشتم و بلاخره رابطه ما شروع شد......
من به محمد گفتم بیا فعلا تا باهم آشنا میشیم و تو میری خدمت باهم فقط دوست باشیم. محمدم گفت: " دوستم باش اما توی زندگیم دوستم باش...." واااااااای این حرفشو خیلییییییییییی دوست داشتم و همیشه وقتی یادم میوفته کلی ذوق میکنم.
محمدم رفت خدمت و ما تو این مدت باهم بودیم. هردومون به خانواده هامون گفته بودیم که ما باهم آشنا هستیم و خانواده ها هم با شناخت دوطرف ازمون حمایت کردن. کلی روزهای خوب و پرفراز و نشیب رو باهم پشت سر گذاشتیم. باهم رفتیم حلقه گرفتیم، لباس عقدمونو گرفتیم... و محمدم بلاخره 4 دی 93 اومد خواستگاریم، یک هفته بعد بله برون کردیم، و 7 اسفند 93 هم عقد کردیم...
خدا رو شکر میکنم...امیدوارم همه همه این احساس خوشبختی که من توی قلبم دارم رو توی زندگیشون احساس کنن و شادی و سلامتی یار همیشگی شما و عشقتون باشه
خاطره عاشق شدن من :)
سال 1387 مقطع کارشناسی شاگرد اول بودم و به قول دوستام کلید کرده بودم رو درس و کلا تو فضای عشق و عاشقی نبودم با اینکه تو دانشکده خیلی ها خواستن با من آشنا بشن ولی من اصلا وقت و حوصله این کارارو نداشتم، ترم 5 دانشگاه که دقیق 12 مهر ماه 89 بود یه کلاس عمومی ساعت 7 بعد از ظهر داشتم وارد دانشکده شدم دیدیم هیچ کس نیست اصلا باورم نمی شد که دانشکده به اون شلوغی خلوت باشه فقط دیدم یه پسری گوشه سالن وایساده و داره کتاب میخونه؛ بالاخره استاد اومد و کلا تو کلاس شدیم من و اون پسر و استاد که من کامل خودمو معرفی کردم و استاد رو کرد به اون پسر گفت حالا شما از خودت بگو اون پسر اینقدر خجالتی بود که به زور گفت من میلاد سید حسینی هستم اون لحظه به اینقدر خجالتی بودنش تو دلم خندیدم و گفتم پسر اینقدر خجالتی داریم مگه ولی اصلا ازش خوشم نیومده بود اصلا به دلم نشسته بود!!!!!!!!!
اون هفته گذشت بعد دو هفته دوباره اومد سرکلاس بعد کلاس اومد شروع کرد با من حرف زدن که تحقیق نمیتونه انجام بده و وقت نداره و از این حرفا گفت اگه امکان داره با شما هم گروه بشم منم چون ازش خوشم نمیومد قبول نکردم و رفتم بعد دلم سوخت و رفتیم پیش استاد و اونم قبول کرد من چند باری واسه کارای تحقیق باهاش بیرون رفتم یه پسر نجیب و با خانواده و آروم بود کم کم ازش خوشم اومده بود دوست داشتم همش ببینمش ولی من مغرور بودم و کلا ضد پسر کم کم دیدم اونم بیشتر به من زنگ میزنه و تقریبا همش تو راهرو دانشگاه دم کلاسم بود به قول خودش البته تازه اینو گفته به من برای اولین بار تو زندگیش عاشق شده بود اونم بار اول که تو کلاس منو دیده بود ولی اون خجالتی بود اصلا یه جوری وانمود میکرد که انگار نه انگار.
دیگه آخرای ترم بود منم دیگه نا امید شده بودم و به خودم لعنت میفرستادم که عاشق شدم و ناراحت بودم از اینکه بهونه ندارم بهش زنگ بزنم بعد به خودم گفتم دیگه کلاً بی خیالش بشو خلاصه ترم تموم شد و چند ماه گذشت منم هر روز غصه میخوردم و بیشتر سرگرم درس کردم که میلاد یادم بره ولی اونم هر روز تو دانشگاه بود که این موضوع رو بدتر میکرد یه روز توی سلف با دوستام وقتی چایی سفارش دادیم مسئول بوفه یه سبد گل رز سفید و قرمز داد دستم که یه کارت روش بود که نوشته بود "با من ازدواج میکنی بعد پایینش نوشته بود میلاد" من که کلی شوکه بودم دیدم خودشم اونجاس چیزی نگفتم خندیدم و رفتم شب بهش اس ام اس داده "آره" بعد اون جواب داد عاششقتم منم گفتم منم عاشقتم
بعدها گفت که تحقیق بهونه بوده که با من بتونه باشه و از روز اول عاشقم بوده ولی چند ماه طول کشید تا بتونه بگه
الان 5 سال از اون روز میگذره ما با سختی فراوان خونه خریدیمو بعد از 3 سال عقد امسال عروسی میکنیم و برای هم هر روز تازه تر و جذاب تر میشیم وبیشتر عاشق هم میشم
ایشالله همه به عشق زندگشیون برسن
صفاجون,سلام.میشه یه سوال بپرسم؟
من تو گروه عاشقانه ها توی تلگرام هستم,ولی هیچ پیامی واسم نمیاد.
خودمم پیام که میذارم مینویسه برای مدیریت عضویت خود از دستورات stop,start استفاده کنید.یعنی چی؟
اگه کسی دیگه میدونه جواب بده.مرسی
مرسی فرزانه جون.انشالله همه بتونن عشقو تجربه کنن و این شادی توی زندگیشون پایدار باشه
چقدر دلم گرفت غزل جون ...
غزل عزیزم دل منم گرفت ایشالله که به قول خودت اشتباه کرده باشی
سلام من هم روزی عاشق شدم...ولی نمیخوام خاطره ی عاشق شدنموبگم...میگم خاطره ی کسی روبگم که عاشق من شد...نه منظورم همسری نیست...منوهمسری الان همدیگرودوس داریم...وخداروشکرمیکنم که همسری روبهم داد..بزرگترین شانس زندگیمو...اما این قضیه مربوط میشه به پسری که دوران مجردی عاشقم شد...
پسرهمسایه مون بود...مظلوم سربه زیر...ساکت...تنهاچیزهایی که ازش توذهنمه...من یه دخترم مثل شماها...مادختراخوب میفهمیم نگاه کی عاشقانه س؟ونگاه کی بی معنا وبدون قرض...اره نگاهش عاشقانه بود...خوب میفهمیدم...ولی حسی بهش نداشتم...برادربزرگترش ازدواج کرده بود ولی همسرش توی عقدبود...نزدیکای عیدنوروز بود...هواسرد خبرناگهانی همه ی محله رو عزادار وسیاه پوش کرد...برادرش دچار گازگرفتگی شده بودوفوت کرد...همه غمگین بودیم ازاین مسعله.چندماه گذشت...یک خبربه گوشم رسیدکه ازشنیدنش شوکه شدم...وقتی برادرش فوت کرد خانواده اش ازش خواسته بودن با زن برادرش ازدواج کند...رسمی که شاید بین خیلی ازمردم باشه...ازدواج کرد...بازم همون نگاه...همون غم...وهمون سکوت...نمیدونم مجبورشدیانه؟ نمیدونم واقعاعاشقم بودیامن اشتباه کردم؟فقط اینومیدونم که هروقت میبینمش وباغم بهم زل میزنه انگارسنگینیه تمام دنیارو شونه هام حس میکنم...غمی توچشماشه که نمیتونم تحمل کنم...فقط ارزومیکنم که کاش من اشتباه فکرکردم ووکاش اون عاشقانه زندگی شو شروع کرده باشه...هیچی دیگه ازش نمیدونم فقط یه نگاه...غم...سکوت...خدایا کاش من اشتباه کرده باشم....
دوستای نوعروسی نازنینم
ازهمتون ممنونم که وقت باارزشتون رو برای خوندن داستانم گذاشتید
إن شاء الله که بهترین سرنوشت ها در انتظار همه باشه
سپید جان ، عزیزم سلام
" دوستم باش ولی تو زندگیم دوستم باش " معرکه بود این جمله ....
به تنهایی میتونه تمام عمر آدمووو دلگرم کنه .
عاشقی گوارای وجودت
صفـــــا
سلام سعیده عزیزم
روز خوش
خیلی به جمع ما خوش اومدی ، من عذرخواهی میکنم با تاخیر بهتون پاسخ دادم.
عزیزم وقتی عضو گروه عاشقانه ها بشید ، هر روز تعدادی عاشقانه براتون ارسال میشه ، هنوز هم چیزی دریافت نکردی ؟ یا دیگه مشکلت برطرف شد ؟
به به فاطمه جان چه داستان خوبی
ایشالله زودی به هم برسید و خوشبخت و سرافراز باشی
" هشت نوع عشق از نظر استرنبرگ "
هشت نوع عشق از نظر استرنبرگ
**************** هشت نوع عشق از نظر استرنبرگ *********************
تلاش برای توصیف انواع روابط عاشقانه منجر به ارائه مدلی از طرف استرنبرگ شده.
وی معتقد است 8 نوع رابطه عاشقانه وجود دارد:
فقدان عشق:
در این رابطه هیچ یک از عناصر عشق حضور ندارد .
این رابطه را در زندگی روزانه با مردم عادی داریم .
اگر احساستان درباره ی شریک زندگی تان از این نوع باشد ،می توان گفت که رابطه تان در معرض خطر است.
عشق دوستانه:
این احساس زمانی دست می دهد که میل و تعهد به مقدار کم وجود داشته باشد یا اصلا وجود نداشته باشد ، اما صمیمیت در حد بالایی حضور دارد .
این احساس را معمولاً در رابطه با دوستان صمیمی داریم.
عشق شهوانی:
میل در این عشق بیشتر حضور دارد .
هیجانات و میل زیادی در این رابطه وجوددارد، اما صمیمیّت و تعهد در سطح ضعیفی قرار دارد.
عشق پوچ:
این عشق زمانی احساس می شود که تعهد قوی باشد ، اما میل و صمیمیت درسطح پایینی قرار داشته باشد یا اصلاً وجود نداشته باشد .
این ویژگی اغلب در زوجهایی دیده می شود، که مدت زیادی از ازدواج آنها می گذرد و به خاطر بچه ها در کنار یکدیگر زندگی میکنند و می خواهند رابطه را، حتی اگر از نظر روانی و جسمی یکدیگر را ارضا نکنند، حفظ کنند.
Love
عشق خیال انگیز:
این عشق در بین زوجهایی مشاهده می شود که رابطه ی آنها تا اندازه ای تازه است.
میل و صمیمیّت شدید است، اما زوجها به اندازه کافی، زندگی مشترک یا تجربه های مشترک ندارند که متقابلاً احساس تعهد کنند.
عشق مشفقانه:
در این عشق صمیم یّت و تعهد شدید است اما میل ضعیف است .
عشق مشفقانه در بین زوجهایی دیده می شود که به مدت تقریباً طولانی با هم هستند و از یکدیگر رضایت دارند،اما جاذبه جنسی آنها از بین رفته است.
عشق ابلهانه:
در این عشق میل و تعهد بالاست اما صمیمیت ضعیف است .
عشق ابلهانه در زوجهایی دیده می شود که یک عنصر مشترک قوی دارند و به همین دلیل تصمیم می گیرند ازدواج کنند، حتی اگر یکدیگر را اصلاً نشناسند.
عشق
عشق کامل:
این عشق سه عنصر را به طور سخاوتمند در خود جای داده است .
عشقی است کههمه ی ما آن را در خواب میبینیم. همان طورکه استرنبرگ می گوید، رسیدن به این مرحله خیلی آسانتر از نگهداشتن آن است.
شما چی فکر می کنید ؟ برامون بنویسید ؟
3pib جان ، عزیزم ، خیلی ممنون از اینکه خاطره عاشق شدنت رو برامون ثبت کردی نازنین .
خیلی عالی بود و خیلی خوب هم نوشته بودی ، میتونستم لحظه ب لحظه رو حس کنم.
تبریک میگم به شهامتت دختر، خدا رو شکر طرف مقابلت هم قدر شهامت تو رو میدونست و الان در نهایت عشق در کنار هم هستید .
مواظب خودت و عشقت باش و برات بهترین ها رو از خدای مهربانم آرزومندم.
ما رو بی خبر از خودت نزار و بهمون سر بزن و برامون بنویس ....
صفا
غزل جووون ، مرسی عزیزم از نوشتن خاطره گذشته هات ....
فاطمه عزیزم
سلام خانوم ، خوش اومدید به نوعروس
وای چه حس قشنگی ، بهت تبریک میگم .
زوده زود خبر خوش عروسیت رو بهمون بده ، ما منتظریم جشن عشقت رو جشن بگیریم.
صفـــــا
مرسی پری جان
انشالله همه به خواسته های قلبیشون برسن
ممنونم که وقت گذاشتی و داستانمو خوندی
وااای ببخشید خیلی با جزئیات نوشتم خیلی زیاد شد...
شما به بزرگیتون ببخشین
سلام فاطمه جان چه داستان قشنگی انشاااله زود زود باهم ازدواج کنید و تو همین سایت خبر عروسیتونو ببینیم خوشبخت شی گلم
وای غزل دلم گرفت
چقدر دلم برای خواهرم تنگ شده
شبه ماجرای خواهرم سال92
رها جون واقعا تجربیات سختی داشتی انشاالله که از این بعد تا آخر عمرت همیشه طعم خوشبختیو بچشی و کنار هم خوشبخترین زوج باشین.
راستی داستان نویسیت عالیـــــــــــــــــــــــــــــــه خیلی لذت بردم دقیقا انگار داشتم یک رمان میخوندم.بهت پیشنهاد میکنم حتما داستان نویسی کنی چون مطمئنم کلی مخاطب جذب خودت میکنی با اون جملات و توصیفهای قشنگت:)
سلام نادیا جون ممنون عزیزم
چشم حتما واسه من مثل دوستان انقدر ماجرا نداشت ما از اول همدیگرو دیدیم عاشق هم شدیم اما تا الان با مخالفت خانواده روبرو هستیم بیشتر ماجرا برای خانوادمونه :)
بازم اگر دوست داشتی خوشحال میشیم ک بخونیم داستانت رو
سلام ارامش گلم
عزیزم
خیلی خوش اومدی به نو عروس خانوم
مرسی که برامون نظرت رو نوشتی
لطفا تو هم خاطره عاشق شدنت رو بگو و جایزه بگیر
منتظرت هستیم
وااای راضیه جون چقدر بد.آخه چرا مخالفت میکنن این خانواده ها وقتی دو نفر همدیگرو واقعا دوست دارن مثل من، خانوادم ناراضین :(
برات آرزو میکنم بتونی فراموشش کنی و با همسرت زندگی خوبی داشته باشی با اینکه میدونم خیلی سخته
سهیلای عزیزم سلام
ممنون از اینکه حس خوبت و داستان عاشق شدنت رو برامون نوشتی ...
آفرین به میلاد خان که چقدر رومانتیک و خاص و قشنگ ازت خواستگاری کرد ... کمتر مردی به این ظرافت ها اهمیت میده ...
براتون بهترین ها رو از خدای مهربون خواستارم و امیدوارم روز به روز شعله عشقتون شعله ورتر بشه ....
صفـــــا
به نظرمن معنی عشق ودوست داشتن باهم فرق داره...من کاملامیفهمم که همسری رودوست دارم...امابعضی وقتااحساس میکنم عاشقشم...عشق یعنی تب وتاب...دوس داشتن یعنی ارامش...هردوشودوس دارم...یه جایی خوندم کسی که عاشقته میگه بیاباهم زیربارون راه بریم...کسی که دوست داره میگه زیربارون نروسرمامیخوری...کسی که عاشقته وقتی گریه میکنی باهات گریه میکنه...ولی کسی که دوست داره اشکاتوپاک میکنه...کسی که عاشقته نمیتونه توچشمات نگاه کنه اماکسی که دوست داره توچشمات خیره میشه وارامش پیدامیکنه...کاملامشخصه که توی عشق پای دل وسطه...وتوی دوست داشتن پای عقل وسطه...من دوست داشتن ومیپسندم که گه گاهی عشق هم توش نمایان میشه مثل زندگی خودم وهمسری....
اونی که عشق ودسته بندی میکنه ادم عاقلیه...وبامنطق...اما ماعاشقا دیوونه ایم...دیوونه ی عشق...نمیدونم عشق چندنوعه؟ اما عشق ماتکه...فقط یه دونه س...ماعاشقیم...
( سه )
من 12 ساله بودم و جاوید 14 ساله . تعدادمون کمتر شده بود . دیگه دریا و ساحل برای بازی نمیومدن آخه هم بزرگ شده بودن و هم سال پیشش مجید خیلی جدی به عمو حسین گفته بود دخترتو میخوام ! به کی هم گفته بود عمو حسین ! کتک مفصلی خورده بود و آخر سر مامان بزرگم از زیر مشت و لگد عمو حسین کشیدش بیرون . دریا ام کلی دعوا شده بود از بیرون اومدن منع شده بود .
لحظه آخر که مامان بزرگم عمو حسین رو برد داخل مجید داد زد :
_ مجید : اول و آخر من دومادتم . دریا مال منه ، زن منه .
عمو دوباره یورش برد سمتش که مجید در رفت .
مجید . . . مجید . . . مجید . . . بعضی چیزا یاداوریش سخته سخت .
تابستون آخر بازم به بازی و شیطنت گذشت با این تفاوت که منو جاوید کشفای دوتایی هم داشتیم .
با هم میرفتیم لب رودخونه سنگ جمع میکردیم . قاصدک سالم پیدا میکردیم تا دعامون کامل به گوش خدا برسه . میرفتیم باغ گیلاس و آلبالو .
درست یه هفته قبل از اینکه ما برگردیم تهران با جاوید رفتیم لب رود خونه . داشتیم قاصدک سالم پیدا میکردیم که صدام کرد .
_ جاوید : جانی ( همیشه اسممو میشکوند و من همیشه حرص میخوردم ) . . .
_ جانان : زهر مار و جانی . جانان بیسواد ، جانان .
_ جاوید : خب حالا . . . میگم یه سوال ؟
_ جانان : ها ؟
_ جاوید : ها نه بله . بزرگ شی میخوای چی کاره بشی ؟
_ جانان : دکتر .
_ جاوید : عروس میشی ؟
_ جانان : اون که همه میشن .
_ جاوید : تو عروس من میشی ؟ قول بده بهم . قول بده که لباس عروستو واسه من بپوشی فقط .
_ جانان : دیوونه . چی میگی تو ؟
_ جاوید : مجید با دریا عروسی میکنه منم با تو .
خیلی ترسیده بودم . راهمو گرفتم و به سمت بالا حرکت کردم .
_ جاوید : اااا کجا ؟ کجا میری ؟ جانان ؟
بدون اینکه بهش توجه کنم با سریع ترین سرعتم حرکت می کردم . دنبالم نیومد . مستقیم رفتم خونه و واسه قصه شبم بیرون نرفتم .
فردا صبحشم نرفتم بیرون . تا اینکه نزدیکای ظهر زهرا اومد جلوی در خونمون دنبالم . از جلوی در سرک کشیدم به جز محمد و زهرا و سمانه کسی نبود .
_ جانان : جاوید نیست ؟
_ زهرا : از دیروز پیداش نیست شبم نیومد . دعواتون شده ؟
_ جانان : نه . واسه چی ؟ تو برو من الان میام .
تمام بعد از ظهر چشمم به پیچ بود که از سر پیچ جاوید پیداش بشه ولی نیومد که نیومد تا عصر روز آخر . آتیش و زودتر روشن کرده بودیم و داشتیم روش سیب زمینی و ذرت میپختیم که اومد . حتی سلامم نکرد . با کسی حرفی نمیزد . تمام مدت یا به زمین نگاه میکرد یا به من .
منم نامردی نکردم و با همه حرف میزدم و شوخی میکردم جز جاوید . اون شب تو یه سکوت گریه دار تموم شد . تمام شب چشم رو هم نذاشتم . زیر پنجره اتاق تو رخت خواب نشسته بودم و زانوهامو بغل گرفته بودم و آروم آروم اشک میریختم . از نصفه شب گذشته بود که صدای پا رو علفای بیرون در بلند شد . اول فکر کردم رهگذری چیزیه اما صدای پا قطع نمیشد . انگار یه نفر بیرون جلوی پنجره قدم رو میرفت . بلند شدم و پرده رو یواشکی زدم کنار . بند دلم پاره شد . جاوید بود . یه چیزیو تو بغلش گرفته بود یه خط مستقیم و میرفت و میومد . من محو دید زدنش بودم که یهو سرشو برگردوند و منو دید . سریع خودمو کشیدم کنار اما اون منو دیده بود . دیگه قدم نمیزد . همه جا آروم شده بود و من دوباره پرده رو زدم کنار دیدم روی سه سنگ نشسته و به پنجره زل زده . انگار میدونست هنوز اونجام . بلند شد . چند قدم اومد جلو . تای چیزی که تو دستش گرفته بود و باز کرد . درست نمیدیدم اومد جلوتر بیشتر دقت کردم . سوییشرتش بود . همونی که سه سال پیش داده بود به من . همش پره لک خون بود . از سه سال پیش شسته نشده بود . همونجوری نگهش داشته بود . بغضم ترکید . پرده رو ول کردم و رفتم تو رخت خواب خودمو مچاله کردم و آروم تر و سنگین تر از قبل گریه کردم .
فردا یه روز جدید بود . یه روز خیلی جدید . من جانانی بودم که عاشق شده بود و فردا داشت میرفت . . .
وای جانی جون چ داستان قشنگی زودی ادامشو بزار
سلام جانان جان خوبی چه داستان قشنگی چه نگارش زیبایی
سلام . وای جانان چقد داستانت دل نشینه الان ساعت 2:30 نصفه شبه همسری خوابه ولی من هنوز نخوابیدم داستانتو میخونم بیصبرانه منتظره ادامش هستم
جانان جون ما همچنان منتظریم
سلام جانان جان خیلی قشنگ بود منتظر ادامه داستانتیم
ساعت 3:28 بامداد روز پنج شنبس و بالاخره تمام قصه های عاشقاتونو تموم کردم . خیلی حرفا دارم . با خیلیاتون خیلی حرفا دارم رها جان رها جان رها جان ملیحه خانم راضیه ای که نماد رضا و سر فرود آوردن به روزگاری ترانه مریم و . . . و . . . و . . . محمد ها حسین ها قاسم ها آرمین ها مردانی که کمرنگ که هیچ بی رنگند در روز و شب هایی که من آسفالت ها را فتح می کنم . اما روایت هرکدامتان رنگی تازه به ایمان حضور عشقم خواهد زد .
می خوام داستانمو بذارم .
قبلش بگم اوایل این داستان از 15 سال پیش شروع میشه و تا امروز ادامه داره . همون طور که گفتم این داستان عاشق زیاد داره . که خیلی هاشون به هم نرسیدن ، خیلی هاشون از بین ما رفتن ، خیلی هاشونم هنوز منتظر دست تقدیرن که ببینن سرنوشت چی براشون رقم میزنه .
جانان عزیز
سلام و روز خوش
از اینکه به جمع نوعروس های دوست داشتنی سایت ما پیوستید، خوشحالم ... بهتون خوشامد میگم و امیدوارم بیشتر از این در جمع ما حضور داشته باشید.
تحسین میکنم این قلم گیرا و زیباتون رو که داستان رو با تبحّری بی نظیر به نگارش در آورده بودید.
شخصیت های داستان زیاده و خیلی با دقت باید با همشون جلو رفت و آشنا شد تا در نهایت ببینیم این داستان جالب شما به کجا میرسه و خودتون توی این داستان، کجای ماجرا هستید و چه اتفاقی برای شما میفته.
ولی پیش پیش آرزو میکنم بهترین ها سهم شما بشه عزیزم.
صفا
چون اسما تکرار میشه بعدا یادت خواهد موند و این که همه این آدمایی که اسمشون اومده عاشقای دو آتیشه ای بودن . ما 20 تا هم بازی بودیم من فقط اسم عاشقا رو گذاشتم .
این دماغ نازنین من کیسه بکس خوبی برای آقا جاویدمه .
جانان جون خدا قوت
داستانتو خوندم ولی مثل اینکه سرم گیج رفته اخه خیلی شخصیت داره 1 ساعت طول کشید تا من این داستانو خوندم
ولی دوس دارم هر چه سریعتر ب پایانش برسیم اخه داره جذاب میشه
دماغت الان چطوره؟اسیبی ندید ک :)
پری جوون الان میرم میخونم عزیزم ....
صفا جون سلام برات پیام گذاشتم
منم به زودی داستانمو میذارم
زهرا جون عزیزم ، ما بی صبرانه منتظر داستان عاشقیت هستیم .
سبیده جون ایشالا عشقتون بایدارباشه لذت بردم
سبید جةن قدر عشق همسریت روبدون ایشالا همیشه بایدارباشین
سلام به همگی من بی صبرانه منتظرم تا تعداد داستانها برسه به 149 تا برسیم یبه داستان صفا جون.
خیلی منتظرم.
مهدیه جون مام منتظریم والا!
چرا جزیره نمیای؟
چه خوبه.خوب مهم نیست از اسامی واقعی استفاده کنیم مستعارش کنین کسی متوجه نمیشه
فقط اگه 150 نفر نشد چی
من حتما مینویسم اگه محدودیت زمانی نداره
ما منتظریماااااااااااا
زود باشید دیگه
یکی از برنده هامون باشید!
خبر دارید این تاپیک داره میشه یه رمان پر از خاطرات و حس های قشنگ عاشقونه !!!
یه کم بیشتر همراهی کنید، کلی فکر خوب برای این تاپیک و همه دوستان عزیزی که خاطراتشون رو نوشتن دارم ولی زودتر معرفی کنید به دوستانتون، تا به 150 تا داستان برسه.
تا الان 48 داستان نوشته شده که واقعن هر کدوم خوندنی و خاص هستن. مرسی از همه این عزیزان.
صفـــــا
سلام
به به به این پرند خانوم گل و دوست داشتنی ما بالاخره داستانش رو تمام کرد. یه موضوعی رو اعتراف کنم، از بس این داستان رو دیر نوشتی و تمام کردی که من به شخصه از آخر به اول خوندم، اول فهمیدم مینا و آوا خانوم های برادرهای دوقلوت هستن و بعد کم کم رفتم پارت های قبل تر و نحوه آشنا شدن ها رو خوندم و رابطه شما با آوا جان رو ...
از اینکه اینقدر فهیم و با درک بالا هستی ، بهت تبریک میگم پرند جان و عمیقن آرزوی خوشبختی هر دو برادر عزیزت رو دارم.
شاید هم با توجه به ویژگی های شخصیتی سینا که شیطون و شوخ طبع بود، مینا مورد بهتری برایش بود و در خصوص سبحان هم ، آوا مورد بهتری بود.
ممنون از اینکه این داستان خاص و شنیدنی و خوندنی رو برامون نوشتی و خیلی هم زیبا به نگارش در اوردی عزیزم.
صفـــــا
ترانه جان سلام
روز خوش
به جمع نوعروس خوش اومدی عزیزم
خیالتون راحت باشه که حتی بیش از 150 نفر خواهد شد، اولین دوره این خاطرات عاشقانه روی 150 نفر است و منتظر داستان شما هستیم.
زودتر برامون بنویس عزیزم.
صفــــا
مرسی پرند جان واقعا زیبا بود.چقدر خوب و جالب بود.امیدوارم سالیان سال با هم به خوبی و خوشی زندگی کنن.خوش به حال آوا که همچین خواهرشوهر مهربون و دوست داشتنی داره.موفق باشی عزیزم
سلام پرند جون
مرسی ک واسمون نوشتی
عزیزم دست به قلمی؟
خیلی خوب بود
ممنون
امیدوارم تو این مجموعه پایدار باشی عزیزم
شــــــــــــــــآدی سهم هر روزت
سلااااااام وااای عاااالیه این ایده تووووون.اصلا فوق العاده است
بی نطیره.استثنایی ه.
من از امشب شروع میکنم به تایپ داستان زندگی م که از اون موقع زندگی برام رنگ گرفت و کلی دردسر و دوری هم بود تو داستان ما.که بدترین لحظاتمون بود.
بگذریم ، خیلی طول میکشه تایپ کنم.چون طولانیه.خیلی.
منتظرم باشیدااااا
سارا جان سلام
خیلی خوش اومدی
داستانت رو خوندم عزیزم
ولی برات خوشحالم
چون شکست عشقی درد اوره
خوبه ک شکست نبوده
امیدوارم اون لرزش دل یه جا دیگه اتفاق بیفته و به سرانجام برسه
وای خیلی وقت بود نیومده بودم اینجا چند روزه که برگشتم تو سایت هرچی میگشتم پیدا نمیکردم اینجارا همه داستانارو خوندم ایشالا اونایی که به عشقاشون نرسیدن،برسن.
اونایی که رسیدن خوش بخت بشن
اونایی هم که مجردن و دوس دارن ازدواج کنن ایشالله بخت خوب نصیبشون بشه
و امیدوارم و از خدا میخوام به حق همین روزای عزیز همه جوونا عاقبت بخیر شن.
سلام من نو عروس نیستم اصلن عروس نیستم شایدم نشم هیچوقت یک بار در زندگیم عاشق شدم که جرات ابرازش و نداشتم نمیدونم قسمت واقعیه یا نه ولی شایدم قسمت نبوده ولی حیففف داستان من اینه:
یه روز برای کاری رفته بودم به یه اداره توی سالن انتظار یهو یه نفر و دیدم اصلن نمیدونم چم شد مثل آهنربا چشمام و دنبال خودش میکشید اون من و نمیدید دور شد و رفت یه آه کشیدم و با صدای مسئول باجه به خودم اومدم شماره اتاقی که باید میرفتم و بهم گفت منم رفتم در اتاق و که باز کردم همون آقا پشت میز نشسته بودن نمیدونم قیافه ام چه شکلی شده بود لبخند زد و به صندلی اشاره داد باورم نمیشد !!! توی دلم گفتم سارا نمیخواستی ازدواج کنی ولی این خودشه!!! کار من انجام شد و قرار شد فردا بقیه ی مدارک و ببرم برای من نوشتن و من تا چند روز عمدا یه چیزایی رو جا میذاشتم وقتی میدیدمش مثل دختر بچه ها میشدم اون دختر ساکت و آروم نبودم خودم و نمیشناختم پر حرف و شاد شده بودم حتی میرفتم مانتو جدید میخریدم واسه رفتن به اون اداره تا اینکه شماره مبایلشون و واسه ام نوشتن و گفتن فردا نیا به من یاداوری کن که واسه ات آماده کنم مثل گنج اون تیکه کاغذ و توی امنترین جای کیفم گذاشتم عصرش میخواستم زنگ بزنم هی گفتم زشته اس ام اس میدم یه اس ام اس چند جمله ای رو 100 بار نوشتم و پاک کردم تا فرستادم هیچ جوابی نیومد تبلیغات ایرانسل اون شب روانیم کرد میپریدم فکر میکردم جواب داده ولی هیچوقت جواب نداد 3 روز بعد که خبری نشد رفتم تا من و دید بلند شد و گفت کجا بودین؟ گفتم خوب نگفتین کارم آماده اس دوباره گفت عصری یاداوری کنین بازم اینکارو کردم اس ام اس دادم بازم هیچی فکر کردم از من خوشش نمیاد چند روز بعد عید غدیر بود اس ام اس تبریک داد ... خیلی حس خوبی بود ولی زود تموم شد بعدها با هم همکار شدیم نه خیلی نزدیک ولی توی یه سازمان ، چند ماه یک بار هم و میبینیم هم من مجردم هم ایشون ولی هیچ اتفاق دیگه ای نیفتاد.... با اینکه تنها عشق زندگی من پوچ و الکی بود و نه به وصال رسید و نه به شکست عشقی و بیشتر شبیه یه خیالبافی مضحک بود ولی هیچی رو با اون لحظه ها که شور و هیجان دیدنشون و داشتم عوض نمیکنم ،،، از شادی و عشق شما عروس خانومای گل شادم و دیدن خوشحالی و عشق بقیه خوشحالم میکنه و هرگز هرگز ازدواج بدون عشق و قبول نکردم و نمیکنم حتی اگه همیشه تنها بمونم شاد باشید
خاطره عاشق شدن
باسلام دوستان خاطرات من طولانی است اما دوست دارم بنویسم واستون
داستان ازجایی شروع شد که سال پیش داتشگاهی سه تا از دوستان صمیمی مدرسه ام به یک مغازه که کتاب کرایه میداد میرفتند و هرروز هرکدوم از اونها پنهان از بقیه برای من از صاحب مغاره که پسرجوانی بود تعریف میکردند وهمگی انها منتظر پیشنهاد از اوبودند.هرکدام اصرار داشتند که من هم بروم و او را ببینم اما من مایل به رفتن نبودم
ماهها به همین روال گذشت تا روزی اتفاقی بهمراه دوستم به اون مغازه رفتیم،در لحظه و نگاه اول بسیار از او خوشم امد وتمام تعریف هایی که شنیده بودم حقیقت داشت.محمد هم شروع کرد به تعریف کردن از من وحرفهایی که از دوستانم شنیده بود،زیبا صحبت میکرد اما م تماما در این فکر بودم که او قسمت من نیست بلکه دوستانم عاشق او هستن
وقتی به خونه رسیدم برای مادرم تعریف این ملاقات و کردم،مامان گفت او حتما به تو پیشنهاد میده اما از جایی که ما اختلاف طبقاتی داشتیم به نظر خودم بعید به نظر میرسید به همین دلیل چندباری به مغازه او با دوستانم رفتم.تابستان نتایج دانشگاه امد و من به شهری دیگه واسه دانشگاه رفتم.بعد از چندماه شنیدم که محمد هم دانشگاه قبول شده و بعد از چندسال دوری از درس به دانشگاه رفته است.
نعیمه عزیز سلام و روز خوش
به جمع نوعروس های سایت ما خوش اومدید خانوم . خوشحالم دست به قلم شدی و برامون نوشتی ولی داشتانت رو کامل تعریف کن عزیزم.
برات بهترین ها رو آرزومندم. بیشتر هم پیش ما بیا و توی تاپیک های مختلف تجاربت رو در اختیار بقیه دوستان هم بگذار ...
صفـــــا
مرضیه عزیزم سلام و رو زخوش
خوشحالم که نظر ارزشمندتون رو برای ما و نوعروس های دیگه نوشتید، حق باشماست و من هم بر این باور نیستم که حتمن مرد میبایستی از زن بزرگتر باشه چون موارد موفق زیادی دیدم که از این قانون تبعیت نکردن .
دوست دارم بیشتر در جمع خودمون ببینمت و از نظرات ارزشمندت بهره ببرم.
صفــــا
سارای عزیز
سلام و روز خوش
از اینکه به جمع گرم و صمیمی سایت ما پیوستید بینهایت خوشحالم عزیزم.
احساست رو خیلی دوست داشتم و میتونم حس کنم چه لحظات شیرینی رو اون روزهای کوتاه تجربه کردی ، ولی عمیقن آرزو میکنم اگر خیر و صلاحت هست ، خدا یجوری مهرت رو توی دل اون آقا بندازه ...
باز هم پیش ما بیا عزیزم
صفــــا
سلام ساراجون داستانتوخوندم...خیلی خوشحالم که انقدرعاقلانه برخوردکردی...شایداگه من جای شمابودم زنگ میزدم وبهش و...خخخخخخ...اماشماخوب کاری کردی که منتظری اون یه اقدامی بکنه...خودتوبه خدابسپاربه قول یه جمله ی معروف عشقتورهاکن اگه سهم توباشه حتماخودش برمیگرده پیشت....
سلام
دوستان شرمنده از اینکه پستهامو پاک کردم حتی با اینکه اسامی مستعار بود امکان داشت از اطرافیان کسی اینجارو بخونه.مخصوصا اینکه کامپیوترم مشترکه
نادیا جان قبلا دست به قلم بودم ولی خیلی وقته چیزی ننوشتم
خوش و خرم باشید
پرند جان ایرادی نداره، هرجور خودت صلاح میدونی ولی چون صفحات که زیاد میشه، داستان ها اونقدر به چشم نمیان، خیلی نگرانی نداشت. اما بارم خودت بهتر میدونی خانوم.
دوست داریم بیشتر بیای اینجا پیشمون و توی تاپیک های دیگه هم صحبت کنی و از تجربیاتت بگی.
صفـــــا
صرف یه سن بخواهید جا بزنید جالب نیست وقتی همه شرایط ( سالم بودن مرد، تحصیلات، وضع مالی، کار پسره، امکانات رفاهی و....) اکی باشه سن رو ندید بگیر. چون سن عقلی شرطه.حتی اگر مرد 8 سال کوچکتر باشه مشکلی پیش نمی آد . یکی بره به مادر شوهرش بگه که همه ایده آل ها در یک مرد نیست و حتی در یک زن. من خودم همکارم 10 سال از شوهرش بزرگتره ، 8 سال و 5 سال کوچکتر هم پیش ما هستش. الان مد شده والا باور کن.
من که هیچ وقت حاضر نیستم شوهرم معتاد باشه یا تحصیلات داشته باشه ولی از من بزرگتر باشه
من تازه این تاپیک رو خوندم.خیلی جالب بود واسم ولی چرا نصفه مونده و دیگه هیچ کس خاطرشو ننوشته؟؟؟؟؟؟؟؟؟
چرا دیگه کسی خاطره ش رو نمی نویسه؟ آخرین ارسال این پست 30 دی 94 بوده.پس کجاییییییین؟
سلام دوستان
روز همگی خوش
پیشنهاد میکنم این تاپیک رو از اولین صفحه اش بخونید .
کلی داستان واقعی و خاطره عاشق شدن از نوعروس های عزیز ما که به قلم خودشون نوشته شدن، کلی حس خوب بهتون میده.
شما هم دوست داشتید در ادامه میتونید داستان عاشقانتون رو برامون بنویسید و در جشنواره ما شرکت کنید.
وقتی داستان ها به 150 تا برسه ، قرعه کشی میشه بین دوستانی که داشتانشون رو نوشتن و یک سفر کیش به همراه همسر هدیه داده میشه.
منتظر خاطره عاشقانتون هستیم.
صفا