شوهرم سرد مزاج شده
پرسش: 32 سالمه، شوهرم 34 سالشه، ما دوتا بچه داریم، یه دختره 6 و یه پسر 10 ماهه، شوهرم بعد از به دنیا اومدن فرزند دومم، به علت اختلاف و دعوا کردن سر مسئله ای دیگه با من نزدیکی نکرد، البته ما از ابتدای ازدواجمون اختلاف نظر و سلیقه داشتیم، ولی با این حال رابطه زناشوییمون رو حفظ کردیم، وحتی دوران بارداری هم سکس داشتیم، شوهرم خیلی آدم زود رنج و عصبی هست و اگه چیزی خلاف میلش باشه، زود عصبی میشه یا قهر میکنه، پدرش هم همین طور بود، بعد از به دنیا آمدن فرزند دومم، به من گفت، دیگه حق نداری با خواهر وخواهر زاده ات تماس داشته باشی، چون اونا بعد از زایمان تو برای تبریک نیومدن، البته، همزمان با زایمانم خاله ام فوت کرده بود و اونا تو مراسم خاله ام بودن، من اهل بهشهر و ایشون اهل ساری هستن، ازدواج ما هم عاشقانه بود، یه ماه بعد از زایمانم من خونه مادرم رفتم، واون به من گفته بود، رفتیم اونجا حق نداری، برای خواهرت بزنگی، ولی من زنگ زدم، گفتم، بیا بچه رو ببین، از اون وقت تا حالا دیگه رابطه ما سرد شده، دیگه به من گفت، ازت بدم میاد. ازت متنفرم، میگه تو همش دیگران برات مهم ترن.من خیلی تو این مدت تلاش کردم رابطه داشته باشیم، ولی اون به هیچ وجه راضی نیست، میگه تو، تو این چند سال حرفم رو گوش ندادی، منو اذیت کردی، حالا نوبت منه، منم میخوام نه سال تو رو اذیت کنم، از سال 87 که با هم ازدواج کردیم، من خیلی باهاش حرف زدم،گفتم من تو این مدت پی به اشتباهم بردم، گفتم منم عوض میشم، البته ما بیشتر اوقات اختلاف نظر در مورد مسائل داشتیم، همین اختلاف های کوچیک کم کم بزرگ شد، و باعت این رفتارش شده، من دوسش دارم، با اینکه از لحاظ ظاهر به خودم میرسم، آشپزی و دسر و کیک ها و غذاهای خوشمزه درست میکنم، ولی ایشان هم چنان نسبت به من بی توجهی میکنه، در مورد این موضوع هم با کسی صحبت نکردم، با اینکه شبا تو خواب حالت نعوظ بهش دست میده، ولی حاضر نیست سکس کنه، دلم هم برای خودم، هم برای اون میسوزه، هر دو داریم اذیت میشیم، بهش گفتم با هم مشاوره بریم، قبول نمیکنه، میگه من میدونم کارم بده، ولی تو داری تاوان اشتباه خودت رو میدی، هر شب بهش میگم من نیاز به توجه و محبت تو دارم، ولی انگار نه انگار، رابطه ما خیلی سرد شده، هیچ حرفی برای هم نداریم، عدم سکس خیلی فاصله انداخته، من میدونم که یه سری رفتارام و کارام اشتباه بود، ولی اون حق نداره با من این کار رو کنه، میترسم این بی میلی براش عادت بشه، شدیم مثل خواهر برادر، تو رو به خدا کمکم کنید، افسرده شدم، همش فکرم مشغوله، نه خواب دارم نه خوراک، به من بگید چه رفتاری باهاش داشته باشم که زندگیم درست بشه، عمرمون داره الکی هدر میره، همش تو گذشته سیر میکنه، خیلی منفی باف شده، خودشم رفتارهای بد زیاد داره، زود عصبی میشه، کتکم میزنه، به خانوادش، وابسته است، من میخوام همه چی درست بشه، اهل مشاوره هم نیست، منو راهنمایی کنین.